نوشتۀ : سپیده
صلابت درد
چه روزگار سیاهی
شهر اینک
نشسته بخون
خفته در غبار
در حسرت طراوت یک صبح نیلگون
تنها
جهالت دیرین
بر گلدسته های شهر
ظلمت را
به پاسداری نشسته است
بازار راکد است!
کالای زهد را
در کارگاه خدعه و تزویر
چوب می زنند
و " بهشت " کاذب دلالان
با سکٌه ای
به قیمت نادانی
تعویض می شود
چه روزهای سیاهی
اهریمن پلید
با داس مرگ خویش
بر پیکر جوان درختان خانه می زند
رؤیای او
کویر خشک تحجًر
تداوم جهل
آیا ساقه های سرافراز نور
روزی دوباره خواهد زیست ؟