Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


44 – مرغ، یا خروس؟

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[22 Feb 2017]   [ هرمز داورپناه]

 

نزدیکی های عید بود که پدر ابتدا ابوذر و بعد شهربانو را بیرون کرد. علت آن چه بود بچه ها تا مدت ها نفهمیدند. تا آن جا که بهروز می دانست، پدر گرچه از ابوذر در  بسیاری مواقع ناراضی و  عصبانی بود اما از شهربانو، از این زن لاغر و پرکار، همیشه تعریف می کرد و هیچ کدام  از بچه ها  انتظار این که او شهربانو را بیرون کند نداشتند. اما یک روز که بهروز  و مادر از " دبیرستان نمونه آمریکایی" بر گشتند شهربانو در خانه نبود و پدر در جواب مادر فقط سری تکان داد و زیر لب گفت: "بیرونش کردم!" بابک بعداً به بهروز  گفت که درباره علت این کار پدر چیزهایی می داند که چون بهروز "بچه است" نمی تواند به او بگوید و هیچ وقت هم نگفت!

       حالا آن ها  کاملاً  دست تنها شده بودند. نه کسی را برای خرید داشتند نه برای تمیز کردن خانه و نه برای پختن غذا. مادر هم که بیشتر اوقات در تهران مشغول تدریس بود و فرصت زیادی برای انجام دادن کارهای منزلشان  نداشت. به ناچار بچه ها برای انجام امور خانه آستین ها را بالا زدند. بابک مسئول خرید شد، بهروز  مقام کمک آشپز را به دست آورد، و گلریز به عنوان دستیار بهروز  به فعالیت  پرداخت.  برای شستن "رخت ها" هم یا رختشوی می گرفتند و یا این که هر کدام تشتی بر می داشتند و لباس هایشان را خودشان می شستند.

     به زودی نه تنها بهروز، بلکه گلریز هم اطلاعات زیادی  در مورد چگونگی کندن پوست سیب زمینی ، بادمجان و کدو، خرد کردن پیاز و حتی سرخ کردن بادمجان و کدو و دم کردن پلو و انجام کارهای دیگر  یاد گرفتند و  با انواع صابون های رختشویی و شگرد های شستن لباس آشنا شدند. بابک هم فرصتی پیدا کرد تا با بقال ها و نانواهای محل از نزدیک آشنا  شود وبا آن ها از در دوستی درآید و بتواند بعضی چیزها، مانند خامه یا عسل، را که همیشه میل داشت  بخورد اما ابوذر اجازه نداشت بخرد از آن ها نسیه بگیرد!

     مادر البته از این خرید های بابک زیاد راضی نبود چرا که به این ترتیب صورت حساب های پایان ماه مغازه ها طویل تر و سنگین تر می شد.  بالاخره یک روز که او بعد از دریافت  کردن فهرست بدهی هایش به یکی از مغازه ها، به فکر عمیقی فرو رفت، بابک سقلمه ای به بهروز زد و با انگشتش اشاره کرد که از اتاق بیرون برود.

     بهروز تازه از تهران بازگشته و  بسیار خسته بود، و تکالیف مدرسۀ زیادی هم  داشت، اما از آن جا که همراه شدن  سقلمه با  اشارۀ انگشت نشانۀ اهمیت بسیار زیاد موضوع بود، بدون سر و صدا به دنبالش رفت.

         بابک در میان  تاریکی کنار پله های ایوان و در فاصله ای از درخت آلبالو که تازه داشت جوانه هایی بر رویش پدیدار می شد ایستاده بود. بسیار فکور به نظر می رسید. وقتی بهروز نزدیک تر رفت بدون مقدمه گفت: " تو بحث اون روزی مونو یادته؟"

بهروز  گفت: " کدوم بحث... کدوم روزی؟ من که چیزی یادم نیست!"

بابک گفت: " همون دیگه! همون که راجع به مرغ و خروس بود!"

بهروز گفت: " همون  روز که اون خروس بی محل داشت بعد از ظهری آواز می خوند؟"

بابک با خوشحالی گفت: "آره دیگه! همونو می گم. تو خودت پیشنهاد کردی که مرغ و خروس درست کنیم! یادت نیس؟"

بهروز گفت:"چرا! یادمه. حساب هم کردیم که از هر بیست تا تخم مرغ، شصت تومن در میاد."

بابک با خوشحالی گفت:" خب آره دیگه. حالا اگه ما، ماهی پنجاه تا مرغ  یا خروس دربیاریم...مامان دیگه مجبور نیست این همه راه، بره تهرون و برگرده."

بهروز  که از پیشنهاد بابک یکه خورده بود  چند لحظه فکر کرد و بعد به آرامی گفت:" خب اگه مامان نره تهرون، من چه طوری برم مدرسه؟"

بابک فوراً گفت: " خب تو هم نمی ری دیگه! تو هم میای پیش خودم، مدرسۀ شاپور تجریش. همه چیزش بهتر از اون مدرسۀ آشغالی یانکی هاست!"

بهروز  که انتظار نداشت بابک باز موضوع ترک مدرسه نمونه را  مطرح کند و حالا نگران  برنامۀ مطالعاتی منظومۀ شمسی خودش شده بود با اخم گفت: " حالا که وقت درست کردن مرغ  و خروس نیست! اونا توی این سیاه زمستون همه شون سینه پهلو می کنن می رن قبرستون!"

بابک در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " زمستون که دیگه تموم شده! دو سه هفته دیگه عیده. بعدشم که بهاره و بعدشم تابستون! تا دوباره مدرسه ها باز  بشن، ما دویست سیصد تا جوجه بزرگ و کوچیک داریم!"

بهروز  که به  تمام  موجودات زنده، مخصوصاً به  پرنده ها علاقه داشت، از تصور داشتن  دویست سیصد جوجۀ رنگارنگ  چنان خوشحال شد که بی اختیار گفت: " یعنی اون همه جوجه درست می کنیم!؟ واقعاً!؟"

                                

بابک که از خوشحالی بهروز تشویق شده و  به هیجان آمده بود گفت: "خب، معلومه!  شایدم خیلی خیل بیشتر!"

بهروز کمی فکر کرد و بعد زیر لب گفت:" مرغ و خروس!" و بعد پرسید :" فکر می کنی ...اونا بیشتر مرغ بشن .... یا خروس؟"

                 

بابک چند لحظه به او خیره نگاه کرد و بعد گفت:"من چمی دونم. بالاخره یا مرغ می شن یا خروس دیگه. بسته به اینه که ... تخمش مال مرغ باشه... یا خروس. فقط باید از فردا پول توی جیبی هامونو جمع کنیم تا سرمایه اولیه ش جور شه،  و بعدشم..."

بهروز گفت: "عیدی هامونم می ذاریم روش. اون وقت، قبل از این که مدرسه تعطیل بشه، یه عالمه مرغ و... خروس داریم!"

      حالا صدای حرف زدن پدر و مادر بسیار بلند شده بود. انگار داشتند با هم      دعوا     می کردند. گوش های بابک و بهروز فورا تیز شد تا صدای گلریز را بشنوند. او هر وقت  درگیری مهمی بین پدر و مادر  به راه می افتاد چنان جیغ می زد که  صدای او از  فریادهای  پدر رساتر به گوش می رسید. اما این بار داد و فریادی در کار نبود و روشن بود  که موضوع آن قدرها جدٌی نیست.

     بی سر و صدا به داخل رفتند. گلریز داشت عروسکش را در تختی که به شکل ننو بود،  می خواباند. مادر هم خیاطی می کرد. فقط پدر بود که با هیجان و با صدای بلند حرف می زد. خیلی ناراحت و عصبانی به نظر می رسید اما قیافۀ آرام مادر نشان می داد که دعوایی در کار نبوده است. پدر تا آن ها  را دید ساکت شد.

مادر که متوجه ورود بدون سر و صدای بچه ها  نشده بود زیر لب گفت:" فکر می کنی بالاخره چه بلایی به سر دکتر مصدق بیاد؟"

پدر نگاهی به بهروز  و بابک که به صورتش چشم دوخته بودند  انداخت و به آرامی گفت: "فعلاً که رفته توی مجلس متحصن شده. بیچاره هیچی نمونده بود به دست اوباش کشته بشه!"                         

مادر به آرامی گفت:"مگه اون بدبخت چیکار کرده بود؟ مگه شاه و ثریا خودشون   نمی خواستن از مملکت برن؟"

                                

پدر گفت: " خب، شاید ... نمی دونم. آخه تا شاه این جا باشه... هیچ کدوم از افسرا به حرفای مصدق گوش نمی دن. اینه که .... ممکنه خود مصدق از شاه خواسته باشه که بره. اما کاشانی اعلامیه داد و نذاشت که اون بره. افسرای بازنشسته هم هجوم بردن که مصدقو بکشن و خیال خودشونو راحت کنن."

بابک گفت: "اونا همشون خائنن! اونا نوکر انگلیسان! پدر سوخ..." اما حرفش را نا تمام گذاشت.

مادر که تازه متوجه برگشتن آن ها به اتاق شده بود ابروهایش را بالا برد و با خنده گفت: "کی؟  کی نوکر انگلیساس؟ مرغا؟  یا  خروسا؟"

بابک که جا خورده بود لحظه ای ساکت ماند و بعد به گلریز چشم دوخت. گلریز حالا داشت تند تند برای عروسکش لالایی می گفت. تظاهر می کرد که چیزی از حرف های آن ها را نشنیده است. بهروز  به طرف گلریز رفت و در کنارش نشست و زیر لب پرسید: " تو بودی؟ تو به مامان گفتی که ..."

گلریز سرش را پایین انداخت و صدای لالایی را بلند تر کرد.

مادر که با بهروز  فاصله ای نداشت دستی به سراو  کشید و گفت:"من گفتم گلریز بره ببینه شما ها کجائین. اون گفت که توی ایوون هستین و دویست سیصد تا مرغ...یا خروس دارین!"

بابک با صدای بلند گفت:" اون غلط کرد!" و زیر لب اضافه کرد:" جاسوس!"

گلریز به آرامی  گفت: " خودتی!" و به لالایی خواندنش ادامه داد.

کمی همه ساکت بودند و بعد پدر گفت:" شماها بهتره این هفته به تهرون نرین. حتماً کشت و کشتار می شه!"

بابک گفت: " آره، پدر راس می گه! فردا حتماً کشت و کشتاره!"

مادر سرش را به طرف بابک چرخاند، لبخند زد و به آرامی گفت: " باشه.نمی ریم." و زیر لب اضافه کرد: " برای نهار هم...یکی از مرغ ها... یا  خروسای شما رو کباب می کنیم!"

       روز بعد واقعاً هم در بسیاری  از نقاط کشور کشت و کشتار شد. اخبار آن را  نصرت و بچه های دیگر که ظاهراً گزارش دادن به بابک و بهروز  را وظیفۀ خودشان می دانستند و به همین منظور به خانه آن ها هجوم آورده بودند  به آن ها  دادند. البته پدر که از وضع کشور به شدت  نگران بود نمی خواست اجازه دهد  که کسی به باغ داخل و یا از آن خارج شود. اما صدای مکرر کوبیدن در باغ و نبودن کسی برای باز کردن آن  باعث شد که او بالاخره اجازۀ باز کردن  در باغ  به وسیلۀ بابک و بهروز را صادر کند و کنترل اوضاع از دستش خارج شود.

      همایون اراکی که فرزند یک  تاجر بازار بود خبر بسته شدن بازار را آورده بود  و همایون خرمانی  که پدرش در وزارت خارجه کار می کرد اطلاعاتی در مورد تهدیدات نخست وزیر انگلیس و رییس جمهوری آمریکا داشت. بقیۀ بچه ها هم خبرهایی از درگیری های شدیدی که  در بسیاری از شهرهای کشور بین طرفداران مصدق، شاه، و کاشانی رخ داده بود و تعداد کشته ها و  زخمی های این کشمکش ها آورده بودند.

                                                             

نصرت ،عباس ، ناصر، و منصور حالا  به طرفداری از دکتر مصدق با خسرو و کامبیز، که از مخالفین سرسخت نخست وزیر  شده بودند، درگیر جر و بحث داغ و پر حرارتی بودند.  از آن جا که  بابک و بهروز  هم به نصرت و عباس پیوستند  و تعداد افراد این گروه  به سه برابر دسته دوم رسید خسرو و کامبیز از ترس کتک خوردن و کشته شدن قصد فرار داشتند که فریدون و فرهاد  وساطت کردند  و از دو گروه خواستند که جرٌو بحث های سیاسی را عجالتاً به کنار بگذارند   و غائلۀ جلوی در باغ  فروکش کرد. آن وقت  به پیشنهاد منصور، جهت  رفع خستگی و تمدد اعصابشان تصمیم گرفتند که به   پرتاب  کردن سنگ به داخل استخر و شکستن یخی که از شب قبل بر سطح آن مانده بود بپردازند و...  به داخل  باغ هجوم آوردند.

        آن روز بعد از ظهر تقریباً همۀ همسایگان آن ها  همراه با گروه هایی از دوستان و خویشانشان در کوچه صالحی اجتماع کرده و در  رفت و آمد بودند.عده ای از این مهمان ها در واقع پناهندگانی بودند که از ترس بالا گرفتن زدوخورد های  تهران و آسیب رسیدن به افراد خانواده شان،  به  شمیران پناهنده شده بودند. مادر و پدر هم بالاخره برای کسب اخبار بیشتر و دلجوئی از همسایگان صدمه دیده  یا نگران  به کوچه رفتند و به دلداری  دادن آن ها  پرداختند.

       نزدیکی های  غروب، فرشته با سر و لباس خاک آلود از راه رسید و بعد از ارائه اخبار دست اولی از درگیری های تهران  مادرش را درآغوش گرفت و  مشغول گریه کردن شد. یکی از دوستان نزدیک او  آن روز در تهران کشته شده بود.

                                             *****

       عیدی هایی  که بابک و  بهروز در فروردین سال جدید گرفتند  چندان  زیاد نبود. ظاهراً بسیاری از افراد  مسن تر خانواده که معمولاً به آن ها  عیدی می دادند به دلایل گوناگون آن سال عید به خانه آن ها  نیامدند. آن ها هم که آمدند، آن قدر عیدی کم دادند که پول کافی برای خرید مرغ وخروس فراهم نشد. بنابراین بچه ها  تصمیم گرفتند  که به جای مرغ و خروس یا جوجه های کوچک، تخم مرغ بخرند و مرغ و خروس ها را خودشان تولید کنند.

       یک  پنج شنبه بعد از ظهر که بابک برای خرید نان بربری به نانوایی می رفت پول هایی را که برای سرمایه گذاری جمع کرده بودند با خود برد و با یک دوجین تخم مرغ ، یک کیسه آلبالو خشکه و دو "بستنی نونی" بزرگ که نزدیک به آب شدن بودند  برگشت و با عجله خرید هایش را به دست بهروز داد. هر دو  با شور و شوق مشغول خوردن شدند و تنها وقتی که  بستنی تمام شد و بیشتر  آلبالو خشکه ها را هم خورده بودند به یاد برنامه جوجه کشی افتادند.

      متأسفانه سه عدد از تخم مرغ ها در اثر برخورد به در و دیوار  ترک برداشته یا شکسته بودند و آن ها  حالا تنها می توانستند 9 عدد مرغ و خروس تولید کنند. بابک تخم مرغ های ترک دار را  به داخل  باغچه پرتاب کرد و آن وقت با هم یک جعبه شیرینی را که از قبل آماده  کرده و کف آن را با پنبه و خاک اره پوشانده بودند آورد ند و تخم مرغ ها را با دقٌت و احتیاط تمام در میان آن ها چیدند و آن را روی طاقچه "اتاق بزرگه" که از همۀ  خانه گرم تر بود گذاشتند  ورویش را هم پارچه ای  کشیدند و با خیال  راحت و با شور و شوق برای بازی به باغ رفتند.

      آن شب قبل از خواب بابک که جایش را در نزدیکی طاقچه انداخته  بود تا بتواند مواظب جوجه مرغ های آینده باشد نیم ساعت بعد از رفتن به رختخواب ازجا بند شد و  سیخونکی به بهروز  زد. بهروز که تازه خوابش برده بود با اوقات تلخی چشمانش را باز کرد و به علامت سؤال سرش را تکان تکان داد .

 بابک یا صدایی آهسته  گفت:" نیگا کن بهروز!"

بهروز  که بین خواب و بیداری بود زیر لب گفت: " چی شده؟... جوجه ها... در اومدن؟"

بهروز گفت: " نه خره. به این زودی که در نمیان! باید نه ماه و نه روز و نه ساعت بمونن!"

بهروز گفت: " پس چی...شده؟"

بابک گفت: " می خواستم بگم که .... اگه اینا... همشون خروس در بیان چی؟"

بهروز گفت: " خب در بیان. مگه بده؟ پسر باشن.که ... بهتره...!"

بابک گفت: " اخه...  پسرا که تخم نمیذارن ، خره!"

بهروز  که تازه داشت بیدار  می شد و حرف های بابک را می فهمید با نگرانی گفت:      "خب چرا به یارو نگفتی که ... بهت فقط تخممرغ بده و ...تخم خروس نده!؟"

بابک که کمی  جا خورده و گیج شده بود گفت: " خب... آخه... من چمی دونستم که...." و بعد در حالی که لحاف را روی سر بهروز می کشید گفت: "اصلاً بگیر بخواب. تو خیلی خوابت میاد حرف حساب سرت نمی شه!"

        روز بعد که جمعه بود و عده ای از بچه ها طبق معمول به تدریج در کنار استخر آن ها جمع شده بودند بابک مسئله را با آن ها  مطرح کرد.

خسرو گفت: " تو باید با صاحب بقالی شرط می کردی که اگه همه شون  تخم خروس باشن اونا رو پس می دی!"

فرهاد گفت: " نه بابا، نمی تونست! بقال بیچاره که علم غیب نداره! اون  بدبخت از کجا بدونه که تخما مال مرغن یا خروس؟"

عباس گفت: " مگه فرقی هم می کنه!؟ تخم مرغ مال مرغه دیگه. خروس که تخم نمی ذاره!"

بابک با اوقات تلخی گفت: " خب، اگه یکی بخواد مرغ  پرورش بده و ...همه تخما خروس در بیان، اون وقت باید چه خاکی به سرش بریزه؟"

منصور گفت: "خب، صبر می کنه تا مرغش بازم تخم کنه... همیشه که همۀ تخما خروس در نمیان!"

بابک گفت: " خب،اگه  آدم ...مرغ نداشته باشه چی!؟"

ناصر گفت: " زکی! آقا رو باش! مرغ نداره، می خواد جوجه کشی کنه! آخه خنگ خدا، تا مرغ روی تخم نخوابه که تخما جوجه نمی شن!"

بابک گفت: "خیلی هم می شن!"

خسرو گفت: "بابک راس می گه! واسۀ جوجه کشی، مرغ لازم نیست. یکی از قوم و خویشای ما، ماشین جوجه کشی داره، صد تا صد تا جوجه در میاره. یه دونه مرغ یا خروسم نداره!"

ناصر گفت: " جمعش کن بابا! ماشین جوجه کشی دیگه چه صیغه ایه!؟ مگه بدون مرغ هم می شه جوجه در آورد!؟"

بابک گفت: "خیلی هم می شه... اصلاً ما خودمون هم....داریم این کارو می کنیم. ما یه ....یه... اتوموبیل جوجه کشی داریم!"

همه چند لحظه ساکت ماندند. آن وقت  ناصر از جایش بلند شد و گفت: " به حق چیزای نشنیده!" و سنگ بزرگی را از  میان  باغچۀ برداشت و به وسط استخر پرتاب کرد. آب به  اطراف پاشیده شد و به سر و روی بچه ها ریخت.ناصر خنده ای کرد و  گفت: " سلام بر حسین، لعنت بر یزید!  هیجده سال عمر از خدا گرفتیم...تا این سن و سال  اتوموبیل جوجه کشی... نه دیدیم، نه شنیدیم!" و باز خندید.

کامبیز از جایش بلند شد پوز خندی زد و در حالی که آجری را از کنار باغچه بیرون         می کشید گفت:   " اتوموبیل نگفت که .... گفت: ماشین جوجه کشی!"

بهروز  گفت: "مال ما ... زیاد هم ماشین نیست.خیلی کوچولوه. آخه... ما بیشتر پولمونو بستنی و آلبالو خشکه خریدیم. دیگه وسعمون نمی رسید که... ماشین بزرگتر بخریم."

عباس با کنجکاوی پرسید : "ماشینتون...مثلاً چه قدٌیه؟"

بهروز  در حالی که دست هایش را به سوی  هم می آورد گفت: " این قدری... این قدریه. قد یه جعبه شیرینی!"

ناصر گفت: " آقا رو باش! با اون که، قورباغه کشی هم نمی شه کرد!"

منصور گفت:" خب شاید... منظورشون جوجۀ قورباغه بوده! اونو توی استخر هم می شه بزرگ کرد."

همه زدند زیر خنده .

 بابک که به جای خنده ابروانش را در هم کشیده بود گفت: " مگه چیه؟ خب، کوچیک باشه! مگه ماشین جوجه کشی نمی تونه... نُقلی باشه؟"

فرهاد گفت:" آخه...جعبه شیرینی نقلی که توش مرغ جا  نمی شه..."

عباس گفت:" لابد  توش  عوضِ تخم مرغ ... نقل و نبات می ریزه  که ازش  خروس قندی در بیاد!"

باز چند نفر خندیدند.

آن وقت بهروز گفت: "اونا، فقط نُه تان! نُه تا مرغ یا خروس کوچیک! شایدم... همه ش مرغ بشه!"

عباس گفت: "خب اگه مرغ و خروس می خواستین یه جعبه شیرینی بزرگ به من می دادین هرچی می خواستین واستون می اوردم. بابام  ته باغ، یه عالمه مرغ  و خروس داره! واسه چی بی خودی یه ماه صبر کنین؟"

باز همه مدتی ساکت بودند. بالاخره خسرو گفت: "حالا این ماشین جوجه کشی غلبیری شما کجا هست؟ توی مستراح... یا آشپزخونه!؟"

بهروز گفت:" اون روی طاقچه س. بابک شبا پهلوش می خوابه."

کامبیز گفت: " لابد شبا براشون قدقد هم می کنه که خوابشون ببره! هان!؟ "

بابک که بالای سر کامبیر ایستاده بود با کف دست محکم توی سر او زد و کامبیز به سرعت  از جایش پرید و ایستاد و گارد گرفت. اما نصرت فوراً خودش را بین آن دو جای داد و با دو دست جدایشان کرد. خواست چیزی بگوید که صدای مادر از بالای پله ها بلند شد." بچه ها گرسنه تون نیست؟ ناهارتونو بیارم  بخورین؟"

ناصر گفت: "آخ جون! نون پنیر هندونه!"

بابک گفت: " من خیلی گرسنمه!"

بقیه ساکت ماندند. مادر باز داد زد: " بچه ها ناهار می خورین؟"

فرهاد با صدای بلند گفت: " خیلی ممنون خانوم سرهنگ. اما من باید برم خونه.مامانم منتظره."

 خسرو گفت:" منم همین طور!"

عباس به بهروز  نگاه کرد. انگار از حرف آن ها  ناراحت شده بود. بهروز  داد زد:" مامان جون، ما  نُه  نفریم!"

مادر کمی ساکت بود و بعد با همان صدای بلند گفت: " عیبی نداره. نوش جونتون!"

نصرت گفت: " آخه هر روز، هر روز که نمی شه مزاحم مامانت بشیم!"

ناصر گفت: " خب چیزی نیس که! یه خورده نون پنیره و یه تیکه هندوونه دیگه!"

خسرو گفت: " کی می خواد نون پنیر هندوانه بخوره!"

فرهاد گفت: " من که باید برم خونه. روم نمی شه بمونم!" و خواست از جایش بلند شود، اما ناصر و منصور او را گرفتند." بشین سر جات! اگه تو بری، مام مجبور می شیم بریم دیگه!"

عباس گفت: " تازه، تو  که هنوز مرغ و خروسای نُقلی بابک رو ندیدی. کجا می خوای بری!؟"

فرهاد خندید و سر جایش نشست.

      نیم ساعت بعد مادر با یک مجمعه بزرگ که آن را به زحمت با دو دست گرفته بود پایین آمد و به کمک بچه ها  که به طرفش دویده بودند آن را به روی سکوی کنار استخر گذاشت و بعد از این که دستی به سر بهروز  و بابک کشید برگشت و از پله ها بالا رفت.

 مجمعه پر از ظرف های مختلف بود که در یکی از آن ها چندین قطعه بزرگ نان، در یکی دیگر قطعۀ بزرگی پنیر، در سوٌمی مقداری سبزی خوردن، در چهارمی  چندین قطعه بزرگ هندوانه، و در پنجمی غذایی گرم بود. تعدادی بشقاب و کارد و چنگال هم در مجمعه دیده      می شد.

منصور به محض این که مادر رفت با صدای بلند گفت: " دستتون درد نکنه خانوم سرهنگ! واقعاً سنگ تموم گذاشتین!" و بچه ها به غذا ها حمله ور شدند.

      بهروز که زیاد به نان و پنیر هندوانه علاقه نداشت  قاشقی از غذای گرمی که مادر آورده  بود  در دهانش گذاشت. شیرین بود و او که از هر غذای شیرینی بیزار بود چیزی نمانده  بود آن را روی زمین تف کند. به زحمت جلوی خودش را گرفت و آن را فرو داد. بابک هم یکی دو  قاشق بیشتر از آن نخورد. وقتی غذا تمام شد هر کدام از بچه ها در کناری لم دادند. ناصر  اما ظرف ها را جمع کرد و در مجمعه گذاشت و بعداز این که یک "یا الله" بلند گفت ، آن را از پله ها بالا برد و در ایوان  گذاشت.

چند دقیقه همه ساکت بودند و بعد خسرو گفت: " خب، حالا این ماشین جوجه کشی شما، کجا هست؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " هیچ جا!"

بهروز با تعجب به او نگاه کرد. انگار قصد نداشت از جایش بلند شود و آن را به بچه ها نشان دهد.

کامبیز گفت:" مگه بهروز نگفت اون توی طاقچه س!"

بابک گفت: " اون دروغ گفت."

بهروز به اعتراض گفت: " نخیرم! من..." اما وقتی بالا و پایین رفتن ابروهای بابک را دید حرفش را نا تمام گذاشت.

عباس گفت: " حالا واسه چی نمی خوای اونو به ما نشون بدی...؟"

منصور گفت: "هیچچی بابا ! اونا شوخی کردن. اصلاً مرغ و خروسی در کار نبوده!"

خسرو گفت: "معلومه که نبوده. تخم مرغ که دو سه روزه مرغ و خروس نمی شه. ما می خواستیم  ماشین جوجه کشی شونو ببینیم!"

کامبیز گفت :" آره، راس می گه. بریم ببینیمش دیگه!"

نصرت گفت: "من که حوصله شو ندارم. یه روز دیگه میآیم اونو می بینیم. حالا دیگه مامان بابای بهروز می خوان بخوابن . بهتره بهشون زحمت ندیم و زودتر بریم خونه."  و از جایش بلند شد.

خسرو گفت: "این که زحمتی نیس! بی سر و صدا یه توک پا می ریم نگاهی بهش می ندازیم و بعدش... می ریم خونه!"

عباس گفت: " خب، آره دیگه...راس می گه!"

ناصر گفت: " من که نمیام." و بعد گیوه هایش را ور کشید و زیر لب گفت: " خدافظ!" و به طرف در باغ به راه افتاد. منصور و عباس هم با بی میلی"خدافظ"ی گفتند و به دنبالش رفتند.

وقتی آن ها از در بیرون می رفتند، نصرت هم با بهروز و بابک خداحافظی کرد و بعد در حالی که دست خسرو را گرفته بود و او را با خود می کشید به طرف در باغ به راه افتاد. کامبیز هم دستی برای  بهروز و بابک تکان داد و به دنبال آن ها  رفت.

           بهروز  از این که آن ها برای دیدن ماشین جوجه کشی شان که یک جعبه شیرینی بیشتر نبود نیامده بودند نفسی به راحتی کشید و زیر لب گفت:"خوب شد نیومدن ها . حتماً یهمون می خندیدن!"

بابک سرش را تکان داد اما چیزی نگفت.

بهروز گفت: " من می خوام برم یه نگاهی بهش بندازم. تو هم میای؟"

بابک  شانه هایش را بالا انداخت  و به کندی به دنبال بهروز به راه افتاد و از پله ها بالا رفتند.

روی طاقچۀ "اتاق بزرگه" اثری از ماشین جوجه کشی "نقلی"  آن ها  نبود. بهروز با تعجب به صورت بابک نگاه کرد . بابک باز  شانه هایش را بالا انداخت.

بهروز با تعجب گفت: " اونو... اونو کجا بردی!؟"

بابک زیر لب گفت: " یه جای خوب! بعداً واست می گم." چرخی زد،  و به طرف دستشویی رفت. بهروز هم کتاب ستاره شنایش را برداشت و در گوشه ای نشست.

      وقتی آن شب مشغول خوردن " نون چایی" (شام) بودند مادر از بابک پرسید: " بچه ها از ناهارشون خوششون اومد؟"

بابک نگاهی به صورت او انداخت و زیر گفت: " آره، خوشمزه بود."

بهروز  گفت: "اون غذایی که ...درست کرده بودین... چی بود؟... خیلی شیرین بود!؟"

مادر گفت: " آره، می دونستم  چون شیرینه تو از اون خوشت نمیاد. اما بیشتر بچه ها غذای شیرین دوست دارن."

بابک زیر لب گفت: " غیر بهروز همه از اون خوششون اومد. زودم تموم شد!"

مادر گفت: " آره می دونم. خیلی کم بود. آخه تو خیلی کم   تخم مرغ خریدی."

بابک سرش را پایین انداخت.

مادر گفت: "عیبی نداره. حتماً  چند تاشم توی راه شیکسته بود چون یه دوجین نبود."

بابک سرش را تکان داد. چند لحظه همه ساکت بودند و بعد مادر گفت: " راستی تو از کجا می دونستی ما تخم مرغ نداریم، که خریدی؟ من که بهت نگفته بودم!؟"

بهروز  که به ناگهان چیزهایی به ذهنش خطور کرده بود با عجله پرسید: " اون ... اون غذا شیرینه که من دوست نداشتم...چی بود؟ "

مادر گفت: " تو قبلاً هم یه دفعه از اون خورده بودی. خونۀ مادر بزرگ. اما از اون خوشت نیومد و منم دیگه هیچ وقت درست نکردم. این دفعه هم اونو واسۀ دوستاتون  پختم. اون خاگینه بود."  چند لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد: " با تخم مرغای بابک درست کردم."

بهروز با لکنت گفت: " اونا... کجا... بودن؟..... توی طاقچه!؟"

مادر با خونسردی گفت: " آره. نمی دونم بابک چرا اونا رو روی طاقچۀ اتاق گذاشته بود. حتماً می خواسته بقیه ش خورد نشن." مکثی کرد و ادامه داد:" بیچاره بقاله چقدر هم محکم کاری کرده بود.زیر اونا پنبه و خاک اره و این جور چیزا گذاشته بود که توی راه نشکنن!"

                                           ***

اما داستان "مرغ یا خروس"های بچه ها، در آن روز که مادر همه شان را به صورت خاگینه در آورد و به شکم دوستان شان  سرازیر کرد تمام نشد. چند روز بعد، داستان آن دوباره به میان آمد.

   آن شب پدر مثل بسیاری مواقع دیگر با نگرانی  مشغول قدم زدن در اتاق بود.  بهروز، بابک و گلریز هم سرگرم بازی "یه قل دو قل" بودند که مادر وارد اتاق شد و رو به پدر گفت: " سرهنگ، بقیۀ آبگوشت ظهر رو می خوری ، یا واست تخم مرغ... نیمرو کنم؟"

پدر کمی بدون جواب در اتاق قدم زد و بعد ایستاد: " خاگینه ش کن. خیلی وقته که نخوردم!"

بابک نگاهی به طرف پدر انداخت و بعد در حالی که قلوه سنگ ها را برمی داشت زیر لب گفت: " کوفت!"

گلریز گفت: " نگفت کوفته. گفت خاگینه!"

بابک گفت: " کو...فتشون بشه!"

بهروز  گفت: " واسۀ چی؟ خب تو دوست نداری نخور! چرا پدر کوفتشون بشه!؟"

بابک با عصبانیت گفت: "پدر رو نگفتم که پسر! اون بچه ها رو گفتم که همۀ مرغا... یا خروسای ما رو خوردن!"

گلریز گفت: " کدوم مرغ و خروسا؟ ما که مرغ و خروس نداشتیم؟"

بابک نگاهی به بهروز انداخت و مشغول بازی شد. گلریز چشمانش را به دهان بابک دوخته بود.

بهروز نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی آهسته گفت: " ما تخم مرغ خریده بودیم که  مرغ  یا خروس درست کنیم. اما مامان اونا رو خاگینه کرد ..داد به بچه ها ... کوفت کردن!"

بابک همان طور که سنگ را بالا می انداخت گفت: "اینشالا...ار حلقومشون درآد!"

     حالا پدر بالای سر بچه ها  ایستاده بود و به آن ها  نگاه می کرد. انگار قسمتی از حرف های آن ها را شنیده بود. حواس بابک پرت شد و سنگ از دستش افتاد و به پنجۀ پای گلریز خورد. پدر گفت: " بچه مواظب خواهرت باش!" و بعد رو به بهروز پرسید: " کی مرغ و خروسا رو خورد؟" و بعد اضافه کرد: " کدوم مرغ و خروسا؟"

گلریز گفت: "همونا که بهروز می خواست درست کنه. اما بچه ها اونا رو....کوفت کردن!"

پدر سرش را تکان داد و باز مشغول راه رفتن در اتاق شد.  چند لحظه بعد مادر با سینی بزرگی که در آن یک ماهیتابه و تعدادی بشقاب، مقداری سبزی خوردن و پنیر، و یک بطری کوچک بود وارد اتاق شد و آن را روی سفره کوچکی که پهن کرد گذاشت، و بعد رو به پدر پرسید: " دیگه چی شده؟   انگار باز نگرانی؟"

پدر گفت: "رییس شهربانی رو دزدیدن!"

مادر بی اختیار خندید. زیر لب گفت: " رییس دزدا  رو... دزدیدن!"

پدر که حالا روی زمین نشسته بود و داشت با تکه ای نان از ماهیتابه خاگینه  بر می داشت گفت: " نه! اون دزد نبود. اون از افسرای خوب طرفدار مصدق بود. بدون اون دیگه امنیت نیست!"

مادر گفت: "کی  رو می گی؟"

پدر گفت: "افشارطوس رو!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "چند روز بود مفقود شده بود. حالا معلوم شده که اونو دزدیدن. سرلشگرزاهدی رم گرفتن. می گن  همش زیر سر اون بوده!"

مادر گفت: " خاگینه ش چطوره؟  بقده کافی شیرین هست؟"

پدر سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " آره، خوبه."

بابک رو به گلریز گفت: " نوبت تو س دیگه بچه! حواست کجاس؟"

گلریز به سینی غذای پدر چشم دوخته بود. مادر گفت: " بچه ها، نون چایی تونو بیارم؟"

بابک گفت: " آره! از گشنگی مردیم!"

مادر با لبخند گفت: " خاگینه که نمی خورین؟"

هیچ کدام  جوابی ندادند.

    چند روز بعد، یک پنچ شنبه بعد از ظهر که همه در خانه  بودند برایشان جعبۀ خیلی بزرگی آوردند. پدر که فکر می کرد اشتباهی شده، می خواست آن را پس بفرستد. اما آدرس روی یادداشتی که راننده وانت به همراه داشت آدرس خانۀ آن ها  بود . مادر جعبه را پذیرفت و یک تومان  هم به راننده وانت و کارگرش داد و از آن ها خواست که آن را به طبقۀ دوم یعنی  به  اتاق سابق ابراهیم ببرند.

وقتی وانت رفت، پدر با کنجکاوی پرسید: " اون چی بود، از وسایل  ماه منیر خانوم؟"

مادر خندید:" نه بابا. اون مال بچه هاس. واسۀ اونا گرفتم."

پدر گفت: " اسباب بازیه؟"

مادر گفت: " آره، تقریباً!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "من یه چیزی از بابک و بهروز قرض گرفته بودم، حالا  دارم  بهشون پس می دم!"

بابک زیر لب گفت: " ما که چیزی به این گنده گی نداشتیم! اون واسۀ پدر خریده، نمی خواد بهش بگه!"

بهروز گفت:" مامان دروغ نمی گه!"

سه نفری به سرعت به طرف اتاق بالا دویدند. مادر و پدر هم در حالی که می خندیدند به دنبالشان رفتند. وقتی گونی های روی جعبه را باز کردند، معما فوراً کشف شد. روی جعبه نوشته شده بود: " ماشین جوجه کشی".

مادر در مقابل نگاه  پرسشگر پدر سری تکان داد و زیر لب گفت:"قرض کردم!" و بعد به طرف  بهروز  و بابک چرخید  و با خنده گفت: " حالا هر چندتا که دلتون می خواد مرغ...  یا... خروس درست کنین!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 164


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995