Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


46 – کودتا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[26 Mar 2017]   [ هرمز داورپناه]

 

دعوایی که از نظر  پدر به  درگیری میان خروس های جنگی می مانست  با اعزام تعدادی از بچه ها به کلانتری خاتمه نیافت. گرچه همان روز تمام آن "خروس های جنگی"  با ضمانت پدر و سایر ریش سفید های محل  از زندان بیرون آمدند، اما دلخوری هایشان از یکدیگر باقی ماند.  به همین خاطر، برای  جلوگیری از تکرار این درگیری ها، پدر  فرمان داد که از آن پس، گروه "عباس - ناصر- منصور"، ا اصلاً  به خانۀ آن ها  نیایند   و یا  اگر واقعاً لازم شد که بیایند... به شنا در استخر و خوردن  نان و پنیر و هندوانه،که به آن علاقه داشتند،بسنده کنند و در امور سیاسی خارج از باغ دخالتی  نداشته باشند.

اما  نتیجۀ تصمیم پدر این  شد که از آن پس، مبارزات سیاسی بچه ها  به جای روی دادن در کوچۀ مجاور، در کنار استخر و گاه در داخل آن صورت بگیرد.  البته، از آن جا که یک طرف اصلی دعوا، یعنی گروهی که  فرشته سر دستۀ آن بود، به علت دختر بودن فرشته، و در نتیجه مخالفت شدید جناح عباس- منصور- ناصر با شرکت او در فعالیت های استخری، از شرکت در این امر محروم شده بود، و گروه های دیگر هم اختلافات چندان عمیقی با هم نداشتند، حد اکثر اتفاقی که در آن جا روی می داد به زبان آمدن چند فحش خواهر و مادر به بعضی رهبران سیاسی جهان از سوی ناصر  و منصور و گاه عباس و دیگران بود، که با آن هم هیچ کس مخالفت چندانی نداشت.

 به زودی بابک  پای "حسین آقا" را هم به کنار استخر باز کرد و و به این بهانه که          می خواهد به او شنا یاد بدهد او را به آن جا برد و به او بد و بیراه گفتن  به بعضی رهبران جهان را که خودش با آن ها مخالف بود، آموخت. البته دشنام  اصلی که "حسین آقا" بلد بود همان عبارت  مشهور "خییییی!" بود که با کمک  بابک،  به ابتدای نام بعضی رهبران چهان متصل می شد و به صورت شعار در می آمد. به این ترتیب از آن پس بابک می توانست در هر زمان که میل داشت شعارهای اصلی اش را که عبارت بود ازً: "استالین ... خییییی!"،   "مالنکف خییی!"، " ترومن خییی!"،  "آیزنهاور... خییی!" و غیره با صدای تیز و جیغ مانند " حسین آقا"  به گوش همۀ کسانی که در داخل و خارج باغ حضور داشتند برساند,

ولی طولی نکشید که "حسین آقا"  با بچه های دیگر هم دوست شد و برخلاف خواست بابک، شعارهایی را بنا بر خواست ناصر و منصور ارائه  داد  و بالاخره   یک روز که او به تحریک ناصر شعار" مصدق خییی" را فریاد زد، پس گردنی محکمی از بابک نوش جان  کرد و برای همیشه از شرکت در مبارزات سیاسی استخری محروم شد.

فعالیت های خارج از استخر " حسین آقا" البته کماکان ادامه یافت و هر بار که سر و صدایی از داخل کوچه بلند می شد  بابک بلافاصله " بلند گو"  را احضار می کرد تا  شعار های مناسب با  احتیاجات آن روز را به گوش کسانی که  در آن سوی دیوار بودند برساند.

      بعد از ظهر  یکی از روزها که بابک "بلند گو" را به پشت در بزرگ باغ برده بود  تا شعار "استالین خییی" و "مالنکف خییی"   را به گوش شنوندگان آن سوی دیوار برساند، ناگهان کسی با مشت محکم به در باغ کوبید .بلند گو  با شنیدن آن صدا، پا به فرار گذاشت و به طرف صندوق خانه که حالا محل زندگی او و مادرش بود دوید.

بابک  به تصور این که  جمعی از توده ای هایی که در کوچه جمع بوده اند  از شنیدن صدای شعارهای "حسین آقا" عصبانی شده و به خانه هجوم آورده اند، به داخل ساختمان دوید و پنجه بوکسی را که چند روز قبل از آن خریده بود به دست گرفت. بهروز  هم به  انتهای باغ  رفت و چوب بلندی را که به زحمت  می توانست حمل کند با خود  آورد. و آن وقت با احتیاط به طرف در باغ رفتند. وقتی صدای در بار دیگر بلند شد بابک در حالی که پنجه بوکس را محکم در دست  می فشرد  با احتیاط لای آن  را  باز کرد.

برخلاف انتظار بابک، عباس و ناصر و منصور به همراه جوان بلند قدی پیش رویش ایستاده بودند. همه چوب های طویلی در دست داشتند اما چهره هایشان آرام و خونسرد به نظر     می رسید. بابک که خیالش تا حدی راحت شده بود در را کمی بیشتر فشار داد، با احتیاط سرش را بیرون برد، و زیر لب گفت:" موضوع چیه؟ می خواین برین... توده ایا رو بزنین؟"

ناصر اخم کرد: " نه بابا! توده ایا رو واسه چی بزنیم!؟"

بهروز  و بابک با تعجب به او که  چند بار خواستار حمله به خانۀ فرشته و کشتن او و خانواده اش شده بود نگاه کردند.  منصور زبانش را دو سه بار به دور دهانش  گرداند  و بعد در حالی که آن را از داخل به لپش فشار می داد گفت: "می خوایم بریم... شیره کش خونه!"

بابک با تعجب گفت: " یعنی شمام... شیره ای شدین!؟"

ناصر چپ چپ نگاهی به او انداخت: " کدوم کرٌه خرِ بی پدری  گفته...که ما شیره ای شدیم!؟"

بابک گفت: " پس واسۀ چی... می خواین برین شیره کش خونه؟"

جوان بلند قد که  بعداً معلوم شد اسمش "مشیر" است آز آن بالا توضیح داد: "ما  شیره ای نشدیم، آقا بابک! داریم می ریم سراغ یه استوار شهربانی که  خیال داره کودتا کنه! می خوایم قبل از این که  دست به کار بشه...سر به نیستش کنیم!"

منصور با غرور اضافه کرد:" شیره کش خونه مال اونه. اون شیره ایا رو بسیج کرده که به به نفع شاه شعار بدن!"

بابک گفت:" خب بدن! انقده شعار بدن که جونشون بالا بیاد!"

بهروز گفت: "هر کی شعار دادن اونا رو ببینه از خنده شلوارشو خیس می کنه!"

بابک گفت:"تازه ، اونا سه دفه که شعار بدن  جونشون از ماتحشون می زنه بیرون!"

عباس گفت: "این طورام نیست بابا!  هر دفه ما می ریم اون جا، تا صدای ما رو می شنفن مثه برق می ریزن بیرون! همه شونم سُر و مُر و گنده ن!"

 لحظه ای ساکت شد و بعد اضافه کرد: "بیخودی که به اون سرعت بیرون نمیان! حتماً یه ریگی به کفششونه دیگه!"

بابک گفت: " لابد اون قده شیره و تریاک زدن تو رگ که خیال می کنن شماها یا آژدانین یا از ما بهترون! می دون که  زودتر بزنن به چاک!"

ناصر گفت: "نه بابا! اونا که از آژدانا ترسی ندارن! رئیسشون آقا مصطفی... استوار شهربانیه. ... اونا حتماً دارن  یه کارایی می کنن!"

بهروز گفت:"خب معلومه که دارن یه کارایی می کنن! دارن شیره می کشن دیگه!"

منصور که ظاهرا علاقۀ چندانی به اجرای برنامۀ برادرش نداشت  گفت: "حالا می گین چیکار کنیم؟ اگه نریم شیره کش خونه که ....کار دیگه ای برامون نمی مونه! یعنی می گین باز بریم توی استخر و یه خورده حال کنیم  تا کودتا تموم شه؟"

عباس گفت: "خب...توی  استخر می تونیم بحث کنیم وببینیم که ... چه باید کرد!؟"

بهروز گفت:" آره ، مثه اون مرتیکه ... لنین!" و بعد از مکثی  اضافه کرد:" نصرت می گه اون راجع به این موضوع یه کتاب نوشته. اما معلوم نیست کتابش راجع به کودتا بوده یا یه چیز دیگه!" بعد سنگ هایی را که در جیب داشت تکان تکان داد و باخنده گفت: "شاید ضمن بحث...بتونیم یه خورده هم ...یه قل دو قل  بازی کنیم!"

چند لحظه همه ساکت بودند و بعد جوان بلند قد با عصبانیت گفت:"با یه قل دو قل که نمی شه جلوی انگلیسا رو گرفت!  همۀ دنیا می دونن که اونا می خوان کودتا کنن!"

بابک همان طور  که  سر جایش ایستاده و در را نیمه باز نگاه داشته بود سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت: " انگلیسا غلط می  کنن  کودتا کنن! مگه شهر هرته!؟"

حالا از انتهای کوچه افراد دیگری به سوی خانۀ آن ها می آمدند. بابک به سرعت به سمت عقب برگشت و به " حسین آقا" که ظاهراً احساس امنیت کرده و برگشته بود،  اشاره ای کرد.   " حسین آقا" فریاد زد: " مالنکف...خییییییییی!"

ناصر و منصور خندیدند. چند لحظه بعد فرشته، نصرت، همایون اراکی، سیروس ومحمد  از راه رسیدند. فرشته در حالی که لبخند می زد گفت: " واسۀ چی اون بچه به چرچیل فحش نمی ده که می خواد کودتا کنه؟"

بابک داد زد: " چرچیل  غلط می کنه!"

نصرت  گفت:"آخه تنها چرچیل نیست که! می گن آیزنهاور هم که چند وقته  رییس جمهور آمریکا شده خیلی از مصدق بدش میاد و می خواد اونو یه جوری از سرِ کار برداره. جریان نهم اسفند هم... زیر سر اون بوده!"

بابک با لجبازی گفت:"دیدین که هیچ کاری از دستش بر نیومد! تازه شاه هم نزدیک بود دُمشو بذاره روی کولشو از کشور فرار کنه!"

منصور گفت: "شاه به خاطر آقای کاشانی بود که موند. اگه آقا اعلامیه نداده  بود و مردم رو نفرستاده بود که جلوشو بگیرن ...اون حکماً در رفته بود!" و بعد از سرفه ای اضافه کرد: "البته اصل قضیه این بود که...جناب دکتر بقایی مخالف رفتن شاه بودن. کاشانی هم واسه همین اعلامیه داد!"

نصرت گفت: "هرچی که بود... حالا کاشانی دیگه رییس مجلس نیست که اعلامیه بده! اونو برداشن و  دکتر معظمًی رو به جاش گذاشتن. واسۀ همین هم حتماً سر لج میفته و به کودتا چیا کمک می کنه!"

محمد گفت: "سرلشگر زاهدی رو هم از مجلس فراری دادن. اونم رفته قایم شده . می گن اون عضو اینتلیجنت سرویسه!"

 

سیروس  که پشت سر فرشته ایستاده بود گفت: " شنیدم   اشرف هم  واسۀ همین برگشته بود ایران! اونو چرچیل و دالس فرستاده بودن که کودتا کنه!"

بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: "یعنی  دو تا کشور گردن کلفت دست به یکی کردن که یه  عجوزه رو بفرستن توی ایران کودتا کنه!؟ عجب عجوزۀ قلچماقی!"  و بعد از خنده ای اضافه کرد: " همۀ این حرفا رو...توده ایا  از خودشون در آوردن!"

بهروز گفت:" پدر می گه ...به دستور دکتر مصدق اشرف رو با یه تیپا از کشور انداختن بیرون!"

بابک گفت:" واسه همین هم توده ایا چُو انداختن که اشرف به دستور چرچیل و دالس به ایران آمده بوده که کودتا راه بندازه!"

نصرت گفت: "نه والله، کسی چو ننداخته. مگه حرف دالس رو نشنیدین؟ اون گفته که اگه مصدق بمونه، روسا  و توده ایا کشور رو درسته قورت می دن! باید جلوشونو گرفت!"

ناصر با دلخوری گفت: "خب راس می گه دیگه! واسه چی اونا انقده تظاهرات راه میندازن! لابد می خوان کشور رو قورت بدن  دیگه!"

همایون اراکی گفت:"خب قورت بدن، مگه چی می شه؟ جمهوری دمکراتیک می شه دیگه!"

بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و با لحنی پدرانه گفت:"تو چقده خری پسر! اگه توده ایا بیان روی کار که ... لنگ بابای تو رو می گیرن میندازنش توی سوراخ مستراح!"

بهروز این حرف را بارها  از پدر شنیده بود. او همیشه می گفت که اگر توده ای ها روی کار بیایند بازاری ها را  می اندازند توی خلا.

فرشته خندید و بعد از چند لحظه گفت: " شاید... جای بعضی از اونا... توی سوراخ مستراح هم باشه!"

خسرو که  همراه با کامبیز معلوم نبود چه وقت  از راه رسیده و پشت سر گروه ایستاده بود  در حالی که  به عادت مواقعی که لجش می گرفت   لب هایش را می جوید ناگهان داد زد: "شما ها خیلی خرین! همۀ این بازیا زیر سر  خود انگلیساس!به قول بابای همایون خرمانی انگلیسا یه مشت از آدماشونو گذاشتن  توی زمین والی بال که توپ رو هی بندازن این ور تور و اون ور تور که شما الاغا رو خر کنن!ا  اونا بازی می کنن و شما کله پوکام براشون هورا می کشین!   شما...شما... "     می خواست  بقیه حرف هایی را هم که از همایون شنیده بود نقل کند   اما به یادش نیامد.

بابک که از حرف خسرو عصبانی  شده بود  داد زد: "گورِ پدرِ همایون خرمانی   با تو!"

بهروز گفت: " اون حرفو که همایون نزدهً!  باباش گفته!"

بابک دندان هایش را روی هم فشرد و داد زد: "گور پدر بابای همایون خرمانی با تو!" و  خواست به خسرو حمله کند که منصور دستش را محکم گرفت و داد زد:" ولش کن بابا! اون که آدم نیس! یه بچه اعیونِ خیکیه دیگه! نمی  فهمه که چی می گه!" و بعد از مکثی با لحنی پدرانه اضافه کرد: " اگه نمی خوای بریم شیره کش خونه،  عیبی نداره. می تونیم به جاش... یه نخ   ببندیم  به دیوار و...  والی بال کنیم!"

بابک با حسرت به دیوار نگاه کرد.

همایون اراکی سری تکان داد وزیر لب گفت:" اگه می خواین والیبال بازی کنین... اما توپ       ندارین ....همایون خرمانی یه توپ خوب داره. آقاش تازه واسش خریده!"

بابک و منصور به هم نگاه کردند. اما قبل از این که کسی چیزی بگوید. سر و کلۀ کسان دیگری از انتهای  کوچه پیدا شد و همه به طرف آن ها چرخیدند.

فریدون و فرهاد و اسماعیل بودند. بی سر و صدا  جلو آمدند و پس از سلام و علیک مختصری در کنار آن ها ایستادند. نصرت سری تکان داد و زیر لب گفت: " شاید فکر بدی نباشه! اگه همایون توپشو بهمون  بده، می تونیم به جای به هم فحش دادن... با هم مسابقه بدیم!"

همایون اراکی سری تکان داد و گفت: "اگه شماها ترتیب تور و خط کشی زمینو بدین، من    می تونم برم توپ رو...همراه با مالکش واستون بیارم!"   و به راه افتاد.

     بچه ها خطی روی آسفالت کف کوچه کشیدند و نخی هم از یک سو به سوی دیگر آویختند و روی زمین و کنار دیوار به انتظار نشستند.

چند دقیقه بعد  همایون اراکی همراه با همایون خرمانی و توپش  از راه رسیدند و  بابک  و مشیر که خود را به عنوان کاپیتان های دو تیم انتخاب کرده بودند، مشغول یارگیری شدند. مشیر  اول عباس و ناصر و منصور و بعد  اسماعیل  و بهمن را انتخاب کرد، و بابک هم  بهروز، نصرت، فرشته، و هر دو همایون ها  را. بهروز به نفع فریدون که خیلی به والیبال علاقه داشت کنار رفت و  بازی شروع شد.

وقتی آن ها مشغول بازی شدند، سیروس پیشنهاد داد که بقیه بچه ها از فرصت استفاده کنند و به بحث در مورداوضاع جاری کشور بپردازند  تا ذهنشان بیشتر باز شود. فرهاد و محمد سری فرود آوردند و  با علاقه درکنار دیوار  نشستند.

کامبیز چپ چپ نگاهی به آن ها انداخت، پوزخندی زد و گفت:" شماها می خواین ما رو پروپاگاند کنین  که خَر شیم و بریم توی دارو دستۀ شما! ولی کور خوندین!" و بعد در حالی که می خندید به طرف زمین والیبال رفت. لحظه ای بعد خسرو هم  به او پیوست و دو نفری سرگرم شیشکی بستن برای هر بازیکن که می خواست  سِرو  یا  آبشار بزند شدند.

     آن وقت سیروس که در مقابل بقیۀ بچه ها ایستاده بود سینه اش را صاف کرد، مشت گره کرده اش را بالا گرفت و گفت:" ما در دوران خطیری زندگی می کنیم!  سرنوشت آینده مملکت به طرز رفتار امروز ما  وابسته است." و بعد از مکثی اضافه کرد" تاریخ بشر از ابتدا تاکنون تاریخ مبارزات طبقاتی بوده.اگر ما زحمتکشان از منافع طبقه خودمون دفاع نکنیم حتماً انگلیس ها و آمریکایی ها در این جا کودتا می کنن و منافع رنجبران را بر باد   می دن."  و بعد از سرفه ای توضیح داد که در چنین شرایطی  انجام هر گونه بازی و تفریح، حتی اگر صرفأ یک والی بال یا  "یه قل دو قل" ساده باشد ممکن است مملکت را بر باد دهد و بچه ها نباید به هیچ وجه من الوجوه این کارها را جانشین مبارزات طبقاتی خودشان بکنند.

بهروز که قلوه سنگ هایش را به امید این که کسی با او همراه شود از جیبش بیرون آورده بود بدون سر و صدا آن ها را سر جایشان گذاشت، دست به سینه ایستاد و تظاهر کرد که سراپا گوش است.  محمد که متوجه رفتار  او شده بود وقتی مدتی  از آغاز سخنرانی  سیروس گذشت دستش را بلند کرد و زیر لب گفت:" آقا... سیروس.... اجازه؟" و وقتی سیروس حرفش را قطع کرد ادامه داد:" ما فکر می کنیم که... وقت زنگ تفریح باشه! بیاین یه خورده با هم ...یه قل دو قل بازی کنیم بعدش باز می ریم سرِ.... مبارزات طبقاتی..."

سیروس سری تکان داد و زیر لب گفت:" باشه، عیبی نداره . اگه از مبارزه خسته شدین....یه خورده تفریح کنین  و بعد...."

 همه درکناری نشستند و سرگرم بازی شدند.

نفهمیدند چه مدتی گذشته بود که سرو صدایی از جانب زمین والیبال به گوششان خورد.

 ظاهراً "سِروی" که منصور زده بود به علت شیشکی بستن کامبیز و خسرو کج رفته و به نخی که نقش  تور را بازی می کرد خورده و "نت" شده بود.آن وقت منصور به قصد کتک زدن کامبیز به طرف او  هجوم برده بود.

بهروز و فرهاد و محمد بازیشان را رها کردند و برای جلو گیری از کتک خوردن کامبیز و خسرو  که مورد حمله سه برادران (ناصرو منصور و عباس) قرار گرفته بودند وارد میدان شدند.

آن وقت بابک که از قطع شدن بازیشان، آن هم  درست در زمانی که  تیم او در آستانه پیروزی بود  به خشم آمده بود فریادکشید: "واسه من جنغولک بازی در نیارین! اگه یه دقیقه دیگه به  سرِ بازی برنگردین باخته حساب می شین!"

ناصر که مشغول دویدن به دنبال کامبیز بود ناگهان ایستاد و داد زد:" برو در کونتو بذار!  ما که بازی رو برده بودیم! بس که این تخم سگا شیشکی بستن و حواسمونو پرت کردن  یه نِتی زدیم! یه نِت که باخته حساب نمی شه!"

بابک گفت:" پس همین الان برگرد سرِ  بازی!"

منصور گفت: "تا حق این بچه قرتیا رو کف دستشون نذاریم ... بازی بی بازی!" و به طرف خسرو دوید.

بهروز گفت:" اینام که دست کمی از انگلیسا  ندارن! هر جا که حرفشون نمی رسه کودتا   می کنن و همه چی رو به هم می ریزن!"

منصور همان طور که می دوید داد زد: " کودتا... ننه ت می کنه!"

نصرت گفت: " خب راس می گه دیگه!؟  کودتام همون جِر زدنه دیگه! وقتی یکی که هیچکی قبولش نداره می خواد به زور چماق حرف خودشو به کرسی بنشونه... کارش  کودتاس دیگه! مگه  کودتا چیه؟"

 

سیروس و محمد  حالا در کنار بهروز و سر راه سه برادران ایستاده بودند. سیروس به ملایمت گفت: " اگه از باختن ناراحتین...دق دلی تونو سر این بد بختا در نیارین! مثه  آدم وایستین و  شکستتونو قبول کنین!"

منصور لحظه ای سرجایش خشک شد و بعد در حالی که سعی می کرد آن ها را کنار بزند گفت: " اگه روتونو زیاد کنین ... شمارم لَت و پار می کنیم !" و مشتش  را به طرف سیروس چرخاند.

 سیروس دست هایش را بالا آورد، سری تکان داد و گفت: "درست مثۀ همۀ فاشیست ها! تا حرفشون نمی رسه دست به دامن فحش و جنگ و دعوا می شن  که  پوک بودن کلٌه شونو مخفی کنن!" و رویش را به طرف بقیۀ بچه ها برگرداند و ادامه داد:" این بزرگترین خیانت دکتر بقایی و آدماش... به  توده های خلقه!"

ناصر داد زد: "جمعش کن بینم!  از خلق ملق واسه من حرف نزن که  می زنم  دک و پوزتو خورد و خمیر می کنم!" بعد تفی روی زمین انداخت و ادامه داد:" دهنتو آب بکش و  بزن کنار!" و سیروس و نصرت را به عقب هل داد.

   کار دعوا داشت بالا می گرفت که فرشته که مدتی بود نزدیک خانه شان ایستاده و آن ها را تماشا می کرد جلو دوید جیغ بلندی کشید، و وقتی همه ساکت شدند با فریاد برایشان توضیح داد که اگر کسانی واقعاً قصد کودتا داشته باشند از دعوای آن ها کمال سوء استفاده را خواهند کرد؛ و  پیشنهاد داد که  برای راحت شدن خیالشان از جانب " شاهی ها"ی ساکن شیره کش خانه ، هرچه زودتر به آن محل  بروند و"ته و توی قضیه را در بیاورند!"

    این پیشنهاد  با استقبال فوری مشیر، و تآیید بابک، رو به رو شد. بقیۀ بچه ها هم مدتی در سکوت به یکدیگر چشم دوختند  و بعد یکی یکی آمادگی خود را اعلام کردند.

     حالا نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک می شد. بهروز به یاد شبی که به محل شیره کش خانه رفته و با اجنه رو به رو شده بودند افتاد و سر تا پایش یخ کرد. برای این که به همراهشان نرود  به سمت بابک دوید و به آرامی در گوشش گفت:" "بهتره ما نریم... پدر از دستمون خیلی عصبانی می شه. اون از افسرای بازنشسته شده  خیلی می ترسه...."

بابک کمی در چشمان بهروز نگاه کرد و بعد گفت:" خب بترسه به ما چه! ما باید بترسیم که ... نمی ترسیم. اونم باید بالاخره بفهمه که ... ما دیگه بزرگ شدیم و بچه نیستیم!"

بهروز با تردید گفت: " خب بزرگ شده باشیم.... این دلیل نمی شه که بریم ... به جنگِ... اجنه ...یا کودتاچیا...."

بابک کمی اخم کرد و بعد چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" ما که  به جنگ اجنه ...یا کودتاچیا نمی ریم! می ریم که یه خورده ...ته و توی قضیه رو در بیاریم. پیش از این که کودتا بشه... بر می گردیم."

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و با بقیه همراه شد.

به زودی نخی را که نقش تور والیبال داشت برچیدند وتوپ راهم به داخل  باغ پدر  همایون خرمانی انداختند.    سنگ های  یه قل دو قل بهروز هم به داخل  باغ  پرتاب شدند و همه به دنبال مشیر و بابک  به راه افتادند.

    وقتی به نزدیکی ساختمان قدیمی که در آن شیره کش خانه ایجاد شده بود رسیدند هوا تقریباً تاریک شده بود. سه درخت توت با وقار تمام سر جایشان ایستاده بودند و  پنجره های ساختمان  نیمه مخروبه  از زیر شاخه های آن ها دیده می شد.از همین پنجره ها بود که آن ها  قبلاً حضور کسانی را در داخل بنای متروکه احساس کرده بودند. اما حالا هیچ علایم حیاتی در پشت شیشه های به شدت کثیف و بعضاً شکستۀ آن دیده نمی شد.

کمی که از میان آن ها داخل زیر زمین ها را وارسی کردند مشیر پیشنهاد داد که  به سمت دیگر ساختمان بروند.

 ناصر و منصور که مشغول بررسی درخت های توت بودند اعلام کردند که چون در آن بالا کار مهمی دارند و باید قبل از این که هوا کاملاً  تاریک شود به آن بپردازند  در آن جا خواهند ماند و بعداً به بقیه خواهند پیوست.  عباس هم شانه هایش را بالا انداخت و در کنار برادرانش ایستاد.

 سیروس  سری تکان داد و اعلام کرد که چون ساختمان قدیمی فرم پیچیده ای دارد و داخل آن هم به خوبی دیده نمی شود  بهتر است که آن ها قبل از هر حرکتی  استراتژی خود را تعیین کنند، و از دوستانس خواست که در گوشه ای جمع شوند تا در مورد آن به بحث بپردازند.

 بابک زیر لب گفت: " ممکنه تعداد شیره ایا زیاد باشه و از عهده شون بر نیایم. بهتره  صبر کنیم تا اینا  بحث استراتژیکشون رو بکنن  و نقشه شونو بکشن و بعد... با هم بریم!"

کامبیز در حالی که  مشت هایش را بالا می آورد گفت: " شیره ایا که ترس ندارن بابا! به هر کدوم  یه آپارکات بزنی می رن  اون دنیا!" و به طرف عباس که زیر درخت ایستاده بود رفت و به تماشای ناصر و منصور که گیوه هایشان را بیرون آورده و مشغول صعود از یکی از درخت ها بودند شد.

 نصرت سری تکان داد و رو به بهروز  گفت:"بیا... من  و تو و مشیر  بریم اون طرف ساختمون و سرو گوشی آب بدیم. ما که همه جاشو بلدیم!"

      بهروز سرش را به علامت قبول تکان داد و همراه با مشیر  به راه افتادند. لحظه ای بعد محمد و فرشته هم به آن ها پیوستند.

    وقتی از کنج دیوار ساختمان گذشتند و کمی پیش رفتند مشیر ناگهان ایستاد و به بقیه هم علامت داد که توقف کنند. حالا سایۀ کسی در نوری که از سوی دیگر حیاط می آمد دیده می شد. ظاهراً فردی در آن محل ایستاده  و  مشغول سیگار کشیدن بود

فرشته به آهستگی گفت: "اون... یا منتظره کسیه، یا داره نگهبانی می ده!"

نصرت گفت: "خوبه یکی مون برگرده ساختمونو دور بزنه و از سمت دیگۀ بیاد که بدونیم اون طرف هم کسی هست یا نه!"

محمد زیر لب  گفت: " من می رم!" و به راه افتاد. فرشته هم به دنبالش  رفت.

 بهروز و نصرت چند دقیقه در همان جا ایستادند و بعد با نوک پا به آرامی به سوی فردی که در سمت دیگر ایستاده بود و سیگار می کشید به راه افتادند. به نزدیکی سایۀ مرد که رسیدند سر و صدایی از آن سوی دیوار به گوششان  خورد و بعد کسی با لحن آرامی گفت:"یواشکی برو  ببین اون کیه! دستگیرش کن!"

آن وقت صدای کشمکشی به گوش رسید و باز همه جا ساکت شد.

 بهروز و نصرت حالا سراپا گوش بودند. مشیر با نوک پا به عقب برگشت و تلاش کرد تا از قسمت کوتاه دیوار بالا برود.چند لحظه بعد صدای کشمکشی شنیده شد و آن وقت کسی با خوشحالی گفت:"آخ جون! ببین چی گیرمون اومده! یه هولوی پوست کنده!"

صدای اول گفت:" حالا که وقت این حرفا نیست پسر! سروان الان پیداش می شه! کار دستمون نده!"

صدای اول گفت:" طولی نمی کشه که! فقط دو دقیقه س!"

بعد صدای نازکی بلند شد که با تحکم می گفت:" به من دست نزن احمق! پدرتو در می آرم!"

صدای مرد اول گفت: " به به! خانوم چه نازی هم دارن! جو...ن!"

نصرت گفت:" صدای فرشته بود. باید بریم کمک!" و از پشت دیوار بیرون رفت و با صدای بلند گفت:" به خواهرم چیکار داری کره خر!"

مرد به طرف آن ها چرخید. لباسی شبیه یونیفورم آژان ها در بر داشت. بلند و قوی هیکل بود. هیچ شباهتی به شیره ای ها نداشت. تفنگی به دوشش بود  و هفت تیری در دست داشت.  محمد و فرشته در کنار در ورودی حیاط ساختمان خرابه  رو به دیوار ایستاده بودند و مرد یونیفورم پوش دیگری اسلحه به دست تقریباً چسبیده به آن ها پشت سرشان بود!

مرد اول گفت: " دستاتونو بذارین روی سرتون و کنار دیوار وایستین!"

نصرت و بهروز دست هایشان را بالا بردند.

مرد دیگر سوتی کشید و باخوشحالی گفت:" دو تا تیکۀ دیگه! امشب خدا برامون  رسونده!"

نصرت گفت: " دست به ما بزنین پدرتون در میاد. بابای من سرهنگ ارتشه!"

چند لحظه همه ساکت بودند و بعد مردی که پشت سر فرشته ایستاده بود به آرامی گفت:"لابد از اون مصدقی هاست. هان؟"

بهروز گفت: " اون... دوست سرلشگر زاهدیه!"

سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت و بعد صدای کلفتی از داخل حیاط گفت:"اونا  رو بذار برن... سرکار!"

مرد اول نگاهی به نصرت و بهروز انداخت و با دلخوری گفت: "بزنین به چاک!" و بعد اشاره ای به فرشته کرد: "خواهرتونم ببرین!" فرشته و محمد به سرعت چرخیدند اما آژان دوم پس گردن محمد را گرفت و کشید:" تو...نه! تو می مونی تا بفهمیم این جا چیکار می کردی!"

فرشته گفت:" پس مام نمی ریم! اون... پسرعمومونه! جواب بابا رو چی بدیم!؟"

آژان دوم گفت:" جون دلم! تو هم برگرد!... بغل خودم!"

چند لحظه همه جا ساکت بود و بعد آژان اول گفت:"بذا برن گورشونو گم کنن. مسئولیتش با سرکار استواره . یه وقت جناب سروان سر می رسه گندش در میاد!"

قبل از این که آژان دوم چیزی بگوید محمد و فرشته به راه افتادند و لحظه ای بعد همراه با نصرت و بهروز  به طرف درخت های توت می دویدند.

    تنها  نیمی از راه را رفته بودند که کسی از روی دیوار به مقابلشان پرید.همه بی اختیار جیغ کشیدند و راهشان را کج کردند تا از دست مهاجم فرار کنند. اما فردی که پایین پریده بود فریاد زد:" نترسین بابا! منم! مشیر!" و بعد در حالی که نفس نفس می زد توضیح داد: " اون تو... هیچ کس نیست! فقط یه استوار شیره ایه که نشسته واسه خودش وافور می کشه. اما یه مشت صندلی چیدن  و منتظرن که یه کسانی بیان . باید جلسه ای چیزی باشه!"

نصرت که حالا نفس نفس می زد و در کنار بقیه تند تند راه می رفت گفت:" نه! یه نفر دیگه هم هست. یه افسره! اون به آژانا دستور داد که ما رو آزاد کنن. وقتی من گفتم بابام سرهنگه..."

مشیر غش غش خندید:" نه بابا! افسری  در کار نیست! اونی که بهشون گفت بذارن شما ها برین .... من بودم!"

حالا به نزدیکی درخت های توت رسیده بودند.

 به جز عباس و دو برادرش که بالای درخت بودند  .بقیه بچه ها دایره وار روی زمین نشسته و به حرف های سیروس که ایستاده بود گوش می دادند.

مشیر با صدای بلند گفت: " نگفتم اونا می خوان جلسه بذارن که  کودتا راه بندازن!؟"

ناصر داد زد: "مگه  اونجا چی دیدی؟ یه لشکر و توپ و تفنگ!؟"

بهروز گفت: " نه، چیزی ندیدیم! فقط دو تا آژان مسلسل به دست دیدیم و یه استوار شیره ای ...  یه مشت میز و صندلی هم گذاشته بودن تا آقایون کودتاچی روشون بشینن!"

فرشته گفت:"حالا دیگه بهتره راه بیفتیم. چیزی که می خواستیم بفهمیم فهمیدیم. کار دیگه ای هم فعلاً نداریم. بهتره زودتر از این جا دور شیم!"

بهروز گفت:"راس می گه! بهتره قبل از این که بقیه شون  برسن و یه بلایی به سرمون بیارن بزنیم به چاک!"

محمد  آهسته گفت: " خیلی حیف شد! اونا ... تنها سه نفر بودن!  اگه همه با هم رفته بودیم  دستگیرشون کرده بودیم و چند  تا تفنگ و مسلسل هم گیرمون اومده بود!" 

فرشته گفت:" با کی می خواستی این کار رو بکنی؟ با اونا که ترجیح می دادن  برن  بالای درخت...توت بخورن؟ یا  اونا که دوست داشتن یه گوشه جمع بشن و بحث استراتژیک بکنن!؟"

بهروز گفت:"تازه ... کجا باید اونا رو می بردیم؟ به کلانتری خودشون؟ که  بگیرن بندازن توی هلفدونی؟"

                                                       ****

         صبح روز بعد بابک و بهروز شاد و خوشحال  به سر سفره صبحانه رفتند. بابک می خواست که در اولین فرصت چیزهایی را که آن ها در مورد کودتاچیان کشف کرده بودند برای پدر شرح دهد تا  او هم از کشف  مهم آن ها  مطلع شود و بزرگ شدن آن ها را  درک کند و هم این که به کمک دوستانش در شهربانی برای دستگیری کودتاچیان  اقدامی انجام دهد.

         بهروز البته زیاد به دستگیری کودتاچیان امیدوار نبود چرا که فکر می کرد آن ها  حالا دیگر نقشه  هایشان را کشیده اند و به آن محل بر نخواهند گشت که دستگیر شوند. ولی از این که فرصتی به دست آمده بود تا بزرگ شدنشان را به پدر ثابت کنند خوشحال بود.

 ولی هر دو آن ها وقتی قیافۀ درهم رفتۀ پدر را دیدند حرف هایشان را فراموش کردند.

    مادر مثل همیشه نگاهی به صورت پدر انداخت و در حالی که استکان چای را جلویش  می گذاشت گفت: "باز چی شده؟ یکی دیگه از کشتی هات رو غرق کردن!؟"

پدر زیر لب گفت:" کاش کشتی منو غرق کرده بودن! کشتی مجلس غرق شده! مردم رأی دادن که اونو منحل کنن! معلوم نیست توی این بل بشو، مملکتِ بدون مجلس باید چه خاکی به سرش بریزه!"

مادر گفت: "خب خود آقای مصدق اون همه پرسی رو توی تهرون گذاشت. لابد فکر        می کرده  کار خوبیه دیگه!"

پدر سرش را تکان داد: "آره، اما حالا... همه به جون هم افتادن... آقای ملکی دیشب به من زنگ زد و گفت که خبر موثق داره انگلیسا و آمریکایی ها می خوان با استفاده از این بل بشو  کودتا کنن!"

بابک گفت:" آره . آقای ملکی راست می گه. ما و همرزمانمون محل توطئه شونو کشف کردیم. توی شیره کش خونۀ وسط بیابونیه! کنار همون سه تا درخت توت!"

پدر چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: " مصدق قصد داره توی جاهای دیگه هم همه پرسی بگذاره. اگه همه موافقت کنن و مجلس تعطیل بشه ... کشور... یا به دست  توده ایا و روسا میفته... یا به دست انگلیسا و آمریکائیا. اون آیزنهاور دیٌوس انگار نقشه های زیادی واسه ما داره. همه ش می گه که ما نفت انگلیسا رو دزدیدیم و اگه اونا کاری نکنن توده ایا و روسا مملکتو درسته  می خورن و یه آب هم روش!"

بابک گفت:" دزد جد و آباد شه! اون اصلاً... اون اصلاً یه آدمِ الاغه!"

بهروز گفت: " اگه الاغ نبود که توی شیره کش خونه جلسۀ کودتا  نمی گذاشت!"

پدر چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب گفت:"نفهمیدم... این جریان شیره کش خونه چیه؟ یعنی شما ها باز رفتین به ....شیره کش خونه؟"

بهروز گفت: " شیره کش خونۀ شیره کش خونه هم  نبود که! جلسه بود دیگه! یه استوار شیره ای بود و دو تا آژدان قلچماق که می خواستن .... با فرشته کارای بَدبَد بکنن!"

بابک رو به بهروز گفت:"چرا مزخرف می گی پسر! ما هزار نفر بودیم! اگه اونا چپ به کسی نیگا می کردن...شیردونشونو می کردیم توی حلقومشون!"

مادر گفت:" به به چشم ما روشن! جناب عالی این ادبیات لات های چاله میدون رو  از کی یاد گرفتین!؟"

بهروز زیر لب گفت:" از ناصر! اون همه ش از شیردون آدما حرف می زنه!"

پدر با عصبانیت گفت:"یه بار دیگه با این لات و لوتا معاشرت کردین، قلم پای هر دوتونو  می شکنم."

بابک نگاهی به بهروز انداخت و گفت: " ما زحمت مبارزه با کودتاچیا رو می کشیم، اون جوششو می زنه! تازه می خواد قلم پامونم بشکنه! خیال می کنه بچه شیرخوره ایم!"

پدر تکانی خورد که به طرف بابک هجوم ببرد اما نگاه  مادر او را سر جایش نشاند.

چند لحظه همه ساکت بودند و چای هایشان را هرت می کشیدند  و نان هایشان را می جویدند و بعد مادر گفت:"می دونم شما دیگه بزرگ شدین ... به دبیرستان می رین و دیگه بچه نیستین، بچه ها، اما ... بزرگ شدن به این معنی نیست که آدم... احترام بزرگترشو نیگر نداره. بالاخره بزرگتر و کوچیکتری گفتن!"

 بابک گفت:" آخه... اگه ما بیکار بشینیم و کاری نکنیم.... کودتاچیا هر کاری دلشون بخواد می کنن؟" و بعد از مکثی اضافه کرد: "اگه اونا فردا کودتا کردن و مصدق رو بیرون انداختن ... همه ش تقصیر شماس!"

پدر نگاه عصبانی دیگری به او انداخت، از جایش بلند شد پنجره را باز کرد و ته مانده لیوان چایش را بیرون ریخت، آن را در سفره گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

       آن روز از گروه دوستان بابک و بهروز هیچ خبری نبود. اما روز بعد سر و صدا های داخل کوچه  از نو آغاز شد و از همه سو به آسمان رفت به طوری که بابک و بهروز فکر کردند تظاهراتی در آن جا برپا شده  و بلافاصله به خارج  باغ  دویدند.

 در ابتدای  کوچه و در جوار خانۀ آقای مصلحی جمعیتی جمع شده بود. وقتی بابک و بهروز به نزدیکی آن ها رسیدند فرشته به سویشان آمد و بدون مقدمه پرسید:" شمام فردا میاین دیگه، هان؟"

بابک گفت: " کجا؟ شما که به ما نگفتین!... تظاهرات مظاهراته؟"

مشیر که حالا از میان جمعیت بیرون آمده  به جلو آن ها رسیده بود گفت: " آره، مگه خبر ندارین! آیزنهاور می خواد کودتا راه بندازه و... رهبرای حزب... یه تظاهرات بزرگ گذاشتن که جلوش  رو بگیرن!"

بهروز گفت:" پدر می گه اگه ما بخوایم بریم ... قلم پامونو می شکنه!"

فرشته خندید:" نه بابا! پدر مادرا از این حرفا زیاد می زنن! اما یه خراش هم به پای آدم بیاد زهره ترک می شن. نگران نباشین!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" تازه... شما ها که بچه کوچولو نیستین که اون جلوتونو بگیره. شما ...  جزو جوونای مبارز این مملکتین!"

بابک گفت:" ما با حزب توده نمیایم. اگه پان ایرانیست ها باشن... چرا!"

نصرت که همراه با سیروس  از گوشه ای پیدایش شده بود گفت: " همه هستن بابا! فقط مال حزب توده نیست که! مال همۀ مردمه. می خوایم جلو کودتا رو بگیریم. خودتون دیدین که داشتن برنامه می چیدن!"

بهروز گفت:" یعنی آیزنهاور یه عده رو فرستاده بوده شیره کش خونه که.... کودتا کنن؟"

سیروس گفت: " نه بهروز جون! اون یه سخنرانی کرده و گفته که باید مصدق رو بیرون کرد وگرنه... کشور کمونیستی می شه!"

بهروز گفت: " خب بشه! بهتر!"

فرشته غش غش خندید:" خب مام همینو می گیم دیگه بهروز جون! واسه همین هم می خوایم بریم ...تظاهرات!"

بابک گفت:" اگه با شما بریم... پدر قلم پامونو می شکنه. شوخی موخی هم نمی کنه!" و دست بهروز را گرفت و او را به طرف در باغ خودشان کشید.

       روز بعد پدر درِ باغ را قفل کرد و اعلام داشت که هیچ کس حق خروج از خانه را ندارد.  گفت که در شهر تظاهرات و شورشی بزرگ روی داده  و پلیس و توده ای ها با هم جنگ و گریز کرده اند.

    بابک فوراً "حسین آقا" را صدا زد و او را به پشت در باغ برد  تا با تمام نیرو شعارهای مرگ بر استالین و مرگ بر مالنکف را به گوش همۀ توده ای های محله برساند.

   نزدیک غروب آن روز صدای هیاهوی عده ای از سوی خانه آقای مصلحی شنیده شد . مادر با عجله در باغ را باز کرد و به سوی خانۀ آن ها دوید. بابک و بهروز  و پدر هم به دنبال او رفتند. در خانۀ آن ها باز بود و از داخل ان صدای جارو جنجال می آمد.

نصرت که جلوی در باغ ایستاده بود.تا آن ها را دید به سوی بهروز آمد . چشمانش پف کرده و گریان بود. بهروز با نگرانی گفت: "فرشته!؟ بلایی به سرش اومده؟"

نصرت سرش را تکان داد: " آره سر و صورتشو له و لورده کردن!"

بابک زیر لب گفت: " نمرده که؟"

نصرت سرش را تکان داد:" اون نه! سیروس... سیروس مرده. اونو با تیر زدن و کشتن!" و به گریه افتاد.

پدر دستی به سر او کشید و به  داخل خانه آقای مصلحی رفت وبابک و بهروز در کنار مادر که همراه با گلریز بیرون آمده بود ایستادند.

 چند لحظه همه ساکت بودند و بعد گلریز گفت:" واسۀ چی؟ واسۀ چی اونو کشتن؟"

بابک گفت: " آخه اون..."

نصرت حرف او را قطع کرد:" واسۀ آزادی بود. می خواستن جلوی جنبش مردمو بگیرن."

گلریز گفت:"واسۀ چی... می خواستن ...جلوی جنبش مردمو بگیرن؟"

بابک گفت: "اون توده ای بود. با روسا  کار می کرد."

گلریز گفت: " واسۀ چی... با روسا کار می کرد؟"

بابک گفت:" زهر مار!"

بهروز گفت:" اون...کمونیست بود!"

گلریز گفت:" واسۀ چی... کمونیست بود؟"

بابک نگاهی به گلریز انداخت و محکمتر گفت:" زهرِ... مار!"

گلریز گفت:" واسۀ چی..."

اما نتوانست حرفش را تمام کند چون بهروز دهانش را گرفت.


نصرت نگاهی به بهروز و گلریز و بعد به بابک  انداخت و به آرامی به داخل باغ آقای مصلحی رفت.

      بعد از کشته شدن سیروس تا یکی دو روز کوچه صالحی خلوت و ساکت بود. کسانی هم که به آن جا می آمدند بیشتر برای دلداری دادن به فرشته و مشیر و بعضی دوستانشان بود که گاه بی گاه سری به فرشته می زدند. اما هنوز دو روز بیشتر نگذشته بود که سرو صدا های جدیدی بلند شد. انگار جنبش کوچۀ صالحی از نو کلید خورده بود . آن روز با شنیدن سر و صدا ها بابک و بهروز خیز برداشتند که به کوچه بروند. مادر و گلریز هم به دنبالشان دویدند. اما پدر راه همه  را سد کرد: "کوچه موچه خبری نیست! همین جا بمونین!"

بابک با دلخوری گفت:" مگه  ما بچه ایم که جلومونو می گیرین؟ می خوایم بریم ببینیم چه خبره؟"

مادر گفت:" باز چی شده؟ کودتا مودتایی بوده؟"

پدر زیر لب گفت:" نه! از اونم بدتر! دکتر مصدق نصف امرای ارتشو بازنشسته کرده. حالا دیگه حتماً یه آتیشی به پا می شه!"

بابک با غرغر گفت:" من که بهتون گفتم اونا می خوان کودتا کنن! گوش نکردین ... حالا ...همینه دیگه!"

بهروز گفت:" دکتر مصدق حتماً شنیده و ...کودتاچیا  رو گرفته انداخته بیرون!"

پدر سری تکان داد و فین فینی کرد و زیر لب گفت:" هر کی هر کاری می خواد کرده باشه! شما امروز حق ندارین برین توی کوچه!" و بعد چون تلفون زنگ زد به سرعت به طرف ساختمان دوید.

بابک در حالی که تکه آجری را برداشته بود و به طرف استخر می رفت که آن را به داخلش بیندازد گفت: " دکتر مصدق افسرا رو بیرون کرده ...ما باید به خاطرش زندونی بشیم! این پدر هنوز نفهمیده که ما بزرگِ بزرگ شدیم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"از خودشم بزرگتریم!"

مادر خندید:" ماشاء الله انگار یه دفه پنجاه سال رفته روی سنتون، هان؟"

بهروز گفت: "این بابک خیال می کنه سن خر پیره رو داره! اما من خیلی جوونم. تازه سیزده سالم شده!"

بابک گفت: "واسه همینه که انقده نحسی! سیزده سالته دیگه!" و پاره آجر را با قدرت به  وسط استخر پرتاب کرد.

    تا دو سه روز بعد بابک و بهروز عملاً در باغ زندانی بودند. آن وقت یک روز صبح در باغ به صدا در آمد و هلهله ای شنیده شد. پدر که در دستشویی بود  فریاد کشید: " انگار در می زنن!"

مادر  کلید در  را به بابک داد و اشاره کرد که  برای باز کردن آن برود.

     وقتی بابک و بهروز در را باز کردند مشیر و فرشته و گروهی دیگر از بچه ها  با لب هایی خندان پشت آن ایستاده بودند. مشیر به محض این که  آن ها را دید گفت:" می دونین چی شده بچه ها!؟" و بلافاصله جواب خودش را داد: "دیشب یه عده ریختن توی  اون کلانتریِ کثافت. رییسش که جزو کودتاچیا بوده پا به فرار گذاشته!  مردم هم درِ زندونا رو شیکستن و هرچی زندونی بوده آزاد کردن!"

بهروز گفت:" یعنی ... دزدا و آدم کشام...آزاد شدن!"

فرشته با هیجان گفت:" دزد و آدم کش نبودن که! اونا رو همین دیشب گرفته بودن. "

مشیر توضیح داد:" آخه دیشب ... کودتا شده! شاه یه حکم نخست وزیری به زاهدی داده و یه حکم اخراج هم برای مصدق صادر کرده و داده به دست یه...یه سرهنگی به اسم نصیری که .... بره بده به مصدق و بعد اونو دستگیر کنه! اما مصدق زرنگی کرده و نصیری رو  گرفته انداخته توی هلفدونی. شاه هم فرار کرده!"


       آن روز بعد از ظهر همۀ بچه ها به جز خسرو و کامبیز دو باره در کوچۀ صالحی جمع شدند. فرشته و نصرت حالا از همه خوشحال تر بودند. اتفاقاتی  که افتاده بود خیلی سر حالشان آورده بود. بابک هم از خبر هایی که شنیده بود به هیجان آمده بود و  مرتباً از این سو به آن سو می رفت تا از بچه ها خبرهای جدیدی بگیرد. به زودی مادر و پدر هم آمدند و  به والدین سایر بچه ها که در کوچه جمع شده بودند پیوستند.

      محوطۀ مقابل خانۀ آقای مصلحی از همه جا شلوغ تر بود. وقتی مادر حال مامان  فرشته را که دوست او بود پرسید، فرشته شانه هایش را بالا انداخت: " بابا حالش خوش نیست.رفته گرفته خوابیده. مامان هم پهلوشه که دلداریش بده!"

مادر با تعجب گفت: " واسۀ چی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟"

فرشته در حالی که با تعجب به صورت مادر نگاه می کرد زیر لب گفت:" شما... مگه خبرها رو نشنیدین؟"

مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " چرا ...  یه چیزایی شنیدم.... اما خب اینا چه ربطی به..."

فرشته با عجله گفت: " وزارت دربار رو بستن. گارد شاهنشاهی خلع سلاح شده، در کاخ های شاه رو هم مهر و موم کردن. بابا دیگه شغلی نداره... بیکارِ بیکار شده!"

مادر بی اختیار گفت:"بیخودی نگران نشو. وضع که این طوری نمی مونه... بالاخره خارجیا...."

فرشته حرف مادر را قطع کرد: "خارجیا غلط می کنن کاری کنن! همین که می خواستن کودتا بکنن کافی نبود؟ حالا که شکست خوردن و بساطشون جمع شده، دیگه چه غلطی      می خوان بکنن!؟"

مادر که انتظار این برخورد فرشته را نداشت کمی با دهان باز  به صورت برافروختۀ او  نگاه کرد و بعد لبخند زد و او را در بغل گرفت، صورتش را  بوسید،  و با خنده گفت:"خیلی ببخشین خانوم انقلابی. من فقط نگران مامانت بودم. گور پدر خارجیا!"

نصرت که کمی دور تر ایستاده بود حالا جلو تر آمد و گفت: " خارجیا دیگه کاری نمی تونن بکنن، خانوم سرهنگ! افسرایی که می خواستن کودتا بکنن همه دستگیر شدن. شاه هم به عراق فرار کرده. می گن دیگه بساط سلطنت برچیده شده. قراره کشور جمهوری دموکراتیک بشه!"

 

محمد گفت: "امروز عصر همه می ریم میدون بهارستان میتینگ. فردا قراره ایران جمهوری بشه!"

نصرت هم جلو آمد و رو به مادر که حالا هم لبخند می زد و هم ابروهایش را در هم کشیده بود گفت:" نگران نباشین خانوم سرهنگ. کسی به افسرای باز نشسته کاری نداره. اون افسرایی که می خواستن کودتا بکنن همه از کار بیکار شدن.مجلس هم که تعطیله و کسی توش نیس که جارو جنجال به پا کنه!"

مادر سری تکان داد و بدون این که چیزی بگوید برگشت که برود. اما بعد انگار که پشیمان شده باشد ایستاد و رو به فرشته گفت: " به مامانت بگو یه دقه بیاد دم در شاید بتونم یه کم دلداریش بدم."

فرشته سری تکان داد و زیر لب گفت:" چشم!" و به داخل ساختمان رفت.

حالا از سوی دیگر کوچه صدای ناصر شنیده می شد که به کسی فحش می داد. بابک سیخونکی به بهروز زد و گفت:" مملکتو آب برده، این پسره رو خواب برده! شاه می خواسته کودتا بکنه و کشور رو  بده به دست انگلیسا. حالا که مچشو گرفتن و از کشور بیرونش انداختن، این بچه عصبانیه که چرا دکتر بقایی رو هم که با کودتاچیا همدست بوده دستگیر کردن!"

همه بی اختیار به طرفی که ناصر ایستاده بود و داد و بیداد می کرد رفتند. همایون اراکی در مقابل او ایستاده بود .بهمن و اسمعیل و مشیر هم در میان جمعیتی که جمع شده بود دیده می شدند. فریدون و فرهاد کمی دور تر ایستاده و با هم حرف می زدند.

فرهاد به محض این که بهروز را دید به طرفش رفت و گفت: " اون بیخودی جارو جنجال راه انداخته! بلایی سر دکتر بقایی نیومده که! حتماً تا فردا ولش می کنن." و بعد از لحظه ای پرسید: " تو... تو میای بریم بهارستان تظاهرات؟"

بهروز گفت: " واسۀ چی؟ مگه شاه از کشور نرفته؟ دیگه تظاهرات برای چی؟"

فرهاد شانه هایش را بالا انداخت: " همین طوری گفتم. آخه دکتر فاطمی هم اون جاس.     می گن اون قراره رییس جمهور بشه!"


بابک گفت: " غلط کرده! رییس جمهور دکتر مصدقه!"

نصرت گفت: " نه نیست! اول باید انتخابات بشه. تازه، باید مجلس مؤسسان رو هم تشکیل بدن که یه قانون اساسی جدید بنویسه."

بابک گفت: "مجلس....پَجلس...دیگه لازم نیس! همون دکتر مصدق که  نفتو ملی کرده کافیه. مام بهش رأی می دیم!"

عباس گفت: " این داش ما می گه که از همه بهتر... دکتر بقاییه. هم آخوندا می خوانش هم انگلیسا!"

بابک گفت: " داداشِ تو  غلط کرده!"

بهروز خواست چیزی بگوید اما ناگهان جمعیت به هم ریخت. ظاهراً ناصر به همایون اراکی حمله کرده و یقه اش را گرفته بود. همایون  خود را به سرعت عقب کشید و کشیده ا ی به گوش ناصر زد، و بعد هر دو به روی زمین افتادند و مشغول غلطیدن به این طرف و آن طرف شدند. چند لحظه بعد عده ای به سوی آن ها رفتند تا جدایشان بکنند و بعد صدای سوتی همه را سر جایشان خشک کرد. پاسبان محل بود که پشت سر جمعیت پیدایش شده بود و مرتباً سوتش را به صدا در می آورد. همایون و ناصر از روی زمین بلند شدند و به پاک کردن سر و صورت  و لباس هایشان پرداختند. پاسبان در حالی که سوتی به لب و باطومی در دست داشت جلو آمد. چپ چپ نگاهی به دو جوان که تا چند لحظه قبل  در تلاش کشتن یکدیگر بودند انداخت و بعد کلاهش را برداشت کمی سرش را خاراند و با خونسردی پرسید:  " چی شده؟ واسه چی می خواین همدیگه  رو بکشین؟" 

ناصر گفت:" سرکار، این به دکتر بقایی فحش می ده!"

پاسبان کمی فین فین کرد، نظری به اطرافش انداخت و  بعد زیر لب پرسید: " این ... دکتر بقایی.... دکترِ چی هست؟"

ناصر کمی به قیافه پاسبان زل زد و بعد گفت: " من چمی دونم بابا! دکترِ یه کوفتی هست دیگه!"

عده ای با صدای بلند خندیدند. ناصر هم انگار که جوکی با مزه گفته باشد همراه بقیه خندید. پاسبان چند فین فین دیگر کرد و بعد سوتش را در جیب جلتقه اش گذاشت، کمی باطومش را دور دست چرخاند و به سمت  انتهای کوچه به راه افتاد.

        آن روزچند نفر از دوستان بهروز و بابک همراه با قوم و خویش هایشان به تهران رفتند تا در میتینگ میدان بهارستان شرکت کنند. اما بهروز و بابک بعد از مدتی جرو بحث با پدر در باغ زندانی شدند و شرکت آن ها  در میتینگ آن روز به پیاده روی در باغ و پخش  کردن شعارهایی که به کمک بلند گویشان "حسین آقا" علیه شاه و دکتر بقایی و کلیه سران کشورهایی که می شناختند  می دادند محدود شد.

    روز بعد نصرت نسخه ای از روزنامۀ باختر امروز را که اخبار میتینگ روز قبل را مفصلاً نوشته بود برای بابک و بهروز آورد. معلوم شد که  شاه از سلطنت استعفا داده و به ایتالیا فرار کرده است. بنا بر این "وظیفۀ خطیر" انتخاب رییس جمهوری برای کشور بر عهده "ملت" قرار گرفته بود.

      در نتیجه یک بار دیگر  اختلافات بچه ها  بالا گرفت. فرشته، نصرت و محمد خواستار برقراری جمهوری دمکراتیک بودند و کاندیدای ریاست جمهوری هم می باید از طرف حزب توده تعیین می شد.بابک و مشیر و فرهاد و اسمعیل اصرار داشتند که چون مصدق، شاه را بیرون کرده، و پان ایرانیست ها هم طرفدارش هستند حق خودش است که حالا رییس جمهور کشور شود. آن ها اعلام کردند که  داریوش فروهر،  رهبر حزب ملت ایران، هم باید معاون او باشد.

 فریدون و بهمن که تحت تإثیر سخنانرانی دکتر فاطمی در میتینگ روز قبل بودند اعلام کردند که او از مصدق، که خیلی پیر است و تمام مدت زیر پتو خوابیده، برای ریاست جمهوری مناسب تر است.

اما ناصر همراه با گروهش که شامل برادرانش عباس و منصور می شد اعلام کردند که نیازی به جمهوری کردن کشور نیست و حال که شاه رفته است، یکی از افراد فهمیده و با تجربۀ کشور، مثل دکتر بقایی رهبر حزب زحمتکشان، یا آیت الله کاشانی می باید به جای او، شاه شود.

همایون اراکی گاه  از گروه بابک و گاه از گروه  ناصر پشتیبانی می کرد. اما همایون خرمانی که دو نفر از قوم و خویش های نزدیکش به وسیله دولت مصدق از ارتش اخراج یا بازنشسته شده بودند در کنار در منزلشان ایستاده بود و به همه کاندیداهای ریاست جمهوری و سلطنت فحش می داد، و گاه به گاه که بچه ها به طرفش سنگ می انداختند در خانه را       می بست وبعد با قطعه سنگی بیرون می آمد تا آن را به طرف بچه ها پرت کند.

     نزدیکی های غروب بود که پدر با نگرانی از خانه بیرون آمد و به بهروز و بابک فرمان داد که به داخل خانه بروند. بهروز که هنوز نتوانسته بود کاندیدای خودش را برای ریاست جمهوری یا سلطنت بعدی انتخاب کند با دلخوری به داخل رفت اما در آخرین لحظه با نصرت قرار گذاشت که صبح روز بعد یکدیگر را ببینند و در این باره با هم مشورت کنند.

    روز بعد وقتی نصرت به دیدن بهروز آمد فرهاد و فریدون را هم به همراه آورده بود. اما قبل از این که در مورد کاندیدای آن ها برای ریاست جمهوری یا سلطنت بحثی انجام شود اعلام کرد که آن ها  باید در اسرع وقت به حزب توده بپیوندند تا بتوانند طبق دستور حزبی، یک جمهوری دمکراتیک قوی و خوب درست کنند. کمی بعد سر و کلٌۀ فرشته و محمد هم پیدا شد و به پیشنهاد آن ها چند نفری مشغول درست کردن یک پرچم قرمز رنگ بزرگ شدند تا آن را  در ابتدای  کوچه نصب کنند. به پیشنهاد  محمد قرار شد تابلویی هم بسازند و به دیوار کوچه بکوبند و نام کوچه  را از  " صالحی" ، به "استالین"، تغییر دهند تا لج انگلیس ها، و هندرسن، سفیر آمریکا، که  به تهران آمده و  به "حزب" فحش داده بود در بیاید.

    خوش بختانه آن روز تا عصر از گروه ناصر و منصور و عباس خبری نشد و آن ها توانستند چند پرچم و دو تابلو با عناوین لنین و استالین درست کنند. اما قبل از نصب آن ها به دیوار ، بابک به همراه  همایون ها که حالا با هم آشتی کرده و متحد شده بودند  از راه رسیدند و  با حرکتی برق آسا، آن دو  تابلو را شکستند و دو تا از  پرچم ها را هم پاره کردند. آن وقت نصرت بقیه پرچم های سرخی را که ساخته بودند برداشت و با عصبانیت رفت تا آن ها را سر کوچه محبیان نصب کند.

        صبح روز بعد از هیچ کدام از بچه ها خبری  نشد. تا یک بعد از ظهر پدر با قیافه ای عصبی به رادیوی لامپی بزرگش که به دلایلی از کار افتاده بود ور می رفت تا صدایش را در بیاورد. بهروز هم که  انتظار نصرت و فرهاد و فریدون را می کشید گوشش به در باغ بود که صدای زنگ در رابشنود .

    وقتی ناهار تمام شد  بالاخره پدر توانست صدای رادیوش را در بیاورد  و تقریباً هم زمان با آن زنگ در باغ هم به صدا در آمد . بهروز به سرعت دوید و در را باز کرد. اما بر خلاف انتظارش به جای نصرت، فرهاد و فریدون، خسرو و کامبیز پشت در ایستاده بودند.

 بهروز که مدتی بود از آن ها خبری نداشت با گیجی سری برایشان تکان داد.خسرو در حالی که به خودش و کامبیز اشاره  می کردگفت:" اومدیم که بریم تظاهرات!"

بابک که حالا پشت سر بهروز ایستاده بود گفت: " این همه مدت که تظاهرات بود شما ها کدوم گوری بودین؟ حالا که هیچ خبری نیست اومدین که بریم تظاهرات!؟"

کامبیز گفت: " زکی! انگار این بچه  از هیچ چی  خبر نداره!"

بابک گفت: " خیلی هم خبر دارم. شاه فرار کرده، مصدق هم رییس جمهور شده..."

کامبیز گفت: " زکیسه! به همین خیال باش!"

بهروز  با تعجب گفت: " پس کی رییس جمهور شده؟ دکتر فاطمی یا دکتر بقایی؟"

خسرو با  غرور سرش را تکان داد: " دیگه کسی رییس جمهور نمی شه! ما شاهنشاه داریم!"

بابک خندید. اما در همین لحظه کسانی از خانه هایشان بیرون آمدند. سر و صداهایی ار نقاط مختلف کوچه بلند شد و بعد همایون اراکی به طرف در باغ دوید و  از سوی دیگر کوچه کسی فریاد زد: " زنده باد شاه!"

     

بابک که حالا به سوی  همایون می رفت بی اختیار  سرش را به سوی انتهای کوچه برگرداند. بهروز هم چند قدم جلو گذاشت و به بیرون نگاه کرد. جلو در منزل همایون خرمانی عده ای جمع شده بودند. پیشاپیش گروه هم همایون خرمانی ایستاده بود و بر انتهای چوب بلندی که در دست داشت عکس قاب شدۀ بزرگی از شاه دیده می شد.

بابک چشم غرٌه ای به همایون خرمانی رفت و به راهش ادامه داد.

کامبیز که حالا در کنار بهروز ایستاده بود سقلمه ای به او زد و گفت: " اگه تظاهرات نیای، به اونا می گم که تو توده ای هستی تا بگیرن ببرنت زندون آب خنک بخوری!"

بهروز با گیجی گفت:"به کی می گی؟  تازه، ...من که توده ای نیستم؟ من ... کمونیستم!"

خسرو گفت:"مواظب حرف زدنت باش! یه دفه دیگه از این چیزا بگی ..." اما حرفش      ناتمام ماند چرا که  صدای دویدن افرادی در کوچه شنیده شد و کسی فریاد زد: " بیارش این جا پسر جون!"

هر سه با کنجکاوی به مدخل کوچه نگاه کردند. چهار سرباز تفنگ به دوش با یقه های باز و سر و وضعی آشفته ایستاده بودند و به طرف انتهای کوچه اشاره می کردند. لحظه ای بعد همایون خرمانی در حالی که چوبی را که عکس شاه بر نوک آن بود  در بغل گرفته بود به طرف سرباز ها دوید. حالا بیشتر در های خانه ها باز بود و کسانی در مقابل آن  ها ایستاده بودند. سرباز ها چوب را از همایون خرمانی گرفتند عکس را پایین آوردند و با شور و شوق بوسیدند و بعد دسته جمعی داد  زد ند: " زنده باد شاه!"

از سوی دیگر کوچه هم عده ای فریاد کشیدند:"زنده باد شاه!"

پدر و مادر و دو خواهر فرشته حالا از خانه شان بیرون آمده و با خوشحالی هلهله می کردند.  اما اثری از فرشته و دوستانش نبود.

     کامبیز در حالی که دست هایش را مانند مشت زن ها بالا گرفته بود به طرف بهروز که  سر جایش حیران ایستاده بود چرخید و فریاد زد:  "بالاخره، با ما میای یا نه!" 

 بهروز خواست چیزی بگوید اما صدای پدر را از پشت سرش شنید که فریاد می زد و از او   و بابک می خواست که فوراً به داخل بروند. مادر که از سوی خانه مصلحی به طرف آن ها می دوید  دست هایشان را گرفت و آن ها را با خود به داخل باغ کشید و  در را  بست.

بهروز  به سرعت به سوی ساختمان خانه  دوید تا به تقویم نگاه کند. یادش بود که یک سال پیش از آن هم ، آن روزی که  مردم به خاطر دکتر مصدق شورش کرده بودند تاریخی اعلام شده بود. پس این روز هم حتماً  تاریخی می شد. روی صندلی ایستاد  و به تقویمی که مادر در فاصله زیادی از زمین بر روی دیوار نصب کرده بود نگاه کرد. بیست و هشتم مرداد بود.

  پدر داد زد: " سرو صدا نکنین. می خوان حکم شاه رو بخونن. اون... زاهدی رو نخست وزیر کرده!"

بابک گفت: "غلط کرده! پس تکلیف دکترمصدق چی می شه!؟"

مادر گفت: " پیر مرد بیچاره. اینقده برای نفت تلاش کرد. حالا با توپ و تانک به خونه ش حمله کردن.معلوم نیس کجا باید بره!"

گلریز گفت:"خب، اگه جایی نداره بره... بیاد خونۀ ما..."

 

بابک گفت:"ما که جا نداریم احمق جون! یعنی بره توی اتاق ابراهیم، پهلوی ماشین جوجه کشی بخوابه!"

پدر  که سرش را نزدیک رادیو که همراه با خِرخِر صدای حرف زدن کسی از آن بیرون می آمد گرفته بود با اوقات تلخی داد زد: " دِ ساکت شین ببینم این داره چه زهر ماری می گه!"

مادر گفت: "خانوم مصلحی گفت کودتاچیا خونۀ مصدق رو گرفتن. هر کی رم اون جا بوده کشتن. اسبابای خونه شم غارت کردن!"

بابک زیر لب گفت: " غلط کردن!" و بعد سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.

 

                                                                                              
​                             پایان کتاب اول: "دوران کودکی"

 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 254


بنیاد آینده‌نگری ایران



چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۴ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995