Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۱۶- اولین آوای رعد!

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[24 May 2023]   [ هرمز داورپناه]

 

همان طور که به سوی در بزرگ قدم برمی داشت تعدادی سرباز مسلح  را دید که در اطراف ایستاده و به او زل زده اند. سرش را برگرداند و نگاه سریعی به عقب   انداخت.  چند کامیون پر  از سربازان مسلح داشتند به کندی از چهار راهی که او چند دقیقه پیش از آن عبور کرده  بود می گذشتند. زیر لب گفت: "خدای من! انگار...یه جور کودتای نظامی در پیشه!" و اهسته به سمت ورودی پادگان پیش رفت.

هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که صدای کسی در گوشش پیچید: "اوهوی...مردک! بهتره تا اون ماتحت گشادتو جِر ندادیم، بزنی به چاک!"

ابروانش را در هم کشید   و با صدای بلند گفت:" این مزخرفا چیه می گی، جوون!؟ من  کارمند اینجام!"

مرد یونیفرم پوش دیگری، در حالی که با دست کلاهش را بالا تر می زد، از سمت دیگر به سویش دوید و فریاد زد:" خفه خون بگیر مردک! تو چهارمین گوساله ای هستی که توی همین دو دقیقه این حرفو زده!"

با عصبانیت جواب داد:"اما من واقعاً..." آن وقت سرباز سوٌمی، در حالی که  سرنیزه اش را به او نشانه رفته و تکان تکان می داد و به سمتش آمد، وحرفش را قطع کرد: " همه همینو می گن، پسر!"

با عجله کیف پولش را از جیب عقب شلوارش بیرون آورد و در حالی که کارت هویتش را از آن بیرون می کشید داد زد:" بفرمائین! اینم کارت شناسایی!" و آن را جلو صورت سرباز گرفت.

مرد نظامی، کارت هویت او و کیف پولش را از دستش قاپید، نگاهی به کارت انداخت و زیر لب گفت:" من از کدوم گوری بدونم که...این...قلاٌبی نیست، هان!؟" و مشغول زیر و رو کردن کارت شد. چند لحظه بعد در حالی که به چهرۀ او خیره نگاه می کرد زیر لب پرسید:" اسم کوچیکت چیه، پسر!؟"

با صدای بلند  جواب داد:" بهروز! بهروز داودی!"

سرباز که ظاهراً تا حدٌی خیالش راحت شده بود، بعداز این که کارت را مدتی زیر و رو کرد، نگاه دیگری به چهرۀ  او انداخت، سری تکان داد و آهسته گفت:" باشه...، می تونی ...بری تو!"

بهروز نفسی به راحتی کشید و به سرعت از در کوچکی که درجوار دروازه پادگان بود به داخل رفت. چند دقیقه بعد، وارد ساختمان بزرگ دو طبقه ای شد.

وقتی به داخل سالون محل کارش قدم گذاشت، دو زن جوان که کنار پنجره بزرگ رو به رو  ایستاده و به بیرون خیره شده بودند فوراً چرخی زدند، با عجله به سویش آمدند و با هم  پرسیدند:" شمام...موقع ورود...درد سر داشتین!؟"

بهروز سری تکان داد و لبخندی زد و به آرامی  جواب داد:" نه چندان، ماری و ...الیزابت عزیز! کار زیادی... با من نداشتن!"  و بعد در حالی که با کنجکاوی به اطراف سالون نگاه می کرد و به سمت میز کار خودش می رفت  پرسید:"شما ها رو چی؟ نظامیای جلوی در...یا  جمعیت تظاهراتچی...مزاحمتون شدن؟"

دختری که "ماری" خوانده شده بود جواب داد:" بع..له! منو که مثه دیوونه ها یا موجودت آدمخوار سرتاپا ...همچین گشتن که...!" مکثی کرد تا نفس بلندی بکشد و بعد ادامه داد:" یکی از اونا...طوری به باسنم چنگ انداخت و ...پستونامو مالید...که فکر کردم همون جا...جلو در... می خواد بهم تجاوز کنه!"

بهروز در حالی که به سمت میز تحریر خودش می رفت زیر لب گفت:" عجب!" و بعد از مکثی رو به زن جوان دیگری پرسید:" با تو چی...لیندا؟"

دختری که لیندا خوانده شده بود جواب داد:" بله،  جناب! اونا تقریباً همون کارا رو با منم کردن! فقط فرقش این بود که ...تا بهشون گفتم من آمریکایی هستم، دست از سرم برداشتن و خودشنو جمع و جور کردن!"

بهروز سرش را تکان تکان داد و پشت میزش نشست. کمی که به نوشته هایی که جلو رویش بود  ور رفت با صدای بلند پرسید: " از آلن، باربارا، و کیم ...چه خبر، بچه ها؟"

ماری زیر لب جواب داد:" متأسفانه...اصلاً  خبری نداریم! آخرین تماسی که با اونا داشتیم ...دیشب بود که باربارا به من زنگ زد...تا در مورد درگیریهایی که ...دور و بر خودنه ش روی داده بود...با هام حرف بزنه. از صداش معلوم بود که خیلی خیلی..نگران و...وحشت زده س!"

بهروز سری تکان داد و آهسته گفت:"واقعأ!؟" و بعد از مکثی با صدای بلند اضافه کرد:" پس اونام ممکنه ...موقع اومدن به پادگان...توی دردسر افتاده باشن!"

ماری در حالی که به سمت او برگشته و به صورتش   خیره شده بود پرسید: "اونا واقعاً...هیچ دردسری برای شما  ایجاد نکردن؟"

بهروز سرش را تکان تکان داد:" زیاد...نه! تنها زحمتشون این بود که ...مدتی کش و قوس رفتن تا مطمئن بشن که من...خودم هستم!"

ماری در حالی که لبخند می زد با لحنی آرامتر پرسید:"حال و احوال دختر کوچولوتون...ستاره خانوم...چطوره؟"

بهروز که حالا حواسش جای دیگری بود زیر لب جواب داد:" همه...حالشون ...خوبه! ممنون!"  

ماری که کمی اخم کرده بود و  چپ چپ به سوی پنجرۀ پشت سرش نگاه می کرد پرسید:" شما...در این مورد...مطمئن هستین؟"

بهروز جوابی نداد.

سالون برای مدتی در سکوت مطلق فرو رفت  و همۀ حاضرین ظاهراً سرگرم انجام دادن کارهای خودشان بودند تا این که در سالون به ناگهان با سر و صدا باز شد و مردی که چهره ای به رنگ نیمه زرد داشت و به چینی ها یا ژاپنیها می مانست  به داخل آمد و تقریباً داد زد:" خدا رو شکر که...بالاخره رسیدم!!" و خود را به روی صندلی چرخداری که پشت یکی از میزها بود انداخت و نفس بلندی کشید.

بهروز در حالی که از جایش بلند می شد با نگرانی به سمت جوان نگاه کرد و پرسید: "اتفاق بدی برات افتاده، کیم؟  لطفاً بگو ...چی شده!"

جوانی که "کیم" خوانده شده بود با صدای بلند جواب داد:" مملکت تبدیل به جهنم روی زمین شده، آقا! باید خدا رو شکر کنم که تونستم قبل از این که تیکه تیکه ام کنن خودمود به این جا برسونم!"

بهروز و ماری در حالی که به چهرۀ او خیره شده بودند به طور هم زمان پرسیدند:                "منظورت چیه!؟"

کیم در حالی که سرش را تکان تکان می داد داد زد:" هیچچی نمونده بود که اون تظاهرات کننده ها منو تیکه و پاره کنن! یه دسته لات و لوت طوری بهم حمله کردن که انگار قصد داشتن بدنمو تیکه و پاره کنن!" نفس بلندی کشید و بعد در حالی که به دور برش نگاه می کرد افزود: "وقتی هم که پا به فرار گذاشتم ...دسته جمعی تعقیبم کردن!" مکثی کرد  و بعد رو به بهروز ادامه داد: "انگار که یه شورش بزرگ در این جا به راه افتاده، قربان! یه جور...انقلاب...!"

بهروز به ساعتش نگاه کرد و مدتی به آن خیره ماند و بعد ابروانش را در هم کشید و سرش را تکان تکان داد و  با نگرانی پرسید:" تا اونجا که تو دیدی، کیم، هیچ درگیری بین سربازا و تظاهرکنندگان...بود!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:                     " تیراندازی یا...!؟"

کیم با حالتی عصبی جواب داد:" من هیچچی نمی دونم، قربان! اما فکر می کنم که....زدو خورد...بوده! من خودم...کلٌی فریاد زدن و دویدن آدما رو دیدم...و حتی...یه صدایی ...مثه انفجار گلوله هم ...شنیدم! ولی به طور قطع...نمی تونم بگم!"

بهروز نظر دیگری به ساعتش انداخت و زیر لب گفت:" متوجه...شدم!"

ماری در حالی که اخم کرده بود و به سمت بهروز نگاه می کرد پرسید:" یعنی چه اتفاقی...افتاده، قربان؟      یعنی فکر می کنین که ...؟"

بهروز در حالی که گوشی تلفن روی میزش را برمیداشت و شماره ای را می گرفت زیر لب جواب داد:"من واقعاً...نمی دونم! فقط فکر می کنم که ...ممکنه...مجبور باشم برم..." و بعد حرفش را قطع کرد و به دقت مشغول گوش دادن به صداهای داخل گوشی شد.

کیم در حالی که سرش را به شدت تکان تکان می داد تقریباً داد زد:" من اگه به جای شما بودم، قربان، پامو از پادگان نمی گذاشتم! اون بیرون...خیلی...خطرناکه!"

بهروز که گوشی تلفنش را برداشته و شماره ای را گرفته بود به آرامی در گوشی گفت:" سلام!" و یک دقیقه بعد با نگرانی و با صدایی نسبتاً بلند پرسید: "کجا...!؟" و بعد از لحظه ای با حالتی نزدیک به فریاد زدن گفت:"نه! واقعاً  می گی!؟ و بعد از گذشت یکی دو دقیقه اضافه کرد:" نگران نباش...! من انجامش می دم! بله البتٌه!" و بعد از این که نفس بلندی کشید اضافه کرد:"فعلاً خدا حافظ...!"

ماری با لحنی جیغ مانند پرسید:" شما...جایی می خواین برین!؟"

بهروز در حالی که کتش را به تن می کرد جواب داد:" آره...!" و بعد در حالی که به سمت در خروجی سالون  قدم برمی داشت و از مقابل میز کار ماری می گذشت زیر لب اضافه کرد:" چاره ای ...ندارم!"

چند دقیقه بعد، او داشت با قدمهای سریع به دروازۀ پادگان نزدیک می شد.

وقتی به مقابل در بزرگ رسید افسری که در آن جا نگهبانی می داد به سویش آمد و با صدای بلند گفت:"اوهوی...جوون! با این عجله ...کجا...!؟"

بهروز در حالی که به جمعیت انبوهی که توده مانند از خیابان مجاور پادگان می گذشتند خیره شده بود زیر لب جواب داد:" خیلی زود...برمی گردم!"

چند دقیقه بعد، او در همان خیابان بسیار شلوغ مقابل پادگان بود و سعی می کرد به شکلی به سوی دیگر خیابان که مملو از جمعیت بود برود. تعداد زیادی از تظاهر کنندگان حالا در هنگام عبور چپ چپ به سرتاپای بهروز نگاه می کردند.

سرودی که آنها می خواندند به نظرش بسیار آشنا بود. او قبلاً آن را  بارها از  بچه های جوانتر همسایه شنیده بود.

پانزده دقیقه بعد،  بالاخره موفق شد که به سمت دیگر خیابان برود و یک تاکسی که با سرعتی بسیار کم در کنار جمعیت حرکت می کرد پیدا کند. فوراً  به سوی آن دوید و قبل از این که تاکسی از آنجا دور شود درش را باز کرد و به داخل پرید.

راننده تاکسی که از حرکت بهروز چندان خوشش نیامده بود با نارضایتی  پرسید: "کجا با این عجله...، مرد جوون!؟"

بهروز تقریباً فریاد زد: "به دانشگاه...! شما از اونجا رد می شین دیگه! مگه نه!"

مرد راننده شانه هایش را بالا انداخت و بعد با لحنی خشم آلود جواب داد:" "مگه چاره دیگه ای هم دارم، مرد! این حرومزاده ها تمام خیابون لعنتی رو اشغال کردن!خدا می دونه که اون آژدانای راهنمایی رانندگی کدوم جهنم درٌه ای هستن!" چند ثانیه ای ساکت بود و بعد ادامه داد:" تموم خیابونای فرعی رو بستن! حالا دیگه آدم چه دلش بخواد و چه نخواد، ناچاره که به طرف دانشگاه بره!  هیچ راهی هم برای این که بشه  از مسیر این اراذل و اوباش لعنتی رفت بیرون وجود نداره!"

بهروز که از حرفهای او اصلاً خوشش نیامده بود زیر لب پرسید:"مگه چی شده، جناب راننده!؟"

راننده با صدایی فریاد مانند گفت:"حرومزاده ها!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" من تقریباً هیچچی نمی دونم! یه آخوند ولدالزنای کلٌه پوک ازشون خواسته که خیابونا رو پر کنن...تا نشون بده چندتا آدم بی مغز مثه خودش ازش طرفداری می کنن! یه دسته  آخوند حرومزادۀ دیگه هم دم کونشو گرفتن...و این دیوسای بی مخ هم دم ماتحت اونا راه افتادن!" و بعد از چند سرفه ادامه داد: "این هوای لعنتی هم ...همچین کونشو هم کشیده که ...انگار نه انگار زمستونه! توی چلٌه زمستون عینهو بهاره!"

بهروز همان طور که از پنجره خودرو به بیرون نگاه می کرد زیر لب گفت:"متوجه...شدم...!" و بعد از لحظه ای پرسید:" از وقتی که این راهپیمایی...شروع شده...اتفاقی هم افتاده...؟ منظورم...اینه که ...یه کارایی مثه غارت کردن مغازه ها...یا تیراندازی...و از این جور چیزا...!"

راننده زیر لب، اما با تأکید، جواب داد:" آره...! البته که افتاده! اصلش ...درست جلوی در بزرگ دانشگاه بوده...!" باز چند لحظه ای ساکت بود و بعد ادامه داد:"شنیدم که ...دانشجوای دانشگاه داشتن علیه رژیم شعار می دادن...و چند تا نظامی...یا  چندتا آژدان... که روی پشت بوم یکی از خونه های رو به رو... قایم شده بودن...به طرفشون تیر انداختن..." برای این که بتواند از سرعت تاکسی بکاهد تا جمعی که قصد عبور از عرض خیابان را داشتند بگذرند  لحظاتی ساکت ماند و بعد ادامه داد:" این طور که می گن...یه زن و یه مرد...به سینه هاشون تیر خورده! چند نفر دیگه هم....زخمی شدن!" سرفه ای کرد و بعد ادامه داد: "دانشجوا...همۀ اونا رو بردن داخل دانشگاه شون که ...حالا توی محاصره سربازا و آژداناس... الان دیگه...هیچکی رو نمیذارن بره اون تو...مگه این که کارت دانشجویی داشته باشه و اونو  نشونشون بده...یا یه همچی چیزی دیگه..."

زن مسافری که در کنار بهروز نشسته بود با هیجان گفت:" خدای من! اصلاً نمی دونستم که وضع انقده بده! به من گفته بودن که...صدای شلیک چند گلوله شنیده شده...اما می گفتن که گلوله ها هوایی بوده...برای ترسوندن...تظاهر کننده ها...!"

مرد مسنٌی که در کنار راننده، نشسته بود سرش را برگرداند و گفت:"همچین چیزایی نبوده، خانوم! حق با جناب راننده است! من خودم امروز صبح اون جا بودم! اون طور که من شنیدم، دو نفر رو...به سینه یا مغزشون تیر زدن!البته در مورد سایر زخمیا چیزی نمی دونم. هرچی بوده...بعد از این که من سوار تاکسی شدم اتفاق افتاده!" سرفه ای کرد و بعد ادامه داد: اون موقع خیابونا مثه حالا شلوغ نبود! من واسۀ خرید به میدون اون سمت دانشگاه رفته بودم که یه چیزایی بگیرم. یه نیم ساعتی طول کشید. هرچی بوده همون وقت که من برای خرید به بازارک اون جا رفته بودم... اتفاق افتاده بوده. می دونین...همه چی توی اون میدون ارزون تر از نزدیک دانشگاهه!"

دخترک با هیجان تقریباً  فریاد زد:" بله! تنها چیزی که توی دانشگاه ارزونه...جون آدمیزاده!"

مردی که در سوی دیگر دخترک نشسته بود با صدای بسیار بلند گفت:" کاملاً درسته! تنها چیزی که برای اون حرومزاده ها مُهمٌه میلیون ها و بیلیون ها دلاریه که از مملکت دزدیدن و توی بانکای اروپا و آمریکا و جاهای دیگه تل انبار کردن! از نظر اونا هیچ چیز دیگۀ این مملکت ارزش یه تاپالۀ گاو رو هم نداره!"

مرد مسنی که در قسمت جلو نشسته بود سرش را به عقب برگرداند و گفت:"تو بهتره مواظب زبونت باشی، جوون! آدم هیچ وقت نمی دونه که...افراد اطرافش کیَن و چیَن! باید...یه ذرٌه بیشتر...احتیاط کرد!"

همه به ناگهان ساکت شدند. تنها صدایی که حالا به گوش می رسید آوای فریاد و سرود خواندن تظاهر کننده ها بود و شعار دادن آن ها.

بزودی  به میدان دیگری نزدیک شدند. آنجا چنان از جمعیت پر شده بود که تاکسی دیگر امکان حرکت نداشت. راننده ماشینش را در دنده خلاص گذاشت و با دست مشغول مالیدن صورت و خاراندن سرش شد. زیر لب گفت:"ای گُه به گور پدر همه تون!"  و آهی از ته دل کشید.

مدتی بعد، چندین پلیس راهنمایی موتور سوار از راه رسیدند و راه را برای خودرو هایی که در ترافیک افتاده بودند باز کردند. طولی نکشید که چند مرد و زن جوان از راه رسیدند و کنترل حرکت ترافیک را در دست گرفتند و پلیس های موتور سوار به راه خود رفتند.

راننده تاکسی هم نگاهی به اطراف انداخت و ماشین را در دنده یک گذاشت و پایش را بر روی پدال گاز فشرد. خودرو به ناگهان از جایش پرید و به سرعت به سمت دیگر میدان به راه افتاد.

وقتی میله های روی دیوار اطراف محوطۀ دانشگاه پدیدار شدند راننده سرش را به سمت عقب چرخاند و با صدای بلند گفت:" بفرما! رسیدیم، جوون!" لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد:" شما می خواستین برین به دانشگاه. درست نمی گم؟"

بهروز در حالی که با دست به دنبال کیف پولش می گشت زیر لب جواب داد:"بع..له!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" چقدر...شد؟"

راننده با صدای بلند گفت:"هرچی می خوای بده، مَرد!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" پول دیگه واسۀ من به اندازۀ  پِهِن گاو هم  ارزش نداره!"

مردی که در کنار راننده نشسته بود تبسمی کرد،به صورت او نگاهی انداخت و بعد گفت:" تو...آدم خیلی خوبی هستی!"

بهروز به محض این که از تاکسی پیاده شد به سمت در بزرگ دانشگاه به راه افتاد. دو مرد یونیفرم پوش که تفنگهایی دارای سرنیزه به دست داشتند در دو سوی آن ایستاده بودند. در بزرگ ورودی دانشگاه قفل بود، اما در کوچک کناری آن که مخصوص افراد پیاده بود نیمه باز به نظر می آمد. افسر جوانی مشغول گشت زدن در محوطه مقابل دانشگاه بود.

همان طور که بهروز به در بزرگ نزدیک می شد دو مرد نگهبان به تدریج لوله تفنگهایشان را پائین آوردند به طوری که سرنیزه های آنها بهروز را نشانه گرفت. افسر جوانی که مشغول قدم زدن در آن محوطۀ کوچک بود ناگهان سر جایش ایستاد، عقبگردی کرد و به بهروز چشم دوخت.    

وقتی بهروز نزدیکتر رسید یکی از نگهبان ها  در حالی که نوک سرنیزه اش را به سوی او گرفته بود با صدای بلند گفت:" خیال می کنی...کدوم گوری داری می ری، جوون!؟"

سرباز دیگر در حالی که اخم کرده بود پرسید: " تو...دانشجویی، پسر!؟"

بهروز با خونسردی  جواب داد:"آره، من دانشجوی....دورۀ دکتری هستم!" و دستش را در جیب عقب شلوارش کرد تا کیف پولش که کارتهایش در آن بود بیرون بیاورد و زیر لب سؤال کرد:" واسۀ چی می پرسی؟ امروز این جا ...چه خبره!؟"

افسر نگهبان که حالا پشت سر او ایستاده بود تقریباً داد زد:" هیچ خبری نیست! فقط تمام کلاسهای صبح تعطیل شده اند!"

بهروز زیر لب گفت:" پس چرا من...خبر نشدم؟" و برگشت و به افسر نگهبان که حالا دست های مشت کرده اش را به کمر زده و به او خیره شده بود نگاه کرد، و بعد گفت:" من اومدم که...همسرم رو به خونه ببرم. اونم دانشجوست!"

لحظاتی سکوت سنگینی بر آنجا حاکم شد و بعد افسر جوان با عصبانیت گفت:" تو بهتره که فوراً و قبل از این که من از کوره در برم و بندازمت توی هلفدونی، بزنی به چاک!!"

بهروز با اخم گفت:" منظورت...چیه!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:"همسر من توی دانشگاهه... خودم هم امروز بعد از ظهر این جا کلاس دارم!"

افسر فریاد زد:"مگه صدای منو نشنیدی، یابو علفی! فوراً گورتو گم کن! نذار اون روی سگم بالا بیاد! همین حالا!"

بهروز به ناگهان احساس کرد که کسی از پشت شانه اش را گرفته و می کشد.  لحظه ای بعد صدائی آهسته در   گوشش گفت:" بزن بریم، جناب!"

مرد جوانی بود به اندازه قد و قواره خودش که رو به رویش ایستاده بود و لبخند می زد. جوان تکرار کرد:"بیاین بریم، آقا!" و عملاً او را به سمت خودش کشید و زمزمه کرد:"اونا همین الان یه عده از بچه ها رو به قتل رسوندن! شک نداشته باشین که اگه عصبانی بشن در کشتن یه نفر دیگه تردید نمی کنن!"

حالا آنها داشتند در کنار هم در پیاده رو قدم برمی داشتند. آن وقت بهروز گفت: لطفاً... به من بگو که اینجا... قبل از این که من برسم...دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟"

مرد جوان سرش را چند بار تکان داد و بعد گفت: "اسم من جمشیده، آقا. من همراه با دو سه تا از دوستام اومدیم اینجا ...که به تظاهراتی که سازمان دانشجویی دانشگاهمون برای امروز برنامه ریزی کرده بود ملحق بشیم!" چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد:" ما تظاهراتمون رو انجام دادیم...اما قبل از این که تموم بشه، آدمکشای دیکتاتور به سرمون ریختن...اول تیرها شون رو به سمت هوا می انداختن اما بعد...مستقیماً به سمت ما شلیک کردن!" حرفش را قطع کرد تا آب دهانش را فرو بدهد و آن وقت ادامه داد:" رفقای ما به داخل صحن دانشگاه رفتن اما...بعدش عده ای از اونا برگشتن تا کسانی رو که تیر خورده بودن و زخمی شده یا به قتل رسیده بودن با خودشون ببرن.اون وقت اون حرومزاده ها به طرف این بچه هام تیرانداختن و عده ای از اونا رم زخمی کردن...یا کشتن! بعدش هم یه دسته ازشون وارد صحن دانشگاه شدن و در هاشو قفل کردن!" نفسی بلند کشید و  ادامه داد: "اونا تمام جاهای دانشگاه رو نگهبانای مسلح گذاشتن! کسانی رو هم که بازداشت کرده بودن  با کامیونای ارتشی با خودشون بردن!"       

بهروز همان طور که به چهار راهی که دیوار دانشگاه به آن ختم می شد نگاه می کرد پرسید:" پس چطور شد که ...تو...هنوز اینجایی، جمشید؟ نگران نیستی که اونا تو رو هم بگیرن و ببرن و...؟"

جمشید در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"نه، فکر نمی کنم اونا این کار رو بکنن. من بهشون گفتم که تازه از خونه اومدم و قصد دارم به سر کلاس خودم برم...اونام جواب دادن که باید همین اطرف بِپلِکم تا معلوم شه که مسئولین دانشگاه در مورد تشکیل کلاسهای بعد از ظهر چه تصمیمی می گیرن..." بعد نگاه موشکافانه ای به اطراف چهار راه که حالا به آن نزدیک شده بودند انداخت و اضافه کرد:" من فکر نمی کنم هیچ بلایی بر سر همسر شما اومده باشه، آقا!" نظر دیگری به دور و برش انداخت و بعد ادامه داد:" می دونین! تنها دختری که امروز به شدٌت مجروح شد همونی بود که وقتی مزدورای رژیم سرگرم کتک زدن رفقای ما با باتوم و قنداق تفنگ بودن، یه قوطی رنگ رو از دست یکی دیگه گرفت واز مجسمۀ دیکتاتور بالا رفت که به صورتش رنگ بماله!"

بهروز که حالا با دهان باز مانده و نفسِ حبس شده به جمشید چشم دوخته بود بی اختیار گفت:" خدای من...!"

جمشید با هیجان پرسید:"چی شد آقا!؟ اتفاقی افتاد!؟"

بهروز نفس عمیقی کشید، سرش را تکان تکان داد و بعد جواب داد:" مادرِ خانومم گفت که...همسرم...قبل از این که...از خونه خارج بشه...یه قوطی رنگ...توی کیفش گذاشت...!"

جمشید یکی دو دقیقه ساکت بود و بعد گفت:" خُب، برداشتن یه قوطی رنگ به این معنی نیست که  همسر شما...حتماً همون کسی بوده که به صورت مجسمه دیکتاتور رنگ ریخته..." و بعد از مکثی و ادامه داد:" شاید همسر شما...همون نفر اول بوده...نه دومی که تیر خورده! برای این که ما...مطمئن بشیم چه اتفتاقی افتاده...اول باید...یه کم تحقیق کنیم! چون که...اون خانوم...تنها کسی نبود که در گیر این جریان شده بود... امروز دانشجوهای زیادی به وسیلۀ مُزدورای رژیم مجروح شدن! یکی از دوستای من ...وقتی شعار می دادیم کنار من ایستاده بود و...یه دفه دیدم که روی زمین خوابیده...با دهن باز...و از جاش تکون نمی خوره!"

بهروز زیر لب گفت:" واقعاً متأسفم."

جمشید چند ثانیه به صورت بهروز خیره شد و بعد اضافه کرد:"دختری که رنگ به صورت مجسمه مالید خیلی خیلی جوون بود، آقا! شاید هیجده یا نوزده سال بیشتر نداشت. همسر شما...چند سالشونه؟" 

بهروز نفسی به راحتی کشید ولی جوابی نداد.هر دو کمی ساکت بودند و بعد بهروز پرسید:" شما ...بر حسب اتفاق در بین تظاهر کننده ها...یک خانم  کمی مسن تر رو...ندیدن...؟"

جمشید در حالی که سرش را به علامت نفی تکان می داد با لحنی محکم گفت:            " نخیر! نه آقا! اما چرا...می پرسین؟"

بهروز حالا با سوء ظن به صورت جمشید خیره شده بود. یک دقیقه بعد به جای جواب سؤال او آهسته گفت:"راستش رو به من بگو، جوون! من واقعاً باید بدونم که...اون دختری که گفتی...چند ساله بوده! لطفاً...چیزی رو از من مخفی نکن!"   

مدتی نسبتاً طولانی سکوت بر قرار بود تا این که جمشید  با صدای آهسته جواب داد:" "خیله خب. باشه! راستش...اون خانوم ممکنه که...سنٌش به کم بیشتر بوده. من نمی تونم نظر قطعی بدم..."

حالا بهروز با نگرانی به اطرافش خیره نگاه می کرد. به نظر می آمد که مشغول ارزیابی دیوار آجری و میله های فلزی بلند رو به رو است.

آن وقت جمشید گفت:"فایده ای نداره، آقا! سربازای نگهبان، همه جا هستن....و همه دیوارها  رو هم به دقٌت تحت نظر دارن! امکان نداره که بتونین از دیوار بالا برین مگه این که پیه تیر خوردن و کشته شدن رو به تنتون بمالین!"

اما در همان لحظه، انگار که کسی او را به سخره گرفته باشد به ناگهان صدای پائین پریدن فردی از روی دیوار شنیده شد. لحظه ای بعد شخص دیگری هم به دنبال او آمد  و بعد صدای جهیدن فرد سومٌی به گوششان خورد!

بهروز با شور و شوق گفت:"نیگا کن، جوون! اونا در کمال صحت و سلامت از دیوار بالا آمدن و به این طرف پریدن!"

آن سه مرد حالا در کمال آرامش به سوی آنها می آمدند. لحظاتی بعد آن ها بهروز و جمشید را دیدند  و بلافاصله راهشان را کج کردند و به سوی دیگر خیابان رفتند.

بهروز زیر لب گفت:"بهتره  قبل از این که اونا توی جمعیت گم و گور بشن باهاشون حرف بزنیم!" و به به سمت آنها دوید.  وقتی به نزدیکی اولین جوان رسید، داد زد:"حضرت آقا! می تونم ازتون یه...سؤالی بکنم!"

سه جوان نگاه های سریعی به اطرافشان انداختند و بعد ، یکی از آنها ایستاد وبا صدای بلند گفت:"بله ، آقا! سؤالتون...چیه؟"

بهروز جواب داد:"سؤال اینه که...آیا بین دانشجوایی که داخل دانشگاه مشغول تظاهرات هستن...دختری هم هست؟"

دانشجو سری فرود آورد و جواب داد:"بله، آقا! ده بیست نفر...یا بیشتر!" و بعد نگاهی به سوی دیوار دانشگاه انداخت و پرسید: "شما...کسی رو...اون طرف...دارین؟"

بهروز جواب داد:"بله، آقا! یکی از نزدیکترین قوم و خویشام...!"

جوان به آرامی گفت:" شما لابد  صدای تیراندازی اونا رو.....شنیدین، درسته؟"

جمشید سرش را به علامت تأیید  فرود آورد و پاسخ داد:" بله، ما صداشو شنیدیم. می شه بگین که...اون تو..چه اتفاقی افتاده!؟"

جوان چند لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت:"متأسفانه، تعدادی از دانشجوا...تیر خوردن! دو یا سه تای اونا...دختر بودن. یکیشون که  از مجسمۀ دیکتاتور بالا رفته بود تا به روی اون رنگ بپاشه از سمت گردن مجروح شد. بغیر از اون...و دو مرد جوون که شهید شدن، بقیه ...تنها زخمهای سطحی برداشتن و...حالشون بد نبود..."

بهروز با تردید پرسید:" شماها...چطوری تونستین...خودتونو از مهلکه نجات بدین...؟"

جوان شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:"اون گوشۀ صحن دانشگاه... در قسمت شمالی که نگهبان چندانی نداره...یه اتاق کوچیک انباری هست که...متروکه...و محل خوبی برای بالا رفتن و قایم شدنه ... که آدم فرصت مناسب برای پائین پریدن از دیوار و بیرون اومدن از دانشگاه رو پیدا کنه!"

بهروز با تردید پرسید:" فکر می کنی...کسی هم بتونه...از اون جا...وارد صحن دانشگاه...بشه!؟"

دانشجو چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد آهسته جواب داد:" راستش من فکر می کنم ...رفتن به داخل اون جا...یه دیوونگی محض باشه، آقا!" نظری موشکافانه به اطرافش انداخت و بعد ادامه داد:"این محل به طور تمام و کمال در محاصرۀ آدمکُشاس! هر کی بره توش، بیرون اومدنش با کرام الکاتبینه! اون هم تازه در صورتی که شما شانس بیارین و بلافاصله دستگیر نشین!"

جمشید با اخم پرسید:" یعنی تو فکر می کنی که دولت قصد داره  تمام اون بچه هایی رو که الان داخل محوطه دانشگاه هستن بکُشه یا بازداشت کنه!؟"

دانشجو جواب داد:" نخیر، آقا! دولت همچین غلطی نمی تونه بکنه! بچه های مام، مثه همۀ آزادیخواهای دنیا، آماده ن که از خودشون دفاع کنن! اما قطعاً خونریزی زیادی می شه!"  سرش را چند بار تکان داد و بعد اضافه کرد:" مطمئن باشین که هیچکدوم از  بچه ها دلشون نمی خواد این اتفاق بیفته! اونا فقط می خواستن اجازۀ برگزار کردن یه تظاهرات معمولی رو داشته باشن! این کار که جوابش جوخۀ اعدام نیست!"

دانشجوی دیگری که از آن جا می گذشت و حرفهای آنها را شنیده بود با خشم فریاد زد:" اون حرومزاده ها یه دختر جوون رو که می خواست روی سر مجسمه شون رنگ بریزه با گلوله زدن! کجای دنیا یه دولت به خودش اجازه می ده که همچین جنایت وحشتناکی بکنه، هان!؟"

بعد صدای کسی را شنیدند که از سمت دیگر خیابان فریاد می زد:" اوهوی...! شما حرومزاده ها...اون جا اجتماع کردین که چه غلطی بکنین، هان!؟"

هر دو دانشجو اخم کردند، دندانهایشان را به روی هم فشردند و نگاهی به سمت بهروز و جمشید انداختند. آن وقت دانشجوی اول زیر لب گفت:"همچین حرف می زنن که انگار کشور رو خریدن و مردمش هم برده های اونان!"

دانشجوی دوم گفت:"همشون توی یه خواب خرگوشی خیلی طولانین.انگار نه انگار که این جا یه جنبش بزرگ شروع شده که ممکنه بنیانشونو بر باد بده!"

دانشجوی اول سری تکان داد و زیر لب گفت:" همچین گوشای خودشونو گرفتن که نفهمیدن این سرو صدا ها  جارو جنجال نیست، اولین آوای رعده! رعدی که برقش خیلی زود ممکنه ریشۀ همه شونو بسوزونه و در جا خشکشون کنه!"

بعد به  آرامی به راه افتادند و از آن جا  رفتند.

جمشید نیشخندی زد، سرش را تکان داد و آهسته گفت:" آخر و عاقبت رژیم  رو که بچه ها برامون تعیین کردن! پس مام حالا می تونیم با خیال راحت راهمون رو بکشیم و از این جا بریم! " و بعد به سمت یکی از کوچه های فرعی رفت و از نظر ناپدید شد.

بهروز چند لحظه ای در همان جا ایستاد و فکرکرد، بعد شانه هایش را بالا انداخت و آهسته به سمت بالای خیابان به راه افتاد. طولی نکشید که به نزدیکی  در ورودی دوم دانشگاه رسید. بدون این که به دور و برش نگاهی بیندازد از در گذشت که وارد محوطه دانشگاه شود.

آن وقت بناگهان صدای کسی را از پشت سرش شنید که فریاد می زد:" اوهوی... جوونک! داری کدوم گوری می ری؟"

بهروز رویش را برگرداند و به سربازی که تفنگش را به او نشانه رفته بود و سویش می آمد نگاهی  انداخت. بعد در حالی که تظاهر می کرد سخت عصبانی شده است، با صدای بلند گفت:" تو دیگه چه دردته، جوون!؟ من هر روز دارم این راه رو می رم و میام!! من اینجا  کلاس دارم! مگه اشکالی داره!؟"

سرباز چند متر دورتر ایستاد  و با ناباوری با صدای بلند گفت:" مگه تو ...خبر نداری ، جوون، که این اداره تعطیله!؟"

بهروز در حالی که اخم کرده بود داد زد:" اداره چیه، مرد!؟ این جا دانشگاهه! واسۀ چی باید تعطیل باشه!؟  من دارم میرم سرکلاس!!"

بعد فرد دیگری از پشت سرش گفت:" اگه دلت می خواد...می تونی وارد اون جهنم درٌه بشی! اما...هر بلایی بعدش سرت اومد ...پای خودته!" و همانطور که به سمت بهروز می آمد  سرش را تکان تکان داد.

بهروز به سرعت چرخی به دور خود زد و به تازه وارد نگاه کرد.  افسر جوانی بود که دو ستاره بر روی هر کدام از پاگون های یونیفرمش می درخشید. با صدای بلند گفت:" ممنون!" و به راه افتاد.

آن وقت افسر داد زد:" هر بلایی به سرت اومد مسئولش خودتی ها!"

بهروز سرش را برگرداند و با بی تفاوتی پرسید:" آخه واسۀ  چی، جناب سروان؟ مگه اون تو  چه خبره!؟"

افسر جوان با لحنی آرامتر جواب داد: " اون جا...یه مشت دیوونه کلٌه پوک... مشغول آتیش به پا کردنن! مام می خوایم جلوشونو بگیریم!" مکثی کرد و بعد ادامه داد:  "ممکنه...درگیری و تیراندازی هم باشه! تو هم...اگه بری داخل...احتمال داره یه بلایی به سرت باید. تفهیم شد!؟"

بهروز که حالا کمی نگران شده بود، زیر لب گفت:" ولی... آخه... من خانومم توی دانشگاهه... اگه درد سری هست، من باید برم و اونو بیارم بیرون!!"

ستوان شانه هایش را بالاانداخت و زیر لب گفت:" خب، در این صورت، می تونی بری! ولی من قول نمی دم که بتونی خودت و زنت  رو از اون جهنم درٌه بیرون بکشی!"

بهروز با لحنی محکم گفت:" باشه!" و به سرعت به سمت یکی از ساختمان های دانشگاه که نزدیکتر بود رفت، اما کمی بعد به راست پیچید و به طرف در اصلی دانشگاه که مجسمۀ "دیکتاتور"  در نزدیکی آن قرار داشت حرکت کرد.

حالا گروههای کوچک وبزرگی از دانشجویان را می دید که در این جا و آنجا به دور هم جمع شده و جرٌ و بحث می کنند. وقتی به یکی از آن ها نزدیک شد، ایستاد و با صدای بلند رو به دانشجویان گفت:" ببخشین، بچه ها! شما می دونین دانشجوهایی روکه آدمکش ای رژیم با گلوله زدن... کجا بردن؟"

یکی از دانشجویان در حالی که قدم پیش می گذاشت جواب داد:" بله، جناب!  همۀ اونا رو بردن به زیر زمین دانشکدۀ پزشکی! اگه راهنمایی لازم دارین، ...من در خدمتم!"

بهروز جواب داد:" نه، نه! احتیاجی نیست!" و بدون این که حتی از جوان تشکری بکند عقب گردی کرد که برود. آن وقت صدای جوان را شنید که داد می زد:" اما جناب!...همه شون اون جا نیستن! چندتا شونو ...آدمکشا با خودشون بردن!"

بهروز سری تکان داد ومشغول دویدن شد.

جمعیت بسیار بزرگی در محوطۀ مقابل دانشکده پزشکی جمع شده بودند. بعضی از آنها سرگرم فریاد زدن  یا صحبت کردن با صدای بلند با یکدیگر بودند. بی شباهت به  توده عظیمی از مواد منفجره که آماده انفجار باشند نبودند.

درهای  دانشکده  پزشکی به علت تراکم جمعیت مقابل آن مسدود بود. اما دانشجویانی که چهرۀ پریشان او را دیدند خود را کنار کشیدند و برایش راه باز کردند.

در یکی از زیر زمین های وسیع دانشکده، چهار ردیف تختخواب را در کنار هم چیده بودند که بر روی هر کدام جوانی دراز کشیده بود و  و ناله می کرد.  اندامهای تعدادی از آن ها ا پُر از لکه های خون بود و بعضیها  به نظر می آمد که به خواب ابدی  فرو رفته اند.

بهروز در حالی که  مادلین را صدا می زد  و به چهرۀ یک به یک زخمیها خیره نگاه می کرد از کنار تمام تخت ها گذشت. افرادی که در اطراف زخمی ها جمع شده بودند با دیدن چهرۀ او خود را کنار می کشیدند و برایش راه باز می کردند. وقتی به انتهای سالون رسید، از  مرد مسنٌی که بر روی بدن دختر جوانی که لباسهایش غرق در  خون بود خم شده و به چهرۀ او زل زده بود  پرسید:" کس دیگری هم غیر از اینها هست...!؟"

مرد زیر لب جواب داد:" نمی دونم، جوون! فکر نمی کنم! ظاهراً همۀ زخمیا رو آوردن اینجا!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" البته به جز اونایی که... اون آدمخورا  با خودشون بردن!"

زن میانسالی  که در کنار پیر مرد ایستاده بود با نگرانی سؤال کرد: " حالش چطوره، استاد!؟ امیدی هست...!؟"

مردی که زن، او را "استاد" خوانده بود زیر لب جواب داد:" نگران نباش، مادر! اون خیلی بیشتر از دانشجوای دیگه شانس آورده! اینشالله...زنده  می مونه!" آن وقت سرش را بلند کرد، لبخند غم انگیزی زد و ادامه داد:" تقریباً مطمئنم که...زنده می مونه. جای نگرانی... نیست!" بعد چرخی به دور خود زد، سفارشهایی به چند پرستار که در اطراف بودند کرد و به آرامی از آن جا دور شد.

بهروز با عجله یک بار دیگر چرخ کاملی به دور سالون زد، بعد به سوی در خروجی رفت و تلوتلو خوران از ساختمان خارج شد.

حالا صدای کسی را می شنید که دایماً  دو سؤال را مطرح می کرد:" اون...نفر اول بوده...یا دومٌ!؟" حالا...مرده س...یا زنده!؟"  

احساس می کرد که تب سنگینی دارد. صدای دو دختر کوچکش را می شنید که با صدای خیلی بلند در گوشهایش جیغ می کشیدند. *******

قبل از این که زیاد از دانشکده دور شوند مرد جوانی که قلم خودکار و دفترچه ای در دست داشت به سویش آمد و با صدای بلند  پرسید:" شمام...کسی رو از دست دادین، آقا!؟ " و بعد اضافه کرد:"اگه ممکنه... لطفاً اسمش رو به من...بگین!؟"

صدای خودش را شنید که تقریباً فریاد می زد: " نخیر! نخیر! من هنوز نمی دونم...چه بلایی به سر همسرم اومده! ممکنه که ...بازداشتش کرده باشن!"

مرد جوان زیر لب گفت:" متوجه شدم، قربان!" و بعد نگاه موشکافانه ای به چهرۀ او انداخت و اضافه کرد: " اسم من..سعیده! من...یه جور...خبرنگارم!"

بهروز زیر لب پرسید:" وقتی که  اونا داشتن تیراندازی می کردن، تو این جا بودی...آقای...سعید؟"

سعید در حالی که دفتر یادداشتش را در جیب بغل می گذاشت جواب داد:" بله، البته! من از دیشب تا حالا این جا هستم. می دونین که من...یه خبرنگار آزادم. " و بعد از مکثی ادامه داد:" من...هم عکاسم و هم...خبرنگار، قربان. من ...مقاله هام رو برای روزنامه های خارجی زیادی هم می فرستم که...چاپ می کنن!"

بهروز زیر لب پرسید:"تو...می دونی که ...چه بلایی برسر دانشجوایی که اونا گرفتن و با خودشون بردن ...اومده!؟"

سعید جواب داد: "نه قربان! اما من همۀ اونا رو از نزدیک دیدم. همون طور که گفتم، من یه خبرنگارم! من مجبورم هر اتفاقی رو که در اطرافم می افته ببینم و ثبت کنم. حقیقتشو بخواین...من اون موقع درست نزدیک بچه ها بودم. چیزی هم نمونده بود که ...به خاطر این که خیلی بهشون نزدیک شده بودم، خودم هم بازداشت بشم. اون آژدانا فقط به این خاطر منو دستگیر نکردن که..."

بهروز که حالا بیش از حد عصبی شده بود تقریباً داد زد:" خیله خب، خیله خب! فقط به من بگو که ...اونا چند نفر بودن، و...این که بهشون...صدمه ای هم زده بودن...جراحتی داشتن یا...هیچ کدوم...کشته شده بودن...!؟"

سعید با لحنی محکم جواب داد:"نخیر ، نخیر! اونا همه زنده و هیجان زده بودن! در واقع بعضهاشون همون موقع هم فریاد می زدن و اعتراض می کردن. یکیشون حتی مقاومت می کرد و نمی خواست بذاره که بِبَرنش!"

بهروز در حالی که نفسی به راحتی می کشید گفت: "خیلی ممنونم! حالا ...لطفاً بهم بگو که ...اونا ...دختر بودن یا ...پسر!"

سعید جواب داد:" راستش، چندتاشون...مردای جوونی بودن و یکیشون... هم...دختر بود! البته...یه دختر دیگه هم که سعی داشت دوستشو از چنگ  آدمکشا بیرون بکشه، در لحظه آخر بازداشت شد. یعنی که ...جمعاً دوتا دختر بودن و سه چهار تا پسر...!"

بهروز نفس دیگری به راحتی کشید و بعد آهسته بر روی زمین نشست.

سعید حالا درست بالای سر بهروز ایستاده بود و خیره به چهرۀ او نگاه می کرد. کمی بعد زیر لب پرسید:" امکانش هست که...یکی از اون پسرا ...یا دخترا ...قوم و خویش نزدیک شما بوده...باشه!؟"

بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد و سؤال کرد:" فکر می کنی که ...اونا رو به کجا برده باشن؟"

سعید جواب داد: " خدا عالمه، قربان! به هر جایی که دلشون می خواد! اما ...حدس زدنش زیاد مشکل نیست."  نگاه دیگری به چهره بهروز انداخت و بعد اضافه کرد: "اونا معمولاً زندونیای سیاسیشونو یا به زندونای ارتش می برن...یا به شکنجه گاههای سازمانای امنیتی شون...! شما...قطعاً می دونین که اونها کجان!"

بهروز حالا به درختی تکیه داده بود و احساس می کرد که تمام بدنش در حال از هم پاشیدن است. زیر لب از خود پرسید:"حالا ... دیگه چه کاری ...از دست من برمیاد!؟"

سعید در حالی که به روی بهروز خم شده و به چهرۀ او زُل زده بود پرسید:" اگه فکر می کنین که...کاری هست...که من براتون انجام بدم، لطفاً بگین!؟"

بهروز با عجله جواب داد: "نه، نه! من باید خودم...یه راهی پیدا کنم ..."

سعید با گیجی پرسید:"راهی برای ...چی!؟"

بهروز به جای جواب دادن  پرسید:" فکر می کنی که من...چطوری بتونم با یه نفر در خارج محوطه دانشگاه تماس بگیرم؟" و بعد از مکثی در حالی که سرش را به اطراف می چرخاند و به دقت نگاه می کرد، ادامه داد: " به نظرت این نزدیکی ها...یه تلفن عمومی هست... ؟"

سعید جواب داد: " بله آقا، یکی اون طرف صحن دانشگاه هست! کنار زمین فوتبال! اما نمی دونم اونا به ما اجازه می دن که ازش استفاده کنیم یا نه! می تونم...اگه بخواین... شما رو به اون جا راهنمایی کنم."   

وقتی بهروز می خواست از جایش بلند شود، سعید به جلو دوید، زیر بغلش را گرفت و کمک کرد که  سرپا بایستد و بعد پرسید:"شما گفتین که ...یکی از اونا...از آشناهای شماس؟"

بهروز در حالی که به زمین خیره شده بود زیر لب پاسخ داد:"بله!"  و وقتی به راه افتادند و در جادۀ آسفالته ای که به سمت زمین فوتبال می رفت قدم برمی داشتند، رو به سعید سؤال کرد:" تو...مطمئنی که...اونا...به کسانی  که بازداشت می کردن...اصلاً... صدمه ای نزدن؟"

سعید جواب داد: "اگه راستشو بخواین...من واقعاً هیچ کدوم از اونا رو ندیدم! فقط..."

بهروز که باز نگران شده بود با عجله پرسید:"فقط...چی!؟" و چون سکوت سعید را  دید پرسید:" اتفاق خیلی بدی افتاده!؟"

سعید گفت: "خب، راستش...نمی دونم! من فقط صدای چند گلوله را شنیدم که...از فاصله ای شلیک می شدن. بعد عده ای با لباس نظامی رو دیدم که چند تا پسر و دوتا دختر رو روی زمین می کشیدن و با خودشون می بردن! واقعاً نمی شد گفت که ...اونا زنده هستن یا مرده! تنها چیزی که می تونم بگم اینه که بعضی از اونا گریه می کردن و بعضیا جیغ یا فریاد می زدن!"

بعد از آن،هر دو تا زمانی که به نزدیکی باجه تلفن عمومی رسیدند در سکوت کامل قدم بر می داشتند.      در آنجا  اولین چیزی که به چشمانشان خورد سربازی مسلح بود که در کنار کیوسک ایستاده و به آن تکیه داده بود.     

سرباز به محض این که آنها را دید چپ چپ نگاهی مالامال از شک و تردید به سرتاپایشان انداخت، بعد تفنگش را کمی بالا آورد و پرسید: " شما جوونا، این جا چی می خواین؟"

سعید جواب داد:" مافقط قصد داریم به خونۀ این جوون بیچاره زنگ بزنیم. اون از نگرانی واسۀ بچه های بی نواش داره دیوونه می شه!"

مرد چند لحظه ای با ناباوری به چهرۀ  بهروز  خیره شد  وبعد نظر سریعی به اطراف خودش انداخت. آن وقت زیر لب گفت:" شما...دو دقیقه وقت دارین! اگه قبل از این که گروهبان برگرده کارتون تموم نشه...اون وقت مجبورم جفت تونو بازداشت کنم. گرفتین!"

سعید زیر لب جواب داد:" آره!"  و به صورت بهروز نگاه کرد. یک دقیقه بعد، بهروز داخل کیوسک ایستاده بود و داشت شماره منزلش  را می گرفت. به محض این که تلفن زنگ اول را زد، شخصی گوشی را برداشت و با نگرانی گفت:"توئی بهروز!"

بهروز به نجوا گفت:" بله، مادر..." اما نتوانست حرف دیگری بزند. زنی که گوشی را در دست داشت تقریباً داد کشید:" از مادلین خبری داری!؟"

بهروز با گیجی پرسید:" مادلین!؟ و بعد از مکثی نسبتاً طولانی اضافه کرد:  "بله...مادر." و به آرامی سؤال کرد:" برای چی... می پرسین؟"

زنی که بهروز "مادر" خطابش کرده بود با صدای بلند گفت:" خدا رو شکر!" و توضیح داد:"من توی همین یک ساعت گذشته خبرای خیلی بدی ...دربارۀ... اتفاقای دانشگاه شنیدم...انقده بد که مغزم نزدیکه بترکه!"

بهروز در حالی که هنوز سعی می کرد اضطراب خودش را پنهان کند جواب  داد: " آره، می دونم مادر. می فهمم که چرا نگرانین. امروز دانشگاه یه خورده شلوغ بود. اما حالا دیگه آروم شده."

کمی منتظر ماند تا واکنش زن را ببیند و چون چیزی نشنید سینه اش را صاف کرد و ادامه داد:" اون حالش خوبه! رفته بازار...خرید! تا  یکی دو ساعت دیگه ...برمی گرده."

زن زیر لب گفت:" خیله خب، پسرم. خیلی از تلفونت ممنون!"

بهروز در حالی که سعی می کرد با اعتماد به نفس حرف بزند پرسید:"حال بچه ها خوبه، مادرجون؟"

مادر جواب داد:"آره، پسرم، خوبن!"

بهروز با صدائی بلندتر گفت:" خیله خب، مادر. پس به زودی می بینمتون."

زن تقریباً داد زد:" خدا حافظ...!"

سعید با کنجکاوی زیر لب پرسید:" همسرتون... واقعاً رفتن خرید؟"

بهروز جواب داد:" خدامی دونه! این تنها امید منه!" و ناگهان صدای سرباز را شنیدند که تقریباً جیغ می کشید:" زودتر بزنین به چاک! گروهبان داره میاد!"

هر دو به سرعت چرخی زدند و از کیوسک تلفن دور شدند.

چند دقیقه بعد،  سعید به آرامی پرسید:"حالا می خواین... چیکار کنین؟"

بهروز با نا امیدی جواب داد:" مگه کاری از دستم بر میاد!؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" اول باید اسمای اون دانشجوایی رو که ...دستگیر شدن  بفهمم... اون وقت هر کاری که ...بتونم...انجام می دم!"

سعید گفت:" اون ممکنه کار چندان سختی نباشه! اولین قدمی که باید برداریم،اینه که...اسمهای دخترایی رو که بازداشت شدن به دست بیاریم. من مطمئنم که می تونیم جلوی دانشکدۀ پزشکی کسی رو پیدا کنیم که اونا رو می شناسه!"

بهروز سری فرود آورد و جواب داد:" آره، فکر می کنم که... کار خوبی باشه!"

چند دقیقه بعد، آنها در مقابل دانشکدۀ پزشکی بودند. حالا دانشکده در محاصرۀ نیروهای نظامی بود.

افسر جوانی که هفت تیری در دست راستش بود به محض دیدن آنها فریاد زد:" تا بازداشتتون نکردم، گورتونو گم کنین!"

بهروز با صدای بلند گفت:"تنها چیزی که من می خوام اینه که ببینم همسرم اینجا  وسط جمعیته یا نه! باید ببرمش خونه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اگه ممکنه لطفاً  با  بلندگوتون اسمش رو صدا بزنین که اون بتونه بشنوه! اون مادلینِ مُکریه!"

افسر جوان کمی اخم کرد اما بعد بلندگو را از دست سربازی که در نزدیکیش بود گرفت، آن را به سمت جمعیت چرخاند و همان طور که لوله اسلحه اش را به سمت مغز بهروز  گرفته بود در آن فریاد زد:" " مادلین مٌکری! اگه اینجا هستی، بیا بیرون!"

برای لحظاتی جمعیت کاملاً ساکت بود و بعد صدای دختری شنیده شد که تقریباً داد می زد:"فکر می کنم ...اون رو دستگیر کردن...آقا!" 

افسر جوان شانه هایش را بالا انداخت و به سمت بهروز چرخید و گفت:" پس باید بری به زندونِ زندونیای سیاسی-امنیتی و چک کنی، جوون! دیگه این جام وای نستا به من زل بزن!"

بهروز نظری به چهرۀ  سعید انداخت و بعد لبخند تلخی زد و به دور خود چرخید. هر دو در حالی که غرق در فکر بودند به آرامی به راه افتادند. اما لحظه ای بعد صدای دختری را از میان جمعیت شنیددند که داد می زد:" اما اون دختر...اسمش ملانی بود، آقا! فکر...می کنم!"

آنها باز چرخی به دور خود زدند و برگشتند. دختر جوان در حالی که سعی می کرد از میان جمعیت  راهی  باز کند و بیرون بیاید با صدای بلند گفت: "من و ملانی ...وقتی که اونو دستگیر کردن..با هم بودیم!   سربازا اونو به خاطر این که داشت به یکی از دوستامون...که می خواستن بازداشتش کنن کمک کنه...دستگیر شد! اون دوستمون ...یه گلوله ...به گردنش خورده بود..." نفس عمیقی کشید و بعد اضافه کرد:" اون اولین شهید ما بود...!"

بهروز با هیجان  داد زد:"چی...!؟  لطفاً اسم ...اون دوست دیگه تم...به من بگو!"

دخترک جواب داد:" نه، آقا! اون دوست من نبود!  دوست ملانی بود! به همین خاطر هم...ملانی رو اون آدمکشا با تیر زدن! جونشو به خاطر دوستش به خطر انداخت! من فقط اون دختره رو دو سه بار با ملانی دیده بودم....شاید هم ...یه دفعه با هم به خریدی ، چیزی رفته باشیم...!"

بهروز تقریباً جیغ کشید: " بله،بله، بفهمیدم! اماٌ اسمش! اسمش چی بود!؟"

دخترک که حالا به نزدیکی بهروز رسیده بود جواب داد:" اون؟ اون...فکر کنم...اسمش  مینو بود. مینو جوانخواه! یا یه همچین چیزایی!"

بهروز به سمت سعید چرخید و به او نگاه کرد. سعید حالا ابروانش را بالا کشیده بود. زیر لب گفت:" انگار که ما...باید از اول  شروع کنیم!"

دخترک که حالا از وسط جمعیت بیرون امده و در مقابل آنها ایستاده بود پرسید:       " شما...دنبال کی می گردین؟"

سعید با صدای بلند جواب داد:" به دنبال همسر این آقا! اسمشون مادلینه. اون خانومه که ما دنبالش می گردیم!"

دخترک همانطور که به آن ها نزدیک می شد پرسید :" منظور تون مادلین مُکریه؟"

بهروز زیر لب گفت:" بله، مادلین ...مُکری!"

دخترک همان طور که به بهروز نزدیک می شد زیر لب گفت:" من...اونم می شناسم، آقا!  اون جزو افرادی بود که با هم از...دانشکده حقوق به این جا اومدیم! مادلین هم یکی از دوستای منه." بعد نگاهی طولانی به سمت افسر جوان که حالا سرگرم صادر کردن دستوراتش به سربازها بود انداخت و با صدای آهسته گفت:" مادلین یه قوطی رنگ قرمز به همراه خودش آورده بود که اونو روی سر و صورت مجسمۀ دیکتاتورخالی کنه... اما به من گفت که تظاهراتی که ما امروز علیه دیکتاتور برگزار کردیم برای این که اون مردک صدای غُرٌش انقلاب رو بشنوه کافی بوده! واسۀ همین هم قوطی رنگ رو به یکی از دوستامون داد و خودش...رفت خونه که به موقع برای غذا دادن به بچه هاش اونجا باشه." نفس بلندی کشید و و اضافه کرد:" اون خیلی قبل از این بود که ما  از مجسمه بالا بریم و...آدمکشا شروع به تیراندازی کنن...!"

بعد نگاهی طولانی به صورت بهروز که گیج و منگ سرجایش ایستاده بود انداخت و اضافه کرد: " مادلین قصد داشت قبل  از رفتن به منزل، بِرِه یک کمی برای بچه هاش خرید کنه. اما اون...چند ساعت پیش بود! الان دیگه... باید  توی خونه ش باشه!"

 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 190


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995