Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


6 - بُزی

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[23 Sep 2017]   [ هرمز داورپناه]

 


 


وقتی بهروز وارد اتاق شد پدر در مقابل پنجره ایستاده بود و به گل هایی که به تازگی در باغچۀ حیاط کاشته بود نگاه می کرد، اما از پشت سر شباهت زیادی به    پدری که  بهروز می شناخت نداشت! به جای پیژامه و روبدوشامبر همیشگی،چیزی پوشیده بود که بهروز را به یاد گذشته های دور می انداخت.

مادر که در گوشه ای نشسته بود و زیر چشمی او را می پایید ناگهان خندید: " انگار خیلی وقته که باباتو با فرنج نظامی  ندیدی، هان؟ خیلی بهش زُل زدی!"

قبل از این که بهروز جوابی بدهد، بابک که تازه از راه رسیده بود، نگاهی به پدر انداخت، زیرلب سلامی کرد وبعد به طرف مادر چرخید:" امشب...شام چی داریم؟"

گلریز که در نزدیکی مادر نشسته و گوش های  خرس بزرگی را که مادر بزرگ برایش آورده بود مالش می داد با صدای بلند گفت:" دُلمه!  من به مامان گفتم بپزه!"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و  فین فینی کرد و در حالی که به پدر چشم دوخته بود پرسید:"واسۀ چی اون... لباس نظامی تنش کرده؟ جنگی چیزی شده؟"

مادر خندید. " نه، جنگ نشده ... فقط بابات ممکنه ... برگرده سرِ کار!"

بابک سرش را تکان داد: " اون همه وقت...که می تونست بره سرِ کار... نرفت، حالا می خواد بره که ...آمریکاییا مملکت رو درسته قورت دادن و یه آب هم روش!؟"

مادر شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد: "از این فکرا زیاد می کنه. ممدلی خان زنگ زد که دولت باز داره یه عده از افسرای بازنشسته رو بر می گردونه به خدمت. گفت حکم سرتیپی بابات رو هم  که رزم آرا نذاشته به اون بدن روی  پرونده اش گذاشتن که اگه بخواد...با درجه سرتیپی برگرده. خب اونم...به فکر افتاده دیگه." و ابروهایش را بالا برد.

لحظه ای بعد پدر عقب گردی نظامی کرد، خبردار ایستاد و به آن ها چشم دوخت. یونیفرم قدیمیش تمیز و براق بود و سینه اش پوشیده از مدال هایی که در طول جنگ های مختلف گرفته بود. آخرین مدال را شاه، در دوره رزم آرا به جای این که به او درجه بدهد داده بود.

بابک  گفت: " خیلی خوشگلن. ما چقده با اونا مدال بازی کردیم!" و به بهروز نگاه کرد.

بهروز گفت: " بچه ها می گن مملکت باز داره شلوغ می شه. آقای فلسفی گفته که ...باید همۀ بهائیا رو کشت! شاید دولت...آدم کش کم آورده ... اومده دنبال پدر!"

گلریز گفت: " دولت هنوز نیومده که! پدر خودش می خواد بره!"

پدر در حالی که یونیفرمش را از تن بیرون می آورد زیر لب گفت:" پدر... غلط می کنه بخواد بره."

مادر رو به بهروز گفت: " آره مادر! پدرت خودش نمی خواد بره...اما... حقوق فعلیش کفاف نمیده که ما  قسط های خونه رو بدیم. اگه بره سر کار... بهتره!"و بعد از مکثی اضافه کرد:" اما اون آدمکش مادمکش نیست! واسه همینم زود بازنشسته ش کردن دیگه!"

       بابک به طرف بهروز چرخید: " هیچکی خیال کشتن بهائیا رو نداره! جبهه ایا می گن     دولت این سرو صداها رو راه انداخته که حواس مردمو پرت کنه. همه ش واسۀ نفته... می خوان سر مردم جای دیگه گرم باشه که بتونن نفت رو قلمبهبِدن به انگلیسا و آمریکاییا که کوفت کنن و... یه آب هم روش!"

مادر گفت:" به به! آقا چه سیاستمدار کهنه کاری شدن!" و بعد لبخندی زد و رو به بابک گفت:"خب  حزب پان ایرانیست جنابعالی چی می گه!؟"

بابک گفت:"حزب پان ایرانیست می گه... هرچی زودتر دُلمه ها رو بخوریم بهتره! ما داره دلمون ضعف می ره. گور پدر فلسفی و بهائیا و انگلیسا و آمریکائیا!"

 کتاب هایش را برداشت و به داخل اتاق خودشان رفت و لحظه ای بعد صدای برخورد کتاب ها به دیوار اتاق شنیده شد.

پدر که حالا در مقابل مادر ایستاده بود و بقیه لباس نظامیش را بیرون می آورد گفت: "این مرتیکه فلسفی انقده سرو صدا به راه انداخت که ارتش هم مجبور شد دخالت کنه. می گن امروز سرتیپ بختیار و سرلشگر باتمانقلیچ با چند تا کامیون سرباز رفتن و حضیره القدس رو از دست مردم در آوردن... بعد هم خودشون مشغول خراب کردنش شدن! می گن ارتش گفته اون رو واسه خودشون بر می دارن!"

مادر گفت:" آره ، من هم یه چیزایی از در و همسایه شنیدم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"جای مامان مریم خالی! اون همیشه کعب الاخبار بود. از همه چی پیش پیش اطلاع داشت. اما همسایه های دیگه... جون می کَنَن تا یه کلوم خبری چیزی به آدم بدن!"

پدر گفت : "آره...خیلی از ظهر گذشته. شیکم من مالش می ره. کِی شام می خوریم؟"

مادرچپ چپ نگاهی به او انداخت و لبخند زد: "بَسکی به اون باغچۀ پشکلی حیاط  ور رفتی گرسنه ات شده واللا زیاد از ظهر نگذشته. هنوز به وقت شام خیلی مونده." و بعد از مکثی اضافه کرد:" خب اگه می خوای...شام زود می خوریم. دُلمه ها که حاضرن!"  و از جایش بلند شد.

گلریز که حالا خرسش را کنار گذاشته بود و داشت  به مدال های پدر که بر روی "فرنج" نظامیش وصل بودند ور می رفت ناگهان داد زد: " این زرده مال من! خیلی قشنگه! می زنم به سینۀ خرسم!"

بهروز گفت:" زرده چیه دختر! اون طلای نابه! کلی قیمت داره! می خوای بزنی به سینۀ اون خرس بی قابلیت!؟"

گلریز با دلخوری سرش را بلند کرد و گفت: "بی قابلبلیت ...خودتی!"

     چند روز بعد، تعدادی از خواهر زاده های پدر یا به قول خودش "همشیره زاده ها"یش، به دیدن او آمدند. به جز یک نفر که شوهرش مدت ها با مصدق مبارزه کرده بود و حالا به قول مادر به "آلاف و علوفی" رسیده بود، بقیه مثل خود پدر نظامی و یا کارمند دولت بودند. به محض ورود آن ها بابک که از همۀ آن ها دلخور بود خواست از خانه بیرون برود اما مادر جلویش را گرفت:" اونا واسۀ دیدن ما اومدن! کجا در می ری؟
بابک شانه هایش را بالا انداخت و پهلوی  بهروز در انتظار ورود مهمانان ایستاد.   وقتی همه با آن ها روبوسی کردند، نشستند و کمی از حال و احوال یکدیگر پرسیدند، آن که از همه بزرگتر بود و بچه ها به او "عمو علی" می گفتند موضوع را که همان بازگشت پدر به خدمت  بود مطرح کرد.

پدر سری تکان داد و کمی زبانش را از داخل به دور دهانش گرداند و دهان باز کرد ...اما هیچ صدایی از گلویش بیرون نیامد. آن وقت مادر به یاریش شتافت:" راستش ممدلی خان، ما به درآمدش خیلی احتیاج داریم، اما...می دونین... این کار  زیاد راه دست سرهنگ نیست! فکر می کنه ...بعد از اون همه سال ... حالا باید بره و زیر دست کسانی که چندین و چند سال مادونِ خودش بودن...کار کنه..."

لحظاتی همه ساکت بودند و بعد یکی از خانم ها گفت:"اما آق دایی جون! اون آدما ...همه آشنان! یا دوستای قدیمی خودتونن ... یا دوستا و آشناهای ما. غلط می کنن خودشونو واسۀ شما بگیرن! تازه،شما سرتیپ هستین و توی اوضاع کنونی ...در یه چشم به هم زدن سرلشگر می شین. مثه ممدلی خودمون، یه تیر به پاش خورد و درجه گرفت!"

بابک دهان باز کرد که چیزی بگوید اما مادر پایش را روی پای  او فشار داد و منصرفش کرد.

ولی قبل از این که بتواند بهروز را هم که کمی دورتر ایستاده بود منصرف کند او سری تکان داد و فیلسوفانه پرسید:" بالاخره معلوم شد که ...چه کسی به پای عمو علی ...تیر زده!؟"

گلریز گفت:" بابک می گه ... اون خودش زده که... درجه بگیره!"

چند لحظه همه به گلریز و بعد به بابک و بعد هم به "عمو علی" که ابروهایش را درهم کشیده بود چشم دوختند. آن وقت مادر با عجله گفت :" می دونین...راستش یه چیز دیگه هم هست که...دلیل اصلی هم ...همینه." سینه اش را صاف  کرد و بعد ادامه داد:

" "حقیقتشو بخواین... فریبرز، برادرم...، داره همین یکی دوماهه میاد ایران. می گه اون ور آب...توی آمریکا...واسۀ افسرا خیلی کارای خوب هست. خودش هم قراره چند تا پیشنهادِ کار بیاره که ... یا سرهنگ ...یا من ...یا بچه ها انجام بدیم و ... وضع مالیمون بهتر بشه. شاید هم..." ساکت شد و به  دیوار چشم دوخت.

آن وقت بابک جمله او را تکمیل  کرد: "شایدم ما همه مون رفتیم آمریکا و ...یانکی شدیم!"

بهروز به آرامی  گفت:" یانکی گو هوم!"

و همه ناگهان زیر خنده زدند.

    بقیه آن شب با خنده و شوخی گذشت و دیگر کسی راجع به بازگشت به کار پدر حرفی نزد.

وقتی مهمان ها به خانه هایشان رفتند بهروز که کنجکاو شده بود از مادر پرسید: "شما...راجع به دایی فریبرز ...راست گفتین؟"

مادر نگاهی به او انداخت و لبخند زد: "مگه من تا به حال به شما ها دروغ هم  گفته م؟"

بابک گفت:" خب، دبیر فقه ما می گه...دروغ اگه گفتنش به نفع آدم باشه...اشکالی نداره! بهش می گن تقیه یا نقیه...یا یه همچی چیزی!"و بعد از مکثی اضافه کرد: "نمی دونم چرا اسم یه آدم رو روی دروغاشون گذاشتن!"

مادر سری تکان داد:"نه عزیزم اونا این حرفا رو واسۀ خودشون می زنن. من دروغ گفتن رو دوست ندارم! راجع به دایی فریبرزتون هم راست گفتم. دیروز نامه ش اومده بود. نوشته که توی آمریکا...کار خیلی زیاده... و هر کدوم از ما اگه بریم اون جا ممکنه که...اگه خوب کار کنیم... میلیونر بشیمً!"

گلریز گفت: "خب اگه فقط یکی از ما  میلیونر بشه کافیه دیگه. قسطای خونه رو می ده و ما همین جا می مونیم! چندتا میلیونر به چه درد می خوره!"

بابک گفت:" من اگه میلیونر بشم ...برای هرکدومتون یه ماشین بزرگ آمریکایی می خرم که برین توی خیابونای شیکاگو ویراژ بدین! عین گانگسترای آل کاپون!"  به گلریز نگاه کرد و هر دو خندیدند.

       صبح روز بعد هنوز نان و چای صبحانه تمام نشده بود که زنگ در را زدند. گلریز ناگهان از جا پرید:" باید بچه های ما باشن! امتحانای همه تموم شده. قراره بریم بازی!"

بابک با اوقات تلخی گفت: " غلط کردین! صبح به این زودی نمیشه چند تا دختر جوون برن توی کوچه. مردم برامون حرف در میارن!"

گلریز گفت: " خیلی غلط می کنن!" و به طرف در رفت.

اما پشت در به جای دوستان گلریز، نصرت و عزیزالله ایستاده بودند. تا در باز شد هر دو سلام کردند و با هم گفتند: " به بهروز خان بگین ما اومدیم که بریم نیاورون واسه درس خوندن!"

بهروز که ظاهراً منتظرشان بود از دور داد زد: " بگین اومدم!"

به سرعت دوید چند کتاب و دفتر و قلم برداشت و از همه خدا حافظی کرد.

راه درازی در پیش داشتند. عزیز گفت:" درسته که راهمون  طولانیه، اما هوای اون خُنَکه. می شه تمام  راه رو درس خوند. تازه، به نزدیکی خونه ما که برسیم...می تونم ببرمتون توی معاملات ملکی که بابام تازگی درست کرده و یه دوغ آبعلی یا یه سینالکوی خنک بهتون بدم... که حال بیاین و همه تون شاگرد اول بشین."

نصرت گفت: "توی یه کلاس که همه نمی تونن شاگرد اول بشن خنگ خدا!"

بهروز دست عزیر را گرفت و کشید و بعد گفت: " ببینم ، تو هنوز داری...روی اون کارگرای توت فرنگی کار می کنی که ...توده ای بشن!"

عزیز نگاهی به دو طرف انداخت و سرش را تکان داد: "آره! اما به کسی نگیا!    یه وقت می گیرنمون!"

 

نصرت گفت:"چی رو می گیرن بابا! اگه اونا غیرت مِیرت داشتن منو که هر روز از جلوی کلانتری در می رفتم و تحریکشون می کردم می گرفتن!"

بهروز گفت: " الان وضع یه کم فرق کرده. مامانم می گه آیت الله بروجردی و آیت الله بهبهانی از شاه خواستن که همۀ بهایی ها رو بکشه! می گن مجلس هم قراره یه قانونی واسۀ کشتن بهایی ها وضع کنه. اون وقت کافیه بهت انگ بزنن که بهایی هستی... تا ریختن خونت...بر همه واجب بشه!"

نصرت گفت: "نه بابا این طورام نیست! مگه نمی بینین افراد خانوادۀ فریدون سرشونو بالا گرفتن و راست راست  راه می رن و  مردم هم بِرٌوبر نیگاشون می کنن و هیچچی نمی گن!؟ اگه دولت می خواست بهایی ها رو بکشه که مردم وای نمیستادن مثه بز نیگا کنن!؟ بابام می گه  انگلیسا این سرو صداها رو راه انداختن که سر مردم رو  گرم کنن تا بتونن یه  قرار داد نفت  به نفع خودشون بنویسن و جلو زاهدی و دارو دسته ش بذارن که  مثه بز اخفش امضاش کنن!  فلسفی و چند تا از آیت الله ها رو هم  جلو انداختن که با قیل و قال حواس  مردم رو پرت کنن!"

بهروز گفت: " آره، داداش منم همینو می گه!"

عزیز گفت: " چمدونم والله! شایدم  داداش تو و بابای اون  راست می گن! اللهُ اعلم!"

       وقتی به نیاوران رسیدند ابتدا به دفترِ معاملات املاک پدر عزیز رفتند و یکی یک سینالکو نوشیدند و صبر کردند تا حسین هم برسد و بعد به سمت مزرعۀ "عزیز این ها"  که چند صد متر پایین تر از خیابان نیاوران بود  به راه افتادند تا  جای ساکت و خنکی برای درس خواندن پیدا کنند.

     به نزدیکی های جالیز که رسیدند کارگرها برای آن ها دست تکان دادند و سلام و علیک کردند. یکی از آن ها هم به سویشان آمد و اصرار کرد که برای ناهار نزدشان بمانند. اما نصرت و بهروز که برای خودشان ساندویچ هایی با نان سفید درست کرده و به همراه اورده بودند تشکر کردند حسین هم با دست بر روی جیبش که در آن یک نصفه نان بربری بود زد و خندید و به راه خود  ادامه دادند.

 کمی که رفتند بهروز سری تکان داد و رو به عزیز گفت:" تو گفته بودی که ...داری سعی می کنی کارگرهاتونو انقلابی کنی. این کار رو کردی؟"

عزیز سرش را تکانی داد و زیر لب گفت:"خب... آره!"

نصرت گفت: "لابد اونایی رو هم که انقلابی نشدند یه تیپا زدی و انداختی توی خیابون...هان"

عزیز سرش را به علامت تأیید تکان داد.

نصرت گفت: " واسه همین هم هست که فقط بابات و دو تا داداشات سرِ کار موندن، چون شما همه کارگرا رو  تیپا زدین و انداختین بیرون؟"

عزیز خندید: "راستش من تمام سعیم رو کردم ... اما پشت سر هم بُز آوردم!" مکثی کرد و بعد با خنده توضیح داد: " ما در کُل سه تا کارگر داشتیم. با اولی که کار کردم وقتی یه چیزایی یاد گرفت و باهام صمیمی شد دیگه حرف هیچ کی رو گوش نمی داد و دایم از زیر کار در می رفت. این بود که بابام زد و انداختش بیرون. دومی وقتی انقلابی شد هر روز به من می گفت که باید بابامو بیرون کنیم و خودمون کارها رو به دست بگیریم. مثه لنین! بعدش انگار می خواست خودمم بیرون کنه. این بود که قبل از این که کار از کار بگذره  خودم بیرونش کردم."

بهروز گفت:"خب، سومی چی؟ انگار شماها دیگه هیچ کارگری ندارین!؟"

عزیز شانه هایش را بالا انداخت:" سومی هنوز هست...اما هر وقت دلش می خواد میاد سرِ کار. بابام می گه این دفه اگه پیداش بشه چنان اردنگی بهش می زئه که بره هوا و هفت تا مزرعه اون ور تر بیاد پائین!"

بهروز گفت: " پس حالا معلوم می شه که چرا توی ایران انقلاب نشده. همۀ کسانی رو که قرار بود انقلاب کنن ... یا بیرون کردین یا با اردنگی فرستادین توی هوا!" و هر سه خندیدند.

      روزی که امتحانات ثلث سوم آن ها تمام شد از بسیاری جهات برای بچه ها تاریخی از آب در آمد. وقتی از آخرین جلسه امتحان بر می گشتند عزیز خبر داد که یک بیمارستان بسیار بزرگ و مجهز در شهر شیراز که "ولایت" مادرش است به وسیله تاجری به نام نمازی ساخته شده که از این پس همۀ ایرانی ها می توانند به جای رفتن به فرنگ ، برای معالجه به آن جا بروند.

حسین اعلام داشت که در فیروز آباد فارس تظاهرات مسلحانه علیه دولت انجام شده که ممکن است به جنگ پارتیزانی و سقوط دولت کودتا بیانجامد و اعلام کرد حالا که امتحان ها تمام شده اگر ارتش جلویش را نگیرد او هم برای ملحق شدن به انقلابیون به فیروزآباد خواهد رفت.

نصرت اطلاع داد که حرف پدرش درست از آب در آمده و دوازده سرمایه دار خارجی به نمایندگی از طرف هشت کمپانی بزرگ که عضو "کنسرسیوم بین المللی نفت" هستند با استفاده از جارو جنجالِ سرکوب  بهایی ها، بدون سر و صدا  برای بستن قرار داد  به ایران آمده اند.

به خانه که رسیدند، پدر با خوشحالی اعلام داشت که بالاخره انتظار همه به پایان رسیده و دولت شوروی یازده تن طلای ایران را که از زمان جنگ دوم جهانی از ایران "سرقت " کرده بوده به دولت ایران پس داده است!

و مادر با هیجان اطلاع داد  که برادرش فریبرز تا  چند روز دیگر به ایران خواهد رسید و برای دیدن آن ها خواهد آمد! و ناگهان تمام اخبار مربوط بیمارستان جدید، جنگ مسلحانه، کنسرسیوم نفت و طلاهای بازگردانده شده به ایران به فراموشی سپرده شدند و همگی با هم به  بحث و در مورد موضوع بازگشت "دایی فریبرز" و چگونگی دیدار با او پرداختند.

 

فاصله آن روز تا آمدن فریبرز برای بچه ها که حالا دیگر مدرسه نداشتند و سرشان به بازی و گشت و گذار در کوه ها و تپه های اطراف گرم بود مثل برق و باد گذشت. فقط یک روز صبح مادر بزرگ تلفنی خبر داد که فریبرز شب قبل از راه رسیده است و می خواهد روز بعد برای دیدن خواهر جان و بچه هایش به شمیران بیاید.

آن شب بچه ها از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. فکر این که بزودی  می توانند با دایی فریبرز به ماجراجویی  در کوچه باغ ها و کوه ها و تپه های اطراف بپردازند خواب را از چشم بابک و بهروز ربوده بود و تا نیمه های شب سرگرم نقشه کشیدن و برنامه ریزی برای روزهای آینده بودند. تنها نگرانی آن ها این بود که مبادا گلریز هم که حالا دختر بزرگی شده بود بخواهد همراه آن ها  بیاید و "وبال گردنشان" شود .

    اما وقتی روز بعد بالاخره دایی فریبرز وارد شد به نظرشان رسید که همه نقشه هایشان نقش بر آب شده است چرا که او نه تنها مادر بزرگ را  که معمولا با بیابان گردی های آن ها مخالف بود به همراه آورده بود، بلکه معلوم نبود به چه دلیل  جانور درشت سیاه رنگی را  هم یدک می کشید که نمی دانستند قرار است با آن چه کار کنند.

وقتی دیده بوسی های اولیه تمام شد تازه مادر و پدر متوجه موجود سیاه رنگی که دایی فریبرز یدک می کشید شدند. پدر با خنده گفت: "این چیه فریبرز جون با خودت آوردی؟ یه سیاه پوست چارپای آمریکایی؟"

مادر در حالی که می خندید   گفت: "سیاه پوست که چه عرض کنم. باید می گفتی سیاه پشم چون پشماش انقده بلندن که اصلاٍ معلوم نیست پوست تنش چه رنگیه!"

مادر بزرگ گفت: " هر چی بهش گفتم نکن، گوش نداد، ننه! گفت حتماً باید یه چیزی برای تولد گلریز بگیره. توی قلهک یه گله گوسفند دید. یه پولی به رانندۀ ماشین کرایه داد که وایسته تا اون این بز پشمالو رو بخره! بعدم یه چیزی بهش داد که ما رو  تا سر کوچه بیاره."

بابک گفت: " این یه رسم آمریکاییه  مادر جون.اونا همیشه برای مردم جاهایی که می رن ... بز میارن!" و زد زیر خنده.

مادر هم غش غش خندید.

پدر گفت:"این حرفا چیه می زنی پسر! حالا داییت یه لطفی کرده  زحمت کشیده برای خواهرت هدیه ای آورده . مگه نشنیدی که می گن دندون  اسب پیشکشی رو نمی شمرن!"


گلریز که حالا به دنبال بز سیاه رنگ که رها شده بود می دوید و سعی داشت دم کوتاه آن را بگیرد داد زد : ؟این که اسب نیست بابا! بُزبُزِقندیه!" و از ته دل خندید.

مادر گفت:" حالا بیاین بریم تو... یه شربتی چیزی بخورین تا ناهار حاضر شه. گلریز هم یه ذره با بزش بازی می کنه و بعد میاد پیش ما که ...فریبرز از  اوضاع اون ور آب برامون بگه!"

وقتی  به داخل اتاق "سالون" رفتند و روی مبل نشستند بهروز رو به فریبرز گفت: "شما... پیش گاوچرونام رفتین!  اون کابوی ها که توی فیلما نشون می دن، هنوزم هستن؟"

فریبرز گفت: " آره، اونا همه جا ولوَن. منم با چند تاشون رفیق شدم! " و خندید.

 مادر بزرگ گفت: " این بچه از وقتی اومده همه ش به فکر اینه که بابک رو قُر بزنه و با خودش به ینگه دنیا ببره. خودش که ما رو گذاشته و رفته کمه... حالا می خواد بقیه خانواده رم  به دنبال خودش بکشونه!"

 مادر سری تکان داد و گفت: "خب شاید فکر بدی نباشه. اگه اون ور آب کار و بار مردم بهتره...چه اشکالی داره که من و سرهنگ و بابک و ...بهروز  هم بریم."

گلریز گفت: " پس من چی؟ یعنی من و اون بُزبُزقندی باید  تنهایی این  جا بمونیم!؟"

مادر بزرگ چپ چپ نگاهی به مادر انداخت و گفت: " وا! چه حرفا! من زبونم مو در آورده انقده که به این پسر گفتم زودتر درسشو تموم کنه و برگرده! تو حالا می خوای بابک هم بفرستی لای پاچه ش!"

بهروز گفت: " آخه مادر جون...کار و بار ما این جا خوب نیست. قسط خونه رو هم نداریم بدیم! اگه...لای پاچه اون نریم...کجا بریم؟ یعنی می گین باز مثه اون دفه بریم قلۀ کوه...چادر بزنیم!"

مادر و فریبرز قاه  قاه خندیدند.

مادر بزرگ گفت: " چه حرفا! مگه جا قحطه که برین قلٌۀ کوه! بالاخره یه جایی پیدا می شه دیگه. ما که هنوز نمردیم!"

بابک گفت: "خب آمریکا از خونه ای که  شما توش زندگی می کنین... که امن تره! یه بار آومدیم خونۀ خاله... هیچ نمونده بود اون آقای امیر تومان بفرستمون مسگرآباد!"

فریبرز گفت: " خب، آمریکا هر چی بد باشه بالاخره یه جاییه که می شه توش درس خوند و ...ترقی کرد. حالا که این جا کودتا شده و آمریکاییا اومدن رابطه دو کشور هم با هم خوب شده و رفت و آمدش آسونه. اگه یه خورده همت بکنین بابک می تونه بیاد پیش من و کار و بارش... گودِ گود بشه."

پدر گفت: " نفهمیدم!؟ یعنی ما همه باید همت بکنیم که بابک بره ... گوربه گور بشه!؟"

مادر گفت: " اتفاقاً مامان جون، بابک اصلاً نمی خواد بره آمریکا. اون دوست داره بره دبیرستان نظام و مثل باباش نظامی بشه...خیالتون راحت باشه."

چند لحظه بعد در باز شد و صیف الله با سینی چای به داخل آمد و پشت سرش گلریز با صورتی خیس از عرق وارد شد و داد زد:" اون بزی پدر سوخته در رفت رفت! هرچی خواستم جلوشو بگیرم نشد...رفت وسط گلها!"

پدر که ناگهان اخم هایش را در هم کشیده بود زیر لب گفت:" حالا ...نره اون گلایی را که تازه کاشتم خراب کنه!" و به آرامی از جایش بلند شد.

گلریز گفت: " اون داشت گل ها رو می خورد! هرچی هم که دُمشو کشیدم ...گوش نکرد!"

پدر در حالی که بیشتر اخم کرده بود به تندی  از جایش بلند شد و زیر لب گفت:  "آخه بز هم هدیه شد! آدم که بعد از یه عمر داره می ره خونه کسی... براش بز میاره!؟"

مادر بزرگ رو به مادر گفت: "خب بچه ن دیگه! هرچی بهش گفتم. گوش نداد که نداد!"

گلریز و به دنبال او بهروز و بابک پشت سر پدر به حیاط رفتند. بز به محض این که سر و صدای آن ها را شنید در حالی که چیزی را می جوید از یک سوی حیاط به سوی دیگر دوید. صیف الله که سینی به دست در کنار باغچه ایستاده بود رو به پدر گفت:"خیلی حیون ناجنسیه آقا! گلریز خانوم هم هر کاری کرد نتونست جلوشو بگیره. مثه برق و باد... بیشتر گُلا رو خورد!"

پدر داد زد:" پس تو چیکاره بودی، پدر سوختۀ حماٌل!؟" و با قدم های محکم به طرف او رفت.

صیف الله در حالی که سینی را مثل سپری دو دستی در مقابل صورتش گرفته بود و عقب عقب به طرف آشپزخانه که جنب اتاق خودش بود می رفت داد زد: "والله تقصیر ما نبود جناب سرهنگ. این بزه خیلی ناکسه! هیچکی از پسش بر نمیاد!"

پدر داد زد: " بُزه ناکسه یا تو... پدر سوخته! همۀ گلای منو خورده ...حالا می گی تقصیر تو نیست، تقصیر بزه س!؟" و با قدم های سریعتر به سمت او رفت.

بابک گفت: " بیچاره صیف الله ... انگار این بدبخت بیشتر از همه بُز آورده! "

گلریز که از دویدن به دنبال بز هنوز نفس نفس می زد گفت:"مگه... مگه...صیف الله هم  بز آورده؟ این جا که یه بز بیشتر نیست!؟"

حالا از سرو صدای دویدن پدر و صیف الله مادر و مادر بزرگ و فریبرز هم بیرون آمده بودند. فریبرز در حالی که دلش را گرفته بود و خم و راست می شد دویدن پدر به دنبال صیف الله را با انگشت نشان می داد و قهقهه می زد.

مادر بزرگ گفت: "این سرهنگ هم عجب آدمیه ها! هیچ فکر نمی کنه یه عده مهمون از شهر تا شمرون اومدن که اونو ببینن! وسط این هیر و ویر گرگم به هوا بازی کردنش گرفته.مثه بچه ها دنبال اون پسره می دوه!"

مادر گفت:"اون همیشه کارش همینه. هر وقت کسی کار بدی می کنه، اون یه کتک مفصل به صیف الله می زنه. در عجبم که این پسر چه پوست کلفتی داره! هر کی دیگه بود تا به حال هفت کفن پوسونده  بود!"

حالا پدر و صیف الله در حالی که در کنار هم راه می رفتند، انگار که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده به طرف آن ها می آمدند.

مادرگفت: " چه خبر شده بود؟ گُلایی که پریروز کاشتی چی شد؟"

پدر زیر لب گفت: " اون جونوری که خانوم آورده... همه رو کوفت کرد!"

مادر بزرگ گفت: "وا! چه حرفا! من اون حیونو نیاوردم که! کار این فریبرز حرف نشنو بود!"

مادر گفت: " عیبی نداره. فردا باز گل می کاریم!"

پدر با عصبانیت گفت:" که باز این جونور شکمباره همه شو کوفت کنه!؟"

مادر گفت: "وا! پس می گی چیکار کنیم!؟"

پدر سرش را تکان داد و در حالی که به سوی دیگر باغچه می رفت کمک کرد تا صیف الله بز را بگیرد.

صیف الله کارد بزرگی به دست داشت. تا بابک و بهروز بفهمند که چه اتفاقی در حال  روی دادن  است صیف الله بز را لب باغچه خوابانده و کارد را به گلویش گذاشته بود. با دیدن آن منظره گلریز جیغ بلندی کشید و مادر هم فریاد زد: " نکن!" اما وقتی مادر بزرگ عقب عقب رفت او مجبور شد زیر بغل مادرش را بگیرد و بز به فراموشی سپرده شد.

 لحظه ای بعد در حالی که گلریز فریاد می کشید، صیف الله بر لب باغچه ای که "بزی" بیشتر گل هایش را خورده بود سر بز را گوش تا گوش برید.

بابک با صدای بلند گفت: " واسۀ چند تا گل چُسَکی بز بد بخت روکشتین! این هدیۀ تولد گلریز بود!"

پدر انگار که جا خورده باشد چپ چپ نگاهی به او انداخت و بعد از کمی سکوت گفت: "عیبی نداره... می دم یه آبگوشت بُزباش براش بپزن که ...بخوره و کیف کنه!"

گلریز در حالی که به روی زمین تف می انداخت گفت:" من!؟ من بخورم؟ من هفتاد سال سیاه هم که گشنه بمونم آبگوشت بزیمو نمی خورم!"

پدر زیر لب گفت:" خب نخور! به جهنم!"

حالا مادر و دایی فریبرز زیر بغل مادر بزرگ را گرفته بودند و او را به آرامی از پله های خانه بالا می بردند. صیف الله  در حالی که  بز سر بریده را به دست داشت به آرامی به سمت آشپزخانه می رفت. بابک و بهروز هم در کنار باغچۀ خون آلود  ایستاده بودند و  به دور  و برشان  نگاه می کردند.

آن وقت بابک سری تکان داد و با خنده گفت: " بالاخره نفهمیدیم ...کی واقعاً بز آورده بود، دایی فریبرز... یا صیف الله؟"

بهروز گفت: "اون که بیشتر از همه بز آورده بود نه دایی فریبرز بود، نه صیف الله. اون بزی بیچاره  بود که آورده بودنش قلهک تا دایی از آمریکا بیاد اونو بخره بیاره این جا که صیف الله سرشو ببره!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 678


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995