Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


طولانی ترین روز - بخش دوم

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[31 Jul 2022]   [ هرمز داورپناه]

 


 

وقتی چشمانش را باز کرد زیر لب به خود گفت:" باید صبح خیلی زود باشه!"    حالا صدای زنگ تلفنی را از دور  دست می شنید. در دل گفت: "نمی دونم چرا  امروز صبح...ساعتم رو...کوک نکردم!"

زانوهایش را کمی مالش داد و نگاه خواب آلودی به اطراف سالون انداخت. هنوز هم مردی رو به روی او نشسته بود. فکر کرد: "این هشتمین آدم ...از امروز صبح تا به حاله! همۀ اونا بعد از من اومدن ...و همه شونم تا به حال رفتن! دو تا زن و ...پنج تا مرد!" سرش را فکورانه تکان داد. زیر لب گفت:" احتمالاً...می خوان این یکی رو، همراه با من ... به زندون برگردونن!" بعد لبخندی زد و زمزمه کرد:" کسی چه می دونه! شاید هر دو مون از یه سلول سر در بیاریم!"

به پشتی صندلیش تکیه داد و چشمانش را بست. فکر کرد: " اگه چُرتم ببره...بار چهارم یا پنجممه!" و بعد، باز صدای زنگی به گوشش خورد.

 

حالا خودش را می دید که دارد با کسی حرف می زند: " سلام عزیزم!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " تو...خودتی، نازی جون؟" 

صدای دختری در گوشی پیچید:" البته که خودمم! چی فکر کردی!؟" و لحظه ای بعد پرسید:" انگار گفتی که می خوای...یه نفر دیگه رم با خودت بیاری، بهروز...! هان!؟"

 بهروز با عجله جواب داد:" خب، این بسته به ...نظر توست!" نفس بلندی کشید و ادامه داد:"یه کسیه که ...تو هم می شناسی. اون قراره به زودی ازدواج کنه اما...به نظر میاد که خیلی ناراحت و افسرده باشه... فکر کردم که شاید امشب بتونیم در موردش صحبت کنیم..."

نازی تقریباً داد زد: "عیبی نداره! هرکی رو که دلت می خواد با خودت بیار!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"من با دنی و جین می رم! می تونیم همدیگه رو بعداً توی شمال ببینیم....نزدیک جنگل نور! به دنی می گم که بعداً بهت زنگ بزنه و بگه که دقیقاً در کجا! می تونی...دوست دخترت رو هم با خودت بیاری!"

بهروز تقریباً داد زد: "نیگا کن! اون ...دوست دختر من نیست! اون همونیه که..."

نازی با صدایی فریاد مانند گفت:" به من ربطی نداره! احتیاجی نیست توضیحی بدی! هر کسی رو که دلت خواست بیار! توی جنگل نور می بینمت. خدافظ!"

سر جایش نشست و فکر کرد:" باید یه اتفاق  وحشتناک افتاده باشه! اون هیچ وقت این طوری با من حرف نزده بود! بعلاوه، هر کس منو به خاطر این موضوع ملامت کنه...نازی نباید! چون اون خودش مادلین رو به من معرفی کرد!"

نگاهی به ساعت مچیش انداخت. شش را نشان می داد. در دل گفت: " دوازده ساعت وقت دارم... که ته و توی قضیۀ اون آلمانیه رو در بیارم،... تا  بفهمم  که  کتی خبرچین هست یا نه!"

به سرعت به اتاق خوابش رفت و لباس های بیرونش را پوشید. فکر کرد:" تنها  یک کلاس آلمانی توی مؤسسۀ  ما هست. بنا براین، اگه اون مردک اون جا درس بده...باید الان سر کلاس باشه...!"

چهل و پنج دقیقه بعد، در حال پارک کردن اتوموبیلش در یک خیابان فرعی در نزدیکی مؤسسه زبان بود. وقتی داشت پیاده می شد دختری با صدای بلند گفت:"سلام، استاد!"

در حالی که لبخند می زد و دست تکان می داد جواب داد:"سلام!" و پرسید:"کلاسای بعد از ظهر...تعطیل شدن؟"

دخترک در حالی که در کنار خودروی او می ایستاد جواب داد: " چند تایی شون، استاد! اما بیشترشون وقتی من از مؤسسه اومدم بیرون هنوز ادامه داشتن."

در حالی که می کوشید تا  به موضوع بی توجه به نظر برسد پرسید:" کلاس آلمانی...چی؟"  و پیاده شد.

دختر جواب داد:" نمی دونم، استاد! می خواین  برم ببینم..." و به دور خود چرخید تا برود.

بهروز در حالی که هنوز می کوشید تا به موضوع  بی علاقه به نظر برسد با عجله گفت:"نه، نه! خیلی ممنون! من فقط می خواستم که با...اون مَرده... استاد آلمانی...اسمش چیه؟....حرف بزنم."

دخترک گفت: "اسمش آقای اشنایدره، استاد! من ترم گذشته یه کلاس آلمانی باهاش داشتم." 

بهروز همان طور که از آن جا دور می شد داد زد:" تو اسم کوچیک اونو می دونی؟"

دخترک جواب داد:"بله استاد! اسمش مارکه. مارک اشنایدر!"

بهروز داد زد:" ممنونم!" و در دل گفت:"کتی بیچاره حقیقت رو بِهِم گفته بود! یعنی که اون واقعاً یه کلاس آلمانی داشته! حالا تنها سؤالی که باید جواب بده اینه که...اون همه دور تر از محل آموزشگاه زبان...با استاد آلمانیش چیکار می کرده!؟"  سرش را تکان تکان داد و در دل گفت:" ممکنه که...تصادفی بوده باشه...! بنابراین، تا اون جا که من در این لحظه می دونم ...اون بیگناهه!"

سرش را به آرامی به عقب برگرداند که مطمئن شود دخترک دور شده  است و  بعد چرخی به دور خود زد و به سمت اتوموبیلش برگشت. فکر کرد:"حالا فقط دوتا مظنون داریم: مادلین و... نازی! این که کدوم یکی جاسوسه  رو...باید هرچه زودتر کشف کنم!"

وقتی به خانه برگشت هنوز در  این فکر بود که کدام یکی مأمور سازمان اطلاعات  است. در دل گفت:" من به هر حال  باید مادلین رو فردا با خودم ببرم. این کار حتماً کمک شایانی به حل این مسئله گنگ و پیچیده می کنه!"

 

                                            ******

مادلین زیر لب  گفت:" باشه! باهات میام ولی..."

بهروز با اعتراض گفت: " دیگه ولی مَلی نداره! تو دیشب قول دادی که به طور قطع بیایی! این حرفا دیگه برای چیه؟"

دختر جواب داد: " می دونی...مسئله اینه که ...یه کسی همراه من هست!"

بهروز که کاملاٌ آزرده خاطر شده بود زیر لب گفت: "خیله خب!" و بعد از مکثی نسبتاً طولانی ادامه داد:" اگه چارۀ دیگه ای نیست...دوستت رو هم بیار! برای من مهم نیست!" باز مدتی ساکت بود و آن وقت اضافه کرد:" بله،  حتماً بیارش! من از آسنایی باهاش خیلی هم...خوشحال می شم!"

مادلین در حالی که می خندید گفت:" باشه. در این صورت...حتماً این کار رو می کنم. پس...تو رو همون جا که دفۀ قبل همدیگه رو دیدیم می بینم. من خودم میام توی بولوار... تا تو دیگه مجبور نشی بپیچی توی اون خیابون شلوغ و بی نظم!"

بهروز زیر لب گفت:"باشه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" خب! پس...همون جا ... تو رو می بینم... تا یه ساعت دیگه. خوبه؟"

دخترک با صدای پرانرژی تری جواب داد: "البته!...خیلی هم خوبه!"

 

چند لحظه ای چشمانش را باز کرد اما در پلکهایش احساس سنگینی زیادی می کرد و مشکل می توانست آنها را از هم جدا نگه دارد. طولی نکشید که صدای خرخر کردن خودش را شنید!

 

وقتی به تقاطع دو خیابان نزدیک شد نگاهی به اطراف انداخت، اما اثری از دخترک نبود.  به ساعتش نظر انداخت. پنج دقیقه از زمانی که او قرار بود در آن نقطه باشد گذشته بود. زیر لب گفت:" این اولین باریه که من دیر سر یکی از قرارهام می رسم! امیدوارم که..."

سری تکان داد و موتور ماشین را خاموش کرد. 

مدتی بعد صدای کسی را شنید که آهسته می گفت:"سلام!"  و بعد صدای دختری در گوشش گفت:"من خیلی متأسفم که... آخه می دونی... یه اتفاقی افتاد و ...ما مجبور شدیم اول بریم یه جای دیگه...یعنی...قبل از این که فرصت پیدا کنیم...که..."  حرفش را قطع کرد و شانه هایش را بالا انداخت.

بهروز در حالی که چشمانش را می مالید و به ساعتش نگاه می کرد، بدون این که بداند چه می گوید زمزمه  کرد:" عیبی...نداره..."

دخترک خندید و باز گفت:"من واقعاً متأسفم....اما اگه تو حوصله ما رو نداری... می تونیم...بریم پی کارمون..."

بهروز در حالی که چشمانش را می مالید جواب داد:"نه! منظور من...این نبود، مادلین!" و بعد در حالی که نظری به دور و برش می انداخت ادامه داد:"من دیشب نتونستم ...درست بخوابم!" و آهسته پرسید: " نامزد تو...کجاس؟"

مادلین در حالی که در خودرو را باز می کرد با صدایی خرناس مانند جواب داد: "اون بهتره بره به جهنٌم! من یه نفر دیگه رو به جای اون آوردم!" و بعد در جلو را باز کرد و کنار بهروز نشست. آن وقت در حالی که به سمت عقب می چرخید به کسی که داشت سوار می شد اشاره کرد و گفت:" این...دوستم هایده س!"

صدایی از پشن سرشان  بلند شد که می گفت: "سلام! از ملاقات شما...خیلی خوشحالم!"

بهروز زیر لب گفت :"خوش وقتم."  نگاهی به عقب انداخت و تبسم کرد. دخترک که لاغر و رنگ پریده به نظر می آمد لبخند زد.

مادلین که حالا به چهرۀ او خیره شده بود پرسید:" خب، حالا قراره که...کجا بریم؟ جنگل...یا کنار دریا؟"

بهروز به جای جواب دادن به سؤال او،  پرسید: " به سر اون نامزد تو...چه بلایی اومد؟"

مادلین سری تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت.

هایده با لحنی که خوشحالی از آن می بارید گفت:"اونا...چیزی نمونده که با هم قطع رابطۀ کامل  کنن!" و بعد از مکثی ادامه داد:" اون مرتیکه ...احمق تر از اونه که...به درد مادلین بخوره!"

بهروز با تعجب گفت: " واقعاً!؟ مگه اون... چه اشکالی...د اره؟"

هایده در حالی که غش غش می خندید گفت:" اون یه دائم الخمرِ  بسیار الاغه!"

بهروز نگاه سریعی به صورت مادلین انداخت. دخترک ابروانش را در هم کشیده بود و  و از پنجره خیره به بیرون خیر نگاه می کرد. بهروز انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده رو به او پرسید:" دوست داری که ...کجا بریم؟ جنگل...یا کنار دریا؟"

به جای مادلین، هایده جواب داد: " من کنار دریا رو ترجیح میدم!"

مادلین در حالی که هنوز اخم کرده بود  پرسید:" دوستات ...چی؟ اونا دارن کجا...میرن؟"

بهروز جواب داد:" اونا گفتن  که اگه تونیستیم در یه محلی به اسم ...جنگل نور... همدیگه رو ببینیم. اما... اجباری در کار نیست. می تونیم به هرجایی که شما ها بخواین بریم."

مادلین زیر لب گفت: "برای من ...هیچ فرقی نمی کنه!  هر جا که بریم برام خوبه." یکی دو دقیقه همه ساکت بودند و آن وقت مادلین ادامه داد:" اون ...جنگل نور...باید خیلی جالب باشه. شنیدم که ...دولت یه قسمت از اونو تبدیل به پارک کرده!"

بهروز زیر لب گفت:" خب! پس حل شد دیگه!  ما یه سلام و علیکی با دوستای من می کنیم و بعد می ریم به سوی جنگل نور...!"

دیگر هیچ کس حرفی نزد تا این که به نزدیکی قلٌۀ پوشیده از برف کوهی رسیدند. بادیدن آن، مادلین  سرش را تکان تکان داد و گفت:" اگه می شه ...چند دقیقه همین جا وایسیم! دلم می خواد از نزدیک نگاهی به برفا بندازم!"

وقتی مادلین و بهروز مشغول راه رفتن در میان برفها بودند، مادلین پرسید: " اون دوستای تو...کی هستن؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "منظورم اینه که ...تو بهشون اطمینان داری؟ از نظر امنیتی می گم؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"خب، باید بگم...تا اندازه ای!  تا اون جایی که من می دونم...این روزا به هیچ کس نمی شه کاملاً اعتماد کرد!"

مادلین چپ چپ نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد:" فکر می کنی...آدمای سازمان امنیت...اون دوستای تو رو خوب می شناسن؟"

بهروز مدتی به چهرۀ مادلین خیره شد و بعد ناگهان گفت:" راستی! این موضوع یه نکته ای رو به یادم میاره! اونا...همین تازگی به من زنگ زدن! همون روز که با هم بودیم...درست بعد از این که تو رفتی! و بهم گفتن که ... حق ندارم با  آدمای ناباب معاشرت کنم. من درست نفهمیدم که ...منظور اونا  از ناباب  چه کسی بوده!"

حالا  هر دو به یکدیگر خیره شده بودند. یکی دو  دقیقه بعد مادلین پرسید:" اونا...چیزی راجع من نپرسیدن که! هان؟"

بهروز با تعجب گفت:" در بارۀ تو!؟ آخه اونا چرا باید راجع به تو...از  من سؤال کنن!؟"

مادلین جواب داد:"چون که...تو خودت همین الان گفتی که اونا...مدت کوتاهی بعد از این که من رفتم ...بهت زنگ زدن!" بعد نگاهی به صورت بهروز انداخت و پرسید:" آخه...اگه تلفنشون  هیچ ربطی به رابطۀ ما با هم نداشت، چرا اونا باید بلافاصله بعد از این که ما از هم جدا شدیم چنین کاری رو بکنن؟ فکر نمی کنی یه خورده...مشکوک می زنه؟"        

بهروز زیر لب جواب داد: "اما. اونا ...در حرفاشون هیچ اشاره ای به شخص تو ...نکردن!"  و بعد از مکثی اضافه کرد:" البته یه جوری  منو تهدید کردن که انگار...چیزی در مورد  روابط من با دیگران شنیده بودن که اصلاً خوششون نیومده بود! انگار که...من دارم یه کار غیر قانونی و خطرناک انجام می دم!"     

مادلین در حالی که به چشمان بهروز خیره شده بود گفت:" تو که واقعاً فکر نمی کنی ...اونا وقتی این چیزا رو به تو می گفتن...منظورشون ارتباطت با من بود. هان؟"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" چون که ...اگه این طور فکر می کردی دیگه امروز از من نمی خواستی که باهات بیام!"

بهروز در حالی که لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت جواب داد:" از کجا معلومه! شاید هم من از تو خواستم همراهم بیای تا ته و توی قضیه رو در بیارم و بفهمم که تو...هدفت از  برقراری ارتباط با من چی بوده!"

مادلین حالا لبخند بر لب به او خیره شده بود. چند دقیقه هر دو ساکت بودند و آن وقت دخترک سکوت را شکست و گفت: " تو...تا اندازه ای حق داری! من باهات اومدم تا ببینم شانس ارتباط برقرار کردن با تو ...چقدره! منظورم...از نظر سیاسیه! به خاطر اطلاعاتی که در مورد فعالیت های تو در خارج از کشور و بعداً در این جا...داشتم..."

بهروز زیر لب گفت:" اگه موضوع اینه....پس به چه دلیلی اون دختر رو...که توی ماشین نشسته...همراهت آوردی؟  فکر نمی کنی این کار ...انجام برنامه ت رو با مشکلات زیادی رو به رو می کنه؟"

مادلین جواب داد:" نه بابا! واقعاً نه! چون که اون...یکی از نزدیک ترین دوستای منه. حقیقتشو بخوای...اون مثه دستیار منه! واسۀ همین هم الان توی ماشین نشسته و بیرون نمیاد... که ما بتونیم راحت تر با هم صحبت کنیم!"

بهروز در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت:"دستیارت!؟ توی چه...سازمانی؟ منظورت اداره پلیس امنیته؟"

دخترک حالا داشت با صدای بلند می خندید. کمی که غش غش زد گفت:" ما هر دو...جون می دیم برای این که...پلیس مخفی بشیم! چه بد شد که قبل از این که سیاسی بشیم گذارمون به سازمان  سی آی اِی  یا  اداره کا گ ب نیفتاد!"

وقتی کمی خندیدند بهروز به سمت اتوموبیلش که  حالا از آن ها سی چهل متر دورتر بود اشاره کرد و پرسید: " اون دختره داره توی ماشین چیکار می کنه؟ جاهای مختلفش میکروفون می ذاره؟"

مادلین حالا از خنده داشت روده بر می شد. همان طور که می خندید گفت: " کارِت خوب بود، جناب پلیس مخفی! کاش این موضوع  اول به فکرمن رسیده بود. در اون صورت می تونستم گزارش جامعتری به رؤسام...توی سازمان امنیت بدم!"

آن ها حالا به لبۀ پرتگاه صخره ای رسیده بودند. سر جایشان ایستادند تا نگاهی به قلٌه های کوههای اطراف، که همه تا کمر در برف فرو رفته بودند، بیندازند. چند دقیقه ای که گذشت، مادلین گفت: " من...سردمه! شاید بهتر باشه که...برگردیم."

بهروز در حالی که رویش را برگردانده بود تا نگاهی به ماشینش بیندازد اضافه کرد: "آره، داره دیرمونم می شه! فکر نمی کنم دوستای من  زیاد در نقطه قرار منتظرمون  بمونن!"

 

وقتی بالاخره به نقطه ای که با دوستان نازی قرار گذاشته بودند رسیدند، اثری از آن ها نبود. بهروز زیر لب گفت:" در حدود نیم ساعت دیر رسیدیم! "

هایده پرسید:" مگه اونا قرار نبود که... منتظر ما بمونن؟"

بهروز زیر لب گفت:" آره، اما ...طول زمانشو...مشخص نکردیم!  احتمالاً یه ربع  بیست دقیقه ای منتظر شدن و بعد...رفتن!"

هایده در حالی که به سمت صندلی جلو خم شده بود و به صورت مادلین نگاه می کرد پرسید:" " حالا باید چیکار کنیم؟"

مادلین کمی فکر کرد  بعد پرسید:" هیچ راهی...برای پیدا کردن اونا نیست!؟"

بهروز قاطعانه گفت:"نه!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" تنها راهش اینه که بریم و... تمام جنگل نور رو دنبالشون بگردیم! البته  اگه تودۀ پشه ها...این بخش از جنگل رو هم مثه قسمتهای دیگه ش اشغال نکرده باشن!"

هایده با کنجکاوی پرسید:" این تودۀ  پشه ها ... کین؟  یه گروه سیاسی...یا..."

مادلین و بهروز زدند زیر خنده.

وقتی بهروز موتور ماشین را روشن کرد و خواست به راه بیفتد، مادلین رو به هایده گفت: " این...قصه ش طولانیه! داستان اینه که بهروز و همین گروه از دوستاش که قرار بود امروز با ما آشنا بشن، یه مدت قبل به قسمت دیگه ای از این جنگلا  رفته بودن اما یه گروه عظیم از پشه ها که خودشونو مالک جنگل می دونن،بهشون هجوم بردن و اونا رو با تیپا و پس گردنی از جنگل انداختن بیرون!" کمی خندید و بعد سینه اش را صاف کرد و ادامه داد:" و این خودش به خوبی نشون می ده که وحدت، همکاری، و مبارزۀ دسته جمعی چه کارای عظیمی می تونه بکنه ...حتی برای حشره های ریقویی مثه...پشه ها!"

هایده لبخند بر لب گفت: "واقعاً؟" بعد سری تکان داد و اضافه کرد:" دلم می خواد  تمام داستانشو بشنوم."

بهروز در حالی که هم رانندگی می کرد و هم به این سو و آن سو نظر می انداخت زیر لب گفت:"وقتی یه جای خوب برای نشستن پیدا کردیم و ناهارمونو خوردیم، اگه خواستی همۀ داستانو برات تعریف می کنم."

مادلین در حالی که به چهرۀ  بهروز چشم دوخته بود پرسید:" یه آدم آشنا...جایی دیدی؟"

بهرور سرش را  به علامت تأیید پایین آورد و جواب داد:" آره، فکر می کنم! تو...اون مرد بلند قد رو که روی اسب نشسته بود...دیدی، هان؟"

مادلین کمی فکر کرد و  بعد گفت:" آره...!فکرشو که می کنم می بینم که ... دیدم. اما انگار که  اون...تنها نبود. دو نفر دیگه هم همراهش بودن. دو تا دختر! دوستای تو ...بودن؟"

بهروز در حالی که از سرعت خودرو می کاست جواب داد: " فکر می کنم اون...یکی از آدمایی بود که من در زندان باهاش آشنا شدم. همون کسی که ...بِهِم یاد داد ...که تمام اطلاعاتی رو که بازجوا در حین بازجوئی بهم می دن...در ذهنم نیگر دارم ...و بر اساس اونا ... یه قصه بسازم... و تحویلشون بدم.... گفت که... این جوری امکان داره بشه...گولشون زد!"

مادلین زیر لب گفت: "جالبه! منم دلم میخواد بدونم که اون ...چی گفته. وقتی یه جای مناسب برای اطراق پیدا کردیم خوبه بیشتر برام بگی."

وقتی به جنگل نور رسیدند معلوم شد که آن جا بخشی از جنگلهای دست نخورده منطقه بوده که به تازگی تبدیل پارک برای استفادۀ عموم شده بود. جاده خاکی باریکی برای ورود به داخل آن بخش از جنگل ساخته شده بود که به آنها اجازه می داد تا از یک سو وارد و از سوی دیگر از آن خارج شوند. مکانهایی هم برای نشستن و غذا پختن مسافرین در نظر گرفته شده بود. تعدادی مسافر در این جا  و آن جا درمحل های مشخص شده  چادرهایی برپا کرده بودند و یا روی زمین سفره انداخته و در حال پختن غذا بودند.

در نقطه ای ایستادند و قالیچه ای را که بهروز در ماشینش داشت بر روی علفها پهن کردند، غذاهاییشان را خوردند، و بعد مدتی به این سو و آن سو رفتند و به دنبال گروهی که با نازی آمده بودند گشتند. اما در آن حوالی اثری از آنها نبود.  بالاخره بهروز پیشنهاد کرد که یا به سمت ساحل دریا بروند و در آنجا به جستجویشان ادامه دهند و یا این که به  دنبال یافتن محلی برای اقامت شبانه شان باشند.

مادلین سری تکان داد و زیر لب گفت: " فکر نمی کنم گشتن به  دنبال اونا در ساحل دریایی که صدها کیلومتر طولشه کار چندان عاقلانه ای باشه. بنا بر این، ما یا باید برگردیم خونه...و یا به فکر پیدا کردن  محلی برای خوابیدن امشب باشیم."

بهروز گفت:" باشه. پس بریم و محلی برای خواب پیدا کنیم!"

 

یک دفعه از روی صندلیش به بالا جست. ظاهراً کسی دری را محکم به هم کوبیده و بسته بود. لحظاتی بعد، در دیگری با سر و صدا باز شد و کسی فریاد زد:"من میرم قرار بازداشت اونو می گیرم! توی وضعیتی مثه حالا...هیچ آدم سابقه داری که مشکوک به ارتکاب جرم جدید باشه نباید بتونه راست راست واسۀ خودش راه بره و هر غلطی که دلش خواست بکنه! حتی اگه قوم و خویش نزدیک یا دوست جون جونی یکی از ما ها باشه!"

حالا می توانست سایه مردغول پیکری را در کنار در خروجی ببیند. سکوت کوتاهی بر همه جا مستولی شد و آن وقت مرد عصبانی  گفت: "انگار که...تو هنوز یه مشتری دیگه...اون ور... داری...که منتظرته!"

کسی از دور گفت:" آره، می دونم! فخیم از من خواست که نیگرش دارم. فک میکنم که اون قراره مشت و مال مخصوص بشه!"

مردی که در کنار در ایستاده بود زیر لب گفت:"آهان!" و بعد در خروجی را باز کرد و بیرون رفت.

بهروز ساعتش را پیدا کرد و در تاریکی  به دقت نظری به آن انداخت. با وجود این که زمانی طولانی سپری شده بود، هنوز ساعت دو را نشان می داد. زیرلب گفت:" گور پدرش! هرچی می خواد بشه ...بشه! دیگه هیچچی برای من اهمیت نداره!" پلک هایش را محکم به هم فشرد و  به پشتی مبل تکیه داد.

حالا داشت از کنار منطقه ای  جنگلی می گذشت. صدای برخورد شدید امواج دریا به صخره ها یا به ساحل که از سمت دیگر می آمد درگوشش پیچیده بود. بعد صدای خودش را شنید که تقریباً داد زد: " لطفاً به دنبال تابلوهای  برای اجاره بگردین!"

بعد صدای دختری را شنید: " دارم همین کار رو می کنم!"

صدای دختر دیگری گفت: "منم...همین طور!"

و اولی به ناگهان داد زد: "اینهاش! همین جا! نیگا کنین!"

محکم بر روی ترمز کوبید و خودرو کمی روز زمین لیز خورد و ایستاد.

پیاده شدند و برای دیدن محلی که تابلوی "برای اجاره" داشت رفتند. یک اتاق نسبتاً بزرگ با دو تخت خواب و رختخواب بود  و وسایل خواب اضافی برای دو نفر دیگر هم داشت.همه چیز به شدت مرطوب بود و بو می داد. اما آنها تصمیم گرفتند که به هر حال آن را اجاره کنند. اما بعداز این که صحبت های نهایی را با مالک انجام دادند مالک نگاهی به سرتاپای آن ها انداخت و ناگهان اعلام کرد  که شخص دیگری قبلاً آن محل را اجاره کرده است!

وقتی آن جا را که ترک می کردند   مادلین زیر لب گفت:" عجب مرتیکه احمقی بود! این همه از وقت ارزشمند ما رو تلف کرد! معلوم نیست چرا از اول نگفت که اونجا رو اجاره داده!"

صدای خودش را شنید که می گفت: "شاید اون...از طرز صحبت کردن ما خوشش نیومده بود!

 **********

کمی بعد تابلو برای اجاره دیگری را دیدند و متوقف شدند. اما همان ماجرا این بار هم تکرار شد و در محل بعدی هم همین اتفاق افتاد.حالا هوا داشت تاریک می شد و آنها مجبور بودند قبل از این که  هوا تاریک و سرد شود  محلی برای  اقامت بیابند.

هایده پرسید: "چطوره که...به یه هتل بریم و شب رو اونجا بگذرونیم؟"

بهروز در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت:"اونجا...خیلی گرونتره. اما ممکنه که فکر خوبی باشه چون که به دلیل مرموز و نامعلومی... به نظر می رسه که مالکین خونه های این جا اصلاً از ما خوششون نمیاد!"

مادلین زیر لب گفت: " باشه بریم!"

کمی در حوالی آن منطقه گشتند تا تابلو مُتلی را دیدند. مالک خانه دو آپارتمان مختلف را به آنها نشان داد. قبول کردند که دومی را اجاره کنند و همراه با صاحب مُتل به دفتر رفتند.

منشی مُتل بعد از این که کارت های هویت آنها را به دقت بررسی کرد رو به بهروز پرسید: " نسبت شما با هم چیه،  قربان؟"

بهروز با گیجی جواب داد:" خب، ما با هم ...دوست و...همکارِ نزدیک هستیم."

مرد منشی نگاهی به او و بعد به مادلین و هایده انداخت و در حالی که اخم کرده بود گفت:" منظورتون اینه که ....هیچ نسبت خانوادگی...با هم ندارین؟"

بهروز محکم جواب داد: " من که به شما گفتم! ما با هم همکار هستیم و روی یه پروژه با هم کار می کنیم!"

مرد در حالی که چشمانش را به چشمان بهروز دوخته بود گفت:" بسیار خوب، قربان. در این صورت، شما باید دو اتاق جدا از هم بگیرین. یکی برای شما و ...یکی هم برای خانوما!"

بهروز با عصبانیت گفت:" این حرفا چیه آقا؟ ما می خوایم با هم باشیم!"

مرد جواب داد:" متأسفم، قربان. این کار رو نمی تونم بکنم. خلاف قوانین هتله!"

مادلین با عصبانیت گفت:"بریم بابا، بریم! من ترجیح می دم وسط جنگل در کنار حیونای وحشی بخوابم تا...توی یه چنین جایی!"

وقتی از هتل بیرون می آمدند هایده گفت: " من خیلی متأسفم. باید این نکته رو قبلاً به شماها می گفتم.  من خودم یه تجربه مشابه این چند وقت پیش که برای کاری به شمال اومده بودیم داشتم.و...تقریباً مطمئن بودم که هیچ کس به ما محلی برای این که شب را در کنار هم بگذرونیم نمی ده. اگه بهتون گفته بودم...یه مقداری در وقت صرفه جویی می شد. فقط فکر کردم که...شاید..."

مادلین حرف او را قطع کرد و با صدای بلند گفت:"اشکالی نداره! احتیاجی به معذرت خواهی نیست! من مطمئنم که توی جنگل نور خیلی هم بهمون خوش می گذره!"

                                           ******

ناگهان صدای بسیار آشنایی در گوشش پیچید که می گفت:" تو این جا چه غلطی می کنی!؟"

بعد صدای زنی با حالتی فریاد گونه اضافه کرد: "ما دیشب تمام شب...جنگل نور رو زیر و رو کردیم و دنبال تو گشتیم!" صدای دختری بود که حالا سرش را از پنجره خودرو دیگری که لحظه ای قبل در کنار آنها متوقف شده بود بیرون آورده بود.

آن وقت صدای خودش را شنید که می گفت:" خب، ما تا خیلی دیر وقت توی جنگل نور بودیم. اما بعدش فکر کردیم که شاید لب دریا یه خورده امن تر باشه و... نیمه شب آمدیم اینجا!"

سپس صدای خواب آلود مادلین بلند شد که از قسمت عقب ماشین می گفت:"ببخشین...خانوم...مام خیلی به دنبال شما ...گشتیم!"

دختر اول گفت: "تو باید ...مادلین باشی. من هم نازی م! و از این که بالاخره با شما آشنا می شم... خوشوقتم!"

حالا درها ی هر دو خودرو باز شده بود و همه در حال پیاده شدن بودند.یکی از دخترها در حال پیاده شدن گفت: "من هایده هستم!"

و یکی از جوانانی که تازه پیاده شده بود داد زد: " اسم من هم...دانیله!"

دختر دیگری زمزمه کرد:" من هم جین هستم!"

و همه مشغول دست دادن با یکدیگر شدند. 

وقتی مراسم آشنا شدن تمام شد نازی با صدای بلند گفت:" خب، بچه ها! حالا می خواین چیکار کنیم؟"

بهروز جواب داد:" دوتا گزینه داریم. یکی برگشتن به جنگل نوره  و دوٌمی رفتن به تماشای نقاط مختلف ساحل دریا!"

هایده گفت:" برای من که هیچ فرقی نمی کنه.... اصل قضیه اینه که  همه با هم باشیم! پیشنهاد من اینه که...همین جا کنار ساحل با هم قدم بزنیم. یه روز آفتابی خیلی قشنگه و... آروم و دلپذیره!"

همه سرهایشان را به علامت تأیید فرود آوردند. 

وقتی به راه افتادند نازی در حالی که به بهروز نگاه می کرد پرسید:" سفر شماها...چطور بود؟"

بهروز جواب داد: " بدک نبود! بیشتر نقاطی که ازش گذشتیم برای من نسبتاً جدید بودن.  از از دیدن همۀ اونا لذت بردم."

نازی گفت: " من شنیدم که ... آدمای رژیم یه خورده درد سر برات ایجاد کردن...! کار اون به کجا کشید؟"

بهروز با تعجب گفت:"هان...اون!؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" چیز مهمی نبود...در واقع...من انتظارشو داشتم. با اون همه سفرهایی که با تو و با دیگران داشتیم... فکر می کنم رفتار من یه خورده مشکوکشون کرده بود.  بنا بر این..."

نازی پرسید: " بنا براین ...چی؟ "

بهروز جواب داد: " این وضعیت از نظر اونا...یه کار خیلی عادٌیه. با همین روش، همۀ زندونیای سیاسی آزاد شده رو کنترل می کنن."

نازی گفت:" آره، منم یه چیزایی درباره ش شنیدم. بعضی از دوستای دیگۀ من هم...همین تجربه رو داشتن!"

دانیل که پشت سر آنها می آمد پرسید:" راستی ....چه بلایی بر سر  نومزدت اومد؟"

مادلین زیر لب گفت:"آهان...،خب، اون سر جاش هست دیگه...توی شهر. مشغولِ..."

هایده حرفش را قطع کرد و و گفت:" عرق خوری و نوشتن یه مشت چرندیاته...!" نگاهی به صورت مادلین انداخت و با صدای بلند خندید.

یکی دو دقیقه بعد مادلین زیر لب گفت:" البته یه جوری...حق با هایده س! اون...مشغول شعر گفتنه و این جور چیزا...و البته مشروب خوردن مفصل و دایمی و..."

بهروز با تعجب  پرسید:" و...چی!؟"

مادلین در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب پاسخ داد:"خب، خیلی چیزا ...!"

بهروز که بیشتر کنجکاو شده بود، باز پرسید:" منظورت از این حرف...چیه؟"

دانیل در حالی که غش غش می خندید گفت:"امنظورش.... لاس زدن اون با  دخترای دیگه س...!"

هایده اضافه کرد: "اون و ...خبرچینی کردن و.... از این جور چیزا!  آخه اون....یه ابله کلٌه پوک به تمام معنیه!"

مادلین شانه هایش را بالا انداخت.

بهروز در حالی که به هایده نگاه می کرد با تردید پرسید:" اون...در مورد منم ...یه چیزایی گفته؟"

جین  که تا این لحظه  ساکت بود با صدای بلند گفت: " شاید بهتر باشه ما صحبت در مورد  جاسوس ماسوس بازی رو بذاریم کنار! ما اومدیم این جا که یه خورده تفریح کنیم.  این حرفا همه چی رو تلخ می کنه!"

                                                                                 

                                     *******

وقتی چشمانش را باز کرد زیر لب گفت:" اون دختره، جین، خودش هم خیلی مظنون می زد!"

حالا نقطه روشن دیگری در گوشه ای از سالونِ انتظار دیده می شد، و او صدای افرادی را که بسیار بلند  با هم حرف می زدند می شنید. نفس بلندی کشید و یک بار دیگر نظری به اطراف اتاق انداخت. فکر کرد:"معلوم نیست من چه مدتی خوابیده بودم!" سرش را تکان داد و زیر لب گفت:" بالاخره ... اون خبرچین لعنتی کی بود؟" به دقت تمام اشیائی را که دور و بر سالون بودند و حالا بسیار بهتر  از قبل دیده می شدند وارسی کرد. زیر لب گفت: "تعداد مشکوکین زیاده و مغز من که  باید اونو از بینشون پیدا کنه بسیار خسته است! اگه همه چی به این منوال پیش بره... من هیچ وقت نخواهم تونست کشف کنم که کدومشون خبرچین بوده: مادلین، نانسی، کتی، جین و یا حتی..."

او حالا می توانست کلماتی را که چند روز پیش از طریق تلفن شنیده بود به وضوح بشنود: "درست سر ساعت هشت! یادت نره! از تو انتظار می  ره که دقیقاً سر این ساعت اونجا باشی!   اگه دیر کنی و به موقع در محل حاضر نشی... هر جا که باشی با نهایت خشونت بازداشت می شی! این رو هم بدون که ما با کمال  دقٌت تو رو تحت نظر داریم!"

فکر کرد: "حد اقل در فاصلۀ دو تماس اونا از دستوراتشون سرپیچی نکردم!" شانه هایش را بالا انداخت، چشمانش را بست و باز به پشتی مبل تکیه داد.    

آن وقت صدای کسی در گوشش پیچید: " به ما گفتن که...تو این دفه دیگه به قولت وفا کردی!"

زیر لبی جواب داد:" من همیشه به قولام وفا می کنم."

صدای دیگر گفت: " امیدوارم..."

مدت نسبتاً زیادی هر دو ساکت بودند و بعد  آن مرد گفت: " می بخشی که ما این قدر منتظرت گذاشتیم. اما مجبور بودیم  قبل از این که صحبتمون رو با تو شروع کنیم...از بعضی چیزا مطمئن بشیم!"

باز سکوتی نسبتاً طولانی برقرار شد  تا این که مرد گفت:" ما قراره که همۀ حرفامونو همین جا و همین حالا انجام بدیم. بنابراین، لطفاً  چشماتو باز کن و باز نیگر دار!"

تکانی به خود داد تا خواب از سرش بپرد، و راست نشست.

اتاق حالا کاملاً روشن بود. به نظرش می رسید که کسی نور افکنی را روشن کرده و به روی او انداخته است.

لحظاتی بعد، مردی پشت میز گرد کوچکی درست در مقابل او نشسته بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت به او خیره نگاه می کرد. پیر نبود اما در نقاط مختلف سرش موهای سفید دیده می شد.

بهروز چند تکان دیگر به خود داد تا کاملاً بیدار شود و بعد  زیر لب گفت:"می بخشید ها...شما...خیلی وقته که ...این جا نشستین؟"

مرد به خشکی گفت:" زیاد، خیر! تو رم خیال نداریم خیلی زیاد این جا نیگر داریم. فقط چند سؤال رو جواب می دی  و بعد ...از این جا میریم ...بیرون!"

بهروز به خشکی گفت:" باشه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "من همۀ سؤالای شما رو جواب می دم اما...شمام باید به یک سؤال من ...جواب بدین!"

مرد حیرت زده نگاهی به چشمان بهروز انداخت و گفت:"راست می گی؟ یعنی  تو...واقعاً می خوای از من سؤال کنی؟"

بهروز با لحنی محکم جواب داد:" بله! مگه این...خلاف شرع یا قانونه؟"

مرد شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: "نخیر...! هرچه می خواهد دل تنگت بپرس!"

بهروز گفت: " فقط یه سؤال! اسم اون دختره چی بود؟ منظورم...اون خبرچینه است! اگه شما می خواین که باهاتون همکاری کنم...من باید اسم اونو بدونم؟"

مرد سری تکان داد و گفت:" این اولین باریه که یه خلافکار یه چنین سؤالی رو از من می کنه!"

بهروز گفت: "خب اگه از من انتظار دارین که کاری براتون بکنم باید این اطلاعات جزئی رو به من بدین. من به شما قول می دم که هیچ وقت در بارۀ اون با کسی صحبت نکنم!"

مرد کمی به صورت بهروز خیره شد و بعد به آرامی گفت:" باشه. حالا بگو... چی می خوای بدونی؟"

بهروز زیر لب گفت: " من که ...همین الان به شما گفتم! می خوام اسم اون دختری رو که برای شما گزارشی در بارۀ من فرستاده بدونم!"

مرد باز مدتی به صورت بهروز خیره نگاه کرد و بعد پرسید: "کی به تو گفت که اون...یه دختر بوده؟"

یک بار دیگر سکوتی سنگین و طولانی برقرار شد. هر دو به صورت یکدیگر خیره نگاه می کردند.آن وقت بهروز سرش را تکان داد و گفت:"منظور شما اینه که اون...زن نبوده؟

مرد مدتی به صورت بهروز چشم دوخت و بعد لبخندی زد و گفت:" تو حتماً می دونی که...ما گزارشگرای مختلفی داریم. بنا بر این، هم ممکنه دختر بوده و هم ...یه مرد! همه ش بسته به اینه که تو...داری در مورد کدوم یکی از خلافایی که کردی ...صحبت می کنی!"

بهروز بعد از دقیقه ای سکوت زیر لب گفت:"من که...اصلاً خلافی نکرده ام! من دارم در مورد...روابط معمولی با دیگران صحبت می کنم."

مرد در حالی که لبخند می زد گفت:"آهان! منظورت رو فهمیدم! اما باید به شما بگم، آقاجون، که اون جور روابط به ما هیچ ارتباطی نداره! تو می تونی هر جور رابطه ای که خواستی با هر زنی که بخوای داشته باشی!"

باز سکوتی نسبتاً طولانی برقرار شد تا این که مرد بالاخره دهان باز کرد و گفت:" حالا، لطفاً به من بگو که ...در طول شش ماه گذشته ...مشغول چه کارایی بوده ای!"

بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت جواب داد:" چیز مهمی نبوده. من  در مواقعی که کار تدریس نداشتم ...با چند تا دختر ...و زن ...رفت و آمد محدودی داشتم. من با اونا به چند تا سفر به کنار دریا  و جاهایی مثه...جنگل نور رفتیم و...همین و بس!"

مرد در حالی که پوزخند می زد گفت: " همه ش همینَ!  یعنی در تمام این مدت، هیچ فعالیت سیاسی نداشتی، هان؟"

بهروز با لحنی محکم جواب داد: "نخیر! ابداً!"

مرد بازجو  سرش را تکان تکان داد و بعد به ساعت مچیش نگاه کرد. آن وقت در حالی که زبانش را به روی لبهایش می مالید زیر لب گفت:"خب، باشه پس فعلاً می تونیم...بریم." و از جایش بلند شد. آن وقت گفت:" به این ترتیب، فکر می کنم که به زودی یه جای دیگه می بینمت!"

حالا داشت به آرامی به سمت در خروجی می رفت. چند قدمی که برداشت رویش را برگرداند و پرسید:" تو...نمی خوای بیای؟"

بهروز به آهسته برخاست ، و به دنبال مرد از در خروجی بیرون رفت. بازجو آن وقت نگاهی به سوی بهروز انداخت و گفت:"همین جا باش! من یه نفر رو می فرستم که ...تو رو ببره! به زودی می بینمت!" و بعد به سرعت از عرض خیابان نیمه تاریک عبور کرد و ناپدید شد.

 

                                              ********

بهروز نگاهی به دور وبرش انداخت. کوچکترین اثری از هیچ موجود زنده ای  در اطرافش نبود. در دل گفت:" یعنی اونا انقده بی شعورن که فکرمی کنن من همین جا وای میسسم تا بیان و منو ببرن؟ یعنی منو انقدر احمق یا ترسو فرض کردن!؟" چند قدم برداشت و بعد ایستاد. فکرکرد: "اما...کجا می تونم برم؟ خونم رو که بلدن و..." بعد صدای کسی را شنید که در گوشش گفت: "جنگل نور!"

نگاه سریعی به ساعت مچیش انداخت.هنوز ساعت دو را نشان می داد. در دل گفت:"اگه زودتر از اونا به خونه برسم، می تونم هرچی لازم دارم، مثه غذا، لباس، پول، و یه چیزی برای دفاع از خودم بردارم. حتی ممکنه بتونم چند تا وسیله غذا پزی بردارم. این آخرین فرصت من برای فرار از دست این آدمکشا ست!"

نگاه دیگری به اطرافش انداخت و با تمام نیرو به سوی محلی که اتوموبیلش را صبح زود  پارک کرده بود دوید.

قبل از این که به خانه شان برسد، ایستاد،خودرو را پارک کرد و نگاهی به اطراف انداخت. خیابانشان خلوت تر از  همیشه بود و کوچکترین اثری از آدمیزاد در آن دیده نمی شد. کلید های خانه را از جیبش بیرون آورد، به سرعت از خودرو پیاده شد، در آن را قفل کرد و در حالی که همه جا را می پائید به سرعت به سمت خانه رفت. در خروجی خانه فوراً باز شد و یک دقیقه بعد او داخل آپارتمان خودش، در طبقه اول بود.

به جای این که چراغ را روشن کند به سرعت خود را به محلی که چراغ قوه اش را گذاشته بود رفت و آن را به همراه تعدادی باطری اضافی برداشت. با استفاده از چراغ قوه، چمدان نسبتاً بزرگی را یافت، آن را تا نیمه از لباسهای گرم پر کرد و دو جفت کفش هم در آن گذاشت و بعد هرچه پول در خانه یافت در آن ریخت و به سمت آشپزخانه دوید. تازه مشغول جمع کردن وسایل آشپزی شده بود که تلفنش زنگ زد.

بدون این که فکری کرده باشد به سرعت به سمت آن دوید اما قبل از این که گوشی را بردارد خشکش زد.زیر لب گفت: " خدای من! چیزی نمونده بود که بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب بشم!" بدون سر و صدا به آشپزخانه برگشت و سرگرم جمع آوری وسایل پخت و پز شد. دو دقیقه بعد، اما، صداهای گیج کننده دیگری بلند شد، این بار از سمت در ورودی آپارتمان. نفسش را حبس کرد و گوش ایستاد. هر کس که بود حالا احتمالاً منتظر بود تا واکنش او را ببیند. می توانست صدای نفس زدن کسی را در پشت در بشنود. بعد کسی بار دیگر در زد.صدایی که می آمد بی اندازه به گوشش آشنا بود. زیر لب گفت:" چقدر شبیه  کتی...در می زنه!" خواست به ساعت مچیش نگاه کند اما به یادش آمد که ساعتش مدتی است خوابیده و فقط ساعت دو را نشان می دهد. بی سر و صدا به کنار در خروجی رفت و گوش ایستاد. هر کس که بود حالا بی حرکت ایستاده و احتمالاً منتظر دیدن واکنش او بود. صدای نفس نفس زدن او را از پشت در می شنید. یکی دو دقیقه بعد، بار دیگر کسی به آرامی در زد و آهسته گفت:" آقا بهروز..."

فکر کرد:" حالا معلوم شد... که اون کیه! تنها یه نفر توی این دنیا هست که منو  آقا بهروز  صدا می زنه!"

چند ثانیه ای بدون حرکت سر جایش ایستاد و بعد  زیر لب گفت:" انگار این قراره طولانی ترین روز زندگی من باشه!" آن وقت به آرامی قدم جلو گذاشت و در را باز کرد.

به محض این که در  باز شد صدای دخترانه ای گفت:" سلام، آقا بهروز!"

در حالی که سعی می کرد صدایش آرام به نظر برسد جواب داد: "سلام، کتی عزیز! چی باعث شده که...این وقت شب به فکر من بیفتی؟"

دخترک سرش را تکان داد، نگاه سریعی به ساعت مچیش انداخت و زیر لب گفت:" من واقعاً متأسفم که مزاحم شما شدم. اما من ...کس دیگری رو نداشتم که ازش کمک بخوام."

بهروز بدون این که متوجه عواقب حرفش باشد زیر لب  گفت: "از شنیدن حرفت خیلی ناراحت شدم. مگه...چه اتفاقی واسۀ ...مامانت افتاده؟"

دخترک آهسته جواب داد:" هیچچی! فقط این که ...اون رفته و...من تنها ی تنهام!"

بهروز در حالی که به شدت نگران از دست دادن زمان گرانبهایی که داشت به خاطر این مکالمه تلف می شد بود پرسید: "منظورت...چیه!؟"  و بعد از مکثی ادامه داد:" مگه اون...کجا رفته!؟"

دختر در حالی که چشم در چشم او دوخته بود جواب داد:" رفته به...اروپا! به آلمان !"

بهروز گفت: "منظورت اینه که...تو تنهای تنها هستی؟"  و به این فکر افتاد که اگر خانه آن ها خالی باشد  شاید در صورت لزوم بتواند از آن برای مخفی شدن استفاده کند.

دخترک با لحنی نجوا گونه جواب داد:" بله...! آقا بهروز!  به همین خاطر بود که اومدم پیش شما! من خیلی...می ترسم!"

بهروز بدون این که متوجه شود دارد چه می کند قدمی به عقب برداشت و با گیجی گفت:" بفرما...تو! خواهش...می کنم!" بعد بی اختیار اضافه کرد:"چیکار می تونم...برات بکنم؟"

دخترک که حالا کاملاً آرام به نظر می رسید نگاهی حاکی از تعجب به اطراف انداخت و بعد گفت: "هیچچی آقا! " و زیر لب اضافه کرد: "شما ...جایی می خواستین برین...؟   ساعتِ  دو بعد از نصفه شب؟"

بهروز زیر لب گفت: " من..راستش ... نمی دونم! شاید!"

اما طولی نکشید که بر اعصابش مسلط شد. نفس بلندی کشید و لبخند زد، و با صدای بلند گفت:" خیله خب! حالا بهم بگو که... چه اتفاقی افتاد که ... مامانت یه دفعه  تصمیم گرفت ... به آلمان بره!"

کتی زیر لب گفت:  " یه دفه نبود، آقا! اون با... شوهرش رفت!"

یک دقیقه هر دو ساکت بودند و بعد کتی توضیح داد: " می دونین، مامانم و اون افسر بازنشستۀ ارتش...که یه مدتی رفیقش بود، هفتۀ پیش با هم ازدواج کردن...و...استاد من، آقای اشنایدر، بهشون کمک کرد که ویزایِ آلمان بگیرن و برای ماه عسلشون ... به اونجا برن!"

بهروز قبل از این که بتواند زبان خودش را کنترل کند گفت: " منظور تو اینه که  مامانت...زنِ اون سازمان امنیتیه شده ..."

کتی به آرامی جواب داد: " نه آقا، اون مأمور سازمان امنیت نیست! اون افسر ضد اطلاعاتی ارتشه! البته تا سال قبل که بازنشسته شد...بود!"

بهروز گفت: " خیله خب! فکرمی کنم که سوء تفاهمی پیش اومده بوده و من درست متوجه نشده نبودم...یا یه همچین چیزی."  بعد نفس بلندی کشید و پرسید: " می خوای چایی، قهوه یا شراب برات بیارم؟"

کتی جواب داد:" نه، نه! ممنونم. من هیچچی نمی خوام! فقط اگه...برای شما زحمت زیادی نیست... می شه من...شب رو این پائین بمونم. نمی دونم چرا امشب اون بالا احساس امنیت نمی کنم. وقتی که  تنها هستم...از همه چی می ترسم!"

بهروز بدون این که متوجه باشد نتیجه حرفش چیست بی اختیار گفت:" باشه. البته! می تونی ...بمونی!"

دخترک با هیجان گفت:" ممنونم! واقعاً از شما متشکرم! این کمک شما...خیلی برام ارزش داره!"

بهروز در حالی که با ناامیدی وسط اتاق ایستاده بود زیر لب گفت:" نیازی به این حرفا...نیست.فکرشو نکن...!"

دخترک باز پرسید:" شما...قصد داشتین...جایی برین، آقا؟"

بهروز در حالی که گیج و نگران بود و نمی دانست اگر دخترک در مورد ساکها و چمدانهایی که او دور و برش چیده بود سؤال کند چه باید جواب دهد زیر لب گفت:" نه..."

کتی سرش را تکان داد و به آرامی پرسید:" پس چرا..." اما سؤالش را تمام نکرد چرا که صدای زنگ تلفن به ناگهان بلند شد. چند لحظه ای بهروز نمی دانست که چه بکند اما بعد متوجه شد که جواب دادن به تلفن، بهترین راه برای گریز از پاسخ دادن به سؤال دخترک است،  و به سرعت به سوی آن رفت.

وقتی گوشی تلفن را برداشت با لحنی بسیار محکم گفت:" الو!"

صدای زنی از سوی دیگر به ناگهان گفت:" خدای من! بالاخره جواب دادی!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "این چهارمین باریه که از عصر تا به حال دارم به تو زنگ می زنم. می خواستم بدونم توی بازجوئی امروزت چه اتفاقی افتاد؟"

بهروز باز هم با لحنی بسیار جدی و محکم گفت: " خیلی از زحمتی که به شما دادم متأسفم! همه چیز به خوبی و خوشی گذشت!"

دختر گفت:" طرز حرف زدن تو...اصلاً عادٌی نیست! شاید منو نشناختی! من مادلین هستم!"

بهروز گفت: " آه، بله. البته! چطور ممکنه که نشناسم؟" چند لحظه ای ساکت ماند  و بعد اضافه کرد: "فقط...چون خیلی دیر وقته، انتظار شنیدن صدای شما رو... نداشتم!"

مادلین گفت: "منو ببخشین! من واقعاً نگران شما بودم چون که آدمای سازمان امنیت دارن در مورد تمام زندانیای سیاسی قدیم تحقیق می کنن، و هر کدوم رو که احساس می کنن ممکنه برای مراسم رسمی دولتی که قراره چند وقت دیگه برگزار بشه دردسر ساز باشه میگیرن می برن!" چند لحظه ساکت بود و بعد اضافه کرد:" علاوه بر این... زنگ زدم چون فکر می کردم که ...به تو یه معذرت خواهی بدهکارم!"

بهروز در حالی که نگاه سریعی به سمت کتی که با نگرانی به او چشم دوخته بود می انداخت پرسید:"آخه، برای چی...؟"

مادلین جواب داد: " می دونی، اون نامزد قبلیِ بی شعورِ من بهم گفته بود که ...یکی از دوستانش...که برای سازمان امنیت کار می کنه...تو رو می شناسه و...به او گفته که ...تو هم برای اون سازمان کار می کنی!" حرفش را قطع کرد تا نفس خیلی بلندی بکشد و بعد اضافه کرد: "امروز عصر، اون بالاخره اقرار کرد که اصلاً همچین دوستی نداره...و این که تمام داستان رو از خودش در آورده... تا رابطه من با تو رو خراب کنه!"

بهروز در حالی که هم خوشحال شده بود و هم احساس می کرد که به او توهین شده گفت:"وای! خدای من!" و بعد با اوقات تلخی پرسید: "لابد من حالا باید خیلی هم ممنون باشم که ...این سوء تفاهم از بین رفته. هان!؟"

مادلین دوباره گفت: " من واقعاً از این ماجرا متأسفم! ولی خودت که وضعیت فعلی کشور رو می دونی! ما مجبوریم  فرض کنیم که همۀ آدما سازمان امنیتین...مگر این که عکسش ثابت بشه!"

بعد به ناگهان صدای کتی بلند شد که می گفت:"اون کیه، آقا؟ انگار که داره شما رو عصبی می کنه!"

بهروز رو به کتی جواب داد:" نه بابا. چیز نگران کننده ای در کار نیست!"  و از مادلین خداحافظی کرد.

آن وقت به سوی کتی چرخید و گفت: "راستی! چه بلایی بر سر تز دانشگاه تو اومد؟"

چهرۀ کتی به ناگهان باز شد، و او با شور و شوق جواب داد:" خیلی خوشحالم که اون مسئله رو مطرح کردین! دلیل اصلی این که با این عجله می خواستم شما رو ببینم این بود که...من مجبورم پس فردا...تزم رو تحویل دانشکده بدم! دلم می خواست از شما خواهش کنم که...اونو بخونین و هر جور صلاح می دونین درستش کنین. در عوض...منم حاضرم هر چی که ازم بخواین بهتون بدم. هرچی که باشه. فقط شما بگین!" و با شرمساری به کف اتاق چشم دوخت.

برای بهروز چند دقیقۀ بسیار طولانی طول کشید تا بتواند بر اعصابش مسلط شود و جواب دهد. آن وقت گفت:"باشه، عزیزم! من حتماً اونو به دقت می خونم و نظرم و ...پیشنهاداتم رو به تو می دم!" چند لحظه ای ساکت ماند و آن وقت اضافه کرد: " البته ...همۀ اینا در صورتیه که تا اون موقع...زنده و سالم و سرحال باقیمونده باشم!"

کتی در حالی که به صورت او چشم دوخته بود زیر لب گفت:" من آخرین چیزایی رو که گفتین...درست نشنیدم، آقا."

بهروز نگاهی به صورت دخترک انداخت، سرش را تکان داد و بعد گفت: " من همین الان یه چیزی به یادم اومد، عزیزم، که حتماً باید فوراً انجامش بدم. " بعد چرخی به دور خود زد و آهسته به سمت دستگاه تلفن رفت. وقتی گوشی را برداشت نگاه سریعی به سمت کتی که حالا  با چشمانی تنگ شده خیره به او نگاه می کرد انداخت و در گوشی گفت:"سلام!" آن وقت سرش را تکان داد و شماره ای را گرفت. و بعد از این که صدای کسی را از سوی دیگر شنید دوباره گفت:" سلام!" و بعد از لحظه ای با لحنی کاملاً جدی و رسمی ادامه داد:" ببخشید خانوم، من ممکنه..." باز مکثی کرد تا نگاهی به سوی کتی بیاندازد و آن وقت صدای زنی را از سوی دیگر شنید که با لحنی عصبانی تقریباً داد زد: "تو...چی می خوای؟"

 همان طور که دست چپش را به سمت تلفن می برد تا ارتباط را قطع کند زیر لب جواب داد:" من خیلی متأسفم!"

بعد صدای زن را شنید که با لحنی آرامتر می گفت:" تو یی...بهروز؟"

بهروز با گیجی جواب داد: "بله، خودم هستم ...و شما؟"

دخترک گفت: " سلام! من فکرکردم که تو...شماره منو گرفتی! نیست، بهروز؟"

بهروز که به شدت جا خورده بود آهسته گفت:" آره، من ...گرفتم."

دختر گفت:" منو ببخش، عزیزم! باور کن من قصد داشتم خودم امشب بهت زنگ بزنم...اما...نمی دونم چی توی جلدم رفته بود که ...این  کار رو نکردم!"

ساکت شد، چند دقیقه ای خانه را  سکوتی سنگین فرا گرفت، تا این که دخترک نفس بلندی کشید و ادامه داد:"به نظرم...من  یه معذرت خواهی حسابی به تو مدیونم، بهروز! تمام این ماجرا تقصیر اون فیلیپ حرومزاده  بود! اون روز که دسته جمعی به جنگل پشه ها رفته بودیم، اون احمق چیزی نمونده بود که تو رو...از روی حسادت... با اسلحه بکشه!"  چند لحظه ساکت شد و بعد گفت :" حقیقتش، من هیچچی در مورد این جریان نمی دونستم...تا این که فیلیپ به تو زنگ زد  و خودش رو مأمور سازمان امنیت معرفی کرد...که تو رو بترسونه...تا دیگه با من معاشرت نکنی! اونی هم که تو رو به سازمان امنیت کشونده بود ... از دوستای اون بی شرف بود!" باز حرفش را قطع کرد و بعد از مکثی طولانی  ادامه داد: "فکر می کنم همین باعث  شد که تو منو ول کنی و به دنبال اون بَچٌهه، مادلین، که خودم بهت معرفی کرده بودم، بری!" نفس بلند دیگری کشید و غرٌید:" اگه چشمم به  اون پسرۀ  بد جنسِ کلٌه پوک بیفته، با دستای خودم خفه ش می کنم! شک نداشته باش!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 960


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995