Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۳۶- کلید

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[01 Jan 2021]   [ هرمز داورپناه]

 

به محض این که در حیاط آن قدر باز شد که بتواند بیرون را ببیند، نظر سریعی به دور و بر خیابان انداخت و  در را بست. زیر لب گفت: " اون حرومزاده هنوزم  داره اینجا رو می پاد!" سری تکان داد و رویش را برگرداند. خیلی دلش می خواست که  در هوای آزاد قدم بزند، اما حیاط کوچک فضای کافی برای این کار را نداشت. کمی به اطراف نگاه کرد و بعد چرخی  زد  و از راه پلۀ مقابل بالا رفت و در ساختمان را باز کرد. وقتی از پله های داخلی ساختمان بالا می رفت در دل گفت:" شاید هم بشه ....از پنجرۀ اتاق دیدش."

آن وقت صدای شخصی در گوشش پیچید: "از اون بیرون، هیچکس نمی تونه تو رو ببینه. درختها تنومند تر از اون هستن که به کسی اجازه این کار رو بدن. شاخه ها ی کلفت و پُر برگشون  فاصله اونا  رو با درختای پهلویی پر و دید همه رو کور کردن. این یکی دیگه از محاسن این خونه س که اونو امن و برای کارای ما ایده آل می کنه."

حالا به راهرو دراز و پر از گرد و خاکی وارد شده بود. زیر لب گفت: " آره، درسته. این محل واقعاً هم برای کار ما جای ایده آلیه ...اما برای زندگی کردن، حتی در کوتاه مدت هم  محل قابل  تحملی نیست! آدم اینجا احساس خفگی می کنه!"

آن وقت باز صدای جوان در گوشش پیچید:" درسته، بهروز جان! این جا واقعاً محل چندان مناسبی  برای زندگی گردن نیست. اما تو لازم نیست که مدت زیادی توی این ساختمان قدیمی بزرگ و بی در و  پیکر بمونی! می تونی به محض این که مقاله ات رو تموم کردی و ویرایش مقاله های دیگه نشریه مون  رو هم به سرانجام رسوندی یا...به فرانکفورت برگردی و یا...به محل مناسبتری در شهر رُم  نقل مکان کنی."

وقتی وارد اتاقش شد یک راست به سمت پنجره رفت، پرده را به کنار زد، مدتی همه جا را وارسی کرد و بعد زیر لب گفت: " آره! حق با کلاوس بود. این دیوار سبزی که از برگ و شاخه درست شده یه سد نسبتاً کامله! تقریباً هیچچی رو نمی شه درست دید! تشخیص قیافۀ آدما  که دیگه هیچچی!"

به آرامی به سوی میز تحریریش رفت و نشست. لبخندی زد و قلمش را برداشت.

       حالا هوا داشت تاریک می شد. نگاه دیگری به سوی پنجره انداخت. در دل گفت: " باید قبل از این که هوا خیلی تاریک بشه، برم! وقتی که برگشتم می تونم مقاله ام رو تموم کنم و بعدش ویرایش مقاله های دیگه رو انجام بدم."

خمیازه ای کشید. لحظاتی بازوهایش را تکان تکان داد و به اطرافش نگاه کرد. در گوشه ای از اتاق چراغ گازی بود که بر روی آن کتری کوچکی دیده می شد. به آرامی  بلند شد، با قدمهایی آهسته به سمت آن رفت و با کبریت آن را روشن کرد. در دل گفت:" چقدر دلم می خواست که به جای خوردن این سادویچای گندیدۀ پنیر همراه با قهوه،می تونستم برم بیرون و دوتا همبرگر عظیم و یه ظرف گنده ماکارونی و یه پیتزای بزرگ رو ببلعم." بعد سرش را تکان داد و زیر لب گفت: " این کشور در تمام دنیا به خاطر پیتزا و ماکارونیش مشهوره. برای چی، من که عاشق این غذا ها هستم، باید تقریباً هر روز اون ساندویچای آشغالی  رو بخورم؟"

چند دقیقه ای به این سو و آن سو ی اتاق رفت و بعد ساندویچ کوچکی را که برای خودش درست کرده بود در گوشه ای گذاشت، چراغ گاز را خاموش کرد و سرگرم پوشیدن لباسهای بیرونش شد. حالا صدای کلاوس در گوشش زنگ می زد: " بفرمائین! این هم کلیدای اتاق، آپارتمان، و کلید در خروجی حیاط!  ما این کلیدا رو از طریق یکی از دوستامون که در ایالات متحده زندگی می کنه از صاحبش که ساکن اونجاس و هیچ وقت هم به این طرفا نمیاد گرفتیم.دوستمون گفت که این محل برای جلسات ما واقعاً ایده آله  چون که هم توی یه محلۀ دورافتاده و کم جمعیته  و هم این که دور و برش یه دیوار خیلی بلند داره که کسی نمی تونه ازش بالا بره. " و بعد از مکثی اضافه کرد : " تو می تونی هر وقت خواستی بری بیرون و قدم بزنی. اما من این کار رو به تو توصیه  نمی کنم،  چون که اخیراً متوجه  رفت و آمدای مشکوکی در  این اطراف شدم. امکانش هست که اونا جاسوسای پلیس محلی یا حتی سازمان سیا و غیره باشن که این دور و برا می پلکن. اگه ما به قدر کافی احتیاط نکنیم، احتمال داره که یه جاسوس سیا یا پلیس محلی،  حضور تو رو در اینجا به سازمان ساواک گزارش بده!"

بعد صدای خودش را شنید که می گفت: " اما ، هیچکس خبر نداره که من اینجا...توی رم هستم! من مطمئنم که حتی اون افرادی که قبلاً در  تعقیب من بودن...گُمم کردن!"

کلاوس شانه هایش را بالا انداخت و بعد سری تکان داد و گفت:" راستش من تنها می خواستم جنبۀ احتیاط رو یادآوری کنم. منم مثه تو تقریباً مطمئنم که اونا رد تو  رو گم کردن! تلاش من واسۀ این بود که یه وقت مشکلی برای آماده کردن شماره بعدی نشریۀ ماهیانه مون پیش نیاد." بعد سرش را تکانی داد و اضافه کرد: "هر کاری دوست داری بکن! تصمیمش با خودته. فقط خواهش می کنم که اگه خواستی بری بیرون...حواستو  خوب جمع کنی. باشه!؟"

سرش را تکانی داد،  لبخندی زد و زیر لب گفت:" مگه حواسجمع تر از من هم میشه بود؟"

بعد در آینه نگاهی به چهرۀ خودش انداخت و فکر کرد: "آخه چه کسی می تونه منو با این سر و وضع، و با این سبیل و ریش پرپشت بشناسه؟ بیشتر به لنین شباهت دارم تا به خودم!"

   وقتی  داشت از پله ها پائین می رفت باز مشغول حرف زدن با خودش شد: " تنها کاری که باید بکنم اینه که...مطمئن بشم وقتی از در حیاط می رم بیرون اون مرتیکه که توی کیوسک قلٌابی روزنامه اون سمت خیابون ایستاده و این خونه رو می پاد حواسش به من نباشه." بعد از مکثی اضافه کرد: " البته در صورتی که...اون هنوز هم...سر پُستش باشه!"

بی سر و صدا  قفل در حیاط را باز کرد و از لای  در  نظری به خارج انداخت. آن وقت سری تکان دادو زیرلب گفت:" ممکنه یه موقعیت خیلی نادر باشه! اون دختر جوون تمام حواس مرتیکه رو به خودش مشغول کرده. یه وضعیت استثنائی!" در را کمی بیشتر باز کرد و نظر سریعی به اطراف انداخت. چند نفر از فاصله ای در پیاده رو مشغول رفت و آمد بودند و  اتوموبیلی هم از سمت مقابل به سوی او می آمد و دیگر هیچ. فکر کرد:" بهترین فرصت برای منه!" و به سرعت از حیاط  بیرون رفت و در را پشت سرش بست.

وقتی با قدمهای بلند از خانه دور می شد به خود گفت:" مطمئناً یه رستوران در حوالی چهار راه هست. روزی که منو به اینجا آوردن...یه همچین چیزی دیدم. " و بعد قدمهایش را کمی آهسته کرد که رفتارش تا حد ممکن عادی به نظر بیاید.

 به چهار راه که رسید نفس عمیقی کشید و در دل گفت: " حالا دیگه مجبور نیستم راه زیادی رو طی کنم. باید همین حوالی باشه." لحظه ای ایستاد و جیب عقب شلوارش را لمس کرد تا از از وجود  کیف پولش در آن مطمئن شود و بعد با اعتماد به نفس به خود گفت: " مطمئناً به قدر کافی لیرۀ ایتالیائی دارم . اما اگه پیزائی که انتخاب می کنم قیمتش بیشتر از لیره هایی بود که  توی کیفم هست، می تونم مارک آلمان یا دلار آمریکا بهشون بدم. هرچقدر می خواد بشه... بشه.حتماً باید دلی از عزای  غذاهای این جا در بیارم. آره!... یه دیس اسپاگتی ایتالیایی هم سفارش می دم! اگه زیاد اومد هم ...یه جعبه می گیرم و بقیه غذامو می برم خونه و  فردا به جای تخم مرغ نیمرو یا ساندویچ پنیر...نوش جون می کنم!"   آن وقت دستش را در جیب کاپشنش کرد و ناگهان تمام بدنش لرزید. با وحشت  گفت:" خدای من! چطور می شه نباشه؟ مطمئنم توی همین جیب گذاشتم؟"

قبل از این که مشغول گشتن زمین اطرافش بشود  بارها  این جمله  را  تکرار کرد. چند دقیقه بعد، تمام  امیدش را از دست داده بود. حالا  احساس می کرد که تمام وجودش از شدت خستگی بی رمق شده است. زیر لب گفت:" حتماً اون کلید لعنتی رو ...روی در حیاط جا گذاشتم! حالا دیگه تا دیر وقت نمی تونم برگردم خونه. باید صبر کنم همه جا خلوت شه تا بتونم... یواشکی از اون دیوار بلند که مثه حصار زندان باستیل می مونه برم بالا!"

نفس عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و به آرامی از عرض خیابان عبور کرد. وقتی به پیاده رو مقابل رسید چهرۀ آشنای زنی را دید که به رویش لبخند می زد. لحظه ای بعد صدای زن را که حالا تقریباً رو به رویش رسیده بود شنید که به زبان انگلیسی گفت: " من شما رو ...یه جایی ندیدم؟"

با گیجی جواب داد: " شاید! ممکنه! چون قیافۀ شمام ...به نظر من ...آشنا میاد."

زن در حالی که با دقت به چهرۀ او خیره شده بود پرسید: " شما...آمریکائی هستین؟"

او که هنوز احساس گیجی می کرد زیر لب جواب داد: " بله، کما بیش، فکر می کنم..."

زن لبخندی حاکی از تعجب زد و زیر لب گفت: "اسم من...آنجلینا ست. ما احتمالاً  خیلی وقت پیش در یه کشور دیگه...همدیگه رو دیدیم. احتمالاً در آلمان، یا ...در فرانسه. تصور می کنم! هان؟"

همان طور که در کنار هم در پیاده رو  می رفتند، جواب داد: "امکانش هست." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اسم من ...بهروزه."

آنجلینا سری تکان داد و پرسید: " تو...قبلاً به پاریس رفتی، نیست؟"

بهروز در حالی که به سوی دیگری نگاه می کرد زیر لب جواب داد: " بله، فکر می کنم."

دختر نگاهی حاکی از تعجب به او انداخت و زیر لب گفت:" زیاد مطمئن به نظر نمی رسی! اونجا رفتی ...یا نرفتی؟"

بهروز لبخندی زد و به سمت دخترک نگاه کرد و بعد زیر لب اما با صدای بلندتر گفت: " بله، رفتم! شک نداشته باش!"

دخترک که حالا غش غش می خندید با صدای بلند گفت: " خیله خب، خیله خب! قبول!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " بالاخره موفق شدم که چند کلمه ای با صدای  قابل شنیدن از دهنت بیرون بکشم."

هر دو با هم خندیدند.

آن وقت، بهروز لبخند بر لب گفت: " نمی دونم چرا یه احساسی دارم که تو داری از من...بازجوئی می کنی!"

دخترک چپ چپ نگاهی به او انداخت و در حالی که دندانهایش را به روی هم می سائید جواب داد: " معلومه که ...بازجوئی می کنم! مگه نمی دونی که من...عضو گشتاپو هستم؟"

بهروز در حالی که سرش را بالا  و پائین می برد با پوزخند جواب داد: " پس خوب مچت رو گرفتم! پس بهتره بدونی که ...اسم واقعی من...هرمانه. ... و عضو پلیس مخفی آلمان شرقی هستم!"

حالا باز هر دو به خنده افتاده بودند.

وقتی خنده ها فروکش کرد  آنجلینا پرسید: "تو حالا...کدوم گوری می رفتی؟ مرتیکۀ پلیس مخفی کمونیست!؟

بهروز جواب داد: " داشتم می رفتم تا...یه  غذای مخفی ایتالیائی رو شکمگیر کنم! یا یه پتزای بزرگ یا ....یه ظرف عظیم اسپاگتی. که معلوم نیست به تو چه ربطی داره، دخترۀ گشتاپو!"

دختر در حالی که می خندید با صدای بلند گفت: " چه شانسی آوردی ها، کمونیست شیکم پرست! از شانس تو...منم داشتم می رفتم که...همین کار رو بکنم. اتفاقاً سر همین چهار راه هم یه رستوران خوب هست. حتماً تو هم خیال داشتی که پیتزاتو همون جا کوفت کنی، هان؟"

بهروز به علامت تأیید سرش را فرود آورد و جواب داد: "درسته!" و بعد در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت اضافه کرد: " هر جهنم درٌه ای که بخوای بری...منم میام!"

دختر چپ چپ نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت: " بازم که داری راز آلود حرف می زنی! بالاخره ...می خواستی به رستوران بری یا...نمی خواستی؟"

بهروز نیشخندی زد و در حالی که در چشمان دخترک نگاه می کرد جواب داد: "اصلاً من واسۀ چی باید جواب تو رو بدم؟ مگه خودت نگفتی که عضو گشتاپو هستی؟ پس اگه جواب سؤالتو می خوای...باید انقدر شکنجه م کنی تا جواب بگیری!"

آنجلینا با لحنی کاملاً جدی گفت: " باشه! امیدوارم که خوب فهمیده باشی که اگه همکاری نکنی چه بلاهایی می تونه سرت بیاد! پس تا کار از کار نگذشته همراه من بیا تا ترتیب  شکنجه ت رو بدم، مردک زبون دراز!"

بهروز در حالی که اخم کرده بود گفت: " یعنی منظورت اینه که اگه برای خوردن اون پیتزا همکاری نکنم خیال داری منو تا سرحد مرگ زجر بدی؟"

دختر با صدای بلند گفت: "یا...ه! با کمال شقاوت!"

بهروز در حالی که گردنش را کج کرده بود به آرامی گفت: " در این صورت...انگار که من...چاره ای ندارم جز این که...اون پیتزای لعنتی رو بخورم. من که نباید بذارم در کمال بی رحمی مقتول بشم! نیست؟"

حالا آن ها  به نزدیکی رستوران ایتالیائی کوچکی رسیده بودند. بهروز در آن  را کشید و باز کرد و قدم به داخل گذاشتند.

ده دوازده میز کوچک در رستوران دیده می شد که بیشتر آن ها خالی بودند.

آنجلینا در حالی که لبخند می زد گفت: " انگار که ما....زیادی زود اومدیم! از  شام مام خبری نیست." و نگاهی به دور و بر سالون کوچک انداخت و اضافه کرد: "اما ما که ...چندان عجله ای نداریم. هان؟"

بهروز با صدای بلند گفت: " هرچی شما می فرمائین، شکنجه گر خانوم! کی جرآت داره بگه نه!  تا هر وقت که دستور بدین همین جا می مونیم!"                 

                                                             **

حالا آن ها  در حال  بازگشت از رستوران بودند. همان طور که به آرامی در پیاده رو قدم می زدند، آنجلینا  پرسید: " از پیتزا و اسپاگتی که خوردیم خوشت آمد؟"

بهروز با هیجان گفت: " خدای من! راستشو بخوای، این مزخرف ترین اسپاگتی و پیتزائی بود که من در عُمرم خورده ام!"

آنجلینا از ته دل خندید و بعد گفت: " حتماً فقط به این خاطر که این غذاها  در اصل ایتالیائی هستن، تو انتظار داشتی که مزه شون در رُم خیلی بهتر از جاهای دیگۀ دنیا باشه! هان؟"

بهروز گفت: " خب، آره! مگه نباید این انتظار رو داشت؟"

آنجلینا گفت: " این اتفاق برای من هم وقتی که برای بار اول  این جا غذا خوردم افتاد!" و باز خندید.

وقتی غش غش خنده آن ها فروکش کرد، بهروز پرسید: "تو چه مدتیه که این جا هستی؟"

انجلینا گفت:"این دفه، زیاد نیست. اما قبلاً هم چند بار به این جا اومدم." بعد نگاهی به صورت بهروز انداخت و  ادامه داد: " تو گفتی که همین اطراف زندگی می کنی. خونه ات دقیقاً کجا است؟"

بهروز جواب داد: " خیلی دور نیست. وقتی به اونجا رسیدیم نشونت می دم. اما ما نمی تونیم وارد خونۀ من بشیم چون که...من کلیدم رو گم کردم. باید صبر کنم تا ...هم اتاقیم برگرده."

آنجلینا پرسید :" توی خونه تو...تلفن هست؟"

بهروز سری تکان داد و گفت: " متأسفانه خیر! من مجبورم تا وقتی که اون میاد این ور و اون ور پرسه بزنم تا کارش تموم شه و سر و کله ش پیدا بشه. "

آنجلینا در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت گفت: " خب، پس . همون طور که بهت گفتم ، من تنها زندگی می کنم و آپارتمانم هم انقده بزرگ هست که بتونم از مهمونام پذیرائی کنم. تو می تونی تا وقتی که زمان برگشتن هم اتاقیت برسه منو سرافراز کنی و ...مهمون من باشی."

بهروز گفت: " این می تونست یه فرصت طلائی برای من باشه اما...متآسفانه می ترسم که ..."

آنجلینا به سرعت حرف او را قطع کرد و گفت: " نه! اگه قراره از چیزی بترسی، بهتره که ...از من بترسی!  یادت نرفته که من یه مأمور بسیار درندۀ گشتاپو هستم، هان!؟ اگه به خودت این جرأت رو بدی که بالای حرف من حرفی بزنی... پوست از سرت قلفتی کنده می شه!

بهروز زیر لب گفت:" اما انگار تو گفتی که ...همین حالاش هم یه نفر اونجا هست که ....قراره پوست از کلٌه ش بکنی! یا یه همچین چیزی. نه؟"

انجلینا با صدایی محکم و تحکم آمیز جواب داد: " اون مسئله فقط به فقط به من مربوطه! من همیشه افرادی رو که می خوام با چنگال خودم خفه کنم به دقت انتخاب می کنم."

بهروز زیر لب گفت: " خب، حالا که تو به من حتی اجازۀ تصمیم گیری نمی دی ...پس من هم لابد...اجازۀ  تصمیم گیری ندارم، دیگه ، هان؟"

آنجلینا با لحنی محکم جواب داد:" این حرف، دقیقاً درسته!"

اما حالا حواس بهروز دیگر به حرفهای آنجلینا نبود چون چهار چشمی یه چیزی که در سمت دیگر خیابان دیده بود نگاه می کرد.

چند لحظه ای در سکوت گذشت و آن وقت دخترک با نگرانی پرسید: " اتفاقی...افتاده؟"

بهروز زیر لبی جواب داد: " نه...، فقط من...یه چیز کمی...غیر عادی اون جا دیدم...البته... چیزی چندان مهمی نبود. "

آنجلینا به آرامی پرسید: " خونۀ تو...یه جایی همین حوالیه؟"

بهروز زیر لب گفت: " یعنی تو...نمی دونی؟"

آنجلینا با تعجب گفت: " من نمی دونم؟ منظورت چیه؟ چطوری می تونستم بدونم؟ ما که تازه دو سه ساعته که ....با هم آشنا شدیم!"

بهروز با صدای آهسته گفت: " منو ببخش! " و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" ما از جلو خونۀ من گذشتیم. به نظرم رسید که من اونو به تو نشون دادم!"

آنجلینا سرش را برگرداند و به دقت خانه هایی را که در دید رسش بودند نگاه کرد و بعد گفت: "این قسمت ها به نظرم خیلی آشنا میان. شاید همین جا بوده که من...اولین بار  تو رو دیدم."

بهروز در حالی که می خندید، سرش را تکان تکان داد و گفت:" نمی تونستی دیده باشی! تو حتماً ...منو با یه آدم دیگه عوضی گرفتی!"

دختر با تعجب نگاهی به او انداخت و بعد گفت: " چطور...نمی تونستم دیده باشم؟ مگه تو خودت نگفتی که...یه جایی همین اطراف زندگی می کنی؟"

بهروز سرش را تکان تکان داد و در دل گفت: " انگار حسابی گند زدم!" و بعد از چند لحظه سکوت با صدای بلند گفت: " منظورم این بود که چون من زیاد از خونه بیرون نمیام احتمالش خیلی کمه که منو قبلاً...دیده باشی."

آنجلینا لحظاتی خیره به او نگاه کرد و بعد لبخندی زد و زیر گفت: " باشه! هر طور که تو بگی!"

بهروز در دل گفت:" چطور می تونستم بهش بگم که... همین الان از کنار کسی که خونۀ منو زیر نظر گرفته...گذشتیم!"

                                                      ***

وقتی وارد آپارتمان بزرگ آنجلینا شدند، دخترک پرسید:" می خوای یه چیزی برای خوردن یا نوشیدن برات بیارم؟"

بهروز با لبخند جواب داد : "نه، خیلی هم ممنون. ما همین الان یه خروار زباله رو به اسم غذای ایتالیایی توی شیکممون چپوندیم. من احتمالاً تا یکی دو  هفته نمی تونم لب به غذا بزنم!"

آنجلینا خندید و بعد از لحظاتی سکوت گفت: " خیله خب. پس غذا نمی خوری! نوشیدنی چی؟ میخوای برات شراب، ویسکی، ودکا یا ...یه چیزدیگه ای بیارم؟"

بهروز نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت: "تو انگار یه جایی توی خونه ات یه بار بزرگ داری، هان؟"

آنجلینا چشمکی زد و جواب داد: " راستش، آره!  تو که می دونی وضعیت این مملکت چطوریه. انگار اینجا مشروب خوردن بیشتر از غذا خوردن برای مردم اهمیت پیدا کرده!"

بهروز سری فرود آورد و  گفت: " راستش من خیلی دوست دارم که بمونم و با تو مشروب بخورم. اما همین الان یادم اومد که یه کار خیلی مهم هست که باید فوراً  و قبل از این که به خونه برگردم  انجام بدم. بنا بر این، با کمال تأسف...باید خیلی زود از اینجا برم."

آنجلینا آهسته  گفت: " اگه مسئله خاصی هست که...من می تونم در حلش به تو کمک کنم، بهم بگو. می تونی صد در صد روی من حساب کنی!"  

بهروز با عجله جواب داد: " نه، نه! در این لحظه خاص...هیچ  چی نیست که ...کسی بتونه برای کمک به من انجام بده!"

آنجلینا سرش را کج کرد و زیر لب گفت: " خیلی بد شد. راستش من در این فکر بودم که ...تو می تونی...خیلی بیشتر از این ها...پیش من بمونی."

بهروز گفت: " من هم همین طور! قول می دم که دفۀ بعد که پیشت اومدم...مدت زیادی...بمونم."

حالا هر دو لبخند بر لب داشتند.

                                                     ****

    وقتی بهروز  خانۀ آنجلینا را ترک کرد، تا انتهای کوچه ای که از خیابان خانۀ خودش منشعب شده بود رفت و در نقطۀ نسبتاً تاریکی  ایستاد. پانزده دقیقه بعد، برای بار سوم به ساعت مچیش نگاهی انداخت و در دل گفت: " شاید هم من...اشتباه کرده باشم.  امکان داره که دخترک بیچاره حقیقت رو به من  گفته باشه. شاید اون امروز واقعاً برای اولین بار منو دیده بود." بعد با قدمهای آرام از آن جا دور شد.

وقتی از اولین چهار راه گذشت، قدم هایش را تند تر کرد. فکر کرد: " خونۀ من زیاد از این جا دور نیست. در واقع اون یه جوری همسایۀ منه!"

هر چه به محل زندگی خودش نزدیکتر می شد قدمهایش را کند تر می کرد. حالا می توانست در ورودی حیاط خانه شان را از این سوی خیابان  ببیند. وقتی به کیوسک روزنامه فروشی نزدیکتر شد کوشید تا رفتارش از نظر خبرچینی که پشت پیشخوان روزنامه فروشی نشسته و ظاهراً سرگرم  مجله خواندن بود  عادی جلوه کند. زیر لب به خود گفت: " حرومزاده تنهام نیست! اون دوتا  به اصطلاح مشتری هم که جلو کیوسکش ایستادن قطعاً همکاراشن!"

حالا  در حدود صد متر از کیوسک گذشته بود. فکر کرد:" اون مردک کاملاً آماده عملیاته...! اما من چارۀ دیگه ای ندارم. چه بخوام و چه نخوام باید بدون این که کسی منو ببینه یه جوری از اون دیوار بلند بالا برم!"

نگاه دقیقی به اطرافش انداخت. صرف نظر از چند خود رویی که این جا و آن جا پارک شده بود و یک تاکسی و یک اتوبوس که در جهت عکس یکدیگر می رفتند، هیچ چیز دیگری دیده نمی شد. در دل گفت: " باید عجله کنم! یا حالا و یا هیچ وقت!"  

صبر کرد تا اتوبوس به آن محل نزدیکتر شود و بعد به امید این که برای لحظاتی هم که شده از دیدرس افراد پلیس خارج شده باشد به ناگهان به سرعت به سمت دیگر خیابان دوید. آن وقت با قدمهایی آهسته مشغول پیاده روی به سوی محل اقامت  خودش شد.

پیاده رو مقابل خانه اش حالا کاملاً تاریک بود. چراغهای خیابان که در این جا و آن جا نصب شده بودند آن قدر نور نداشتند که از میان شاخه های  انبوه درختان عبور کنند. وقتی به در خانه اش نزدیکتر شد نگاه سریعی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که در دیدرس هیچکس نیست. آن وقت به سمت کلفت ترین شاخه درختی که در دسترسش بود جست زد، آن را گرفت و خودش را بالا کشید. چند دقیقه ای روی شاخۀ کج و معوج بی حرکت ماند و به دقت به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود که  کسی متوجه او نیست. آن وقت خود را  به روی شاخۀ دیگری  که هم قطورتر بود و هم تا کنار حیاط خانه اش پیش می رفت کشید و تا نزدیکی دیوار پیش رفت.  در آنجا چند ثانیه بی حرکت ماند، نظر سریع دیگری به اطراف انداخت، تمام نیروی خود را جمع کرد و به سمت دیوار پرید.

لحظه ای بعد از لبۀ دیوار خانه آویزان شده بود. یکبار دیگر همۀ نیرویش را متمرکز کرد و پای راستش را آن قدر بالا برد تا به روی دیوار رسید و   به این ترتیب خودش را بالا کشید و به روی دیوار رفت. چند لحظه در همان جا خوابید و گوش داد  و آن وقت نفس عمیقی کشید و بدنش را به سمت دیگر دیوار لغزاند تا به داخل حیاط بجهد. اما ناگهان صدای کَر کننده سوتی در خیابان پیچید و او که انتظار چنین چیزی را نداشت سر جایش خشک شد.

حالا صدای تالاپ تالاپ حرکت پاهای کسانی را می شنید که با شتاب به سوی او می دویدند. صداها  به سرعت بلند تر  و بلند تر شد تا آن که درست به کنار محلی که او بود رسید. برای چند لحظه برایش مشخص نبود که سر و صدا از چیست. به نظرش می رسید که گروهی مرد و زن  به زبانهای مختلف مشغول گفتگو و داد و فریاد هستند. اما  بعد  صدای نازک دختری را شنید که به زبان انگلیسی با او حرف می زد. دختر تقریباً داد کشید: " خواهش می کنم بیاین پائین، آقا! آین جا پر از افراد پلیسه. اگه نیاین ممکنه که شما رو با تیر بزنن!" 

با بلند ترین صدایی که از هنجره اش بیرون می آمد فریاد زد: " من کلیدم رو توی خونه جا گذاشتم! مجبورم برم داخل که کلیدم رو بردارم! من دزد نیستم!" 

زن لحظاتی به زبان ایتالیائی سرگرم حرف زدن  با کسان دیگری شد و بعد دوباره به سوی او چرخید و  گفت:" اونام خیال نمی کنن که شما دزد باشین. می گن فقط می خوان باهاتون حرف بزنن!"

بدون این که فکر کرده باشد داد زد: " پس  کلید من چی می شه؟  اگه نرم پائین و اونو بر ندارم که نمی تونم در رو باز کنم!"

دو سه دقیقه بعد دخترک باز گفت: " اشکالی نداره! می گن که خودشون اونو باز می کنن و کلید شما رو می دن. خواهش می کنم ...بیا پائین!"

بهروز به آرامی بدنش را حرکت داد تا پاهایش آویزان شود و بعد احساس کرد که کسی آن ها را گرفت و بر روی چیزی شبیه پلۀ نردبامی قرار داد. بعد چندین دست او را گرفتند و کمکش کردند تا از نردبام پائین بیاید و لحظه ای نگذشته بود که  فردی دستهای او را گرفت و کشید و به آن ها دستبند زد.

بهروز با گیجی از دختر که صدایش بی شباهت به صدای آنجلینا نبود  پرسید: " اینا کی هستن؟ از من چی می خوان؟"

دختر جواب داد : " من هیچچی نمی دونم، آقا! انگار اونا فکر می کنن که شما ...یه جاسوسی ...چیزی هستین!"

وقتی داشتند او را می کشیدند که ببرند، سرش را به سمت دخترک چرخاند و داد زد: " میشه که شمام با ما بیاین؟ من ایتالیایی بلد نیستم!"

به نزدیکی خودرو پلیس رسیده بودند که  دخترک فریاد زد: " نگران نباش! اونا مترجم دارن! اشکالی پیش نمی یاد!"

                                               *****

تا وقتی به ادارۀ پلیس نرسیده بودند هیچ کس به هیچکدام از سؤالهای او جوابی نداد. آن وقت او را برای مدتی نسبتاً  طولانی در اتاق کوچکی زندانی کردند تا این که بالاخره دو مرد یونیفرم پوش و یک زن در لباس غیر نظامی به سراغش آمدند.

زن به زبان انگلیسی پرسید: " تو ایتالیائی حرف می زنی؟"

بهروز که حالا داشت از خستگی از حال می رفت زیر لب گفت:"نه!"

زن با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید:" تو مطمئنی که...ایتالیائی بلد نیستی؟"

بهروز با محکمترین صدایی که از هنجره اش بیرون می آمد جواب داد: "کاملاً!"

زن دقایقی با دو افسر پلیس به زبان ایتالیائی صحبت کرد  و آن وقت باز به سمت بهروز چرخید و پرسید: " تو...نصفه شبی...نوک اون دیوار چیکار می کردی؟"

بهروز جواب داد:" داشتم سعی می کردم که برم توی خونۀ خودم! کلید رو از سمت داخل روی در حیاط جا گذاشته بودم!"

دختر باز کمی با دو افسر پلیس صحبت کرد و آن وقت یک بار دیگر به طرف بهروز برگشت و پرسید:" تو ...این جا، در ایتالیا...چیکار می کنی؟"

بهروز جواب داد: " من نویسنده هستم. دارم یه کتاب می نویسم."

-         به چه زبونی؟

-         به انگلیسی و زبونای دیگه. اما نه به ایتالیایی!

زن لحظاتی ساکت ماند و آن وقت با لحنی نسبتاً عصبانی گفت: "تو ...توی خونۀ فرانتینو  چیکار می کردی؟"

بهروز گفت: "من کسی رو به این اسم نمی شناسم. من خونه رو از یه مرد آلمانی اجاره کردم.

زن سری تکان داد و بعد گفت :" عجب! یه مشت دروغ، هان؟"

بهروز با لحنی محکم جواب داد: " نخیر!  من حقیقتو به شما گفتم! من کسی رو به اسم فرانتینو و از این جور چیزا نمی شناسم!"

زن بعد از مکثی پرسید: " تو...چند سالته؟"

بهروز زیر لب گفت: " بیست و شیش."

زن باز رویش را برگرداند و  به زبان ایتایایی سرگرم صحبت با دو  افسر پلیس شد.

بهروز چند دقیقه ای بدون این که چیزی از حرفهای آن ها بفهمد گوش داد و آن وقت، زن باز به سمت او چرخید. پرسید: " گفتی که ...برای یه مجله کار می کنی؟"

بهروز زیر لب گفت: " بله، همین طوره!"

-         و لابد در عمرت هم آقای جیم فرانتینو رو ندیدی، هان؟

-         نه خانوم! من همچین کسی رو نمی شناسم.

زن پس از مکثی گفت:" اون باز برگشته به...ایتالیا. تو باید...فوراً خونه ش رو تخلیه کنی!" بعد سرش را تکان تکان داد و اضافه کرد: " اون یه گانگستر ایتالیائیه! اگه تو رو اونجا ببینه...ممکنه فوراً تو رو بکشه!"

بهروز که نمی دانست چه باید بگوید زیر لب گفت: " باشه، تخلیه می کنم..."

زن کمی با دو افسر پلیس حرف زد  و بعد، آن ها از جایشان برخاستند و دستبند را از دست بهروز باز کردند. آن وقت زن لبخندی زد و به آرامی گفت: " ما از اتفاقی که افتاده...خیلی متأسفیم، جوون! ما مدتیه که اون خونه رو زیر نظر داریم... که اگه فرانتینو هوس کرد سری به خونۀ قدیمیش بزنه ...دستگیرش کنیم. اون چندین نفر رو کشته و از کشور فرار کرده..."

بعد رویش را به سمت یکی از افسران پلیس برگرداند و مدتی با او صحبت کرد و بالاخره باز به سمت بهروز چرخید و ادامه داد:" خونۀ اون...خیلی وقته که خالیه. فقط گاه به گاهی کسانی از اون استفاده کردن. به ما اطلاع دادن که فرانتینو...به دلیلی به ایتالیا برگشته. تو که ...حرفای منو می فهمی، نیست؟"

بهروز در حالی که نفسی به راحتی می کشید گفت: " خب، البته!" و بعد از لحظه ای با تردید پرسید: " حالا من... می تونم برم؟"

زن لبخندی زد و گفت: " البته! ما تمام وسایل تو رو آوردیم این جا. می تونی همه رو ببری به جز یه چیز: کلیدت!" بعد مکثی کرد نفس بلندی کشید و پرسید: " جایی برای رفتن داری؟"

بهروز کمی فکر کرد، بعد سرش را به علامت تأیید فرود آورد و جواب داد: " بله، فکر می کنم که...دارم. از جایی که منو بازداشت کردین ... زیاد فاصله نداره."

زن لبخندی زد و پرسید: "کلیدِ...اون خونه رو داری...یا این که...؟"

بهروز لحظاتی به تاق اتاق چشم دوخت و بعد گفت:" بله! تصور می کنم که...دارم."

زن نگاهی مملو از کنجکاوی به صورت بهروز انداخت و بعد گفت: " خیله خب. پس پاشو بریم وسایل تو رو از دفتر بگیریم. من خودم تو رو به خونۀ جدیدت می رسونم."

 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 175


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995