Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[07 Sep 2018]   [ هرمز داورپناه]

 


 

اتومبیل در حال بالا رفتن از جاده ای سربالایی بود که شیب تندی داشت. خیلی وقت بود که   آن ها مرتباً از تپه ها  بالا یا پایین  می رفتند. بهروز که به زحمت چشمانش را باز نگاه می داشت ، زیر لب پرسید: " شما... ... قلٌۀ کوه... زندگی می کنین؟"

دایی فریبرز با تعجب  گفت: " چطور مگه؟  برای چی خیال می کنی ما روی کوه زندگی می کنیم؟ خونۀ ما اتفاقاً نزدیک ساحل دریا ست!"

بهروز چشمانش را بست: " نمی دونم... شاید به خاطر این که من... یه خورده خواب آلود هستم. به نظرم رسید که ... داریم از کوه می ریم بالا...یا یه همچین چیزی."

دایی فریبرز خندید: " حالا متوجه شدم! آخه من سال ها ست که این قدر از این تپه مپه ها بالا وپایین رفتم که... دیگه احساس نمی کنم اونا تپه ماهور هستن.  شهر ما به خاطر تپه های بلند و زیادش  شهرت داره . اما در واقع یه شهر بندری کنار اقیانوسه ... ما یه خلیج بزرگ هم این جا داریم."

بهروز در حالی که شانه هایش را تکان تکان می داد تا  خواب از سرش بپرد زیر لب گفت: " باشه ... قبول...پس کوه نیست... اقیانوسه. یه اقیانوسِ... کوه و تپه دار... " و مشغول خُرخُر کردن شد.

فریبرز خندید و از سرعت اتوموبیلش کاست: " می خوای ... چند دقیقه این جا وایسیم و یه ... هات داگی ...چیزی بخوریم؟ تو باید خیلی گرسنه باشی!"

بهروز چشمانش را باز کرد و لبخندی زد و چپ چپ به فریبرز نگاه کرد: " نه دایی جون. من گوشت سگ نمی خورم. اونم گوشت سگی که ... داغ باشه!"

فریبرز اتوموبیل را در کنار جدول خیابان  به طوری نگاه داشت  که چرخ عقبش به جدول بچسبد و عقب عقب  پایین نرود، و بعد در حالی که می خندید به چشمان بهروز نگاه کرد: " تو خیال می کنی سانفرانسیسکو  بخشی از کشور چینه که مردمش گوشت سگ بخورن؟ این جا جون یه سگ به اندازۀ جون یه ادمیزاد ارزش داره. در بعضی موارد حتی یه خورده هم بیشتر! بعد با خنده اضافه کرد: "خیلی سگا هستن که از آدم های معمولی گرون ترن!"

بهروز خندید: " انگار شمام به اندازۀ من خواب آلود هستین ها. من یه چیزی گفتم که ... بخندین.  من توی شیکاگو یه هات داگ بزرگ خوردم. همون سوسیس خودمون بود دیگه ...حتی خوشمزه تر. فقط از اون سوس زردش خوشم نیومد. یه پیرمرد گدا هم از فرصت استفاده کرد وساندویچم رو قاپ زد و برد!"

فریبرز غش غش خندید و بعد گفت: " حالا که فهمیدم هات داگ دوست داری... همین الان یکی برات سفارش می دم  ... خوب هم تو رو میپام که یه گدا مدایی کسی اونو از دستت نقاپه! خودم هم یه قهوۀ سیاه می خورم و... یه گپی می زنیم تا خواب از سر هر دو مون بپره.  بعد بیدار  و سر حال می ریم خونه."

بهروز با لبخند گفت: " شمام انگار کم خوابتون نمیادها! آخه مگه قهوۀ سفید هم داریم که می خواین قهوۀسیاه بخورین!؟" و خندید.

فریبرز در حالی که اتوموبیل راعقب و جلو می کرد تا درست در محل پارکینگ کنار خیابان قرار گیرد گفت: " حالا تا می تونی  به من بخند، چون از فردا مردم و دور بری ها انقده به ریشت می خندن که حض کنی!" بعد در حالی که در را باز می کرد و پیاده می شد اضافه کرد: " ما توی این کشور چند جور قهوه داریم . قهوۀ سیاه... یعنی این که نه شیر توش می ریزن و نه شیکر. اینه که برای بیدار کردن آدمایی مثه من و تو ...خیلی بهتره!" بعد دستی تکان داد و اضافه کرد: " تو تازه پات به این مملکت رسیده! خیلی چیزا مونده که یاد بگیری. حالا بزن بریم و... انقده هم زبون درازی  نکن!"

بهروز خندید: " من تازه پام به این مملکت رسیده؟ انگار یادتون رفته که من تا همین حالاش هم نیویورک، شیکاگو ، و لوس آنجلس رو دیدم! حالام که توی سان فرانسیسکو مشغول کوه نوردیم. پس چطور می گین تازه پام به این مملکت رسیده!"

فریبرز در حالی که درهای اتوموبیلی را قفل می کرد گفت: " تو خیلی زبون دراز شدی ها! با اون وقت ها که یه بچه جغله بودی و دنبال من و بابک توی کوچه پس کوچه های امامزاده قاسم می دویدی ... خیلی فرق کردی! باید نوک زبونتو یه خورد...قیچی کنم! "

در حالی که  می خندیدند از عرض خیابان گذشتند و به مقابل محلی که چراغ های نئون فراوانی داشت رسیدند. آن وقت فریبرز ایستاد : " خب، ما حالا می خوایم بریم داخل یه کافی شاپ که توش هیچ کس فارسی بلد نیست. من هم سعی می کنم که از این به بعد فارسی حرف نزنم تا ... تو مجبور شی زبون این مملکت رو زودتر یاد بگیری.  برای این که حرفامو بفهمی البته  همه چیز  رو آهسته و کلمه به کلمه می گم . تو هم می تونی حرفاتو هر جور که  دلت خواست و برات راحت بود  به انگلیسی بگی. باشه؟

بهروز سرش را تکان داد: " یعنی  انقده لال بازی کنم  تا زبونم باز شه. درسته؟"
فریبرز گفت : " آره! حالام  برای شروع کار ... من رو از فردا فریبرز صدا نکن . اسم من در این جا همونه که آمریکایی ها روم گذاشتن. یعنی "بِنی"  یا "بِن" . تو هم هرکدوم رو که خواستی می تونی بگی."

بهروز خندید: "باشه ، از امروز به بعد اسم شما می شه " آنکِل بِن"! خوبه؟"

فریبرز خندید: " بعله! خوبِ خوبه." و به راه افتاد.

وقتی وارد "کافی شاپ" شدند ، دختر جوانی با لبخندی که تمام چهره اش را خندان کرده بود جلو آمد، آن ها را به میزی که هر  سمتش یک نیمکت طویل بود هدایت کرد و بعد از این که نشستند، منوهایی را به آن ها داد با خنده گفت: " آلرایت، جِنتِلمِن،  وات کن آی گِتچو؟"

"آنکل بن" نگاهی به دخترک انداخت و به آرامی گفت: " پلیز...گیو می...اِ کاپ آو بلَک کافی." و بعد رویش را به طرف بهروز کرد و لبخند زد.

بهروز با عجله گفت: "آی...آی وانت...اِ  هات داگ، پلیز!"

آنکل بن نیشخندی زد و اضافه کرد: " ویث لاتز آو ماستِرد، مَم!" 

دختر جوان در حالی که حرف هایشان را یادداشت می کرد زیر لب گفت: " بلُک کافی ...اند اِ هات داگ ویث لاتز...آو...ماستِرد،... کامین آپ!"  و بعد لبخند دیگری زد، عقب گردی کرد و از آن جا دور شد.

فریبرز سرش را تکان داد و رو به بهروز گفت: " خب ، چند کلمه  دیگه هم فارسی حرف می زنیم که تو خوب مطالب رو بگیری و بعد... دیگه تا ابد ... انگلیسی بلغور می کنیم. باشه؟"
بهروز خندید: " باشه!"

فریبرز گفت: " تو می دونی که من با زنم و مادرش که هردو آمریکایی هستن و فارسی هم بلد نیستن زندگی می کنم. پسرم  جانی هم که نزدیک به پنج سالشه...هیچ فارسی بلد نیست. بنا بر این خونۀ مام درست مثه این کافی شاپه ... اون جام  مجبوری با همه انگلیسی حرف بزنی.  من به اونام می گم که تا وقتی  گوشِ تو  به شنیدن صداهای انگلیسی عادت نکرده ... با تو آسٌه آسٌه و  کلمه به کلمه حرف بزنن، تا گوشت آشنا بشه ، باشه؟"

بهروز سرش را تکان داد: " یس ،سِر، آنکل بن!"  و غش غش خندید.

فریبرز هم خندید و در حالی که دستش را روی دست بهروز می زد گفت :" ذَتِ  بوی!"

بهروز بلا فاصله گفت: " آی ام اِ  مَن ... نات...اِ  بوی!"

فریبرز با صدای بلند خندید و به چیزی که زن جوان جلو بهروز گذاشته بود اشاره کرد: " ایت یور هات داگ، اند، لِتز گو...مَن!"

                                                  ****

وقتی آن ها داشتند از پله های چوبی مقابل خانه " آنکل بن " بالا می رفتند، درِ خانه به  ناگهان باز شد و زن جوان بلند قدی که لبخندی بر لب داشت بیرون آمد و با هیجان فریاد زد: " ها...ی! آی اُم یور آنتی  بی بی!"

بهروز نگاهی به زن جوان که سنش چندان بیشتر از خود او نبود انداخت و با صدای بلند گفت :" یِس، سِر! وری گود! آنتی بی بی! آی ام یور هازبندز...سیسترز...داتر!"

زن جوان در حالی که چپ چپ به "آنکل بن" نگاه می کرد با صدای بلند گفت: " اوه، یا!؟ آی ثات ... یو ... ور  اِ ...بوی!"

"آنکل بن" در حالی که می خندید رو به همسرش گفت: " یس! هی ایز  اِ  بوی!  وی کن پروو ایت  تو  یو، ایف یو لایک!" و با صدای بلند خندید.

آنتی بی بی  سرش را تکان داد: " یو ... وری.... ناتی...بویز!" آن وقت به طرف زن کوتاه قد و چاقی که بالای پله های داخل خانه که از جلوی در تا طبقه دوم ادامه داشت ابستاده بود انداخت و ادامه داد: " ذیس ایز ...بهروز ...مام!"

زن با صدای بلند گفت: " برینگ هیم آپ  تو  ذ  کیچن تو تِیک اِ بایت آو سامتیگ . هی ماست بی ستاروینگ تو دِث!"

بهروز که فقط چند کلمه از حرف های او را فهمیده بود  به آرامی گفت: "نو! آی وُنت بایت ...یو ... تو ...دٍث!"

زنی که به او "مام" می گفتند سرش را تکان داد: " دازنت هی... سپیک اِنی اینگلیش؟"

آنکل بن  خندید: "  هی سپیکز اِ وری گود  پیجِن اینگلیش، مام!"

بهروز که از حرف او هیچ چیز نفهمیده بود سرش را تکان تکان داد.

وقتی به بالای پله های داخل خانه رسیدند، "آنکل بن" به بهروز اشاره کرد و به آرامی به طور مقطع  به زبان انگلیسی گفت: "حالا بیا...من می خوام...اتاقت رو... به تو ....نشون بدم." و به طرف انتهای راهرویی که در کنار پله ها بود رفت و دری را باز کرد.

اتاقی به ابعاد دو متر در دو متر بود که در آن تختی باریک، و در کنار آن  یک قفسه کوچک  کتاب و یک جارختی      دیده می شد. بهروز به درون رفت و چمدان هایش را در محلی که آنکل بن نشان داده بود گذاشت و به اطراف نظری انداخت. اتاق پنجره ای نداشت و هوایش گرم و سنگین بود.

آنکل بن سرش را تکان داد و به زبان فارسی گفت: " ببخش بهروز جان، خونۀ ما خیلی کوچیکه.  اینشالا یه روزی می ریم به یه آپارتمان بزرگتر ... و تو هم  یه اتاق برای خودت خواهی داشت. این که می بینی ...قبلا یه گنجۀ بزرگ بوده که ما...توش وسایل اضافی مون رو می ذاشتیم. برای این که شب توش بخوابی بد نیست. روزام که توی بقیۀ خونه... با ما هستی!"

بهروز سرش را تکان داد و لبخند زد : " عیبی نداره. همین هم خوبه. من قبلا  هیچ وقت اتاق مستقل خودم رو نداشتم."

وقتی وارد آشپزخانه شدند ، همه  دور تا دور میز کوچکی نشسته و به آن ها نگاه می کردند. بی بی به طرف او آمد و پرسید: " هاو دو یو لایک یور کافی؟"

بهروز که حرف او را  فهمیده اما متوجه منظورش نشده بود سرش را تکان داد و گفت: " هاتِ هاتِ هات!"

همه با صدای بلند خندیدند .

 آنکل بن به آرامی به انگلیسی گفت: " منظورش  ... اینه که...می خوای... توش شیر و شکر باشه ... یا نه؟"

بهروز به انگلیسی جواب داد: " بله بله! شیر و شکر!"  و بعد به طرف آنکل بن چرخید و زیر لب به فارسی اضافه  کرد: " من از قهوه ...بدم میاد!"

آنکل بن هم به فارسی زیر لب گفت: " متأسفانه توی این خونه چایی پیدا نمی شه... هیچکی  نمی خوره" و لبخند زد.

وقتی صبحانه را که تخم مرغ نیمرو و مقداری گوشت بود جلوی بهروز  گذاشتند همۀ چشم ها به او دوخته شد به طوری که او نمی دانست چه کار باید بکند . با عجله تخم مرغ ها و گوشت  را همراه با نان تست شده بلعید و نفس راحتی کشید. حالا باز همه به او چشم دوخته بودند. بعد بی بی رو به بهروز به انگلیسی گفت: " خب...چطور بود...از گوشتش ...خوشت اومد؟"

بهروز که حالا به علت این که همه به آرامی با او حرف می زدند حرف های آن ها را می فهمید ، سرش را تکان داد و به انگلیسی گفت: " بله بله. خیلی خوب بود....خوشمزه...بود!"

آنکل بن با خوشحالی گفت: " چه  خوب . همه نگران بودیم که ... تو ... نخوری!"

بهروز گفت: " چرا؟...برای چی؟"

"مام" سرش را تکان داد : "چون که پسرم، اون...گوشت خوک ...بود! ما فکر کردیم ... تو نمی خوری!"

آنکل بن زیر لب گفت: " به ما ...گفته بودن که ...تو... مذهبی هستی..."

بهروز خندید : " بابای من...ژامبون ... خیلی دوست داره. من هم ....همین طور!"

و همه نفسی به راحتی کشیدند.

 آنکل بن گفت : "حالا می تونیم روزا ... بدون نگرانی...  صبحانه بخوریم."

و چون همه غذاهایشان را تمام کرده بودند از جا بلند شدند.

  آنکل بن گفت: " ما ... همه ... باید ...بریم سر کار. تو ... توی خونه ... استراحت کن تا ... ما برگردیم."

بهروز گفت: " بله، آقا!"

همه خندیدند . بعد بی بی گفت: "من ... یک...ساندویچِ  ... ژامبونِ... گُنده  برات... توی یخچال ... میذارم که ... ظهر... میل کنی."

و آن وقت همه یکی یکی خدا حافظی کردند و از پله ها پایین رفتند.

     وقتی در کوچه بسته شد و بهروز  صدای حرکت اتومبیلشان را شنید، به آرامی چرخی به دور خانه زد. دو اتاق خواب وجود داشت که یکی با یک تخت تک نفره بزرگ ظاهرا به "مام" " تعلق داشت و  اتاقی بزرگتر که تختی دو نفره و یک تخت کوچک تک نفره داشت. اتاق پذیرایی  خانه نسبتاً بزرگ بود،  با یک تلویزیون درشت هیکل بر روی میزی و یک گرامافون با تلی از  صفحه های سی و سه دور و  چهل و پنج دوردر کنارش. اطراف اتاق هم تعدادی مبل های راحتی بزرگ تک نفره و چهار نفره وجود داشت که انسان را به خوابیدن در آن ها ترغیب می کرد.

بعد از این که بهروز همه جا را خوب دید زد،در حمام بزرگ خانه دوشی گرفت و بعد به محل خواب  خودش رفت و همان طور با لباس روی تخت دراز کشید.

      در حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که بهروز با صداهایی که از سمت راه پله بلند شده بود از خواب پرید. به سرعت از تخت پایین آمد،  به دور و برش  نگاهی انداخت و بعد روی نوک  پا به طرف پله های داخلی خانه رفت .مرد بلند قد لاغر اندامی را دید که با احتیاط از پله ها بالا می آمد.  بهروز می خواست به طرف آشپزخانه برود تا چیزی برای مقابله با دزدی که بی سرو صدا وارد خانه شده بود بیابد که صدای از پشت سرش گفت: "های، مِستِر بهروز!"

بهروز ایستاد و به طرف مرد چرخید. مرد که انگار از کار خودش خجالت کشیده بود، حالا با گردنی خم شده بالای پله ها ایستاده بود و به او نگاه می کرد. وقتی بهروز نزدیکتر آمد سرش را تکان داد و به آرامی به انگلیسی گفت: " من را...نوُوی خانوم...فرستاد...که ببینم...حالتون ...خوبه ... یا نه؟ ببخشین که ...از خواب...بیدارتون ...کردم. می دونم که... انگلیسی... بلد نیستین..."

بهروز سرش را تکان داد و محکم گفت: " من انگلیسی خوب بلدم. حالم هم خوب است!"

مرد خندید: " خیلی عالی! اسم من هست: جان برکمن.  من از دوستان نوُوی...مادرِ بی بی ... هستم. من ... معمولا ...توی رستورانِ اون...غذا می خورم."

بهروز که همه حرف های او را فهمیده بود سری تکان داد و با غرور گفت: " توی رستوران ...چی می خوری؟"

مرد که از سؤال او جا خورده بود بعد از مکثی طولانی گفت: " من...بیشتر شیشکباب ... می خورم...و ...سالاد  و ....اینجور چیزا"

بهروز که باز هم حرف او را خوب فهمیده بود با غرور بیشتر گفت: " چلوکباب چی؟.. چلوکباب هم ...می خوری؟"

مرد سرش را تکان داد :" نمی دونم...لابد می خورم. چلو کباب هم... مثل شیش کبابه ؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که سرش راتکان تکان می داد جلوتر آمد: "من...نمی دونم...شیش کباب چیه." و بعد پرسید: " دیگه...چی می خوری؟"

مرد که از سؤال دوم او بیشتر جا خورده بود عقب عقب رفت به طوری که به لبۀ راه پله ها رسید.

بهروز  که   از این که توانسته بود با یک آمریکایی انگلیسی صحبت کند خیلی خوشحال شده  بود باز هم سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت: " لطفاً ... از پله ها...پایین نیفت!"

اما مرد که از حرکت او بیشتر گیج شده بود قدم دیگری به عقب برداشت،  زیر پایش خالی شد و به طرف عقب افتاد. اما قبل از این که سقوط کند نرده کنار راهرو را گرفت و به آن آویزان شد. و بعد با لبخند گفت: " من... حالا باید ...بروم به رستوران...پیش نُووی . اون منتظرِ گزارشِ ...منه!"

و بعد دستی تکان داد و گفت:"بای..." و  به سرعت چرخید و از پله ها که شیب خیلی تندی داشت به طرف پایین رفت. اما هنوز دو یا سه پله نرفته بود که پایش لغزید و معلق زنان تعدادی از  پله ها را پیمود و متوقف شد. بهروز که هم خنده اش گرفته بود و هم دلش سوخته بود وقتی مرد بار دیگر بر روی پاهایش ایستاد و دوباره  گفت :" بای..." با عجله فریاد زد :" لطفا...دوباره ...پایین نیفت!"

مرد در حالی که دستش  را برای او تکان  می داد داد زد: " اوکِی!" و بعد پایش در رفت و محکم به در خورد اما توانست به موقع دستگیره آن را بگیرد. به سرعت در را باز کرد و بیرون رفت.

      وقتی که آن شب آنکل بن و خانواده به خانه مراجعت کردند، بهروز  بر روی  مبل بزرگی که در مقابل دستگاه تلویزیون قرار گفته بود به خواب عمیقی فرو رفته بود. او ساندویچ ژامبونی را که بی بی برایش درست کرده بود با چند لیوان از آب پرتقال خوشمزه ای که در یخچال بود خورده و یک فیلم سینمایی را هم که چیز زیادی از حرف های هنرپیشه هایش سر در نیاورده  بود تماشا کرده و در همان جا از خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بود.  وقتی جانی که قبل از همه به بالا رسیده و  بالای سر او آمده بود او را تکان تکان داد، از خواب پرید اما آن قدر خسته و خواب آلود بود که تصمیم گرفت به روی خودش نیاورد و کمی دیگر به خوابیدنش ادامه دهد. بنا بر این چشمانش را باز نکرد.

چند لحظه بعد صدای " مام " را شنید و گوش هایش به شدت تیز شد.

زن با صدایی آرام و خسته گفت: " پسر بیچاره!  بن  به من گفت که ...در راه... به اون خیلی سخت گذشته ...اما من متوجه نبودم که... این قدر خسته بوده...حیوونکی... تمام  روز رو این  جا  خوابیده."

بهروز آن وقت صدای جیغ  جانی را که هنوز او را تکان تکان می داد شنید : " من نمی تونم... بیدارش کنم! اون خواب نیست! اون مرده! گانگسترا کشتنش!"

و بعد صدای آنکل بن تقریبا از بالای سرش به گوشش خورد : " نه عزیزم! اون ... نمرده. خیلی هم زنده س.... فقط یه خورده... زیادی مست کرده!... اون تقریبا... نصف تُنگ  پانچی رو که... برای مهمونای امشب درست کرده بودم ...به خیال  این که آب پرتقاله... با ساندویچش  سر کشیده. اون مقدار مشروبی که اون خورده...اگه فیل هم خورده بود تا فرداظهر از جاش بلند نمی شد." و بعد از مکثی اضافه کرد: " فکر نمی کنم  بتونه  به این زودی ها بیدار شه....  بهتره  کمک کنین... تا اونو ببریم سر جاش بخوابونیم."

 


 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 324


بنیاد آینده‌نگری ایران



شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۷ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995