Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۲۷- درس انشاء

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[13 Jul 2016]   [ هرمز داورپناه]

 


 


 

وقتی تابستان آن سال تمام شد، بهروز و بقیۀ بچه های محله، خواهی نخواهی  مدرسۀ دیهیم را که مدیر و ناظمش "آقای شمر" بود و خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آن داشتند ترک کردند و به مدرسه دیگری که مقادیری دور تر از اولی بود، رفتند. علت انتقال آنها این بود  که دبستان دیهیم در آن زمان سه کلاس بیشتر نداشت و بچه ها،  یعنی بهروز، عباس، فرهاد، نصرت، فریدون، و بهمن، که کلاس سوم را تمام کرده بودند،چاره ای جز این نقل و انتقال نداشتند.

   مدرسۀ جدید در "باغ فردوس"  بود که زمانی کاخ سلطنتی محمد  شاه قاجار را تشکیل می داد. این کاخ در دوران سلطنت پهلوی  در اختیار "وزارت معارف"،  که بعداً "وزارت فرهنگ" نام گرفت، گذاشته شد، و  وزارتخانه هم آن را تبدیل به مدرسه کرده و  نامش را  "دبستان شاهپور" گذاشته بود، که بعد ها تبدیل به دبیرستان شد.

     دبستان جدید  از دیدگاه بچه ها،یک مؤسسۀ آموزش عالی  به حساب می آمد چرا که این دبستان نه تنها کلاس های چهارم، پنجم و ششم را داشت بلکه  اعلام شده بود  که به زودی کلاس های دبیرستانی را هم خواهد داشت  و دیگر  نیازی نخواهد بود که کسی بعد از اتمام دبستان، برای ادامۀ  تحصیل راهی  تهران یا جای دیگری شود.

      کاخ سلطنتی قاجار از دو طبقه تشکیل می شد: یک تالار  بزرگ آینه و اتاق های جانبی آن، که در طبقۀ دوم قرار داشت و احتمالاً در دوران سلطنتی اش محل زندگی یا اسکان موقت شاه و خانواده اش بود و حالا  به عنوان سالون نمایش، محل پذیرایی از مهمانان مدرسه در هنگام برگزاری جشن ها و جلسات "انجمن خانه و

 



 مدرسه"، و برای امتحانات نهایی  مورد استفاده قرار می گرفت. این بخش از ساختمان، با دو رشته پله که سال ها قبل فرو ریخته  و بعدها بدون دقت زیاد،  بازسازی شده بود، به باغ  وصل می شد. در فاصلۀ بین این پله کان ها،  در  ورودی طبقۀ اول ساختمان قرار داشت.این طبقه به  کلاس های درس و دفتر مدرسه  اختصاص داده شده بود.

     رو به روی  کاخ و نیز در پشت آن، دو استخر بزرگ وجود داشت  که در آن زمان با  آب سبز رنگ غلیظی، مالامال از  خزه و انواع کرم ها  و حشرات و نیز بچه قورباغه های تازه از تخم بیرون آمده، پر شده بود. استخرها با درختان تنومند چنار و کاج و تبریزی   و غیره احاطه شده بودند.

      روز نام نویسی، که چند هفته ای   قبل از شروع سال تحصیلی بود، بهروز به همراه مادر و بابک،که حالا کلاس ششم بود  و یکی از "رجال" این مدرسه به شمار می آمد، به آن جا رفتند. آمدن  بابک البته ضرورتی نداشت  چرا که او حالا دو سال در این محل تحصیل  کرده بود و نامش از قبل در دفتر مدرسه ثبت بود. اما او به عنوان  این که می خواهد مدرسه   را به  بهروز نشان بدهد، به زور با آن ها همراه شد.

     مدیر و ناظم مدرسۀ شاهپور خوشبختانه شباهتی به آقای شمر نداشتند، و با خوشرویی از دانش آموزان جدید  وخانواده هایشان استقبال          می کردند. آن ها بعد از نام نویسی چند نفر از معلم ها را به مادر معرفی کردند و بعدهم فهرستی از عناوین کتاب ها و سایر اشیائی  که دانش آموزان تازه وارد برای درس های سال جدید لازم داشتند در اختیارش  قرار دادند.

    وقتی نام نویسی تمام شد مادر به پیشنهاد بابک درشکه ای گرفت و  برای خریدن دفترچه ها و کتاب ها  و سایر وسایل لازم برای سال آینده، به کتاب فروشی بازار تجریش رفتند، و بعد با تلٌی از کتاب و دفترچه و اشیاء دیگر به منزل بازگشتند.

     به محض ورود به خانه، بهروز در گوشۀ اتاق نشست و سرگرم  جلد کردن کتاب ها و دفترچه هایی که مادر برایش خریده بود شد.ابتدا کتاب تاریخ وجغرافی و بعد کتاب "علم الاشیاء" و بالاخره کتاب حساب و هندسه را با استفاده از کاغذ های رنگی که به همین منظور خریده بودند  جلد کرد و بعد به جلد کردن دفترچه ها پرداخت.اما بابک  در همان لحظۀ ورود، کتاب هایش را به گوشه ای پرتاب کرد  و کمی ایستاد و به  بهروز چشم دوخت و بعد در حالی که می خندید و چیزی را  در جیبش تکان تکان می داد از اتاق بیرون رفت. مادر که سرگرم عوض کردن لباس های گلریز بود نگاهی به پشت سر  بابک انداخت و زیر لب گفت: " این بچه... هیچ وقت درس خون نمیشه!"

گلریز داد زد: "خون نمی شه، خون نمی شه!!"

مادر که حواسش به بهروز بود، در حالی که می خندید جلو دهان گلریز را می گرفت به آرامی از بهروز پرسید:"دفترچۀ  انشائت رو...جلد      نمی کنی؟"

بهروزشانه هایش را بالا انداخت  و یک دفترچه دیگر برداشت و با بی میلی جلدی برایش درست کرد و رویش نوشت: "انشاء".

مادر گفت:" امسال معلم انشائتون خیلی خوبه. یه خانوم خوشگله!"

بهروز نگاهی به او انداخت ولی  چیزی نگفت.  مادر در حالی که سر گلریز را شانه می زد گفت: "فکر می کردم تو به نوشتن علاقه داری. من وقتی به سن و سال تو بودم خیلی دوست داشتم چیز بنویسم..."

بهروز نگاهی  به او کرد و زبانش را به روی لب ها مالید اما چیزی نگفت. مادر خواست حرف دیگری  بزند اما ناگهان سر و  کلۀبابک از میان در پیدا شد که با حرکت دست از  بهروز می خواست  به همراهش  برود.

بهروز سری تکان داد، از جا بلند شد، و به سرعت از اتاق  بیرون دوید.

   برخلاف انتظار بهروز ،که فکر می کرد بابک خیال دارد برای شکار گنجشک به باغ برود،  به محض این که  به پله های ایوان رسیدند او روی پلۀ اول نشست.

بهروز با تعجب گفت: " مگه نمی خواستی بریم...شیکار..."

بابک با سر به بهروز اشاره کرد که بنشیند: "نه! می خوام یه چیزی نشونت بدم!" 

بهروز که می ترسید بابک  باز اختراعی کرده باشد که منجر به مجروح شدن دست و پای او  شود،  خود را کنار کشید و با نگرانی در انتهای دیگر  پله نشست.

بابک  به آرامی چیزی  از جیبش بیرون آورد و با شور و شوق گفت: "نیگا کن! فکر می کنی این چیه؟"

بهروز نظری  به آن انداخت و زیر لب گفت: "خب معلومه! یه قرقره است. از قرقره های نخ مامان که انداخته بود دور!  نخش تموم شده!"

بابک در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " نوچ!"

بهروز با تعجب گفت: " نوچ!؟  اگه قرقره نیست پس چیه!؟"

بابک در حالی که سرش را فیلسوفانه تکان می داد گفت:"این که می بینی، یه تانکه،... تانک!"

بهروز که در فیلم های جنگی تانک های زیادی دیده بود پوزخئدی زد و گفت:"خیال می کنی من نمی دونم تانک چیه؟ اگه این تانکه... پس  لولۀ توپش کو؟" 

بابک چوب کبریتی را که از کنار قرقره بیرون زده بود به او  نشان داد و گفت: "ایناهاش. اینم لولۀ توپش!" و بعد اضافه کرد: " خب این تانک راس راسکی که نیست. این نوع اسباب بازیشه. وقتی اونو بزرگتر کنیم اونوقت یه تانک بزرگ می شه که می تونیم باهاش بریم جنگ!"

بهروز گفت: "مگه بیکاریم بریم جنگ!؟ پس درس و مشقمون چی       می شه!؟" و بعد که  اخم های بابک را دید اضافه کرد: "آخه چه جوری؟ مگه می شه سوار یه قرقره بشیم بریم جنگ؟ قرقره که راه نمی ره!؟"

بابک سرش را تکان داد و خندید: "خیلی هم می ره! خیال کردی من الکی حرف می زنم؟" و بعد تند تند کارهایی کرد و قرقره را که چوب کبریتی از کنارش آویزان بود روی زمین گذاشت. قرقره تکانی خورد و به سرعت جلو رفت تا به لبۀ پله رسید و از آن پایین افتاد. اما روی پلۀ دوم چرخی زد و به راهش ادامه داد.

                    

بابک که شگفت زدگی بهروز را  دیده بود غش غش خندید و  گفت: "دیدی راه می ره! حالا اگه یکی خیلی بزرگشو درست کنیم می تونیم باهاش همۀ دشمنامونو بکشیم!"

بهروز بی اختیار گفت: "کدوم دشمنامونو؟ مگه ما دشمن هم داریم؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و بعد در حالی که دولاٌ می شد تا تانکش را بردارد گفت:"تو مگه اون مرتیکه رو یادت نیست که... همۀ بادبادکامونو پاره  پوره کرد و... همه رم کتک زد؟ از اون دشمن تر دیگه چی می خوای...؟"

بهروز گفت:" همون چوپون بدبخت رو می گی که  نزدیک بود مغزشو داغون کنی!؟ اون بیچاره که... اگه تومبونشو پایین نکشیده بود که کنار دیوار ترکمون بزنه  تو با تیرکمونت مخشو آورده بودی تو گلوش!"

بابک سرش را تکان داد:" نه بابا! تیرکمون که نمی تونه مخ کسی رو بیاره تو گلوش!؟ حد اکثر یه سوراخ کوچیک توی کلٌه ش می کرد که  هیچ فایده ای هم نداشت. واسۀ همینه که ما  برای جنگ با اون، به تانک احتیاج داریم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" تازه، ما همون یه دشمن رو که نداریم. دشمن توی شهر فتٌ و فراوونه! اگه تانک داشته باشیم         می تونیم همه شونو زیر چرخاش  له و پٍه و شِه کنیم!"

بهروز گفت: " شهٍ دیگه چیه؟"

بابک گفت:" خب، یعنی ... خیلی لٍه... دیگه!"

بهروز با تردید پرسید: "یعنی... ما می تونیم باهاش آقای شمر رو هم   له  و په و شٍه کنیم!؟"

بابک گفت: " معلومه که می تونیم!؟اصلاً ...اگه تو بخوای .... می تونیم اونو با گلولۀ  توپ همچین بزنیم که کلٌش بره شاب دولعظیم!" 

بهروز  که از تصور پریدن گلٌۀ آقای شمر به آن سوی تهران خنده اش گرفته بود، با اشتیاق به تانک بابک که حالا داشت از روی پلۀ بعدی به پایین می افتاد  نگاه کرد و زیر لب گفت:" اون وقت... اون می شه... شمر بی کله ... و دیگه نمی تونه کسی  رو چوب بزنه!" و خندید.

 بابک گفت: " اگه بخوای، می تونیم هر کدوممون چند تا از اینا بسازیم و واسۀ تفریح با هم بجنگیم!"  و بعد در حالی که دست در جیبش می کرد و چیزهایی بیرون می آورد گفت:" من وسایلش رو هم از توی بازار گرفتم. واسه همین با شما ها اومدم مدرسه دیگه!"  و یک قوطی کبریت و یک مشت کش از جیبش بیرون آورد و جلو چشم بهروز گرفت و اضافه کرد:  "فقط چند تا قرقره لازم داریم. همین!"

بهروز گفت:" مامان توی بقچه  خیاطیش داره!"

    هر دو از جا بلند شدند و به طرف اتاق رفتند.

     گلریز وسط اتاق نشسته بود و با عروسک کوچکی  بازی می کرد.  اما اثری از مادر نبود. وقتی خواستند برگردند، او از سوی راهروی کنار اتاق نمایان شد. بابک تا او را دید گفت: " ما قرقرۀ خالی می خوایم!"

مادر سری تکان داد و گفت: " باشه، چند تا؟"

بابک که انتظار چنین  برخورد مثبتی  را از جانب  مادر نداشت نگاهی به طرف بهروز انداخت و بعد در حالی که به انگشت هایش نگاه می کرد گفت: " هفت هشت  ده... بیستا!"

مادر ابروهایش را بالا داد و گفت: " یعنی واسۀ کشتن آقای شمر این همه تانک لازمه؟ مگه اون چنگیز خان مغوله!"

بچه ها با تعجب به صورتش نگاه کردند. مادر لبخندی زد و  گفت: " لابد تیغ و کش و این چیزا هم لازم دارین، نیست؟"

بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت  و زیر لب گفت: " کش هست ...اما تیغم  شیکسته!"

  مادر زیر لب گفت: "باشه!"  و بعد به داخل اتاق رفت و بقچۀ خیاطی اش را کمی وارسی کرد  و با چند قرقرۀ خالی و دو تیغ ریش تراشی برگشت و آن ها را به بابک داد و  گفت: " مواظب باش دستتو نبری!" و بعد زیر لب پرسید: " حالا این آقای شمر بیچاره  چیکار کرده که         می خواین به توپ  ببندینش!؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت: " اون... بچه ها رو چوب می زنه...دفتر بهروز رو هم پاره کرده! " و باز خواست برود .اما مادر که حالا کنجکاو شده بود به دنبال آن ها  به راه افتاد. پرسید: "واسۀ چی... پاره کرده؟"

بهروز که دلش نمی خواست توضیحی بدهد اما می ترسید باز بابک به جای او حرف بزند، گفت :" دفتر نبود که، یه تیکه کاغد بود که از دفتر انشاء کنده بودم! خیلی وقت پیش بود. قبل از تابستون!"

مادر گفت: " حالا اون... واقعاً پاره ش کرد؟"

بهروز گفت: "آره ، بعد هم  انداختش  تو سطل آشغال!"

مادر گفت: " واسۀ  چی؟ مگه چیکار کرده بودی؟"

بهروز گفت: " ا ز  انشام خوشش نیومد! گفت آشغاله!"

مادر گفت: " آخه به اون چه! مگه اون ناظم مدرسه نبود؟  به انشاء تو چیکار داشت؟"

بهروز با اوقات تلخی گفت:"معلم انشاء مریض بود. اون جاش اومده بود." لحظه ای ساکت شد و بعد ادامه داد: "بهمون گفت انشاء بنویسیم....بعدش ....اونایی رو که ننوشتن  چوب زد،مال من رو هم  انداخت تو سطل زباله!"

بابک گفت:" اون بهشون ده دقیقه وقت داده بود که بگن علم بهتره یا ثروت! فقط چهارتاشون تونستن  بنویسن."

مادرلبخندی زد و سری تکان داد و بعد  رو به بهروز گفت: " برای چی انشاء تو رو دوست نداشت؟ مگه تو چی نوشته بودی؟"

بهروز گفت:"اون بچه های  دیگه نوشته بودن که علم بهتره، چون اگه آدم علم یاد بگیره می تونه معلم بشه، ناظم بشه، یا مدیر بشه و به بچه ها درس یاد بده، و اگه یاد نگرفتن اونا رو چوب بزنه!"

مادر کمی خندید  و بعد گفت: " خب... تو چی؟ تو چی نوشتی؟"

بهروز گفت:" من...نوشتم که ثروت بهتره،چون اگه آدم پول نداشته باشه، اون وقت یا مثه غلامرضا،  باغبون و شیره ای می شه، یا مثه فاطمه،کلفت و جنٌی!  تازه، اگه آدم میرآب محل هم بشه، توی دعوا...با بیل  می زنن تو سرش!"

مادر خندۀ بلندی کرد  و بعد گفت: " حالا مگه همه باید یا باغبون بشن یا میرآب؟ مگه شغل دیگه ای تو دنیا نیست؟"

بهروز گفت:" فقط ده دقیقه وقت داشتیم! منم یواش نوشتم ... به بقیه نرسیدم!"

مادر سری تکان داد و گفت:" خب، اگه  وقت داشتی، چی می خواستی بنویسی؟"

بهروز گفت:"می خواستم بنویسم که نه علم خوبه نه ثروت! واسۀ  این که.... اگه آدم بخواد نه مثه غلامرضا  شیره ای بشه و نه مثه آقای شمر بد جنس، باید بره... سرهنگ بشه!"

مادر باز  خندۀ بلندی کرد.

بابک که حالا دو طرف یکی از قرقره ها را با تیغ کاملاً کنده و آن را به صورت کنگره ای در آورده بود و داشت قطعه کشی را از داخل سوراخ قرقره عبور می داد سرش را بلند کرد و گفت: " حرف بی خود نزن! تو که سرهنگ نمی شی!  من سرهنگ می شم!"



 

بهروز خواست بگوید:" نخیرم!"  اما مادرکه داشت می خندید، سرش را تکان داد و  گفت: " خب، آدم بخواد افسر هم بشه باید درس بخونه. بدون درس خوندن که  آدم سرهنگ نمی شه!"

بابک گفت:" درس کی می خونه بابا! مگه پدر درس خونده که سرهنگ شده؟ خب  یه خورده جنگ کرده و چند تا دشمن کشته سرهنگ شده دیگه!"

بهروز باز خواست چیزی بگوید اما  از پشت سرشان صدای نازکی      داد زد:"دشمن کشته سرهنگ شده!....دشمن کشته سرهنگ شده! دشمن..." و مادر به عقب برگشت تا به ترانۀ "دشمن کشته، سرهنگ شدۀ" گلریز  پایان دهد و بحث به انتها رسید.

     آن روز و روزهای بعد را بهروز و بابک سخت سرگرم تانک بازی بودند و دیگر به فکر درس و مشق و انشاء نویسی نیفتادند.  آن قدر تانک ساختند که قرقره خالی های مادر تمام شد و مجبور شدند چند عدد از قرقره های  نخدارش را هم کش بروند. و کمی بعد پای عباس و نصرت هم به جنگ با تانک ها باز شد و قرقره های مادرهای آن ها هم به  میدان آمدند. و به این ترتیب، باقی ماندۀ  تعطیلات تابستان  هم به پایان رسید.

      یک ماه اول کلاس چهارم به  بچه ها بسیار خوش گذشت چرا که  کلاس آن ها معلم تاریخ، جغرافی، و حساب  نداشت و خانم معلمی هم که قرار بود آموزگار زبان فارسی آن ها باشد برای کمک به کلاس پنجمی ها که بدون معلم مانده بودند به آن ها  قرض داده شد و در همان جا ماند. نتیجه این شد که کلاس چهارمی ها  نیازی به از بر کردن تاریخ و جغرافی، حل کردن مسایل حساب، خواندن شعر و نوشتن انشاء نداشتند و بیشتر وقتشان را با بازی در باغ و ایستادن در صف برای خرید شکلات کشی هایی که "مشت علی" فراش مدرسه خودش درست می کرد گذراندند!

     اما در ماه دوم سر وکلٌۀ آموزگارهای جدیدی پیدا شد  و علاوه بر   معلم های  تاریخ، جغرافی، و حساب، مرد نسبتاً مسنی به نام آقای باقرزاده هم برای تدریس فارسی و دستور و انشاء آن ها معرفی شد.

    آقای باقرزاده آدمی بسیار کم حوصله و سخت گیر بود   و اگر انشائی    می داد که فردی به موقع نمی نوشت، یا سؤالی  می کرد که جواب شاگرد چندان مطابق میلش نبود، غرٌ و لندی می کرد و بلافاصله یک صفر درشت در دفتر کلاس برایش  می گذاشت. و این سرنوشت  روز به روز گریبانگیر تعداد بیشتری از شاگردان شد به طوری که کمی بعد دفتر کلاس چهارم مملوٌ از نمره های صفر بود!

     هنوز چند هفته نگذشته بود که تعداد دانش آموزان غایب در روزهایی که آن ها   فارسی، دیکته یا انشاء داشتند، بسیار زیاد شد. حالا بچه ها به انواع و اقسام بیماری ها مبتلا می شدند تا  از شرٌ یکی دو صفر در امان بماندند. بهروز هم از این قاعده مستثنی نبود  و چند بار گلو درد گرفت. اما   وقتی گلودرد گرفتن هایش تکرار شد، شبی  که برای بار چهارم به این بیماری مبتلا شده  بود مادر نگاهی توآم با شک و تردید به او انداخت و به آرامی  پرسید: " فردا...دیکته  دارین یا انشاء؟"

بهروز سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: " انشاء."

مادر کمی ساکت ماند و بعد جعبه دارو هایش را آورد  و جلو بهروز گذاشت. مدتی به او خیره نگاه کرد و بعد پرسید:" این ...آقای باقرزادۀ شما ... خیلی آدم بدیه؟"

بهروز زیر لب گفت:" بعله!"

بابک گفت:" بد چیه مامان؟ اون یه جونوره! باید کشتش!"

مادر چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" اون که معلم جنابعالی نیست. از کجا این قدر مطمئنی که براش حکم اعدام صادر می کنی؟"

بابک گفت: "اون مرتیکه ...تنها کاری که بلده اینه که صفر توی دفتر کلاس  بذاره! به هیچ کس هم هیچچی یاد نمی ده! بهروز همه شو برام تعریف کرده!"

مادر گفت:"خیله خب. اینو زودتر می گفتین تا بیام مدرسه خدمتش برسم!"

پدر که در کناری نشسته بود و ظاهراً به رادیو گوش می داد گفت:" فایده نداره. اونا نمی تونن کاری بکنن. کادر خیلی کم دارن.وزارت معارف معلم نداره. این یکی رم به زور جور کردن. اگه حرفی بزنیم  ول می کنه      می ره یه مدرسۀ دیگه، و اینا باز بی معلم می مونن!"

مادر با دلخوری گفت:" خب ما چیکار کنیم!؟ نمی تونیم بچه هامونو بسپریم به دست یه عده احمق ...چون که...چون که معلم ندارن!"

پدر سرش را تکان داد: " کشور به دست یه مشت دزد و وطن فروش افتاده. مملکت به این ثروتمندی، دولتش اون قده پول نداره که برای بچه هاش معلم فراهم کنه." بعد به رادیو اشاره کرد و ادامه داد: "دعوای توی مجلس هم سر همینه دیگه! نفتمونو انگلیس به ثمن بخس می بره ... اون وقت بچه هامون معلم ندارن..."

مادر گفت:" بالاخره همین طوری که نمی شه نشست. باید یه کاری کرد!"

بابک گفت: " خودمون بالاخره....پدرشونو در می آریم!"

مادر ابروهایش را بالا کشید سری تکان داد و از جا بلند شد و به آرامی از اتاق بیرون رفت.

     چند روز بعد بچه های محله در کوچۀ محبیان  جلسه ای تشکیل دادند. منصور پیشنهاد داد که برای رفع مشکل، در نزدیکی مدرسه کشیک بکشند و وقتی آقای باقر زاده آمد او را با بیل بزنند و بکشند.

ناصر مخالفت کرد و گفت: " اگه با بیل بزنیم ممکنه نمیره و بعدش شکایت کنه و مجبور شیم بریم زندون!"

بابک گفت: "می شه به یکی از جاهلای محل به پولی بدیم تا بهش نیش چاقو بزنه!"

عباس گفت: " نیش چاقو که فایده ای نداره. فوقش یه خورده پانسمان    می کنه و بعد  می آد  به همه مون صفر می ده!"

فرهاد گفت:"من می تونم به آقاجونم بگم با وزیر فرهنگ صحبت کنه. اون یه جوری باهاش آشناس. می تونه بگه آقای باقرزاده رو بیرون کنن!"

منصور گفت:"به همین خیال باش! اعیون معیونا هوای همدیگه رو  خوب دارن! تره م برات خورد نمی کنه!"

فریدون گفت:" اگه یه پول گنده ای بهش بدیم شاید خودش حاضر شه از مدرسۀ ما بره!"

ناصر گفت: "اگه پول مولت زیادی کرده یه خورده  شو اٍخ کن به ما...  یه کاسبی راه بندازیم که نریم عمله گی!"

بهمن گفت: " می شه اون گده  اذییتش کنیم که خودش بذاره بره گم شه!"

بابک گفت: " من ده پونزده تا تانک دارم. می تونم اونا رو بهتون قرض بدم که  ...با اونا ترتیبشو بدین!"

همه زدند زیر خنده.

نصرت گفت: "از شوخی گذشته، شاید بد فکری هم نباشه...ممکنه بشه از اونا یه جوری استفاده کرد."

عباس گفت:"بعضی از بچه ها می گن که آقای باقر زاده خیلی ترسوه. شاید بشه یه جوری ترسوندش که خودش بزنه به چاک!"

بهروز گفت: "اگه به بچه های دیگۀ کلاس هم بگیم، اونام حتماً فکرایی دارن. می تونن کمک کنن!"

نصرت گفت: " حتماً می کنن! هیچکی از اون مرتیکه خوشش نمیاد."

منصور گفت: " آره ، همه از دست اون حرومزاده  شیکارٍ شیکارن!"

     قرار بر این شد که همه با دوستان خودشان در کلاس  صحبت کنند و به کمک بقیۀ بچه ها نقشه ای بکشند.

     چند روز بعد که  درس انشاء داشتند  بابک از بهروز خواست که حتماً به سر کلاس برود و اشاره کرد که ممکن است "عباس این ها" برنامه ای برای آقای باقرزاده داشته باشند.

     آن روز وقتی آقای باقر زاده وارد شد و حاضر غایب کرد یکی ار بچه ها در ته کلاس از جا بلند شد و  با هیجان گفت:" آقا اجازه!؟ ما یه رتیل  تو کلاس دیدیم. می ترسیم نیشمون بزنه!!"

آقای باقر زاده چپ چپ نگاهی به او انداخت و زیر لب  گفت:" مزخرف نگو پسر! رتیل توی کلاس چیکار می کنه؟"

یکی دیگر از شاگرد ها گفت: " آقا اجازه؟ دیروز هم یکی این جا بود. نزدیک بود ما رو نیش بزنه! به زحمت کشتیمش!"

آقای باقر زاده در حالی که اخم کرده بود به آرامی به طرف انتهای کلاس رفت و فین فینی کرد و گفت:" حالا این...رتیل...کجا  هست؟"

ناگهان یک نفر از جلو کلاس فریاد زد: "این جاس آقا! این جاس! زیر میز شما!"

آقای باقر زاده چرخی زد و به طرف میز معلم نگاه کرد. حالا جسم سیاه  پشم آلودی شبیه یه رتیل به آرامی در زیر میز معلم حرکت می کرد.

آقای باقر زاده به سرعت به طرف در کلاس دوید و در آن جا ایستاد. حالا موجود پشم آلود بی حرکت سر جایش ایستاده بود. آقای باقرزاده یک کفشش را از پا بیرون آورد آهسته جلو رفت و با پاشنۀ کفش  محکم به روی جانور کوبید. جانور صدای جرقی کرد و کمی عقب رفت. اما در همین لحظه عباس فریاد کشید: "آقا یکی دیگه این جاست!"

حالا جانور دیگری به آرامی به طرف میز معلم می رفت.  آقای باقر زاده که یک کفش بیشتر به پا نداشت سعی کرد با همان کفش جانور را لگد کند اما قبل از این که بتواند پایش را به روی آن بزند بهمن فریاد کشید:        " آگا...یه چی هم این جاس!"

و نصرت در حالی که با وحشت از جا بلند می شد داد زد: " آقا دوتام اینجاس! اتاق پر رتیله! فرار کنین!"

 

حالا از چند سو  چندین جانور سیاه  پشم آلو به طرف میز معلم در حرکت بودند.

آقای باقر زاده در حالی که داد می زد :" مشت علی رو صدا کنین!" عقب گردی کرد و از اتاق بیرون دوید.

آن وقت صدای خندۀ دسته جمعی شاگردان به هوا رفت.

وقتی آقای باقر زداده همراه با  "مشت علی" فراش مدرسه که بیل بزرگی به دست داشت به کلاس برگشت، اثری از رتیل ها نبود.

آقای باقر زاده نگاهی به اطراف کلاس انداخت و با گیجی گفت:            "رتیلا...کجا رفتن!؟"

چند لحظه کلاس ساکت بود و بعد نصرت گفت: " اون گوشۀ اتاقه آقا. داره قدم می زنه!"

آقای باقر زاده و مشت علی  فوراً به سوی محلی که او اشاره کرده بود رفتند. اما تنها چیزی که در آن جا دیده می شد یک قورباغۀ کوچک بود که  ورجه ورجه می کرد و به این سو و آن سو می رفت.

مشت علی در حالی که چپ چپ به آقای باقر زاده نگاه می کرد غرغر کنان گفت:"این که عقرب نیست آقا! یه بچه قورباغه س! قورباغه که این قده ترس و وحشت نداره که!"  و بعد با یک جست   قورباغه را گرفت و زیر لب اضافه کرد:" صد رحمت به ضعیفۀ ما توی خونه! آخه مردی گفتن...زنی گفتن..."

از حرف او تمام کلاس خندیدند. آقای باقر زاده قرمز شد،عقب عقب رفت و به  دیوار تکیه داد.

   آن روز آقای باقر زاده به بهانۀ سر درد کلاس را ترک کرد و بقیۀ آن هفته و تمام هفتۀ بعد را هم به مدرسه نیامد.



    در آن فاصله، شاگردان کلاس که موفقیتشان در ترساندن آقای باقرزاده به وسیلۀ کاغذ های سیاه شده با مرکب، و پوشیده از پشم بز که به وسیله "تانک" های بابک حرکت می کردند وحشتشان  را  از آقای      باقرزاده از بین برده  بود، به این فکر افتادند که در مورد صفر های موجود در دفتر کلاس هم کاری بکنند. و بالاخره مبصر کلاس که خودش هم از آن صفر ها  بی نصیب نمانده بود، با همکاری چند نفر از دانش آموزان دیگر، تمام نمره های صفر را با تیغ و جوهر پاک کن از دفتر کلاس پاک کرد.

      وقتی آقای باقرزاده بعد از رفع بیماریش به کلاس بازگشت و متوجۀ جاهای خالی صفر ها در دفتر شد  به ناگهان  چنان از جا در رفت که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و آن قدر  به بچه ها و مسئولان مدرسه و زمین و زمان فحش داد که از نفس افتاد و حالش بهم خورد.  ناظم ومدیر، بعد از این که  قول دادند  به مسئلۀ صفر های  پاک شده از دفتر، رسیدگی عاجل کنند  او را  برای استراحت به خانه فرستادند .

 از آن پس بچه ها باز برای مدتی معلم فارسی و دیکته و انشاء نداشتند چرا که  آقای باقرزاده به علت  درگیر شدن در بعضی کارهای تجارتی، قبل از این که حالش بهتر شود و بتواند برگردد و به کار صفر گذاری در دفتر کلاس  ادامه دهد، به خاطر گذاشتن یکی دو صفر اضافی در یک  چک بی محل، دستگیر و روانۀ زندان شد.

      بچه ها پس از آن به مدت چند هفته برای درس فارسی و دیکته و انشاء خود میهمان آقای ناظم شدند، که ضمناً معلم ورزش مدرسه هم بود، و ترجیح می داد در کلاس به جای قرائت فارسی،آموزش دستور زبان، و نوشتن انشآء و "این قبیل مزخرفات"،  راجع به فوتبال و والی بال صحبت کند و در مورد برنامه ای  که برای خریدن  میز پینگ پنگ برای مدرسه، و درست کردن  پیست دو در اطراف باغ داشت حرف بزند. وبچه ها در آن مدت،  گرچه پیشرفت زیادی در کار خواندن و نوشتن نکردند، ولی دیگر ترسی هم از زنگ های فارسی–دستور و دیکته  و انشاء  نداشتند.

                یک ماه بعد،  روزی در ساعت فارسی، به جای آقای ناظم، آقای مدیر همراه با مرد جوانی که صورتی کشیده و چشمانی درخشنده و لبهایی پر لبخند داشت، به کلاس  چهارم آمد. آقای مدیر مرد مزبور را که نامش آقای آل اسعد بود به عنوان  معلم جدید فارسی و دستور و انشاء  معرفی کرد و رفت.

                    .

بعد از خروج آقای مدیر، سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت . معلم جدید که هیچ کدام از بچه ها را نمی شناخت مدتی در سکوت به دفتر مدرسه نگاه کرد و بعد لبخندی زد  و رو به مبصرکلاس  گفت:"برای چی صفحات این دفتر رو پاره پوره کردین؟"

مبصر با عجله و وحشت از جا بلند شد و گفت:"بخدا ما نبودیم آقا!  هیچکی پاره پوره نکرده آقا......"

معلم نگاه دیگری به دفتر انداخت و لبخند دیگری زد وبه آرامی  گفت:"خب، اگه شما نبودین، پس کی بوده؟"

چند لحظه کلاس در سکوت کامل فرو رفت و بعد،  از پشت سر بهروز،  کسی گفت: " کار باقر زاده بوده آقا! باقر زاده!"

معلم نگاهی به پشت سر بهروز که محل نشستن نصرت بود انداخت و همان طور  با لبخند   گفت: " خب پس، این باقر زاده، بیاد پای تخته!"

فرهاد که پهلوی بهروز می نشست  گفت:"ببخشین آقا، اون نمی تونه بیاد پای تخته."

مرد گفت: " برای چی؟ مگه پا نداره؟"

چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد کسی از انتهای کلاس گفت:" پا داره  آقا، مخ نداره!"

معلم گفت:"راستی؟" و بعد از مکثی پرسید:"حالا این آقای باقرزادۀ      بی مخ کجا هست!؟"

کسی از وسط کلاس گفت:" تو زندونه آقا! یه انشای بد نوشته، حبسش کردن!"

چند نفر زدند زیر خنده و چون معلم هم لبخند زد بقیۀ کلاس هم خندیدند.  معلم جلو آمد و روی میز ردیف اول نزدیک بهروز  نشست و نگاهی به دور و بر کلاس انداخت  و بعد گفت:" توی این کلاس، کسی هست که از انشاء نوشتن خوشش  بیاد؟"

چند لحظه سکوت کامل برقرار بود  و بعد صدایی از انتهای کلاس گفت: "باقرزاده آقا!"

و باز عده ای خندیدند. معلم گفت: " خیلی عجیبه؟ تنها کسی که توی این کلاس از  انشاء خوشش می آد باقر زاده است، اونم که چون مخ نداشته رفته زندون!"

همه خندیدند و کلاس شلوغ شد . اما آقای آل اسعد هیچ تلاشی  نکرد که کلاس  را ساکت کند. بی حرکت سر جایش نشست تا  سر و صدا ها خود به خود خوابید. آن وقت گفت: " انشاء نویسی می تونه خیلی قشنگ باشه، به شرط این که شما موضوعی داشته باشین که خوشتون بیاد راجع بهش حرف بزنین. حالا بیاین یه موضوعی رو برای انشاء هفته آینده انتخاب کنیم. هر کس دلش خواست، راجع به اون موضوع  بنویسه، هر کس هم که نخواست، هرچی دلش خواست بنویسه بیاره به جای انشائش بخونه."  و وقتی سکوت شاگردان را دید گفت:" خب، حالا اگه کسی  پیشنهادی برای موضوع انشاء هفتۀ آینده داره، بفرما!"

چند لحظه سکوت برقرار بود  و بعد صدایی از ته کلاس گفت: "علم بهتر است یا ثروت؟"

آقای آل اسعد بدون این که چیزی بگوید کاغذی از جیبش بیرون آورد و یاد داشت کرد. لحظه ای بعد صدایی از پشت سر بهروز گفت: " فصل بهار را شرح دهید". و آقای آل اسعد آن را هم نوشت، و شخص دیگری اضافه کرد: "فصل زمستان را شرح دهید،" و بعد کلاس ساکت شد.

آقای آل اسعد در حالی که به طرف ردیف اول که روی میز آن  نشسته بود می چرخید گفت:"می خواین از این جا شروع کنیم. دونه دونه  پیشنهاداتونو بگین که من بنویسم."  و به بهمن که آخر نیمکت نشسته بود اشاره کرد.

بهمن مدتی در چشمان معلم خیره شد  و بعد گفت: " یک روز گشنگ در تبریز!"

آقای آل اسعد  نگاهی به او کرد و در حالی که می نوشت، چیزهایی به ترکی به بهمن گفت. آن وقت بهمن چیزهایی به ترکی جواب داداماآقای آل اسعد فقط سرش را تکان داد و مکالمه آن ها به پایان رسید.

حالا نوبت بهروز بود. گفت:" بهترین خاطرۀ زندگی شما کدام است!"

آقای معلم سری تکان داد و یادداشت کرد، و رو به فرهاد که در طرف دیگر بهروز نشسته بود چرخید. فرهاد گفت: "اولین عشق شما کدام است؟"

آقای آل اسعد در حالی که با تعجب به او نگاه می کرد گفت:" مگه دوٌم و سوٌمی هم داشته؟"

نصرت  با صدای بلند گفت:"اون کازانواس آقا! همیشه عاشق یکی هست!"

عباس گفت: "معشوقه اش... زد تو سرش  آقا!"

بهمن گفت: " ما چه  بالاخره نفهمیدیم اون فرخ لگاش کدوم بود!"

اقای آل اسعد در حالی که از یکی به دیگری نگاه می کرد و می خندید از جایش بلند شد و به میز پشت سر آن ها  رفت تا پیشنهاد های آن ها را یاد داشت کند.

    وقتی زنگ خورد تعداد موضوع های انشاء به سی رسیده بود. آقای آل اسعد نگاهی به فهرست انداخت و بعد گفت: " من یه پیشنهاد خوب دارم! اصلاً هر کی راجع به هرچی که دلش خواست بنویسه، خوبه؟"

همه هورا کشیدند  و گفتند " بعله!"

    آن شب و شب های بعد، بهروز تمام  نیرویش را به کار برد تا چیزی برای هفتۀ بعد بنویسد. اما هر لغت یا جمله ای که می نوشت دلش        می لرزید و فکر می کرد که ممکن است معلم جدید از آن ایراد بگیرد و انشایس را پاره کند و نمرۀ بدی به او بدهد. تنها وقتی  به یاد لبخند صمیمانه او می افتاد ته دلش کمی محکم می شد و به خودش می گفت که این معلم جدید آدمی نیست که انشاء کسی را پاره کند.

بالاخره تصمیم گرفت که به پیشنهادی که خودش داده بود عمل کند و یکی از خاطراتی را که با بچه های محل داشته بنویسد.

     روزی را که برای بادبادک بازی به باغ خرابۀ انتهای کوچه رفته بودند و آن چوپان عصبانی  بادبادکشان را پاره کرده بود به یاد آورد و درباره اش نوشت و نفسی به راحت کشید. اما شب قبل از روزی که انشاء داشتند ،وقتی داستان خودش را خواند چنان از آن خجالت کشید که بی اختیاردفتر انشاء را مچاله کرد و اگر مادر به موقع سر نرسیده بود آن را جر می داد.

 مادر در حالی که به آرامی دفتر را از او می گرفت گفت: " چی شده بهروز؟  واسۀ چی دفترتو گوله کردی؟"

بهروز گفت: " فردا انشاء داریم!"

مادر نگاهی به صورت او انداخت وگفت: " خب، تو که گفتی  معلم انشائتون آدم خوبیه!"

بهروز گفت:" آره، اون آدم خوبیه ....اما ... اما من بلد نیستم انشاء بنویسم!"

مادر گفت: "خب، بلد نباشی. مگه بلد نبودن جرمه؟ آدم می ره مدرسه که چیزهایی رو که بلد نیست یاد بگیره. معلم هم میاد به کلاس که چیزایی رو که بچه ها بلد نیستن بهشون یاد بده. اگه کاری رو که بچه ها می خوان انجام بدن خودشون بلد باشن که دیگه معلم لازم ندارن!"

بهروز  که قوت قلبی پیدا کرده بود، دفتر را از مادر گرفت و با دست تاحد امکان صافش کرد و در کیفش گذاشت.  

    روز بعد اولین کسی که انشائش را خواند نصرت بود. او راجع به یک روز بارانی نوشته بود که در خانه تنها مانده بود و دلش می خواست مثل باران گریه کند. کمی غم انگیز و خیلی کوتاه بود. آقای آل اسعد زیر لب گفت: "خوب بود!" و از بچه ها خواست که برایش دست بزنند  و بعد یک نمره بیست در دفتر برایش گذاشت.

نفر دوم عباس بود که راجع به بازی با تیرو کمان، و خوردن سنگ  به چشم آژان محل نوشته بود. آقای آل اسعد لبخندی زد  و گفت: " قشنگ بود!" و یک بیست هم برای او گذاشت.

 فرهاد راجع به عشقش به مرجان و کتکی که از دست او خورده بود نوشته بود. آقای آل اسعد مدتی خندید و یک بیست هم برای او گذاشت.

 آن وقت، بهروز که تشویق شده و ترسش ریخته بود،  به پای تخته  رفت و داستان بادبادک و چوپان پیری  که به خاطر کمر دردش حوصلۀ بچه ها را نداشت و ناراحتی اش را با پاره کردن بادبادک، بر سر آن ها خالی کرده بود، خواند.

آقای آل اسعد گفت:"زنده باد! تو نویسندۀ خوبی می شی! بازم بنویس!"  نمرۀ بیستی هم برای او گذاشت، و از بچه ها خواست که برایش کف بزنند.

       آن سال درس انشاء،  مفرح ترین و  لذت بخش ترین ساعت درسی دانش آموزان کلاس شد. هفته ای یک  بار چند نفر از شاگردان، که  تعدادشان روز به روز  افزایش می یافت، انواع و اقسام اتفاقاتی  را که در اطرافشان روی داده بود، به زبان خودشان می نوشتند و در کلاس       می خواندند، و هر بار آقای آل اسعد،  بعد از ارائۀ یک  راهنمایی مختصر ، نمرۀ بیستی در دفتر کلاس  برایشان می گذاشت. بالاخره کار به جایی رسید که یکی از شاگردان کلاس که شب ها مجبور بود برای کمک به پدرش به سر کار برود و وقت کافی  برای خواندن هیچ درسی را نداشت روزی که آقای آل اسعد از او خواست انشایش را بخواند به پای تخته رفت و در مقابل چشمان حیرت زدۀ شاگرادان کلاس داستانی  نسبتاً طولانی و زیبا را  خواند  که مورد توجه همه قرار گرفت.

       آن روز هم آقای آل اسعد طبق معمول نمره بیستی به  نویسندۀ انشاء داد  و از شاگردان خواست که برایش کف بزنند، ولی قبل از این که او به سر جایش  برگردد  با خنده جلو رفت و دفتر انشای او را گرفت و به همه نشان داد.

      کتابچۀ  او  کاملاً سفید بود  و به جز نامش بر روی جلد دفترچه هیچ چیز در آن نوشته نشده بود.

        آقای آل اسعد از شاگردان کلاس خواست که یک بار دیگر برای نویسندۀ داستان نانوشته کف بزنند و با شور و شوق از او خواست که باز هم "بنویسد!"

       آن پسر سال ها بعد به نویسنده ای پرتوان تبدیل شد.  

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 1527


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995