Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


42 - سقوط ماه

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[07 Feb 2017]   [ هرمز داورپناه]

 

بیش از چند روز از دستگیری گروهبان "آقا مصطفی" و پسر و بقیه دارو دسته اش نگذشته بود که به قول پدر"درگیری ها" شروع شد. وقتی پدر این حرف را می زد قیافه اش بسیار گرفته و ناراحت بود و مثل همۀ مواقعی که عصبی می شد، با قدم هایی محکم از این سو به آن سوی  اتاق می رفت و دست هایش را به هم می مالید.

         آن روز همۀ خانواده در اطراف اتاق جمع بودند. مادر وسایل کارش را روی زمین پهن کرده بود و با چرخ خیاطی دستیش سرگرم دوختن "سیسمونی" برای بعضی بچه های تازه تولد یافتۀ همسایه ها و دوست و آشنا  بود. چند متر دور تر گلریز عروسک نسبتاً بزرگی را که مادر بزرگ برایش آورده بود روی زانوانش دراز کرده  بود و تلاش می کرد تا  هرچه زودتر آن  را بخواباند. بابک در گوشه دیگری  نشسته بود و با تکه ای نخ قند که زمانی بر روی یک جعبه شیرینی بسته شده بود  "نخ بازی"  می کرد و هر بار که شکلی را که می خواست نمی توانست از آب در بیآورد بد و بیراهی به کسی  می گفت. بهروز هم  در سویی دیگر نشسته، به دیوار تکیه داده بود و کتاب داستانی را محکم در دست گرفته و   می کوشید تا علیرغم مارش نظامی  پدر، خِرٌ و خر مداوم چرخ خیاطی مادر، صدای لالایی گلریز، و غرغرهای گاه به گاهی بابک، داستان پیچیده کتاب را بخواند و از آن سر دربیآورد. نصرت به او گفته بود که فهمیدن این داستان کار هر کسی نیست، و بهروز  دلش می خواست هر  طور شده به او نشان دهد که درک آن، کار هر کسی نباشد کار او یکی هست!  و خدا خدا  می کرد که پدر ناگهان شروع به  تشریح  آن "درگیری ها" نکند و اندک تمرکزی را که او به زحمت به دست آورده بود بر هم نزئد.

     متأسفانه  بهروزچند صفحه ای  بیشتر نخوانده بود  که پدر حوصله اش از سکوت بقیه به سر آمد و با وجود این که کسی  سؤالی از او نکرده بود، داوطلبانه به  تجزیه و تحلیل  وضعیت مملکت  پرداخت:  " اوضاع خیلی خطرناک شده! دوباره همه افتادن به جون هم! عده زیادی کشته شدن! اون توده ای ها که به جز اجرای دستورات روس ها کاری ندارن. اون نوکرای هیتلر هم که فقط  به فکرِ سوزوند ن مملکتن!"    کمی مکث کرد و بعد با صدای بلند تر  گفت: " پدر سوخته ها رفتن خونۀ صلحو آتیش زدن!"

بابک که به دلیلی از دست پدر عصبانی بود زیر لب گفت: " خوب کردن!"

مادر که ظاهراً زیاد حواسش به پدر نبود، در حالی  که سوزنی را نخ می کرد  با خونسردی گفت: " اون هیتلر بیچاره که چند ساله مرده. دیگه از جونش چی می خوان؟"

پدر کمی در مقابل چرخ خیاطی مادر ایستاد و بعد گفت: " خب اون خودش مرده، اعوان و انصارش که نمردن. تازه اون دکتر منشی زادۀ  فلان فلان شده،  سبیل هیتلری گذاشته، به نوچه هاش هم یاد داده  که بازو بند اس اسی ببندن، و عین نازیا به اون سلام بدن و هایل هیتلر بگن!"

بابک گفت: " خوب کردن که خونۀ صلحو آتیش زدن! منم بودم می زدم!" و زیر لب اضافه کرد:" اصلاً  خودِ صلح چیه که خونۀ آشغالیش باشه!"

مادر سرش را از روی پارچه ای که می دوخت بلند کرد و زیر لب گفت: " به به، چشممون روشن. حالا دیگه آقا خونه آتیش زن هم شدن!"

پدر به سرعت به طرف بابک رفت، بالای سر او ایستاد و با صدای بلند گفت: " خوب گوشاتو باز کن پسر! تا اوضاع بهتر نشه، پاتو از خونه بیرون نمی ذاری!"

بهروز که بیشتر حواسش به کارهای قهرمان داستان بود  زیر لب گفت: "من و نصرت قراره فردا بریم میدون تجریش... یه کتاب دیگه کرایه کنیم."

پدر چند لحظه ساکت بود و بعد بدون این که جواب او را بدهد به پخش اخبار ادامه داد:" از فردا باز حکومت نظامیه. یه هفته بیشتر نبود که قطعش کرده بودنً!" و بعد از مکثی ادامه داد:"رهبر حزب سومکا  رو هم  دستگیر کردن!"

بابک زیر لب گفت: " غلط کردن!"

مادر با بی علاقگی گفت: " با این اوضاع، حالا قراره وضع مملکت چطوری بشه؟"

بهروز  که نیمی از حواسش به  کارهای قهرمان داستان و نیمی دیگر به حرف های حاضرین در اتاق بود  زیر لب گفت:"نصرت می گه... تا وقتی...حزب طبقۀ کارگر... سر کار  نیاد....وضع هیچ کس خوب نمی شه..."

پدر با قدم های محکم به طرف او  رفت،  بالای سرش ایستاد و گفت: " جنابعالی هم دیگه حق ندارین با این پسره رفت و آمد کنین! اون... و همۀ اعوان و انصارش تا  پوست و استخون    توده ای ن!"

مادر بدون این که فکری کرده باشد بی اختیار گفت:" وا....! مگه پوست و استخون آدم هم ...توده ای می شه!؟"

پدر با عصبانیت گفت:" بله! واسۀ اینا ... می شه!"

بهروز  شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: "پوست و استخونِ توده ای! چه جالب! حتماً دل و جیگرشونم توده ایه دیگه! باید اینو به نصرت بگم!"  خندید و باز به خواندن کتاتبش پرداخت.

وقتی  پدر از راه رفتن خسته شد، فرمان داد  که همۀ در ها و پنجره ها را محکم ببندند و "احدی تحت هیچ شرایطی" از باغ بیرون نرود. بعد هم برای اطمینان بیشتر، قفل و زنجیری از گنجۀ اتاق بیرون آورد،  با عجله رفت ، در باغ را قفل کرد و برگشت.

مادر که یکی دو پیراهن بچه را تمام کرده بود و برای این که کمرش را استراحت بدهد به پشتی کنار دیوار تکیه داده و سرش را روی لبۀ آن گذاشته بود  با کنجکاوی پرسید: " واسۀ چی خودت رفتی؟  چرا ابراهیمو نفرستادی که بره در رو ببنده!"

پدر با عصبانیت گفت: " واسه این که ...بیرونش کردم!"

مادر با تعجب گفت:" بیرونش کردی؟... برای چی!؟"

پدر زیر لب گفت: "هم توده ای شده! هم با کلانتری ارتباط داره!"

بابک که حالا مشتی سنگ را از جیبش در  آورده  بود و داشت با خودش "یه قل دو قل" بازی می کرد با اعتراض گفت: " اون که "توده ای" نشده!    "زحمتکشانی" شده. مثه ناصر و منصور! تازه، اون بود که استوار  مصطفیِ شیره ای رو انداخت زندون..." و بعد در حالی که سنگی را به هوا می پراند  و می گرفت گفت: " نوکر به اون ماهی و بامعرفتی رو... بیرون کرده چون زحمتکشانی شده بوده!"

پدر که از حرف های بابک بیشتر  عصبانی شده بود با صدای بلند گفت: " این فضولیا به تو نیومده پِشگلی!؟ به تو چه مربوطه که اون... ماه بود یا چاه بود یا ...هر گُه دیگه ای بود! تو یه قل دو قلتو بازی کن! حرفای آدم بزرگا به تو ربطی نداره!؟" و بعد از چند سرفه توضیح داد:"اون... روشو زیاد کرده بود، زدم توی ماتحتش، انداختمش بیرون!... تموم شد و رفت! دیگه هم نمی خوام حرفشو بشنوم!!"

بابک به جای جواب، سیخونکی به بهروز  زد:" مگه نشنیدی اون چی گفت؟ ما فقط حق داریم یه قل دوقل بازی کنیم! زود باش بیا جلو....!"

پدر گفت:" اون وقت وسط  این شلوغی یه عده هم کارو زندگی رو ول کردن و  دنبال اون قوامِ  الدنگ می گردن که بگیرن سربه نیستش  کنن!"

مادر همان  طور که کارش را انجام می داد گفت:" حیوونی آقا! یه زمونی مثه ماه شب چهارده ته ماشینش لم می داد و ده بیست هزار تا آدم هم پشت سرش رژه می رفتن... حالا... هنوز یه ماه از سقوطش نگذشته... شده قوامِ  الدنگ و می خوان سر شو  بکنن زیر آب!"

بابک که یکی از سنگ هایش به زمین افتاده و در میان  وسایل مادر گم شده بود  با اوقات تلخی گفت:" اون مرتیکه ....ماه شب چهارده که نبود هیچی... ماه شب پونزده هم نبود! سر به نیستش که سهله، اگه ته به نیستش هم بکنن حقشه!" و سری تکان داد و اضافه کرد:" اون ...یه الدنگ خشک وخالی بود که.... سرش به ماتحت خودشم نمی ارزید!" و با غرور    به پدر نگاه کرد.

بهروز سرش را از روی کتاب برداشت و زیر لب گفت:" تو این حرفا رو می زنی...  چون  هیچ وقت اون مرتیکه رو ندیدی! اما مَن اونو... دیدم! اون اتفاقاً...خیلی هم غیر الدنگ بود!... راست راست تویِ صندوق ماشینش می نشست و... یه عالمه آدم هم ... دُمب کونش می دویدن!" و باز مشغول خواندن شد.

بابک به طرف او چرخید و با نیشخند گفت:" زکیسه! این بچه عجب اون  مرتیکه رو دیده! اون... توی صندوق ماشینش می تمرگید، هان!؟" و  بعد از لحظه ای  سنگ گمشده را که پیدا کرده بود برداشت و  با صدایی بلند تر گفت:" یا همین الان میای یه قل دو قل یا...."

بهروز با بی حوصله گی گفت: " یا... چی؟"

بابک  گفت: " یا کتاب اون پسره رو از دستت می گیرم و ... تیکه پاره ش می کنم!"

بهروز گفت: " کتاب که مالِ نصرت نیس! مال آقای قاسمیِ کتاب فروشِ توی بازار تجریشه. ما اونو   شبی یک قرون کرایه کردیم!"

بابک جلو آمد، در مقابل بهروز  دو زانو به زمین نشست و به پشت جلد کتاب  نگاه کرد و بعد با عصبانیت گفت: " تو واقعاً ... خیلی خریا! این همه وقت تلف کردی، این جا نشستی که قصۀ یه جونورِ  کور رو بخونی!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد :" تازه معلوم هم نیست که چه جور جونوری هست!"

 بهروز سرش را از روی کتاب برداشت:" خب، بوفه دیگه! یه جور پرنده س ... مثه کلاغ!"  بابک شانه هایش را بالا انداخت و بعد سنگ ها را جلویش روی زمین ریخت و  با تحکم گفت : "یاالله دیگه! بیا جلو!"

بهروز  که هنوز از داستانی که می خواند زیاد سر در نیاورده بود کتاب را زمین گذاشت و سنگ ها را برداشت.

                                                        ***

       روز بعد بچه ها با صدای بلندِ گویندۀ رادیوی پدر از خواب بیدار شدند. آن روز ها به علت این که تعداد موش های خانه زیاد شده بود و بچه ها   می ترسیدند که موشی   نیمه شب به رختخوابشان بیاید، همه ِدر "اتاق بزرگه"، که محل خواب پدر و مادر و گلریز بود،       می خوابیدند. مادر در گنجۀ اتاق مقداری مغز گردو و چند تله موش گذاشته بود که هر روز صبح تعدادی موش را زنده یا مرده تحویلشان می دادند،  و همه امیدوار بودند  که به زودی نسل موش  ها ور بیفتد  بابک و بهروز بتوانند با خیال راحت به اتاق خودشان بازگردند.

  حالا گویندۀ رادیوی پدر داشت  اخبار مربوط به حکومت نظامی را پخش می کرد. عده زیادی از افسران عالیرتبه ارتش که در کودتا شرکت کرده بودند باز نشسته شده بودند  پدر همه را به خوبی می شناخت، و اصرار داشت که آن ها را قبل از صبحانه  به مادر و  بچه ها  معرفی کند.  به گفتۀ پدر آن ها همگی از طرفداران "سینه چاک" شاه بودند و به خاطر  نخست وزیر نگه داشتن  قوام، عدۀ زیادی از مردم را روز سیم تیر کشته بودند. و البته... از پدر هم  زیاد خوششان نمی آمد.

تازه صبحانه تمام شده بود که صدای در باغ را شنیدند. پدر که انگار هر لحظه انتظار اتفاق ناگواری را می کشید با عجله به طرف پنجره رفت.

 مادر با اوقات تلخی گفت: "ابراهیمو بیرون کردی، حالا  اگه کسی به سراغت بیاد دست تنها می مونیم!"

پدر گفت: "همین امروز می رم یه الاغِ دیگه می آرم! فعلاً شهربانو رو بفرست بره ببینه کیه."

بابک گفت: " در  باغ قفلِ قفله. اون بد بختم  کلید نداره!"

مادر رو به او  گفت: " کلیدو از بابات بگیر برو ببین کیه! تا نفهمیدی ... در رو باز نکن!"

پدر با بی میلی کلید را به بابک داد و بابک و بهروز   به سرعت به طرف در باغ دویدند.  صدای هلهلۀ عده ای از پشت در به گوش می رسید. بابک شانه هایش را بالا انداخن و قفل را با احتیاط باز کرد. جمعیت نسبتاً بزرگی  جلوی در جمع شده بود. اما حتی یکی از آن ها هم بزرگسال نبود. همه از بچه های محله و مدرسه بودند. تا آن ها  را دیدند دسته جمعی با هیجان به قیل و قال پرداختند. چنان  سر و صدایی به راه انداختند  که هیچ کس حرف هیچ کس را نمی فهمید.

بهروز  در میان  جمعیت به دنبال نصرت گشت اما اثری از او نبود. فرهاد که نزدیک بهروز   ایستاده و متوجه موضوع شده بود وقتی سر و صدا ها کمی فروکش کرد گفت:  "عقب نصرت نگرد. اون این جا نیست. اونو بردن کلانتری!"

بهروز با وحشت گفت: " واسۀ چی؟ چون توده ای بوده؟"

فریدون  گفت: " نه بابا! بردنش چون دماغش شیکسته بوده!"

بابک گفت: " کی دماغشو شیکست؟"

منصور به کسی که پهلویش ایستاده بود اشاره کرد و  گفت: " این کامبیزِ الاغ!"

کامبیز گفت: " الاغ  باباته!"

بهروز  گفت: "کامبیز دماغ  نصرتو شیکسته، اون وقت، نصرتو بردن کلانتری!؟"

خسرو گفت: " نبردن زندونیش کنن که! باباش اونو برده که دماغشو به رییس کلانتری نشون بده تا  بابای کامبیز رو  بگیرن!"

بابک گفت: " مگه نگفتی کامبیز اونو زده؟  پس واسۀ چی باباشو بگیرن!؟"

عباس گفت:" خب خودش که عقلش نمی رسه! لابد تقصیر باباش بوده دیگه!"

فرهاد توضیح داد: " آخه بابای اونم سومکاییه! می گن جزو رهبرای حزب هم هست."

کامبیز در حالی که مشت هایش را تکان تکان می داد گفت: " همه شونو می کشیم!"

بهروز گفت: " همۀ کیا رو؟ واسۀ چی!؟"

به جای کامبیز ناصر جواب داد: " واسه این که توده ایا همه شون استالینی ن!  باهاس همه شونو کشت!"

اسماعیل  گفت:"شما همیشه می گین استالین قاتله چون  یه عده رو مقتول کرده... حالا اگه شما ها طرفدارای اونو  بکشین ... قاتل حساب می شین یا مقتول؟"

کامبیز باز مشت هایش را به جلو و عقب حرکت داد و با صدای بلند گفت:" ما همه شونو   می کشیم، چه قاتل حساب بشیم چه مقتول!" و بعد در حالی که به اطراف نگاه می کرد پرسید: "حالا... اول باید کی رو بکشیم؟"

منصور گفت: "فرشته، دختر آقای مصلحی رو! اون منزلش از همۀ قاتلا به این جا نزدیک تره!"

بهروز  که برای نصرت نگران شده بود گفت: "حتماً بعد از  دختر آقای مصلحی  هم نوبتِ کشتنِ  نصرت و... من  می رسه... هان!؟ "

ناصر گفت: " نه بابا! تو رو که نمی شه کشت چون  داداشِ بابکی، نصرت هم که زیاد استالینی نیست. فقط یه خورده توده ای موده ایه... که اونم... وِلِلِش!  بالاخره همسادۀ ماس دیگه ... همساده رو که نمی شه کشت!"

عباس گفت: "اصلاً چیز مهمی  نشده که! نصرت به سومکاییا فحش داد، کامبیزم یه مشت کوچیک زد توی دماغش.... تموم شد و رفت پی کارش!!"

خسرو که حالا به جلوی صف آمده بود سرش را تکان تکان داد و  بادی به غبغب انداخت و گفت: " حقش بود! از وقتی این مصدقِ گوربگوری  نخست وزیر شده، توده ایا زبونشون مثه مار دراز شده  و اومده تا روی زمین! باید اونو با ساطور برید!"

بهروز و چند نفر از بچه ها بی اختیار دست هایشان را روی دهانشان گذاشتند.

 چند لحظه  همه ساکت بودند  و بعد  بهروز که از کتک خوردن نصرت خیلی عصبانی بود، رو به کامبیز گفت: " تو خیلی بیجا کردی که زدی توی دماغ نصرت! اون دوست منه!"

کامبیز که با بهروز  کمی رودربایستی داشت، شانه هایش را بالا انداخت و آهسته گفت:  "قایم نزدم که! یه آپارکات کوچولو بود. تازه، دماغش هم چیزی نشده. باباش از دست بابای من شیکاره،   می خواست از مشتِ من سوء استفاده کنه و  کرمشو به اون بریزه. نصرت  رو هم با  دَگنک  برد کلانتری. اون نمی خواست بره!"

بهمن رو به بهروز  گفت: "حالا این بچٌه... یه گلتی چرده دیجهً! ولش چن بره جورشو جُم چُنه!"

کامبیز با دلخوری گفت: "خودت غلط کردی! خودت گورتو گم کن!" و به طرف او چرخید.

بهروز  برای این که آن ها دعوایشان نشود جلو رفت و بین آن ها  ایستاد، اما هیج کس    فرصت صحبت دیگری پیدا نکرد  چرا که  صدای پدر از پشت سرشان بلند شد: " این جا چه خبره؟ اینا واسۀ چی در خونۀ ما میتینگ گذاشتن؟"

بچه ها یکی یکی به طرف او برگشتند و سلام کردند و پدر جواب سلام همه را یکی یکی داد.  بعد باز پرسید: " چه خبر شده؟ برای چی این جا جمع شدین؟"

بابک گفت: " اومدن فرشته رو بکشن!"

پدر با گیجی گفت: " کی؟  کی ... اومده ...کی رو بکشه؟....واسۀ چی؟"

بابک گفت: " می گن توده ایه. باید کشتش!"

چند نفر از بچه ها با هم گفتند: " بله آقا. راس می گه! باید کشتش!"

پدر با  ناباوری گفت: " فرشته؟  واسۀ چی؟ اون که  فقط پونزده سالشه! صغیرِ صغیره!"

بابک گفت: " مگه آدمِ پونزده ساله رو نمی شه کشت؟ اون  توده ایه!  اگه توی قنداق هم بود باید می کشتیمش!"

خسرو گفت: "بله جناب سرهنگ! توی شهر هم مردم دارن توده ایا رو می کشن. چه صغیر باشن چه کبیر! خونۀ صلحشونوم آتیش زدن.   جناب آقای قوام السطنه هم قراره برگردن سرِ کار!"

پدر با ناباوری به خسرو نگاه کرد و زیر لب گفت: " حدس می زدم همۀ این جنغولک بازیا زیر سر اون مرتیکۀ حرومزاده باشه! بی خود نیست که مجلس  اونو مفسد فی الارض  اعلام کرده!"

بهروز  با کنجکاوی پرسید:" چرا فی العرض؟ واسۀ چی نمی گن مفسد فی الطول؟"

عباس  زیر لب گفت:"شایدم گفتن مفسد فی المرض!.... یعنی چون مرض داره  باید کشتش!"

بابک گفت:" آره! درستش همینه!"

پدر که لحظه ای سرش را پایین انداخته وبه  فکر فرو رفته بود  زیر لب گفت: "اما... خونۀ صلحو که هیتلریا آتیش زدن!... توده ایام که خیلی برای برگشتن مصدق تلاش کردن. روز  سی تیر یه دختر توده ای به خاطر مصدق رفت زیر تانک!"

بابک با لجبازی گفت: " خیلی هم غلط کرد... رفت زیر تانک!"

پدر که ظاهراً حوصلۀ جرٌ و بحث با بابک را نداشت  گفت: " خب حالا دیگه این جا وای نسین، خطرناکه! یا بیاین توی باغ، یا برین پی کارتون!"

بچه ها که انگار منتظر شنیدن همین حرف بودند پشت سر هم  وارد باغ شدند. پدر هم          

با دلخوری شانه هایش را بالا انداخت، در را بست و به طرف ساختمان خانه رفت.

        آن روز بچه ها  به منظور کشیدن نقشۀ قتل فرشته، دختر توده ای آقای مصلحی، که از قضا  پدرش در دربار شاه کار می کرد، دسته جمعی به استخر، که حالا آبش بسیار کثیف بود و به همین دلیل شنا کردن در آن نیاز به  گرفتن مجوٌز از پدر نداشت، رفتند و به قول ناصر، " حسابی حال کردند."    ناهار هم مادر به آن ها  نان و پنیر و هندوانه داد که به قول منصور، " خیلی چسبید!"

        نزدیکی های غروب بود که صدای در باغ را شنیدند، اما قبل از این که کسی به سوی آن  برود  در باز شد و ابتدا پدر و بعد جوان لاغر اندام و سیه چرده ای که لباس مندرسی بر تن داشت به داخل آمدند و در را نگه داشتند تا نصرت هم وارد شود. پدر به سمت استخر اشاره کرد  و نصرت سلانه سلانه به طرف آن  آمد. حالا به جز ناصر و منصور که هنوز در آب بودند بقیۀ بچه ها  روی سکوی کنار استخر و یا زمین پیاده رو کنار آن نشسته بودند.

         نصرت با سر به همه سلام کرد و یک راست به طرف بهروز رفت. هیچ اثری از شکستگی در بینی اش دیده نمی شد. تنها یک تکه کوچک پنبه در یکی از دو حفرۀ بینی او بود  که آن را هم چند لحظه بعد  بیرون آورد و به وسط استخر انداخت.

معلوم شد که ماجرای کلانتری رفتن او و پدرش، به عذر خواهی پدر کامبیز از پدر نصرت انجامیده و بقیۀ ساعات بعد از ظهر را هم آن دو مرد در حیاط خانۀ نصرت این ها سرگرم  تخته نرد بازی کردن بوده اند، و علت بازداشت نصرت در خانه هم نگرانی مادر او از  "خون دماغ" شدن احتمالی او بوده است!

       به پیشنهاد فریدون، و اصرار فرهاد و بهروز، کمی بعد کامبیز هم از نصرت معذرت خواهی کرد  و بچه ها  برای نشان دادن رضایتشان از آن دو  همگی  به داخل استخر پریدند! و به این ترتیب برنامۀ به قتل رساندن دختر آقای مصلحی، برای بقیۀ آن روز، از دستور کار انقلابیون خارج شد.

      آن شب مادر که صحبت  بچه ها را در مورد کشتن دختر آقای مصلحی از پدر شنیده بود دور از چشم آن ها تلفنی به خانم مصلحی، که همسایه دیوار به دیوارشان بود و در طول سال گذشته دوستی مختصری   با هم پیدا کرده بودند، زد و قرار گذاشت که بعد از ظهر روز بعد برای صرف چای به منزل  آن ها بروند.

          "خانه" آقای مصلحی در واقع باغ نسبتا بزرگی بود که به یک گلخانۀ عظیم      شباهت  داشت.   از مقابل در ورودی آن، خیابانی شنی به سوی انتهای آن کشیده شده بود  که در دو سمتش  نوعی درخت کاج ، که معلوم نبود از کدام کشور وارد کرده  بودند، به طور خیلی منظم مقابل  هم کاشته شده بود. شاخه های این کاج ها و سایر درختانی  که در فواصل آن ها  وجود داشت  از بالا در هم رفته وبه این ترتیب دالان سبزی برای عبور به طرف انتهای باغ ایجاد کرده بودند. در سمت چپ  این خیابان زمینی پوشیده از چمن بود که در آن  انواع و اقسام درختان میوه و بوته هایی از گل های معطر کاشته بودند  که تمامی  باغ را ازبوی عطر مست کننده ای  پر می کردند. درجا به جای باغ نیز، تیرهای کوتاه چراغ برق با حباب های مدوری نصب شده بود به طوری که شب ها این مکان  نسبت به  خانه های مجاورش "مثل روز" روشن بود.

       خیابانِ شنیِ میان درختان کاج، بعد از عبور از نزدیکی  دو حوضچه و یک  استخر ، به سکوب وسیعی  می رسید که بر روی آن آقای مصلحی خیمه گاهی سلطنتی برپا کرده بود. این خیمه گاه که در واقع محل  اصلی زندگی خود آقای مصلحی به شمار می رفت، با قالی های ابریشمی گرانبهایی مفروش بود و میزها و صندلی های راحتی متعددی برای پذیرایی از مهمانان  در آن گذاشته بودند. در گوشه ای از  سکوب نیز سن کوچکی ساخته شده بود  که بر روی آن  پیانوی بزرگی  به چشم می خورد. آقای مصلحی هر زمان که                                                                                                                                                                   میهمانانی داشت، دستۀ ارکستری را فرا می خواند که از  روی  این سن برای مهمانان  موزیک می زدند. در شب های تابستان، بچه ها غالباً نوای موسیقی دستۀ ارکستر آقای مصلحی را که برای دوستان و همکاران درباری او نواخته  می شد می شنیدند.                                                                                                                                                                در کنار در ورودی باغ چند اتاق و یک دستشویی و حمام در یک ردیف ساخته شده بود که با راهرویی به هم وصل می شدند. در جوار آن ها هم اتاقکی بود که در آن موتور کوچکی برای تولید برق گذاشته بودند که برق  باغ و خانه را تأمین می کرد. آقای مصلحی باغبانی داشت  که کار عمده اش مراقبت از این موتور برق و پاشیدن دایمی آب به درخت ها و گل ها و چمن های آن بود. و به همین خاطر  در گرمای طاقت فرسای تابستان، که همه به زیر زمین ها پناه می بردند، هر کس از مقابل در باغ آقای مصلحی می گذشت وزیدن نسیم خنکی را از میان درزهای در باغ به بیرون احساس می کرد.

       آقای مصلحی برخلاف  همسرش که زنی بلند قد با پوستی بسیار سفید  بود قدی  کوتاه و  پوستی تیره رنگ داشت . او  موهای رنگ شده و سیاهش را از جلو به بالا و عقب شانه می کرد و آن قدر به آن ها روغن می زد که سرش هر نوری را به طرفش می تابید فوراً منعکس می کرد.  از دور  بسیار جوان تر از پدر به نظر می رسید، اما از نزدیک، چین و چروک هایی که به دقٌت زیر پودر و روغن های مختلف مدفون شده  بودند  مرئی می شدند و راز سن واقعی او را برملا می کردند. مادر معتقد بود  که او چندین سال از پدر  بزرگ تر است!

       به محض ورود  پدر و مادر و بچه ها  به باغ، آقا  و خانم مصلحی جلو آمدند با لبخندهایی صمیمانه با آن ها دست دادند. آن وقت آقای مصلحی دستی به سر بهروز و گلریز کشید و با خنده گفت: " ماه   از کدوم طرف در اومده که شما خانوم و آقای خوشگل به دیدن ما اومدین؟" و مچ دست های آن ها را گرفت  به طرف خیمه گاه سلطنتی به راه افتاد. بابک که از کار آن مرد بسیار   دلخور شده بود خود را به بهروز  رساند و  دهانش را به گوش او  گذاشت و تند تند  گفت:" این مرتیکه بی سواده! وسط روز  می گه ماه از کدوم طرف در اومده!"  و بعد از نفس بلندی اضافه کرد:"با هاش  راه نرو! اون... تخم  شاهه!"

بهروز به یاد حرفی که  بابک یک بار زده بود افتاد خواست بپرسد: "راست یا چپ؟" اما حالا پدر و مادر از عقب به آن ها رسیده بودند و امکان   مطرح کردن چنین سؤالی   وجود نداشت.

      وقتی به خیمه گاه وارد شدند آقای مصلحی میهمانانش  را به داخل راهنمایی کرد تا   روی صندلی های راحتی بنشینند و با دهان های باز  به دور و برشان نگاه کنند. مادر آن روز برای این که در مقابل این همسایۀ ثروتمند کم نیاورده باشد بهترین لباس های بچه ها را که تماماً  خودش دوخته بود بر تنشان کرده و از پدر هم خواسته بود که بهترین کت و شلوارش را بپوشد. اما لباس های آن ها  در مقابل کت و شلوار نو و براق آقای مصلحی با جلتقه هم رنگ کت، پیراهن یقه آهاری، ِپوشِت و   ساعت طلایی که با زنجیر به جیب شلوارش آویزان بود، فرسوده  و بسیار دهاتی به نظر  می آمد.

     بهروز  که با دیدن خیمه گاه و لباسن ها ی شیک آن  مرد "درباری" و  خانم و دو دختر بزرگش که برای پذیرایی از آن ها به آن جا آمده بودند، به شدت احساس کمبود می کرد حالا در این فکر بود که به بهانه ای هر چه زودتر از آن مکان زیبا ، خنک ، و معطر فرار کند. بابک هم که از همان لحظۀ اول از رفتار آقای مصلحی عصبانی شده بود وقتی بزرگتر ها سرگرم صحبت و رد و بدل تعارفات معمول  با یکدیگر شدند خودش را به بهروز رساند و سرش را به طرف پایین باغ تکان داد و زیر لب گفت:"بیا...  بزنیم به چاک! خوب نیست نون و نمک کسی رو که ... می خوایم بکُشیم... بخوریم!"

بهروز با تعجب  گفت:" مگه ما می خوایم... اینو بکشیم؟ مگه بچه ها نگفتن که .. باید دخترشو کشت؟"

بابک به دور و برش نگاهی انداخت سرش را تکان داد و گفت:"نه بابا! کشتن دخترش که فایده ای نداره!اون چهار تا دختر داره. یکی رو که بکشیم... یکی دیگه رو می ذاره جاش! باید خودشوکشت که دیگه از این بچه ها پس نندازه!"

بهروز با گیجی دهان باز کرد که بپرسد:"پس نندازه   یعنی چی؟" اما در همین لحظه  مادر که چای و قطعه کیکی را که جلویش گذاشته بودند به سرعت خورده و قبل از آن ها آماده فرار شده بود به پا خاست و با لبخند گفت:  " اجازه مرخصی می فرمائید؟ انشاء الله ما یه روز دیگه سر فرصت خدمتتون می رسیم و..."

بابک و بهروز دیگر منتظر شنیدن بقیه حرف های او نشدند و  به طرف پله ها به راه افتادند. اما خانم مصلحی راهشان را بست و گفت:" کجا جوونکا؟ به همین زودی و ... الفرار!؟ به همین خیال باشین!" بعد  دست مادر را محکم گرفت و گفت: " به جون خودتون قسم... اگه بذارم برین! خیلی وقت بود می خواستم ازتون دعوت کنم که بیاین یه کم  دور هم باشیم. "

بابک زیر لب گفت:" دورِ بابات باش! زنِ شاهی!"

 اما پدر که حالا چانه اش گرم شده و با اشتیاق سرگرم تشریح یکی از "مأموریت های جنگی" اش برای آقای مصلحی بود همراه او به طرف چادر کوچکتری که در واقع دفتر کار آن مرد بود رفت. آن  وقت خانم مصلحی و دو دختر بزرگش که به قول بابک "بسیار مسن" بودند   و بیش از "بیست سال" از عمرشان می گذشت، مادر را محاصره  کردند و با خود  به سمت ساختمان باغ بردند.  در آخرین لحظه خانم مصلحی از بهروز و بابک خواست  که بروند  و "با بچه ها"  که  "منتظرشان بودند"  بازی کنند.

         بهروز و بابک که از باقی ماندن در آن محل دلخور بودند اما از این که بزرگتر ها دست از سرشان برداشته و به حال خود رهایشان  کرده بودند بدشان نیامده بود مدتی بی هدف در اطراف استخر بزرگ گشتند و تعدادی از  گل های رُز را کندند، پر پر کردند و  به داخل استخر انداختند. آن وقت کوشیدند تا تیرهای آهنی چراغ برق دور استخر را که حباب های گرد و بزرگی داشتند تکان دهند و یا از زمین بیرون آورند، و چون موفق نشدند، بازوهایشان را به دور پای مجسمه مرمری زن لختی که  حباب خیلی بزرگی  را بالای سرش گرفته بود  حلقه کردند و  و مدتی  به دور آن چرخیدند.  وقتی  از این کار هم خسته شدند برای این که حوصله شان سر نرود  تصمیم گرفتند  که حباب مجسمه را  که به قول بابک از یک توپ فوتبال هم بزرگتر بود بیرون بیاورند و روی چمن با آن فوتبال بازی کنند. اما چون بالا رفتن از مجسمه کار سختی از آب در آمد، به فکر افتادند که مسابقۀ "درخت نوردی" بگذارند و هر کدام از یکی  از بلندترین درخت های باغ بالا بروند. ولی هنوز بیش از دو سه متر صعود نکرده بودند  که صدای نازکی را از زیر پایشان شنیدند. 

       دخترکی در کنار استخر ایستاده بود، چپ چپ به آن ها نگاه می کرد و چیز هایی      می گفت. چشمانی درشت و سیاه، و پوستی سفید رنگ و قدی نسبتاً کوتاه داشت. گیسوانش را به صورت دو رشته، بافته و در دو طرفش آویخته بود. چند متر دور تر از او، دختر دیگری که پوستی نسبتاً تیره و قدی بلند تر از اولی داشت ایستاده و با ابروهای در هم کشیده به آن ها خیره شده بود.

بابک با دیدن آن ها از شاخه ای آویزان شد و به زمین پرید. بهروز هم خود را از روی تنه درخت سُر داد و پایین رفت.

 حالا دو نفری رو به روی دو دختر که قد هر دو از بهروز بلند تر اما از بابک کوتاه تر بود ایستاده بودند. کمی سکوت برقرار شد و بعد دخترک سیه چرده گفت:" واسۀ چی رفته بودین بالای درخت؟"

بابک گفت: " واسه چی نریم؟ اگه از درخت بالا نریم... پس درخت به چه درد می خوره؟"

دختر سیه چرده  ابروهایش را بیشتر در هم کشید اما ظاهراً  جواب مناسبی برای بابک پیدا نکرد.

بهروز که از سکوت دخترها تشویق شده بود گفت: "درخت واسۀ بالا رفتنه دیگه! همۀ مورچه ها و سوسک ها و ملخ هام از اونا بالا می رن!   می خواستی ما  نریم؟"

دخترک سرش را کمی تکان داد و گفت:" شما هام ... یه جور حشره این؟"

بابک دهان باز کرد که  بگوید : "حشره باباته!" ولی  جلوی خودش را گرفت.

دخترها کمی در سکوت به آن ها نگاه کردند  و بعد آن که  کوتاه قد تر  بود جلو آمد و گفت: "بابا گفته ... ما شما رو ببریم و...ازتون پذیرایی کنیم!"

بهروز گفت: "ما حوصله مون سر رفته. می خوایم بریم خونه!"

دخترک گفت: " واسه همین رفته بودین بالای درخت!؟ اون جا به خونه تون نزدیک تره؟"

بابک و بهروز شانه هایشان را بالا انداختند.

دختر سیه چرده  گفت: " شما ها... شاهی هستین؟"

بابک گفت: " شاهی باباته!"

کمی همه ساکت بودند و بعد بهروز به بابک اشاره کرد و گفت: " این پان ایرانیسته. منم......توده ایم!"

بابک گفت:" غلط کردی!" و بعد رو به دختر ها اضافه کرد:"دروغ می گه! اونم پان ایرانیسته!"

بهروز گفت: " نخیرم! من و نصرت توده ای هستیم!"

دختر سیه چرده خندید و جلو آمد و گفت: "چه بچۀ خوبی!" و دستی به سر بهروز کشید. قدش تنها کمی از بابک کوتاه تر بود. پرسید: "نصرت کیه؟" و چون جوابی از بهروز نشنید سؤال کرد: " تو... توی سازمان جوانانی؟"

بابک گفت: " اون توده ای نیست! ما قراره همۀ توده ایا رو بکشیم!"

دختر کوچک تر با صدای بلند خندید و جلو آمد. قدش تنها کمی از بهروز بلند تر بود.گفت:   

 " کی می خواد  همه توده ایا رو بکشه؟ شما دو تا؟"

بابک گفت:" ما،  با همۀ بچه های محلٌه!"

دختر بلند تر خندید. و بعد که خنده اش تمام شد گفت: " آره انگار مامانت هم داشت یه چیزایی می گفت!"  باز کمی خندید و آن وقت پرسید: " دوست دارین یه خورده قایم موشک بازی کنیم؟  توی این باغ... خیلی جاهای خوب واسه قایم شدن هست!" 

بابک کمی به اطرافش نگاه کرد و بعد سرش را به علامت موافق فرود آورد.

            آن روز تا زمانی که  هوا تاریک شد و پدر و مادر برای بازگشت به خانه صدایشان کردند آن ها چهار نفری در میان درخت های باغِ آقای مصلحی سرگرم  قایم موشک و بازی های دیگر بودند. بعد از این که  به خانه برگشتند و  شامشان را  خوردند  مادر رو به آن ها زیر لب گفت:" "خب، شما که دیگه نمی خواین کسی رو بکشین؟"

بابک با گیجی پرسید:" کی رو؟"

مادر در حالی که تشک های  آن ها را به کمک شهربانو بر زمین پهن می کرد گفت: "خب، دختر آقای مصلحی رو دیگه. اون که توی سازمان جوانانه."

بابک کمی خیره به مادر و بعد به بهروز نگاه کرد، اما چیزی نگفت.

 بهروز گفت: " اون دختر کوچیکه خیلی ماه بود. همه ش می خندید!"

مادر چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" نه آقا جون! اون به درد شما نمی خوره. هم سه چهار سال از شما بزرگتره، و هم ... هم این که ...نامزد داره!" و خندید.

بابک گفت: " کی؟ کی نامزد داره؟  اون سیاه پوسته؟"

مادر نگاهی به او انداخت و خندید و بعد گفت: "نخیر حضرت آقا! اون  به قول شما، سیاه پوسته،   خواهر کوچیکه س! همون فرشته،  که  جنابعالی می خواستین بکشین!"

بابک گفت: "اون خیلی خوب می دوه! می گه فوتبال  و والی بال هم بلده!" 

مادر که حالا جای خواب آن ها  را  آماده کرده بود  با خنده گفت: "آره، اون از همه ماه تره! اما ایشون هم  از جنابعالی بزرگترن، و به درد شما نمی خورن!"

   گلریز که بر روی تخت مادر خوابیده بود  و تا لحظه ای قبل خرخر می کرد، غلتی زد و  زیر لب گفت: " اون... از همه ماهتره!... اون به من ...یه خرس پشم آلو داد ...که باهاش... بازی کنم."   و باز صدای خرخرش بلند شد.

مادر خندید،  جای گلریز را مرتب کرد، و بعد  شمد ها  را به روی بهروز و بابک که کنار هم دراز کشیده بودند انداخت و با فوتی چراغ گرد سوز  را خاموش کرد.

                                                  ***

      فردای آن روز وقتی گروهی از بچه ها جمع شدند که برای کشتن فرشته بروند، بابک مخالفت کرد. ناصر که برای این منظور  بیلی را هم با خود آورده بود  از مخالفت بابک به شدت دلخور شد. اما چون نصرت و بهروز هم  موافق این کار نبودند و بعضی دیگر از  بچه ها هم به خاطر آن ها  با این کار مخالفت کردند، بعد از کمی بحث تسلیم شد.

       آن ها  حالا مقابل  در باغ روی آسفالت کوچه  که بسیار  داغ شده و در برخی جاها  به صورت قیر نرم در آمده بود نشسته یا دراز کشیده بودند.  مدتی همه ساکت ماندند و به اطراف و به یکدیگر نگاه کردند و بعد منصور  زبانش را روی لب هایش گرداند و  گفت: "خب ، پس ما قراره چیکار کنیم؟ "

بابک گفت: "اون شاهیا  می خوان قوامو دوباره بیارن روی کار . باید جلوشونو بگیریم."

خسرو گفت: " قوام بیاد که بد نیست؟ اون...هم با انگلیسا خوبه و هم با روسا. جون می ده واسۀ نخست وزیری! خیلی ماهه!"

بابک  گفت: " این همه مردم کشته شدن که اون سقوط کنه، حالا تو می گی ماهه؟    به جهنم که ماهۀ! باید کشتش!"

بهروز گفت: "باید بریم امامزاده قاسم! خونۀ برادرش اون جاس! اون تو لونۀ  داداشش قایم شده."

نصرت گفت: " اگه پیداش کنیم، باید ببریمش نخست وزیری، تحویلش بدیم!"

کامبیز گفت: "دوتا آپارکات محکم بهش بزنیم کارش تمومه! واسۀ  چی تحویلش بدیم؟"

ناصر بیلش را بلند کرد:" با این... همچین می زنم توی ملاجش که صدای سگ کنه!!"

خسرو گفت: " شما ها  خیلی وحشی  هستین! انگار مرض سادیزم دارین!"

بابک گفت:" اون مفسد فی المرض شده ... اون وقت... ما مرض داریم!؟"

همایون خرمانی گفت: " من که نمی خوام ...اونو بکشم!"

همایون اراکی گفت:"من هم همین طور!"

عباس گفت:  "چطور کشتن دختر آقای مصلحی سادیزم نبود اما کشتن این پیر خر هست؟" و چون هیچ کس چیزی نگفت اضافه کرد:" اصلاً بهتره قبل از این که کاری بکنیم  یه خورده بریم توی استخر... کله مون خنک شه و حالمون جا بیاد... اون وقت تصمیم بگیریم که کی رو بکشیم!"

بهروز از میان در نگاهی به طرف استخر  که  نوکر جدیدشان  نوذر  داشت آب آن را  با سطل در باغچه می ریخت انداخت و گفت: "هرکی می خواد بره استخر باید  فردا شب بیاد. امشب نوبت آب ماس . دارن آب استخرو خالی می کنن. "

عباس گفت: "خب فردا شب می ایم. مگه نمی شه؟"

نصرت گفت: "نه نمی شه.  شب ها حکومت نظامیه."

منصور گفت: "خب  می تونیم  ظهر بیایم. مادرِ بابک  بهمون  نون پنیر هندوانه هم  می ده!"

خسرو گفت: " استخر هم بریم فرقی نمی کنه. بیرون رفتن توی تاریکی  خیلی ترسناکه . اون شب که  رفته بودیم شیره کش خونه و خسوف شد، من نزدیک بود زهره  ترک بشم!"

بهروز گفت: "فاطمه می گفت ....  وقتی اجنه خیلی روی ماه جمع می شدن، نور ماه از بین می ره و  سرخ  و بعد سیاه  و خسوف می شه..!" و بعد ازمکثی اضافه کرد :"از اون بالا دستشون به ما نمی رسه و ... خطری ندارن!" و سرش را فیلسوفانه تکان داد.

                     

بابک گفت: "ابراهیم هم از این  حرفا  زیاد می زد!  می گفت اگه  تعداد اجنه روی ماه خیلی زیاد بشه، ماهو نمی شه دید  و خسوف می شه! بی خود نبود که ...پدر زد توی  کونش  انداختش بیرون!"

منصور  گفت: " اما اینو...ننۀ  منم می گه...!"

بابک بی اختیار گفت: "خب ننۀ  تو رم باید زد توی..." اما حرفش را تمام  نکرد و رویش را برگرداند.

                                                ****

         روز بعد سر پدر و مادر بسیار شلوغ بود. پدر  بعد از گوش دادن به اخبار صبحگاهیِ رادیو  ظاهراً  برای کسب خبرهای تازه با عجله از خانه بیرون رفت، و مادر که به دو نفر از مشتریانش  قول داده بود که هر طور  شده سیسمونی هایشان را آن روز تحویل دهد به شدت مشغول کار  شد. بچه ها هم از این فرصت طلائی استفاده کردند و به تدریج  و بی سر و صدا یکی یکی به داخل آمدند و به  آلاچیق کنار استخر که حالا آب تمیزی داشت رفتند تا جلسه شان را در مورد دستگیری قوام السلطنه تشکیل دهند.

          وقتی همه روی تخت ها و صندلی هایی که پدر در آلاچیق گذاشته بود نشستند، بابک شروع به سخن گفتن کرد وشرح داد که چون اوضاع کشور خیلی خراب است و بعضی ها           می خواهند  قوام السلطنه را که مفسد فی ال مرض است دوباره نخست وزیر کنند،  بهتر است آن ها هر چه زودتر دست به کار شوند و برای دستگیری او به امامزاده قاسم هجوم ببرند.

وقتی حرف او تمام شد همه چند لحظه ای ساکت بودند و بعد منصور سینه اش را صاف کرد و گفت:" ما باید یه پارچه  الاغ باشیم که روز روشن بریم اون جا! امامزاده قاسم  حتماً الان پر از طرفداری قوامه. حتی ممکنه دارو دستۀ آقا مصطفی، و کلانتری چیای شاهی دیگه  اون جا باشن و  ما رو دستگیر کنن و بکشن!"

عباس گفت:" منصور راس می گه! بهتره  ما تا شب همین جا  توی  استخر شنو کنیم تا کله مون خوب خنک شه و وقتی اونا خوابیدن  یواشکی  واسۀ دستگیری قوام بریم."

بابک گفت: انگار کلۀ تو خیلی داغ کرده ها! تا می آیم  یه خورده حرف بزنیم فوراً          می خوای بری توی استخر که کلٌه ت خنک شه!"

خسرو گفت: " منم فکر می کنم حق با منصور باشه. چون قوام مرد ماهیه همۀ مردم طرفدار اون هستن و ممکنه اگه ما رو ببینن فوراً بکشنمون! بهتره شب بریم پیداش کنیم و  بهش بگیم که اگه دیگه نمی خواد نخست وزیر بشه بهتره بره جای دیگه ای واسۀ قایم شدن پیدا کنه که ما ندونیم!"

اسماعیل گفت:" ما که حالاشم نمی دونیم اون کجا قایم شده! امامزاده قاسم ... شهر خیلی بزرگیه!"

ناصر گفت: "نه بابا!  اون خونۀ داداشِ الاغشه دیگه! طویلۀ اونم که همۀ امامزاده قاسمیا بلدن!"

خسرو گفت: " طویله... فقط جای آدمایی مثه تو و باباته! اون ...برادر قوام السلطنه س!  توی کاخ زندگی می کنه!"

نصرت به سرعت از جایش بلند شد و مقابل  خسرو ایستاد تا راه ناصر و منصور و عباس را که برای کتک زدن خسرو به طرفش می آمدند سد کند و با عجله گفت:" عباس راس می گه! بهتره قبل از هر برنامه ای یه خورده توی آب شنو کنیم که اعصابمون آروم بشه. تا شب... خیلی...وقت داریم!"

بچه ها همه به طرف استخر نگاه کردند. حالا گلریز و سالومه و شهین هم به کنار آن آمده و روی سکوی گوشه دیوار نشسته بودند. ناصر رو به آن ها گفت:" بچه ها ... می خواین برین توی آب؟"

دختر ها با تردید گفتند: "بعله..."

ناصر لبخندی زد و رو به نصرت گفت:" باشه! بریم استخر. اما این کرٌه خر دیگه نباید به ما فاش بده!"

بابک گفت: "اون تقصیر نداره. دهنش لقٌه دیگه. ولش کنین . بیاین تا پدر برنگشته ... تنی به آب بزنیم!" و در حالی که پیراهنش را بیرون می آورد به طرف استخر دوید. بقیه هم یکی یکی به دنبالش رفتند.

           تازه هوا تاریک شده بود که صدای  درِ باغ  ناگهان همه را ساکت کرد. ظاهراً پدر همراه با چند نفر از دوستانش صحبت کنان به داخل آمده  بود و آن قدر سرش گرم بود که متوجه سر وصدای بچه ها  در  داخل و کنار  استخر نشده  بود.  وقتی  آن ها از پله های ساختمان بالا رفتند،  بهروز  به آرامی از آب  خارج شد و به طرف پله ها رفت. گلریز و سالومه و  شهین هم بی سر و صدا تعقیبش کردند و   در  نور مهتاب که حالا تقریباً همه  جا را  فرا گرفته  بود به تماشای تازه واردین  پرداختند.

 وقتی آن ها  به روی ایوان رسیدند پدر  سرفه ای  کرد و با صدای بلند گفت: "خانم... من مهمان دارم. می ریم بالا به اتاق مهمان خانه!"  و همراه با دوستانش  از پله ها بالا رفت.  بهروز  بی سر و صدا  به کنار استخر برگشت. حالا همه به سرعت مشغول  لباس پوشیدن بودند. بابک با عجله پرسید: "خب، چی شد؟ چه خبر بود؟"

بهروز گفت: "خیلی خوب شد. پدر مهمون داره. اونا رفتن اتاق مهمون خونه. دیگه  تا ما بریم  قوامو دستگیر  کنیم   و برگردیم  حواسش به هیچکی نیست."

چند لحظه همه ساکت بودند و بعد خسرو گفت:"امشب خیلی دیره. مامانم نگران  می شه...بهتره  یه شب دیگه بریم."

کامبیز گفت: "من دلم مالش می ره. خیلی  گشنمه. اول باید برم  شام  بخورم."

همایون ها با هم گفتند: "منم  همین طور."

عباس گفت: " رنگ ماه  خیلی بده. فکر می کنم  روش  پر از اجنه شده باشه. شاید..."

منصور گفت: "قرمز هم هست. ممکنه  نشون خون ریزی باشه. اگه بریم... حتماً  خون راه میفته!"



حالا همه به ماه چشم دوخته بودند.  به نظر می رسید که حق با منصور باشد.  ماه واقعاً تا حدی قرمز به نظر می رسید. انگار نقش و نگارهایی هم روی آن دیده می شد.

بهروز بی اختیار به یاد شبی که فاطمه جن های روی ماه را به او نشان داده  بود و اجنه  ای که بعداً جلوی چشمانش ظاهر شده بودند افتاد و بدنش یخ کرد.

نصرت  گفت: "خب  اگه می ترسین برین،  یا تنبلیتون میاد، عیبی نداره، یه شب دیگه می ریم.  اما تقصیر رو به گردن اجنٌه نندازین!"

بهمن گفت: "ما چه خونۀ  اون  مرتیچه رو بلد نیستیم چه!  کوجا می خوایم نصفه شبی بریم؟"

بابک گفت:  "ناصر  امامزاده قاسمو فوت آبه! زود  پیداش می کنه."

همه به طرف ناصر که کنار سکوی  استخر روی زمین نشسته  بود نگاه کردند.

 ناصر سرش  را بالا گرفته و به آسمان خیره شده بود.  اما هیچ واکنشی نشان نداد. چند لحظه  همه در سکوت  به او نگاه کردند  و بعد  اسماعیل  با صدای  گرفته ای گفت: "انگار.... دندوناش به هم کلید شدن... !"

منصور  دستی به پشت ناصر زد   و با وحشت گفت: "جنی شده! یه جن رفته تو جلدش!"

بهروز  احساس کرد که بدنش بیشتر  یخ  کرده است.  به نظرش می آمد که حرکت موجوداتی را روی ماه  می بیند. سایۀ فاطمه هم در کنج  دیوار به چشمش می خورد.

اسماعیل گفت:  " نترسین بابا! اجنه خطر ندارن. یه... قل هو الله می خونی و به خودت   فوت می کنی،  می رن پی کارشون!"

عباس  گفت: "یه دفعه اونا گلوی منو توی خزینه همچین گرفتن  که نزدیک بود جونم از ماتحتم در بیاد!"

خسرو گفت: "کاش  در میومد! یه  خر کمتر!" بعد فین فینی کرد و ادامه داد:" "اجنه دروغه! همچین چیزی وجود نداره!"

اسماعیل  گفت: " زودتر قل هوالله  بخونین. این جا پرِ از اجنه س! منصور هم دندوناش کلید شده!"   و  در حالی که می لرزید  به دیوار تکیه داد.

 بهروز  باز به ماه نگاه  کرد. صدای فاطمه در گوشش پیچید: " امشب شب خونه..." و سنگینی بدن او را بر روی خودش احساس کرد.

خسرو  به ناگهان  از جایش بلند شد و داد زد: "جن دروغه...دروغه!"      و به طرف آلاچیق  دوید.

 کامبیز و هر دو همایون  هم به دنبالش رفتند.

بهروز به سوی بابک نگاه کرد. بابک به  دیوار تکیه داده و به ماه زل زده بود.  انگار بدنش  می لرزید. حالا بدن بهروز هم  به لرزه افتاده بود. و آن وقت صدای جیغ بلندی از بالای ساختمان به گوش رسید. همه از ترس سر جاهایشان میخکوب شده بودند . اما وقتی جیغ دوم شنیده شد بهروز بی  اختیار به طرف  محل صدا دوید.  بابک  هم  به دنبالش  رفت.

به پله های ایوان که رسیدند  صدای نازکی  را  از بالای سرشان شنیدند که داد می زد: "ما...ه! ما...ه!  ماه افتاده!"

بهروز و بابک به طرف ماه نگاه کردند. حالا هیچ  اثری  از آن نبود. به نظر نمی رسید که ابری در آسمان باشد . اما  ماه هم در هیچ کجا دیده نمی شد.  آسمان  در تاریکی غلیظی فرو رفته  و همه جا را سکوت سنگینی فرا گرفته بود. تنها  صدای موسیقی ملایمی از جایی در دور دست  به گوش می رسید.  

بعد کسی با صدای لرزانی از جایی گفت: "من که گفتم... ممکنه بازم خسوف بشه. لابد خسوفه دیگه... ترس نداره که ...!"

 چند لحظه همه در عمق  وحشت بدون حرکت ایستادند. آن وقت آن صدای مرموز دوباره بلند شد: " ماه افتاد...ه!  ماه  افتاد...ه!   بیاین  ببینین!"

بابک گفت: "صدای گلریزه. می گه ماه افتاده! ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه!"  و دوید.    

 بهروز  هم به دنبال او  رفت. با تمام سرعت به سمت  صدا که از طبقه دوم می آمد دویدند.

           روی ایوان طبقۀ بالا گلریز  و شهین کنار هم ایستاده و   به نقطه ای  خیره شده بودند. سالومه هم کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد.گلریز به محض این که آن ها را دید  فریاد زد:  "نیگا کنین!  نیگا کنین! ماه افتاده ... اون پایین!"

       بابک و بهروز با شتاب به سمتی  که او نشان داده بود نگاه کردند.  به فاصله ای کوتاه، در آن جا که  زمانی باغ آقای مصلحی  بود، ماه  با تمام  ابهتی که داشت  در میان  درختان  باغ   پهن شده و نور افشانی می کرد.



به نظر بهروز  رسید که  حتی  جن هایی  که قبلاً دیده بود  هنوز  بر روی آن    در حرکت هستند. از عمق تاریکی هیولایی بزرگ به   ماه  چنگ انداخته بود و آن را  به سوی زمین  می کشید.

      چند لحظه بعد کسان دیگری هم در اطراف بابک و بهروز  جمع شدند.و در میان سکوتی سنگین  به تماشا ایستادند.

و آن وقت  بهروز  ناگهان صدای غش غش خندۀ مادر را از پشت سرش شنید. او  گلریز را به بغل گرفته بود و  می بوسید و می خندید.

لحظه ای بعد صدای پدر هم به گوششان خورد: "این سرو صدا ها چی بود؟  گفتین ماه چیچی شده!؟"

مادر گفت: "هیچی! چیزی نشده. ماه چون زیاد  چرخیده سرش یه کم گیج رفته و  افتاده... توی باغ آقای مصلحی!" و بعد از خنده  ای اضافه کرد: " خیلی شانس آوردیم که توی سر و مغز مهمونای اون نخورده.  بیچاره امشب کلی مهمون داره. چه  علم شنگه ای به پا می شد!"

پدر  سرش را  جلو برد و چند لحظه به باغ رو به رو  چشم دوخت و بعد در حالی که  می خندید دستی به سر گلریزکشید و زیر لب  گفت: "باز  مصلحی چراغ بالای مجسمه رو روشن کرده! معلوم نیس برای چی بقیۀ چراغا خاموشن! شاید به قدر کافی برق ندارن!" و همراه با مهمانانش به اتاق مهمان خانه  برگشت.

       سقوط  ماه در آن شب  برنامۀ بچه ها را برای  رفتن  به امامزاده قاسم و دستگیرکردن نخست وزیر ساقط شدۀ کشور برهم زد. وقتی بهروز  و بابک  به آلاچیق برگشتند، به جز بهمن و نصرت، اثری از هیچ کدام از بچه ها نبود.

 نصرت  با گیجی گفت: "چی شد؟ چه خبر بود؟ قضیۀ ماه چی بود؟"

بابک  نگاهی  به ماه  که حالا از پشت یکی از ساختمان های  بلند آن سوی خیابان دربند وتوده ای ابر سیاه بیرون آمده بود انداخت و گفت: "هیچی، انگار  ماه رفته بود منزل همسایۀ ما مهمونی! گلریز اونو دیده بود و ما رو صدا زد که باهاش چاق سلامتی کنیم!"

 بعد  در حالی که به ماه چشم دوخته بود  به آرامی  اضافه کرد: " حالام مهمونی تموم  شده و اون داره یواش یواش می ره خونه!"

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 374


بنیاد آینده‌نگری ایران



دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۸ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995