Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


38- نادر شاه افشار

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[10 Dec 2016]   [ هرمز داورپناه]

 


وقتی بالاخره تب بهروز و گلریز قطع شد  و لکه های سرخی که تقریباً همه جای  بدنشان را پوشانده بود  از میان  رفت، بهروز  اجازه یافت که به مدرسه،که همان دبستان  "شاهپور تجریش" در "باغ فردوس" بود، باز گردد.

. حالا بیش از دو ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود ، اما روز اول که بهروز به مدرسه بازگشت به ناگهان احساس غریبه بودن کرد.  در کلاسشان البته تمامی بچه های سه راه جعفر آباد جمع بودند، اما آن هایی را که روی نیمکت اول، در کنار او، نشسته بودند هرگز  ندیده بود، و مدتی طول کشید تا توانست با این سه همنشین اجباری خود دوست شود.

 کودکی که در سمت  راست او می نشست خسرو نام داشت. پسری چاق و سرخ و سفید بود که خال گوشتی بزرگی بر روی لُپ راستش  دیده      می شد. او از خانواده ای ثروتمند می آمد، و فردی  بسیار آرام، درس خوان،مغرور، و از خود راضی بود.

نفر دوم،  دانش آموزی لاغر و هم  قد و قوارۀ  بهروز  بود به نام اسماعیل  که  پدرش در میدان تجریش مغازۀ  آجیل فروشی کوچکی داشت. پدر بزرگ او به تازگی مرده بود و آن مغازه به پدرش به ارث رسیده بود.او تا مدت ها بعد از این که به کلاس آن ها آمد پیراهن سیاه به تن داشت و جیب هایش پر از انواع تخمه های کدو، جابونی، یا آفتاب گردان بود  و به همین دلیل هم محبوبیت زیادی بین دانش آموزان کلاس پیدا کرده بود. 

نفر سوم پسری به نام کامبیز بود که او هم به خانواده ای ثروتمند تعلق داشت.  اما کامبیز برخلاف ‌ خسرو، پسری  بسیار شیطان و بی توجه به درس و مدرسه  بود و  به جز ورزش بوکس و بعضی ورزش های دیگر علاقه ای به هیچ چیز نداشت. 

ملحق شدن این بچه ها به گروه دوستان بهروز، آن ها  را به چند دسته تقسیم کرد چرا که این افراد جدید  هر کدام تحت تأثیر کسانی  از خانوادۀ خود  عقاید سیاسی متفاوتی داشتند و باعث ایجاد گروهبندی های جدیدی در کلاس شدند.

مثلاً  خسرو به شدت طرفدار شاه بود تا به آن حد که اگر کسی از او طرفداری می کرد فوراً مورد تمجید خسرو قرار می گرفت و  اگر شخصی کوچکترین اهانتی به شاه روا می داشت ابروانش را در هم     می کشید رویش را از آن فرد بر می گرداند  و یک  "گدا گوده" که فحش معمولی او بود نثارش می کرد.

اسمعیل  که پدرش بازاری  و بسیار مذهبی بود، به پیروی  از  او پشتیبان جبهۀ ملی بود. او از مواضع  تمام کسانی که در این سازمان  بودند طرفداری  می کرد و به هرکس که در مقابل آن ها می ایستاد  فحش های چارواداری می داد. 

کامبیزکه به پیروی از برادر بزرگش، خود را  جزو حزب  سومکا(سوسیالیست ملی کارگران ایران) که طرفدار نازی های  آلمان هیتلری بود  می دانست،هر لحظه آماده بود تا برای حفظ حیثیت آن حزب و دوستان آن هر کسی را که  با آن کوچکترین مخالفتی می کرد با پنجه بوکس بزند. 

 آن سال بهروز و دوستانش که کلاس ششم و "سال آخری"بودند ، در آستانۀ شرکت در امتحان نهایی برای رفتن به  دبیرستان قرار داشتند و  جزو "رجال" مدرسه به حساب می آمدند. اما جزو رجال بودن عواقبی هم داشت که یکی از آن ها وظیفۀ شرکت فعالانۀ شان در تمام اموری بود که اولیاء مدرسه در زمینۀ آن نیاز به کمک  داشتند؛ و این وظایف مرتباً   از طریق مبصر کلاس  به آن ها ابلاغ می شد.

    مبصر کلاس ششم در آن سال، منصور بود که  به علت مردود شدن مکرر در سال های گذ شته، حالا همکلاسی برادر کوچکترش عباس شده بود. از آن جا که منصور قدش از همه شاگردان کلاس بلند تر بود و زورش هم از همه بیشتر، او را  مبصر کرده بودند تا بچه ها از او حساب ببرند  و بتواند مجری خوبی برای دستورات مدیر و ناظم مدرسه باشد. هم او بود که خبر اولین وظیفه خطیر "رجال" مدرسه را به آن ها ابلاغ کرد. 

     آن روز وقتی زنگ تفریح اول به صدا در آمد  آقای مبصر به محض خروج معلم  در کلاس را بست و اعلام داشت  که هیچ کس حق ندارد از آن جا بیرون برود چرا که او باید موضوع مهمی را به اطلاع آن ها برساند؛و بعد به  پشت میز معلم رفت و ساکت ایستاد.

حالا همه شاگردان که برای رسیدن زنگ تفریح لحظه شماری کرده بودند به او چشم دوخته بودند و  انتظار می کشیدند که او زودتر حرفش را بزند و آزادشان کند. اما  منصور همچنان  ساکت و صامت سر جایش ایستاده بود و این پا و آن پا می شد. بالاخره کسی از انتهای کلاس با صدای بلند گفت: " زرشک!"

منصور آن وقت سرفه ای کرد و سرش را تکان داد و گفت:" زرشک چیه بابا! من می خواستم بهتون بگم که....ما باید یه کاری بکنیم..." 

صدای ته کلاس گفت:"د یالله، بنال دیگه!"

خسرو گفت: "اون گداگوده... مثه چاقو کشا حرف می زنه!"

منصور گفت:" چاقو کش... ننه ته!" و بعد اضافه کرد:" می خواستم بگم که ...آقای مدیر می گه که .... دولت دکتر مصدق... احتیاج به پول و پَله داره." لحظه ای سکوت کرد و بعد از سرفه ای ادامه داد:" این انگلیسای مادرقحبه..." باز ساکت شد  و بعد از این که چند بار به این سو و آن سو نگاه کرد  گفت:" هرچی نفت داشتیم خوردن و رفتن. بقیه شم که    نمی ذارن  بفروشیم. اینه که... دولت آقا...پول نداره. واسه همینم  می خواد... از ملت... پول قرض بگیره!"

کامبیر گفت: " خب بره بگیره! مگه کسی جلوشو گرفته؟"

نصرت از وسط کلاس از جایش بلند شد و گفت:" بچه ها! دولت یه ورقه هایی چاپ کرده به اسم قرضۀ ملی. یعنی    می خواد از ما، که ملت باشیم، وام بگیره. قیمت اوراق قرضه هم زیاد نیست. هر کدومش فقط ده تومنه. هر کسی که می تونه باید یکی دو تا بخره. وقتی روی هم جمع بشه کسری بودجه دولت رو تأمین می کنه. آقا منصور هم همین رو می خواست به ما بگه!"

صدای ته کلاس  گفت: " بندۀ خدا  خودش زبون داره . چرا نمی ذاری خودش زِرشو بزنه؟"

منصور گفت: " خب همون که نصرت گفت دیگه! منم می خواستم همینو بگم! آقای مدیر می گه ما بایست با ننه باباهامون صحبت کنیم که... هر کسی یه خورده پول بده... که قرضه ملی بخریم و.... بودجۀ دولتو ...پر کنیم."

خسرو گفت: " به ما چه که بودجه دولتو پر کنیم! مملکت شاه داره ...ملکه داره. هر وقت دلشون خواست خودشون بودجه شو پر می کنن!"

اسماعیل گفت:"اون شاه...خیلی کون گشاده! خسیس هم هست. به کسی نم پس نمی ده. تازه... یه خورده هم... ازش می ره...."

خسرو گفت: " خاک برسر  تو گدا گوده! غلط می کنی به شاه می گی ... می گی...  ماتحت....فراخ!" 

منصور با دلخوری گفت:"اون ماتحت فراخ نیس که بابا! کون گشاده! هیچ کاری نمی کنه! می ذاره انگلیسا هرچی خواستن بدزدن و ببرن. حالام   که ..."

کامبیز ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که دست هایش را بالا آورده بود داد زد:"هر کی به شاه فحش بده ....همچین یه آپارکات بهش  می زنم که سوت بشه... بره ابرقو!" و مانند بکسور ها  مشت هایش را به حرکت درآورد.

منصور چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" بیشین سر جات بچه مزلٌف! آپارکاتتو... بکن توی کون بابات!" و خواست به طرف کامبیز که جا خورده و بی حرکت سر جایش ایستاده بود هجوم ببرد که نصرت و ناصر  که متوجه قصد او شده  بودند جلو دویدند و راهش را بستند. منصور زیر لب گفت:"خوار مادر..." و به جایش برگشت.

آن وقت فریدون که حالا با رنگی پریده وسط کلاس ایستاده بود گفت:"آخه مسلمون... این که کتک کاری نداره! یه ذره پول می خوان که اونم...باباهامون  می دن! ما چرا با هم دعوا کنیم! شاه هم اگه نمی خواد بده ...خب نده! آقای نخست وزیر که از شاه نخواسته! از ما خواسته!"

صدایی از ته کلاس گفت:" شاه باید ...به ما بده!"

و صدای دیگری گفت:"سپلشک!"  و همه خندیدند.

 منصور که حالا از شدت خنده  ریسه رفته بود،مدتی  دولا و راست شد وهق هق کرد و بعد گفت: "آره دیگه! به ما ربطی نداره که!... آقای مدیر به ما گفت... به شما بگیم که ...فردا ... هر کی پول بیاره...می تونه با اون ... بره بازار تجریش... که قرضۀ ملی بخره.... هر کس هم که پول نیاره...می تمرگه توی کلاس... تا جون ازکونش دربیآد!"باز کمی خندید  و بعد ساکت شد.

جلسۀ آن روز  به این ترتیب  خاتمه یافت و  بچه ها به سرعت از کلاس  بیرون دویدند. اما چند دقیقۀ بعد باز زنگ را زدند و همه در حالی که به  منصور بد و بیراه می گفتند به اجبار به کلاس بازگشتند.

آن شب در خانۀ بابک و بهروزهم موضوع قرضۀ ملی مطرح شد. بابک که به دبیرستان شاهپور تجریش، که به تازگی در جنوب باغ سلطنتی فردوس تأسیس شده بود،می رفت به خوبی از برنامۀ خریدن قرضۀ ملی آگاه بود، و خودش هم قصد مطرح کردن موضوع را با پدر و مادر داشت. اما قبل از این که بتواند دهانش را باز کند  پدر پیچ رادیو را چرخاند و صدای آن را به قدری زیاد کرد که دیگر صدای هیچ کس به گوش کسی نمی رسید. تنها صدای  دکتر مصدق نخست وزیر بود که در خانه پیچیده بود و همه ناچار بودند به آن گوش بدهند.

                          

مادر که همراه با شهر بانو سرگرم آماده کردن سفره ای برای مراسم شب یلدا  بود و زیاد حوصلۀ گوش دادن به رادیو را نداشت بالاخره فریاد زد:"دکتر مصدق ... اصل حرفش چیه؟"

پدر گفت: "چیز جدیدی نیست. قانونش رو مجلس توی تابستون تصویب کرده.... حالا مصدق  از ما می خواد که ... اجراش کنیم."

مادر همان طور که در رفت و آمد بود داد زد:" قانونِ .... چیچی رو اجرا کنیم؟"

پدر برای این که بتواند جواب مادر را بدهد صدای رادیو را کم کرد. اما قبل از این که بتواند چیزی بگوید بابک با عجله گفت:" همینو می گه دیگه! همین پولایی که ما باید فردا بدیم... رو می گه! واسۀ قرضۀ ملی دیگه." و توضیح داد:"دولت گدا شده. پول نداره. حزبِ مام گفته هر چی می تونیم به اون پول بدیم که.... از گدایی در بیاد!"

مادر لحظه ای سر جایش ایستاد و بعد زیر لب گفت: " حزب جنابعالی ... دیگه کدومه؟"

بهروز گفت: " حزبش... پان ایرانیسته. می گه همۀ فلات ایران...باید بره ... بره زیر یه پرچم!"

مادر چپ چپ نگاهی به بهروز و بابک انداخت و زیر لب گفت: "منظورشون پرچم انگلیس که نیست، اینشاء الله!" و بعدپرسید:" این چه ربطی به... قرضۀ ملی داره؟"

 و چون هیچ کس جوابی نداد به طرف بابک چرخید و گفت:" جنابعالی از کی تا حالا ... پان ایرانیست شدین؟"

بابک کمی زبانش را روی لب هایش چرخاند و بعد گفت:" از ... دیروز!"

مادر سری تکان داد و لبخند زد و بعد به آرامی پرسید: " حالا ... طرفدار محسن پزشکپورین  یا....داریوش  فروهر؟" و چون جوابی نشنید سرگرم کار خود شد.

پدر گفت:"موضوعِ خیلی مهمیه! دکتر مصدق می گه... باید  پول جمع کنیم ... تا بودجۀ دولت تأمین شه."

بابک گفت: "می خوایم... پوزۀ انگلیسا رو بمالیم به.... به....سنگ و کلوخ!"

مادر خندید. گفت: " باشه! شمام سعیتونو بکنین. تا به حال خیلی ها تلاش کردن  پوزۀ اون شیر پیر رو بمالن به خاک!" و بعد از لحظه ای پرسید: "حالا واسۀ این کار.... چه قده پول لازم داریم؟"

پدر سرش را تکان داد: "می گن...دویست میلیون تومن می خوان...  پنجاه میلیون دلار!"

شهربانو که سینی به دست وارد اتاق شده بود بی اختیار گفت:" یا مرتضی علی!!"

بهروز با گیجی پرسید:" دویست ... چی چی  تومن!؟"

مادر خندید:" همه شو که یه دفعه نمی خان جوون! شمام لازم نکرده زیاد نگران اون باشین! بالاخره یه راهی برای تهیه ش پیدا می شه!" و بعد زیر لب اضافه کرد:"چیزی که لازم داریم... یه نادرشاه دیگه س که بره هرچی جواهر توی کشورای اطراف هست غارت کنه بیاره...تا بودجۀ  دولت  تأمین شه!!"

بابک گفت: "پس جواهرایی که دفعۀ پیش  غارت کرده بود چی شد؟ اونا رم انگلیسا خوردن!؟"

بهروز گفت: "نه بابا! اونا پیشِ شاهن. اونم نمی ذاره کسی بهشون دست بزنه!" 

پدر زیر لب گفت: "هر ورقۀ قرضه ملی قرار بوده ... پنجاه تومن باشه... اما انگار... ده تومنی هم هست."

بابک شانه هایش را بالا انداخت:" خب  ده تومن که...چیزی نیس! جلوی بچه بذارین قهر می کنه!"

بهروز گفت: " بیست و پنج تاش می کنه...حقوق یه ماهِ پدر!"

    پدر در حالی که به روزنامه ای که در دستش بود نگاه می  کرد گفت: "آیت الله کاشانی هم خیلی از قرضه ملی حمایت کرده.... این جا نوشته که اون گفته......خریدن اوراق قرضۀ ملی یه جور جهاده....گفته خریدن این اوراق...فرض ذمه آحاد مسلمانانه."

بابک چپ چپ نگاهی به پدر کرد:" فرض ذمه...دیگه چیه؟ مگه کاشانی...فارسی  بلد نیست ... حرف بزنه؟"

مادر نگاهی به بابک انداخت، لبخند زد و بعد گفت:" باشه! مام هر چی می تونیم  می دیم که مشمول الذمه  نشیم. یه ورقه برای بابک             می خریم.... یکی هم واسۀ  بهروز." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "عوضش چند روز شام و ناهار نمی خوریم و شیکممون کوچیک می شه. واسۀ مزاج همه مون خوبه!" و از اتاق بیرون رفت.

     صبح روز بعد تعدادی از بچه ها که توانسته بودند برای خریدن اوراق قرضۀ ملی مبلغی  از پدر و مادر هایشان پول بگیرند  با هیجان  زیاد  در  قسمت جلوی استخر مدرسه که محل تشکیل صف  صبحگاهی بود جمع شده  و با سر و صدا  منتظر آقای ناظم بودند که برای  هدایت آن ها به طرف بازار تجریش بیاید.

     عباس  که نتوانسته بود پولی به دست بیاورد  مرتباً به این سو و آن سو می رفت و  به دنبال  کسی می گشت که  به او مبلغی وام بدهد  تا  بتواند همراه   با بقیۀ شاگردان به محل خرید قرضۀ ملی برود. بالاخره هم موفق شد با قرض گرفتن از فریدون و فرهاد  پول یک برگه قرضه ملی را جور کند؛ و پیروزمندانه به محلی که  برای خریداران قرضه ملی  تعیین کرده بودند رفت و پشت سر بقیه ایستاد.

     بهمن هم که پولش کافی نبود بالاخره  با گرفتن مقداری تخمه و آجیل از اسماعیل و فروختن آن به کامبیز و خسرو موفق شد وجه لازم را برای خریدن یک برگۀ قرضه ملی تهیه کند؛ و با خوشحالی زیاد به بقیه گروه پیوست.

         حالا در مقابل گروهی که می خواستند برای خریدن قرضۀ ملی بروند کسان دیگری،بعضی با چهره های نگران و درهم  و بعضی دیگر با قیافه های خشمگین، ایستاده و به افرادی که برای رفتن به میدان تجریش  آماده می شدند  چشم دوخته بودند. در صف اول این گروه نصرت، خسرو  و کامبیز دیده می شدند.

بهروز که از مشاهدۀ نصرت در آن جا ناراحت شده بود به آرامی به سویش رفت و آهسته پرسید:" تو...چرا نمیای؟ پول نداری یا....بهت اجازه ندادن؟"

نصرت شانه هایش را بالا انداخت:" بابام می گه این کار همه ش یه جور عوام فریبیه!"

بهروز با تعجب گفت: "یعنی که  دروغ می گن...نمی خوان پول جمع کنن؟"

نصرت باز شانه هایش را بالا انداخت: " بابام می گه  فروختن قرضۀ ملی،برای پر کردن خزانه دولت نیس، واسه اینه که تظاهر کنن  جیب دولت خالیه و به اون بهونه به مردم  بقبولونن که گرفتن وام از آمریکا با وجود شرایط خیلی بدی که داره واقعاً لازمه! هدفشون فقط کمک کردن به منافع آمریکاس!"

بهروز با گیجی گفت:" یعنی اونا نفت رو ملی کردن... که  پول نداشته باشن و بتونن از آمریکا وام بگیرن وبه جای انگلیس... بشن نوکر آمریکا؟"

نصرت باز هم شانه هایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت.

بهمن که به طرف آن ها آمده بود و حرف های بهروز را شنیده بود  با صدای بلند گفت:"اینو توده ای ها می جن! اونا هنوز می جن مصدگ نوکر آمریکاست و هر کاری هم که بکنه واسۀ کمک به اوناس." مکثی کرد و بعد ادامه داد:"خب خرن دیجه! دست خودشون چه نیس!"

نصرت که لحظه ای عصبانی شده بود، خواست چیزی به او بگوید اما منصرف شد،شانه هایش را بالا انداخت،به طرف  بهروز چرخید وزیر لب گفت:" بابام هیچی پول بهم نداد. گفت لازم نیس بری!"

چند لحظه هر سه ساکت بودند و بعد بهروز پرسید: "تو ... خودت هیچچی پول نداری؟"

نصرت گفت: "چرا... سه تومن و پن زار دارم. پول  پینه دوزی که کفشامو دوخته هم توی جیبمه. روی هم می شه... پنج تومن!" 

بهروز گفت:"منم سه تومن دارم. از مامانم گرفته بودم که... اگه کسی واسۀ قرضۀ ملی لازم داشت بدم به اون. میدمش به تو!" 

بهمن  حالا کنارشان ایستاده بود گفت: "بازم دو تومن کمه چه! از کوجا بیاریم!؟"

عباس که حالا به جمع آن ها پیوسته و حرف هایشان را شنیده بود نگاهی به طرف خسرو انداخت و گفت: "این ناکسای خرپول هم که به کسی نم پس نمی دن! انگار یکی تمام مملکت رو انداخته پشت قبالۀ ننه شون! جیباشون پر پوله اما خیرشون به احدینمی رسه!"

کامبیز که از دور صدای آن ها را شنیده و به رگ غیرتش بر خورده بود جلو آمد و در حالی که یک اسکناس پنج تومانی را از جیبش بیرون      می کشید گفت:  "بیا بابا. اینو بگیرش و اینقده پشت سر اعیونا  وِرِ زیادی نزن!" بعد شانه هایش را بالا انداخت و اضافه کرد:"به درد من که نمی خوره. ما قرضه مرضه بخر نیستیم! هر غلطی می خوای باهاش  بکن!"   پول را کف دست عباس گذاشت و برگشت.

عباس دستش را بلند کرد و خواست بدود و از پشت توی سر کامبیز بزند اما نصرت جلویش را گرفت و با لبخند گفت:" اونو بهش پس نده! مال ننه ش که نیست! پول  زحمتکشای این مملکته که اونا .... بالا کشیدن. بذار اونو ببریم ...به مردم پس بدیم."

آقای آل اسعد که  کمی دور تر ایستاده و آنچه را که اتفاق افتاده بود دیده بود وقتی چشم عباس به چشمش  افتاد لبخندی زد و سری به علامت تأیید فرود آورد و بعد به منظم کردن صف بچه ها پرداخت.

     به زودی جمع دانش آموزانی که برای خریدن قرضۀ ملی پول آورده بودند به چهل نفر رسید و به کمک  آقای ناظم و آقای آل اسعد به صورت صفی دو نفره در آمد و به آرامی به طرف خیابان پهلوی که به میدان تجریش می رفت حرکت کرد.

نصرت  که حالا جزو صف بود اما به نظر  گیج و افسرده می آمد حالا مرتباً جایش را تغییر می داد واز بچه ها سؤالاتی می کرد. بالاخره هم از صف بیرون آمد و به طرف آقای آل اسعد رفت.

آقای آل اسعد که متوجه نزدیک شدن نصرت شده بود به آرامی به طرف او چرخید و زیر لب پرسید: " هان... چیه نصرت؟ سؤالی از من داشتی؟"

نصرت سرش را با تردید تکان داد:" بله آقا، درسته! من یه خورده گیجم می خواستم اگه می شه ... یه چیزی رو... برام توضیح بدین."

آقای آل اسعد گفت:" لابد راجع به خریدن قرضۀ ملیه، هان؟"

نصرت به آرامی سرش را فرود آورد.

آقای آل اسعد گفت: "اون رفقای شما ...خیلی در اشتباهن. دکتر مصدق آمریکایی نیست. اون ملیِ  ملیه. بی غل و غش! حالا همۀ کاراش درست هست  یا نیست ... من نمی دونم! اما نوکر آمریکا نیست! عاشق ایرانه و داره همۀ سعیش رو می کنه. بنا براین خریدن قرضۀ ملی... خیلی کار خوبیه. هر کس هم که مخالفت می کنه ... یا نادونه ... یا... یه ریگی به کفشش هست!"

نصرت که انگار باری از دوشش برداشته شده بود نفسی به راحتی کشید و با صدای بلند گفت:"خیلی ممنون، آقا! خیلی ممنون!" و به طرف بچه های دیگر که پشت سرش  می آمدند برگشت.

   وقتی  صف دانش آموزان از باغ فردوس بیرون آمد و وارد خیابان پهلوی شد،تعداد شرکت کنندگان که حالا همه پرچم های سه رنگ کاغذی به دست داشتند و آن ها را در هوا تکان تکان می دادند به چنان سرعتی  افزایش یافت که به بیش از صد نفر رسید و آن قدر طویل شد که بهروز و اسماعیل که در اول آن قرار داشتند به زحمت می توانستند  انتهایش را ببینند.

کمی که در خیابان پهلوی پایین رفتند، صدای خسرو و کامبیزکه مرتباً غرغر می  کردند از نزدیکی اسمعیل و بهروز بلند شد. اسمعیل به سرعت رویش را برگرداند و  با تعجب گفت: "شما ها که نمی خواستین بیاین... چطوری از توی صف سر درآوردین؟" و چون جوابی نشنید پرسید:"حالا چرا انقده غرغر می کنین؟ مگه چی شده؟"

خسرو  با عصبانیت گفت:"دیگه  می خواستی چی بشه؟  این قده همه زحمت کشیدن که  برای قرضۀ ملی پول  جور کنن  تا بتونن با ما بیان،   حالا   آقای ناظم...همۀ گدا گوده ها رو هم که صنار پول  نداشتن همراه  مون فرستاده... که چی بشه؟.... که صف  دراز تر بشه!"

کامبیر که مشت هایش را بالای سرش گرفته بود و تکان تکان می داد گفت: " اگه دستم به اون آقای ناظم برسه.... همچی یه  آپارکاد  می زنم  توی ملاجش که...از تهش باد در بره!"

اسماعیل در حالی که چیزی را می جوید  گفت: "واسۀ چی؟   واسۀ این که  گذاشته  بی پولام  با ما بیان؟"

خسرو گفت: "خیلی بیجا کرده!  من بیچاره انقده زحمت کشیدم،هر چی پول توی جیبام داشتم روی هم گذاشتم تا پول سه تا ورقۀ قرضۀ ملی جور شد! حالا اون... همۀ بچه های کون لخت رو جمع کرده همراهمون فرستاده!"

نصرت  گفت: "تو که انقده جون کندی ... یه دفعه از بابات می خواستی که یه زحمت کوچیک بکشه  و دویست سیصد میلیون تومن به دولت بده که دکتر مصدق مجبور نشه بره قرضۀ ملی چاپ کنه!"

بهمن گفت:" اون وقت تو هم مجبور نمی شدی این گده  زحمت بچشی و دستتو توی جیبت بکنی و خسته بشی!"

عباس با خنده گفت:" دکتر بقایی هم مجبور نمی شد زحمت بچشه و حزب زحمتچشان  درست کنه!"

منصور که  در کنار صف پشت  سر آن ها می آمد در حالی که پرچمش را بالا گرفته بود و تکان تکان می داد ناگهان فریاد زد:  "مرگ بر دکتر بقایی! فلات ایران به زیر  این پرچم‍!"

خسرو برگشت و چپ چپ نگاهی به  طرف  منصور  انداخت، اشاره ای به او کرد  و گفت: "اینا همشون انگلیسین! بابام می گه...هم حزب توده،و هم حزب  کشان رو...  انگلیسا ساختن!"

منصور به طرف خسرو  چرخید و با صدای بلند گفت:        " بابای تو...گُه خورده!"

بهروز رو به خسرو گفت:"این بدبخت توده ای موده ای نیس که! فقط  دهنش لقٌه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"  اون پان ایرانیسته! ...مثه داداشِ خودِ من! فقط...  این... پزشک پوریه، داداشم...فروهریه! هر کدوم می خوان فلات ایران بره زیر پرچم خودشون!"

کامبیز مشت هایش را که گره کرده بود بالا آورد و خواست چیزی بگوید  اما  آقای  آل اسعد که در فاصله ای از صف می آمد و چیزهایی شنیده بود  با صدای بلند گفت:"بچه ها توجه کنین! ما حالا می خوایم  سرود بخونیم. پرچماتونو  بالا ببرین و آماده باشین که   وقتی من  یک دو سه  گفتم،  همه باهم سرود  ای ایران  این مرز پرگهر رو  بخونیم.  بلدین که!؟"

عده ای از بچه ها با صدای بلند گفتند:  "بـــــعله!!"

همه گلوهایشان را صاف کردند  و با یک دو سۀ  آقای  آل اسعد   مشغول خواندن شدند،  و آن قدر به هیجان آمدند  که تا به میدان تجریش نرسیدند  دیگر دست از سرود خواندن  بر نداشتند.  و بحث و جدل های سیاسی خاتمه یافت.

   خریدن قرضۀ ملی دو ساعتی به طول انجامید. آقای پورحسینی  رییس مدرسه  برای این که  کارشان توجه بیشتری  جلب کند  شاگردان را مدتی در محل خرید قرضۀ ملی که  در فاصله کمی  از  خانۀ سابق  بهروز این ها  در  میدان  تجریش بود  بیکار نگه داشت. و آن ها  در این فاصله هرچه شعر و سرودِ،اعم از ملی و غیر ملی می دانستند  خواندند  و بر علیه انگلیس  و گاهی هم علیه شوروی و آمریکا و هر کشور دیگری که به فکرشان رسید  شعار دادند. عده ای از کسبه محل و رهگذران هم به دور بچه ها حلقه زدند و با خنده و سر و صدا شعار های آن ها  را تکرار کردند.

بالاخره دو نفربه سراغ دانش آموزان آمدند و نام های آنان را  نوشتند و پول هایشان را جمع کردند و ورقه های قرضۀ ملی  را تحویلشان دادند.  آن وقت بچه ها در حالی که مشت هایشان را گره کرده بودند و انگلیس ها را به مبارزه می طلبیدند سرود خوانان  از خیابان پهلوی به سوی مدرسه برگشتند. 

        بعد از آن روز تا چند هفته پدر بسیار خوشحال بود.  به مادر  گفت که همان روز اول، شاه دویست هزار تومان و مصدق  بیست و پنج هزار تومان قرضه ملی خریده اند .هر شب روزنامه ها را نگاه می کرد و اخبار مربوط به فروش هرچه بیشتر اوراق قرضه ملی را با صدای بلند به همه اعلام می کرد. دو هفته بیشتر نگذشته بود که روزنامه ها خبر از فروش بیش از هفت میلیون تومان اوراق قرضه ملی دادند.

      اما بعد از چند هفته اخباری که می رسید به تدریج از فروکش کردن شور و هیجان مردم حکایت می کرد و برای پدر که به موفقیت این برنامه به شدت دل بسته بود همه چیز  یأس آور شد. 

       در دبستان شاهپور تجریش هم شور و شوق بچه ها به تدریج فروکش کرد. اخباری که آن ها از پدر و مادر هایشان دریافت می کردند زیاد امیدوار کننده نبود . حالا ضعف بودجۀ دولت گریبانگیر وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) و مدارس دولتی تحت نظر آن هم شده و بار مضاعفی بر دوش آن ها گذاشته بود.

آن وقت یک روز صبح باز وقتی زنگ تفریح زده شد  مبصر کلاس ششم درِ کلاس را بست و پشت میز معلم ایستاد.

خسرو که تا نزدیک در خروجی رفته بود که از کلاس خارج شود از این حرکت منصور  به شدت عصبانی شد و داد زد:  "دیگه چی شده؟ ما که دار و ندارمونو واسۀ اون قرضۀ ملی لعنتی دادیم؟ دیگه از جونمون چی می خواین؟"

منصور گفت: " برو بشین سر جات بچه خیکٌی! بذار به کار و بارمون برسیم!"

نصرت گفت: " خبری شده؟ باز باید پول جمع کنیم؟"

منصور شانه هایش را بالا انداخت:" ما که نه سر پیازیم نه ته پیاز. یک قرونش هم توی جیب ما نمی ره. اما این آقا مدیر کوفتیانگار...سیرمونی نداره!" 

صدایی از ته کلاس گفت:"به جهنم!"

صدای دیگری گفت:"کارد به شیکمش بخوره!"

و صدای سومی گفت: "زودتر بنال دیگه!"

خسرو گفت: این همون بچه لاتس. دوباره زبونش دراز شده!"

منصور گفت:" آقای مدیر می خواد یه  انجمن خونه و مدرسه بذاره... مام باید بهش کمک کنیم!"

کامبیز گفت:"مگه ما نوکر باباشیم که بهش کمک کنیم؟ پس فرٌاشای مدرسه واسۀ چیَ ن؟"

فرهاد گفت: "منظورش جارو پارو که نیست. حتماً کمک دیگه ای می خواد!"

منصور گفت: "آره، همون!  کمک دیگه ای می خواد. می خواد ما کمک کنیم که... ننه باباها... بیان توی جلسه.... به اون پول بدن!"

ناصر گفت: " مگه کِرم داریم؟ بابا ننه مونو بکشیم این جا ... بندازیمشون تویِ دامِ  آقای مدیر؟ که چن منه!؟"

خسرو گفت: "آقای مدیر باز پولش تموم شده...کاسۀ گدایی به دست گرفته."

نصرت گفت:" اگه بذارین حرفشو بزنه ...اون وقت می فهمیم که از ما چی می خوان!"

فریدون گفت:" خب معلومه چی می خوان دیگه! می خوان ما پدر و مادرامون رو بیاریم مدرسه...تا از اونا پول بگیرن."

منصور شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"آره! همینو می خوان!"

اسماعیل گفت:" پدر من که خیلی پیره. سرش هم شلوغه. مادرم هم که... بی سواده. نمی تونه بیاد."

خسرو گفت: " مگه می خواد با سوادش راه بره!؟ راه رفتن که سواد   نمی خواد!"

کامبیز گفت:" نه لازمه اون چیزی بخونه، نه  بنویسه! چهارقدم راه می ره...میاد یه چایی می خوره، پنجاه شصت تومن  میده و می ره پی کارش."

ناصر گفت: " مگه پول علف خرسه؟ پنجاه تومن از کدوم گوری گیر بیاره؟ پولِ بیست روز کاره!"

فرهاد گفت:"خب همه که لازم نیست پول بدن.. توی انجمن خانه و مدرسه ...هر کی هرچی می تونه ... می ده. زورکی که نیست! اختیاریه."

ناصر گفت: " بعضی هام... ماچ می دن!" و به خسرو نگاه کرد.

فریدون گفت:" من به بابام می گم که هر چی می تونه بیشتر کمک کنه. اما اگه واسۀ پدر مادرا یه برنامۀ جالب هم درست کنیم که... لذت ببرن، حتماً اونا که پول مول دارن... بیشتر می دن!"

خسرو گفت: " اگه برنامه بذارین...من هم به مامان بابام می گم که بهشون خوش می گذره. اون وقت اونام میان و... اگه بهشون خوش گذشت...حسابی کمک می کنن!"

نصرت گفت:" فکر می کنم آقای مدیر هم همینو از ما می خواد. چون اون خودش می تونه برای پدر مادرا کارت دعوت بفرسته. واسۀ اون کار به ما احتیاج نداره. اما نمی تونه کاری کنه که به مهمونا خوش بگذره. منظور آقای مدیر هم از کمک کردن ما... همین بوده!"

منصور گفت:" آره دیگه! همین بوده. ما بایست یه برنامه خوشگل واسه ننه باباها  جور کنیم که حال کنن!"

     آن روز آقای مدیر دستور داد زنگ  آخر را یک ساعت زودتر بزنند تا بچه ها وقت کافی برای صحبت کردن با پدر و مادرهایشان در مورد شرکت در جلسۀ انجمن خانه و مدرسه داشته باشند. 

     چون بچه ها زودتر از وقت معمول مرخص شده بودند خسرو که معمولاً با اتوموبیل و راننده به منزل می رفت با بقیه بچه ها به راه افتاد.آن ها  حالا  در پیاده روی پهن کنار خیابان پهلوی  که پوشیده از برگ های  زرد و و قرمز رنگ درخت های کنار خیابان بود،  در حالی که با پاهایشان  برگ ها را  به این سو و آن سو  می کشیدند و صدای خش خش آن را  در می آوردند  به سوی میدان تجریش می رفتند. 

 در نزدیکی میدان،وقتی به پیشنهاد ناصر در نقطه ای  ایستادند تا تلی از برگ های خشک را که  کارگران شهرداری  بر روی هم تلمبار کرده بودند آتش بزنند،  نصرت ناگهان گفت: "خب،  خونه و مدرسه  رو چیکار کنیم؟"

منصور که داشت برگ های بیشتری را بر روی نقطه ای که آتش گرفته بود  می ریخت  سرش را بلند کرد و با گیجی گفت: " مگه قراره ما ... باهاش کاری بکنیم...!؟"

نصرت با حیرت گفت: " خب، وضع مالیشو می گم دیگه! همون که ...."

منصور که تازه موضوع به یادش آمده بود سرش را تکان داد: "ما که پول مولی توی بند و بساطمون نیست! ولش می کنیم به امون خدا.آقای مدیر بالاخره یه جوری سر و تهش رو هم میاره دیگه!"

کامبیز گفت: "راس می گه!  اصلاً به ما چه ؟ به جهنم که پول ندارن!"

فریدون گفت: "خب ما توی کلاس کلی خرج داریم. گچ هست، ذغال سنگِ بخاری هست....شیشه هایی که می شکنیم هست..." و بعد در حالی که به منصور نگاه می کرد ادامه داد:" تازه، بعضی ازمعلمای حق التدریسی هم هستن که مدرسه... اونا رو واسۀ  کمک به خنگا و تنبلای کلاس  استخدام کرده..."

فرهاد گفت: " بابای من خودش عضو انجمن خونه و مدرسه س. می گه مدرسۀ ما هیچ پول نداره. می گه مجلس به هم ریخته، دولت هم ورشکست شده. توی شهر هم همش به خاطر انتخابات تظاهرات و جنگ و جداله. اگه ما پول جمع نکنیم  کار مدرسه  حسابی لنگ می شه..." 

بهمن گفت: " آخه ما چه دیجه پول نداریم! هر چی داشتیم دادیم واسۀ گرضه ملی دیجه! از کجا بیاریم...!؟ "

 اسماعیل گفت: "همۀ جنگ و جدال... زیر سر توده ایاس! بابام می گه اونا نوکر روسان! شهر رو به هم ریختن که نماینده های جبهۀ ملی انتخاب نشن!"

 عباس گفت " غلط کردَن!"

منصور گفت: " راس می گه! غلط کردًن،خوار مادر..."

نصرت گفت: " تقصیر توده ایا نیس که! زیر سر آمریکاس. همین چن هفته پیش  ریختن روزنامه های توده ایا رو آتیش زدن. عدۀ زیادی  هم  کشته شدن!"

منصور باز گفت: " غلط کردن!" 

بهروز با تعجب گفت: " کی؟ بالاخره کی غلط کرده؟ روسا، انگلیسا، جبهۀ ملی...کی!؟"

منصور شانه هایش را بالا انداخت:" همه شون! همه شون غلط کردن!"

حالا بچه ها   به صورت دو صف در هم و بر هم حرکت می کردند. بیشترشان با چوب هایی که  در دست داشتند به درخت ها یا به دیوارها خط می کشیدند. کامبیر با قطعه ذغالی که در کناری پیدا کرده بود بر روی یک دیوار گچی نوشت:"سر خط رو بگیر و بیا." و بعد نوک قطعه ذغال را روی  دیوار گذاشت و همان طور که می رفت سرگرم خط کشیدن روی آن شد.

کمی که رفتند عباس ناگهان گفت: " یه فکری! یه فکری به مخم رسید!"

همه با علاقه به او نگاه کردند. عباس در حالی که به درِ یکی از خانه هایی که از مقابلش عبور  می کردند اشاره می کرد گفت: " این خونه ها... بیشترشون زنگ دارن. زنگاشونم خیلی گرون قیمتن....اگه بتونیم زرنگی کنیم و چن تا شو بکٌنیم، می شه اونا رو به مغازه های چراغ برقی فروخت و پولشو داد به  انجمن خونه و مدرسه که دیگه فقیرنبا شه!"

نصرت در حالی که چپ چپ به او نگاه می کرد گفت: " زنگ در خونه مردمو بدزدیم  و بفروشیم که پولشو بدیم به فقرا!؟ مگه ما ... روبن هودیم!؟"

بهروز گفت:" زمان روبن هود که برق نبوده که کسی زنگ در داشته باشه. اونا فقط زنگوله شتری داشتن!"

کامبیر همان طور که ذغال را روی  دیوار می کشید  و می رفت گفت:  "زنگ در خونۀ ما رو تا به حال چهار دفه کندن. بابام به کلانتری هم شکایت کرده... حکماً کار عباس بوده. بهشون می گم بیان بگیرنش!"

منصور در حالی که به در خانه ای که از نزدیک آن عبور می کردند    می رفت انگشتش را روی کلید زنگ خانه گذاشت و مدتی فشار داد و بعد شروع به دویدن کرد. بقیه هم  بی اختیار به دنبالش رفتند. کمی پایین تر ایستادند و منتظر شدند.به محض این که  شخصی در خانه را باز کرد، جیغی کشیدند و پا به فرار گذاشتند.

وقتی از خیابان دربند به طرف بالا می رفتند سرعت حرکتشان کم شد و فرصت دیگری برای صحبت کردن به دست آمد. آن وقت نصرت دوباره موضوع جمع آوری پول برای انجمن خانه و مدرسه را مطرح کرد.

فرهاد گفت: " هر طور شده باید یه برنامه ای واسۀ شب جشن جور کنیم که مهمونا خوششون بیاد."

عباس گفت: "من یه عنتری می شناسم که سر قبر ظهیرالدوله میاد نمایش می ده. از عنترش می پرسه که جای دوست کجاس و جای دشمن کجاس. عنتره اول چشمش و بعدسوراخ کونشو نشون می ده ومردمو می خندونه. این جوری کلٌی پول جمع می کنن!"

فریدون گفت:" یعنی مام باید اون عنتری رو ببریم توی جشن که به  پدر مادرامون سوراخ ماتحتشو  نشون بده!؟"

خسرو گفت: "اگه اینقده گدا گوده بازی در بیارین، من که مامان پاپا رو نمیآرم!"

منصور گفت: " به تخم اسب حضرت عباس که نمیاری!"

ناصر گفت: "نه بابا! فقط سوراخ ماتحت نشون نمیدن که! اون  عنتری ... خودش هم  ساز می زنه. عنترشم با موزیک بالا و پایین می پره و..همه رو کلی می خندونه!"

اسماعیل گفت: "طرفای مام چند تا پهلوون هستن که معرکه می گیرن و زنجیر پاره می کنن و..."

کامبیز گفت: " می تونیم...می تونیم یه مسابقه مشت زنی هم بذاریم. من خودم توش بازی   می کنم. اگه معلمام خواستن... می ذاریم بیان. همه شونو جلوی مهمونا  ناک اوت می کنم، تا کونشون بسوزه!" و  مشت هایش را چند بار مثل مشت زن ها بالا و پایین برد. 

نصرت سرش را تکان داد:" نه، از این کارا نمی شه کرد. اون جشن رو می خوان توی تالار آینه بگیرن. اون جا نه می شه عنتری برد،نه  پهلوون که زنجیر پاره کنه، ونه بکسور که معلما رو کتک بزنه...."

فرهاد گفت: " داداش بزرگ من پیانیسته.  اگه بشه یه پیانو برد توی اون سالون..... اون می تونه..."

نصرت حرف او را هم قطع کرد: " نه، مدرسه پیانو نداره. اگه ساز سبُکی  بود...یه چیزی!"

بهروز گفت:" خب ما داریم! من داداشم سنتور می زنه، بابام هم تار می زنه، مامانم هم ویولن! خواهر کوچیکم  هم آواز می خونه.خودمم دنبک می زنم!"

منصور سرش را تکان داد و گفت:" اون راس می گه. خونواده ش همه مزغونچیَن. داداشش هم توی  گلاب دره یه دستۀ ارکستر داره."

خسرو با تحقیر نگاهی به بهروز انداخت و گفت:"خب اگه همتون مطربین، بیاین واسه انجمن بزنین و برقصین دیگه. اگه زیاد پول نخواین من حتی می تونم به بابام بگم یه کار دایمی واسه تون جور کنه. اون خیلیا رو توی شهر استخدام کرده ...."

ناصر بی اختیار گفت:" برو در کونتو بذار....! بچه قرتی!"

نصرت برای این که ناصر ادامه ندهد با صدای بلند  گفت:" آخه  خسرو جون! ما می خواستیم یه کاری بکنیم که مهمونا خوششون بیاد! نه این که بذاریمشون سر کار! کار کردن یا نکردن اونا که ... به ما ربطی نداره!!" و بعد از مکثی رو به فریدون گفت: " من  از  آقای آل اسعد شنیدم که توی مدرسه های دیگه، شب جشن انجمن خانه و مدرسه بچه ها خودشون نمایش اجرا می کنن و این جوری پول زیادی گیر مدرسه شون می آد."

فریدون گفت: "پس چطوره مام یه تئاتر بذاریم. آقای آل اسعد چن تا نمایشنامه نویس می شناسه....می تونیم...."

بهروز  با خوشحالی گفت: " می تونیم یه نمایشنامه راجع به آرسن لوپن درست کنیم...!"

نصرت گفت: "داستان  آرسن لوپن خیلی جا  می خواد. اون بالا  توی تالار آینه فقط یه سن کوچیک درست کردن .جایی واسه آرتیست بازی و این حرفا نداره."

فرهاد گفت:" اگه آقای آل اسعد زودتر یه نمایشنامه بهمون بده ... می تونیم اونو واسۀ این سالون تنظیم کنیم.یه خورده هم تمرین می کنیم  که شب جشن پدر مادرا  خوششون بیاد.. همه مون هم  توش بازی می کنیم. عین آرتیست بازی های خودمون می شه!"     

فریدون گفت: " می تونیم  از ارکستر بهروز اینام خواهش کنیم  که بیاد واسمون موزیکشو بزنه! اون وقت می شه عینهو فیلما... که آهنگ هم دارن!" 

حالا به نزدیکی سه راهی  رسیده بودند در این جا دو خیابانی که از تجریش به سوی  در بند  می رفتند به هم می رسیدند و یکی می شدند. بیشتر بچه ها خانه هایشان در همان اطراف بود، اما بهروز باید برای رسیدن به کوچه خودشان از خیابان دوم سرازیر می شد و به پائین می رفت.  او به خاطر همراه شدن با بچه های سه راه جعفرآباد از آن راه آمده و راهش را دور کرده بود.

 نصرت، و اسماعیل که خانه شان در همان مسیر بود از بقیه خداحافظی کردند و با بهروز به راه افتادند. 

آن وقت نصرت  رو به بهروز گفت:"من با آقای آل اسعد صحبت می کنم و یه نمایشنامه خوب ازش می گیرم."

خسرو که حرف او را شنیده بود از پشت سرشان داد زد: "من می شم کارگردان! بهتون یاد می دم که چه جوری بازی کنین!"

 اسماعیل گفت: " ااین بچه خیلی خیلی پرروه! خیال می کنه چون بابا ننه ش پولدارن اون توی هر کاری از همه بهتره!"

نصرت گفت:"اون یه بچه بورژواس!"

اسماعیل گفت: "  بور  چی چی؟"

نصرت توضیح داد:"یعنی....یعنی طبقۀ بالا...که دُم کلُفتن و ... بیشترشونم  دزدن!"

بهروز با گیجی گفت: " اگه دُم کلفتن، واسۀ چی دزدی می کنن؟"

نصرت شانه هایش را بالا انداخت: "خب اونا از اول که دُم کلفت نبودن ...با دزدیدن پولای مردم دُم کلفت  شدن!" 

اسماعیل گفت: "راستش ...من تا به حال آدم دُم کلفت ندیدم....یعنی که  اصلاً آدمِ دُم دار ندیدم... چه دم نازک چه  کلفت!"

نصرت چپ چپ نگاهی به او انداخت و لبخند زد و بعد، چون به نزدیکی راهی که به سوی انتهای کوچه محبیان  و خانۀ آن ها می رفت رسیده بودند از  هم جدا شدند  و هر کدام به سویی  رفتند. 

     یک هفته بعد، نصرت چند کتاب  را که  آقای آل اسعد  به او داده بود به بچه ها نشان داد و گفت که آقای آل اسعد خواسته  یکی از آن ها را انتخاب کنند.

      آن روز بعد از زنگ آخربچه ها در کلاس به دور هم جمع شدند   تا در مورد نمایشنامه و کارگردان و هنرپیشه هایش تصمیم بگیرند. از آن جا که آن ها  تنها شاگردان کلاس ششم بودند که به این گونه مسایل علاقه ای نشان داده بودند، آقای مدیر همۀ کارهای اجرائی  را بر عهدۀ خود آن ها گذاشته بود.

        اولین کتاب، نوشته ویلیام  شکسپیر بود. بچه ها که در عمرشان کتابی از این فرد نخوانده بودند مدتی آن را زیر و رو کردند تا این که منصور که هم سنش از همه بیشتر ، هم قدش از همه بلند تر، و هم مبصر کلاس بود، و به همۀ این دلایل  خودش را تصمیم گیرندۀ گروه می دانست سری تکان داد، کتاب را گرفت و آن را به هوا انداخت و با پا شوت کرد. کتاب سه متر آن طرف تر  به زیر  میز معلم افتاد.

 بچه ها که همه هاج و واج مانده بودند خواستند اعتراض کنند اما او با لحنی محکم گفت: "این یکی صنٌار نمی ارزه. حتی اسم آدماشم قلابیه! آخه دزٍمونا هم شد اسم؟" بعد لگد دیگری حوالۀ آن کرد و زیر لب گفت:"نویسندۀ کتابش  بی سواد بوده!"

نصرت سری تکان داد و کتاب دوم را برداشت و نگاهی به آن انداخت و گفت:" این چی؟ این چطوره؟"

منصور کتاب را از او گرفت چند لحظه آن را ورق زد و به دقت نگاه کرد و بعد آن را به دست گرفت و خواست  با پا شوت کند که نصرت آن را از دستش قاپید.

 بهروز با اخم گفت: "تو چرا هی کتابا رو شوت می کنی؟ مگه این جا زمین فوتباله؟"

منصور گفت:" این هم... مفت گرونه!"

نصرت گفت: " واسۀچی؟  این دیگه عیبش چیه؟"

منصور گفت: " این از اولی هم بد تره! نیگا کن اسمش چیه؟ اُملت که اسم آدم نیست! اسم غذاس!  اگه بگیم اسم آرتیسته مون اُملته همه به ریشمون می خندن!"

خسرو با غرور گفت:"این که اُملت نیس! هاملته!" وبعد در حالی که سرش را فیلسوفانه تکان می داد اضافه کرد:"  یه اسم انگلیسیه! خیلی هم معروفه. یه تئاتره. بابای منم اونو تو لندن دیده!"

عباس گفت:" اگه انگلیسی باشه که خیلی واسمون بد می شه. همه می گن مام جاسوس انگلیسیم!" 

منصور گفت:" خب منم گفتم که!" و بعد  داد زد: " مرگ بر انگلیس!" و کتاب را گرفت و به گوشۀ کلاس انداخت.

کامبیز گفت: " اگه نویسنده شو ببینم... یه آپارکات حسابی بهش می زنم!" 

خسرو گفت: " اون بدبخت سیصد سال پیش مرده!" 

اسماعیل آهسته گفت:"نمی شه یه نمایش بازی کنیم که توش...میٌت نباشه؟ من تازه آقاجونم مرده ... ناراحت می شم!"

بهروز  که داشت کتاب سوم  را که نازکتر از دوتای اول  بود نگاه می کرد گفت:" می تونیم این یکی  رو بازی کنیم. اسمش حاجی آقاس. قهرمانش یه  حاجیه، جدید هم هس."

نصرت گفت: " من داستانشو خوندم. حاجیش آدم خوبی نیس."

فرهاد گفت: " نویسنده ش صادق هدایته. اون چند ماه پیش خودشو کشت!"

اسماعیل با وحشت  گفت: " وای! این یکی که نویسنده اش میٌته!"

عباس گفت: "خب وقتی داستانو نوشته که میٌت نبوده! بعداً میٌت شده!"

فریدون که داشت کتاب چهارم  را بررسی می کرد گفت:     "این یکی از همه بهتره. یه قصه قدیمیه . منم اونو شنیدم . خیلی قشنگه!"

بهمن گفت: " اسمش امیر ارسلان رومیه."

بهروز با عجله کتاب را از دست فریدون بیرون کشید و تند تند آن را ورق زد. حالا قیافه و صدای غلامرضا که گرز و شمشیرش را تکان می داد و از شمس وزیر و "قمر وزیر حرٌام زاده" صحبت می کرد جلو چشمش ظاهر شده بود. با خوشحالی گفت: " منم داستان اینو  می دونم. خیلی قشنگه. مال زمان ملکشاهه. امیر ارسلان عاشق فرخ لقا شده بود و...." خواست بقیه داستان را برای بچه ها تعریف کند  اما منصور جلو آمد و آن را از دستش گرفت و گفت: "اینم بو می ده!" و آن را به روی میز انداخت.

بهروز با تعجب گفت: " این دیگه واسۀ چی؟"

منصور شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" این مال قهوه خونه هاس، نه مال مدرسه! تازه، شاهی هم هست. توش یه ملکشاه داره که مفت نمی ارزه. اگه می خواستیم راجع به امیر امرا  تیاتر بازی کنیم.... خب یه شاه بهتر ور می داشتیم!"

خسرو که ظاهراً از حرف منصور عصبانی شده بود گفت: " خب مگه ملکشاه چه عیبی داره؟"

نصرت که دیگرحوصله اش سر رفته بود گفت: " اصلاً بیاین خودمون یه موضوع انتخاب کنیم. هر کس یه پیشنهادی بده. از بین اونا یکی شو  بر می داریم. این کتابا رم به آقای آل اسعد پس می دیم."  

چند دقیقه همه ساکت بودند. ظاهراً کسی پیشنهادی نداشت. بهروز که حالا به یاد شب یلدا و سخنرانی دکتر مصدق افتاده بود یک دفعه حرف های مادر به یادش آمد و زیر لب گفت: "نادرشاه! نادرشاه چطوره!"

مدتی همه ساکت بودند و بعد خسرو گفت: " من کتابشو دارم. مال بابامه. بابام خیلی به نادرشاه علاقه داره. اگه تئاترشو بازی کنیم حتماً خیلی پول به انجمن می ده!"

باز چند لحظه همه ساکت بودند و آن وقت بهروز  گفت: " منم داستانشو می دونم. اون هندم رفته....هرچی پول و جواهرات داشتن غارت کرده!"

    

اسماعیل گفت: "آگه دزی کرده  باشه که بازی کردنش گناه داره. اگه نقششو بازی کنیم... ممکنه... بعضی گناهاش پای ما نوشته بشن!"

فرهاد گفت: " نادرشاه که فقط گناه نکرده! اون کارای خوبم زیاد کرده.. ما می تونیم غارت کردناشو نشون ندیم..."

منصور گفت: "اصلاً کار بد کردن که عیب نیست! همه کارای بد  می کنن! همین داداش من ...با دختر خاله ش هزارتا کارای بدبد کرده!"

ناصر گفت:" مگه تو خودت نکردی مادر..." اما حرفش را تمام نکرد.

منصور به کنار پنجرۀ کلاس رفت و کمی به بیرون نگاه کرد و بعد ناگهان  به طرف بقیه برگشت  و گفت: " باشه! قبول! منم  می شم... نادرشاه!"

همه چند لحظه ساکت بودند و بعد نصرت گفت: " آره بدم نیست. اگه بتونه بازی کنه واسه نقش نادرشاه خوبه. قدش بلنده...هیکلش هم درشته..."

کامبیز گفت:"منم می شم میر غضب! هر کی رو که نادرشاه بگه با یه آپارکات می کشم!"  

همه مدتی سکوت کردند. اما ظاهراً کسی  مخالفتی نداشت. قرار شد که روز بعد خسرو کتاب کوچکی را که پدرش در مورد زندگی نادرشاه داشت بیاورد و بچه ها قسمتی از اواخر زندگی او را که پیر شده بود و دیگر قتل و غارتی انجام نمی داد  به کمک آقای آل اسعد به صورت نمایشنامه دربیاورند و شب جشن اجرا کنند.

                                     ***

در شب جشن به علت تبلیغات وسیعی که همۀ بچه ها، بخصوس بسیاری از شاگردان کلاس ششم انجام داده بودند، تعداد شرکت کنندگان به بیش از دو برابر جلسات دیگر خانه ومدرسه رسید. حالا سرتاسر تالار آینه با صندلی هایی که آقای مدیر و ناظم از نقاط مختلف قرض گرفته و یا اجاره کرده بودند پر شده بود. سن کوچک تئاتر با گل هایی که شاگردان کلاس ششم از باغچه های باغ سلطنتی کنده بودند تزئین شده بود و بر روی دیوارهای  اطراف تالار هم عکس هایی از شاه عباس، نادر شاه، امیر کبیر، رضا شاه، محمد رضا شاه، دکتر مصدق، آیت الله کاشانی ، مظفر بقایی، حسین مکی و هر عکس دیگری که یکی از بچه های آورده  بود نصب کرده بودند. تنها عکسی که به علت مخالفت آقای آل اسعد از روی دیوار  برداشته شد یک عکس بزرگ و رنگی هیتلر بود که کامبیز آورده بود. 

 

 در این نمایش که به اواخر زندگی  نادر شاه و هنگامی که سردارانش برای قتل او توطئه می چیدند مربوط می شد، بسیاری ازهمکلاسیان بهروز  نقش هایی بر عهده داشتند. منصور نادرشاه بود، نصرت وزیر اعظم او بود، فریدون، فرهاد، و خسرو از سران سپاه او و جزو سرداران توطئه گر بودند. کامبیز،همان طور که خودش خواسته بود، میرغضب شده بود،  عباس و بهمن نگهبان های جلو بارگاه نادرشاه بودند که البته قرار بود به جای نگهبانی در خارج بارگاه، در قسمت داخل آن  و رو به تماشاچیان بایستند. اسماعیل نقش رضا قلی میرزا  فرزند نادرشاه را برعهده داشت که قرار بود در همان پردۀ اول به دستور نادرشاه  کور شود. . بهروز که حرف های همه هنرپیشگان را بهتر از خودشان از بر کرده بود نقش سوفلور را بر عهده داشت و قرار بود در  حفره ای  که در قسمت جلو سن درست کرده بودند و  از دید تماشاچیان پنهان بود بایستد و حرف هایی را که هنرپیشه ها امکان داشت فراموش کنند به آن ها یاد آوری نماید.

   آن شب جمعیت به قدری زیاد شد که همه به نگرانی افتادند. پله های قدیمی ساختمان  که به تالار آینه در طبقۀ دوم می رفت، با وجود این که به تازگی باز سازی شده و به عرض آن مقادیری اضافه کرده بودند، ظرفیت  عبور چنین جمعیتی را نداشت و چون هنوز نرده ای هم  در دو طرف آن نصب نشده بود بیم آن می رفت که بعضی از  بچه های شیطان تر و یا حتی برخی از پدر و مادر ها در هنگام عبور از روی آن به پایین سقوط کنند. به همین دلیل دو نفر از معلم های مدرسه در دو سوی پله ها ایستاده بودند و به مهمان ها گوشزد می کردند که مواظب قدم های خود باشند تا خدای نکرده حادثه ای پیش نیاید. 

بابک و پدر و مادر از اولین کسانی بودند که به محل برگزاری جشن رسیدند. آن ها همراه با خانواده های   خسرو و فریدون و فرهاد و کامبیز در ردیف اول نشستند.

  در قسمت اول نمایش همه چیر به خوبی پیش رفت چرا که این بخش را چند بار تمرین کرده بودند وهمه حرف هایشان را به خوبی به یاد داشتند و به بهروز هم که به دقت به همۀ حرف های آن ها گوش می داد نیازی پیدا نشد. اما تنها نیمی از پرده اول اجرا شده بود که ناگهان دردسرها شروع شد. مشکل این بود که  نادرشاه وقتی قرار بود فرمان کور کردن رضاقلی میرزا را به میرغضب بدهد در هنگام صدور فرمان  هول شد و همه حرف هایش را فراموش کرد و به جای میر غضب فریاد زد:" میر داماد!" و بعد از مکثی گفت :" شاه داماد!"متوجه اشتباه خود شده بود به طرف بهروز چرخید اما در آن لحظه کامبیز که نمی توانست در یک محل آرام بایستد و مرتباً به این سو و آن سو می رفت درست در مقابل سوفلور قرار گرفته بود . بهروز که متوجه اشتباه نادر شاه شده بود  و  از آن جا که میر غضب به خاطر دریافت نکردن دستور از شاه بی حرکت در وسط سن ایستاده بود مشتی نثار پای میر غضب کرد و داد زد بکش کنار احمق!"

 و  نادرشاه فریاد زد " بکش کنار احمق!" و چون کلافه و عصبی شده بود فحش رکیکی هم نثار میر غضب کرد. میر غضب به نوبه خود از کوره در رفت و میله آتشینی را که برای کور کردن رضاقلی میرزا به او داده بودند به طرف نادرشاه پراند و بعد درحالی که مشتانش را مثل بکسور ها مقابل صورت گرفته بود به نادرشاه هجوم برد.

 خوشبختانه فریاد های سوفلور که از سوراخ پایین سن چنان بلند بود که نیمی از تماشاچیان هم آن را شنیدند بالاخره به گوش نادرشاه هم رسید و او که کلماتی که باید می گفت به ناگهان به یادش آمده بود فرمان صحیح را صادر کرد و میرغضب هم در اثر فریاد های سوفلور دست از سرکشی برداشت، میله آتشین را از زمین برداشت  و رضاقلی میرزا را کور کرد و همه چیز به خیر گذشت.

 اما در پردۀ دوم هم و هنگامی که نادرشاه به خشم آمده بود و داشت با بعضی از سران قزلباش دعوا می کرد، وزیر اعظم اتفاقاً درست مقابل سوفلور ایستاد و نادر شاه قادر نبود او را ببیند و باز نادرشاه را ترس فرا گرفت و چنان عصبی شد که فحش هایی بد تر از بار قبل  نثار یکی از سران  سپاه (خسرو) کرد. فرمانده سپاه که از دشنام های  او بسیار رنجیده خاطر شده بود کلاه خود آهنیش  را بر زمین کوبید و خواست به اعتراض صحنه را ترک کند. اما چون این اتفاق باعث خندۀ دسته جمعی تماشاچیان که آن را بخشی کمدی از نمایشنامه فرض کرده بودند شد تغییر عقیده داد و غائله  خاتمه یافت و  با رد شدن وزیر اعظم از مقابل بهروز و یادآوری جملات نادرشاه به منصور، داستان به مسیر اصلی برگشت.

  وقتی نادرشاه به بهانۀ دیدن پسرش که حالا مدتی بود کور شده بود صحنه را ترک کرد و سران قزلباش که زندگی خودشان را در خطر می دیدند مشغول توطئه برای قتل نادرشاه شدند، بهروز  به ناگهان  مشاهده کرد که دو نگهبان کنار در (بهمن وعباس)، که قرار بود همراه با نادرشاه از آن جا خارج شده باشند نه تنها صحنه را ترک نکرده اند بلکه با یکدیگر دست به یقه شده اند!

بعداً معلوم شد که یکی از این نگهبان ها (بهمن) زیر لب بد و بیراهی نثار  نادرشاه که مرتباً حرف هایش را یادش می رفته کرده  و نگهبان دوم ، یعنی عباس، که به رگ غیرت خانوادگیش برخورده بود، چند فحش ناموسی نثار هم وطنان آذری کرده بوده، و در نتیجه هر دو آن ها نقش هایشان را به کنار گذاشته  و به نبرد با یکدیگر  پرداخته بودند.که البته این درگیری هم باعث خندۀ شدید تماشاچیان شد و بالاخره وقتی سوفلور پای یکی از آن ها را کشید و باعث شد که هر دو به زمین بیفتند و صدای خنده حضار بلندتر شد، آن ها یقه یکدیگر را رها کردند و بعد از تعظیم کردن به تماشاچیان، از صحنه خارج شدند. 

در پردۀ سوم که بخش آخر نمایش بود،  هنگامی  که نادرشاه در اتاق نیمه تاریک در رختخوابش دراز کشیده بود، سران توطئه گر که یکی از آن ها مشعلی در دست داشت به سرعت وارد شدند و دو نگهبان  را که حالا به علت قهر بودن با یکدیگرپشت به هم کرده بودند به راحتی  از پای در آوردند و به نادر شاه که بیدار شده و شمشیرش را برداشته بود هجوم بردند. نادرشاه که یک تنه حریف پنج سردار جنگی خودش نبود، پس از نبرد کوتاهی کشته شد و بر زمین افتاد و نمایشنامه نادر شاه افشار به این ترتیب  به پایان رسید .

 اما هنوز پرده پایین نیفتاده بود که جسد نادرشاه به سرعت از جایش بلند شد و در حالی که یک پایش را گرفته بود و فحش های خواهر و مادر   می داد به طرف در خروجی سن دوید. آن وقت یکی از سرداران توطئه گر که ظاهراً از فحش های نادرشاه بسیار خشمگین شده بود مشعلی را که در دست داشت به طرف او پرتاب کرد. مشعل به دیوار خورد و به زیر پرده سن که تازه پایین آمده بود افتاد، و در ظرف چند دقیقه آن را به مشعلی فروزان تبدیل کرد. 

 به این ترتیب هنوز دست زدن تماشاچی ها تمام نشده بود که شعله های آتش به بالای پرده رسید و فریاد: "آتیش! آتیش"  از همه سو به آسمان  رفت،و تماشاچیان به طرف در خروجی هجوم بردند. 

بهروز که قبل از بقیه بچه ها آتش گرفتن پرده را دیده بود به سرعت از جایگاه سوفلور بیرون آمد و همراه با بقیه هنرپیشگان  از صحنه بیرون دوید. 

در پشت سن حالا آقای آل اسعد و دو نفر دیگر از معلم ها در کنار منصور که با همان لباس نادر شاهیش روی زمین دراز کشیده  بود و فریاد می زد، نشسته و چنان سرگرم بستن  زخم ران او که معلوم نبود با شمشیر کدام یک از سران توطئه گر سپاهش ایجاد شده بود بودند که هنوز متوجه دودی که از طرف سن می آمد نشده بودند. اما وقتی  سرو صدای مربوط به فرار دسته جمعی تماشاچیان را شنیدند نادرشاه  را به کول گرفتند و به طرف در خروجی دویدند. 

      آتشی که به پرده گرفته بود زیاد دوام نیاورد چرا که تا فاصله ای از سن چیزی که به آسانی قابل اشتعال باشد وجود نداشت و معلم ها به کمک  تعدادی از پدر و مادر ها و دانش آموزان که به یاری شان  آمده بودند به زودی موفق شدند آتش را خاموش کنند. اما ماجرا به همین جا خاتمه نیافت چرا که وقتی خواستند برای نجات یافتن از شرً دودی که سالون را فرا گرفته  بود از آن جا بیرون بروند متوجه شدند که راهی برای خروج از آن محل وجود ندارد. راه پلۀ کهنسال با هجوم خیل عظیم فراریان از آتش، فرو ریخته و راه فرار بقیه را مسدود کرده  بود.

     به این ترتیب بقیۀ جشن انجمن خانه و مدرسه با شرکت اکثریت مهمانان که در آن جا زندانی شده بودند و تا رسیدن مأمورین آتش نشانی چاره ای جز شرکت در جلسه نداشتند برگزار شد و چون حالا خسارتی هم به ساختمان مدرسه وارد شده بود همکاری مالی پدر و مادر ها با انجمن به منتها درجۀ خود رسید. و به اینترتیب گرچه بچه ها  در جریان  کارشان تلفاتی هم  دادند، اما در نبرد مالی شان پیروزی درخشانی کسب کردند.

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 295


بنیاد آینده‌نگری ایران



دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۸ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995