Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۲- این دیگه چه مفهموی داره؟

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[14 Apr 2021]   [ هرمز داورپناه]

تازه چشمانش را باز کرده بود که از جایی صدایی شنید. در حالی که به آرامی  از جایش بلند می شد در دل گفت : " این دیگه کی می تونه باشه؟" احساس خواب آلودگی و مَنگی می کرد. چند بار سرش را تکان داد و کوشید تا به یاد بیاورد که در کجا است، اما چیزی به ذهنش نیامد!


کمی سر و صورتش را مالش داد و بعد با احتیاط به اطراف نگاهی انداخت. تنها چیزی که دیده می شد دیواری سنگی به ارتفاع دو متر بود و حفره ای شبیه به یک پنجره کوچک در سمت راستش نزدیک به سقف!  فکر کرد: " یعنی ممکنه که منو به دلیلی توی قبر گذاشته باشن؟" 

به زحمت سرش را کمی چرخاند. چیزی که حالا به چشمش می خورد سنگفرشی بود که به فاصله ای در حدود یک متر پائین تر از محلی که  او  خوابیده بود قرار داشت. اما سطح آن وسعت چندانی نداشت تنها یک یا دو متر آن سو تر به دیواری سنگی ختم می شد که به نظر می رسید نیمی از آن هم فلزی باشد! سری تکان داد و زیر لب گفت:" باید یه...در آهنی باشه! انگار منو توی یه مقبرۀ باستانی دفن کردن!"

حالا به تدریج چیزهایی به یادش می آمد. فکر کرد:" اون خوابی که من دیدم باید ذهنم رو مغشوش کرده باشه! این محل کاملاً به نظرم آشناست! انگار که...خیلی وقته که توی این هلفدونی هستم!"

"در آهنی" حالا داشت با سر و صدای زیادی باز می شد. لحظاتی بعد کاملاً به کنار رفت و موجودی عظیم الجثه به آرامی به درون آمد، و در مقابل مکانی که او بر رویش دراز شده بود ایستاد و زیر لب گفت:" سلام!"

جوان که به تدریج چیزهای بیشتری به یاد می آورد، نیشخندی  زد،  شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " سلام! به جهنم...خوش اومدی!"

تازه وارد که مردی قد بلند و قوی هیکل بود لبخند تلخی زد، نگاهی حاکی از بیعلاقگی به اطرافش انداخت و زیر لب گفت: " ممنون!" و بعد از مکثی با صدایی کمی بلند تر اضافه کرد: " این محل شباهت عجیبی به...یه مقبرۀ قدیمی داره! "

جوان در حالی که پتویش را از روی سکو جمع می کرد، آهسته گفت: " خب، همین هم هست دیگه، مرد بزرگ!" و بعد از مکثی ادامه داد: " این محل ...یه دژ قدیمی بوده به اسم  قزل قلعه، یا قلعۀ سرخ! چند ساله که  تبدیل به زندانش کردن." و بعد در حالی که به آن قسمت از سکو که با جمع شدن پتوی او حالا خالی شده بود اشاره می کرد ادامه داد: " بشین...و اگه می تونی...یه کم استراحت کن!"


مرد درشت هیکل در حالی که به آرامی روی لبۀ سکو می نشست زیر لب گفت: "متشکرم." و مشغول وارسی کردن  اطرافش شد.

چند دقیقه ای هر دو ساکت بودند تا این که جوان بار دیگر به  چهرۀ تازه وارد نگاهی انداخت و گفت : " اسم من ...بهروزه!" و بعد در حالی که احساس می کرد چیزهای دیگری به سرعت به ذهنش برمی گردند ادامه داد:" و ...چند ماهه که...توی این سلول زندونیم."

 

بعد نگاه دقیقی به دور و بر خودش انداخت، بار دیگر چشمانش را به صورت تازه وارد دوخت و  زیر لب پرسید: " تو رو ...تازه آوردن ...؟"

مرد درشت هیکل در حالی که به دقت به دور تا دور سلول نگاه می کرد زیر لب گفت:" هفتۀ پیش...آوردنم." و بعد  از مکثی ادامه داد: " اسم من ...محموده."  و بعد، در حالی که چشمانش را به کف سلول دوخته بود با لحنی بسیار خواب آلود ادامه داد:" "من...قراره که...کجا بخوابم؟"

بهروز به جای جواب دادن به او، با صدایی کمی بلند تر گفت: " به نظرم ...تو...خیلی وقته  که ...نخوابیدی. درسته؟" 

محمود در حالی که تلاش می کرد تا کُتش را که بوی تعفن می داد از تنش بیرون بیآورد زیر لب گفت: "کما بیش!"

بهروز در حالی که به سکویی که رویش نشسته بود اشاره می کرد توضیح  داد: " می تونی این جا... یا ...کف زمین بخوابی. خودت هرکدوم رو که می خوای....انتخاب کن. هر دو تقریباً...یه اندازه هستن. یه متر در دو متر."

محمود زیر لب گفت: " ممنون." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "تو...معمولاً کجا می خوابی؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و آهسته گفت: " خب، این بستگی به شرایط موجود داره. هر وقت که مهمون دارم، روی زمین می خوابم. اما بقیۀ مواقع...روی سَکٌو!"

محمود حالا با چشمان نیمه باز به زمین سلول زل زده بود..یکی دو دقیقه طول کشید تا دهانش را باز کرد و به آرامی گفت:" در این صورت...با اجازۀ شما...من این پائین یه...چرتی می زنم. فقط مسئله این می شه که ...وقتی من خوابیدم ...شما چه جوری رفت و آمد...می کنین؟"

بهروز به آرامی خندید.

محمود با تعجب نگاهی به او انداخت و زیر لب پرسید: " حرفِ...خنده داری زدم؟"

بهروز گفت: " نه! حرف شما خنده دار نبود! موضوع خنده دار اینه که ...در  این جا رفت و آمدی وجود نداره!  تنها محلی که آدم اجازه داره بره...مستراحه...که اونم... در طول روز انجام می شه که ...شما  قاعدتاً بیدار هستین و این بالا نشستین. اگه آدم بخواد نصفه شب به مبال بره...مجبوره انقدر محکم به در بکوبه که نگهبانا بیدار بشن و یکیشون بیاد در رو باز کنه.  که در این صورت،  هم اتاقی  آدم اولین کسیه که از خواب می پره و بلند می شه!"

محمود چند بار سرش را به علامت تأیید بالا و پائین برد و بعد زیر لب گفت: "آره، متوجه...شدم."

حالا کسی داشت به در سلول ور می رفت. هر دو ساکت شدند. لحظه ای بعد در باز شد وشخصی چیزی را به داخل پرتاب کرد. متکایی پیچیده در داخل یک پتو بود.

بهروز  با لبخند  گفت: "این رختخواب شما ست. حالا، اگه میل داشته باشین، می تونین به رختخواب برین!"

محمود در حالی که خودش را به سمت گوشۀ سکو سُر می داد زیر لب گفت:" لازم نیست. همین طوری شاید...یه چرتی بزنم!"

هر دو لحظاتی در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد بهروز زیر لب پرسید:" اتهام شما...چیه؟" و بلافاصله اضافه کرد: " اگه دلتون نمی خواد جواب سؤال منو بدین....هیچ اشکالی هم نداره!"

محمود به آرامی گفت:" نه، چیز مهمی نیست." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اتهام من...سیاسیه!"

 بهروز آهسته گفت:" حدس زدنش کار سختی نبود!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "این زندان...مخصوص زندونیای سیاسیه!" بعد نگاهی به دور و برش انداخت و با بی تفاوتی پرسید:"  شما...دانشجو هستین؟"

محمود جواب داد: " بله! یعنی که...دانشجو...بودم!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" مدرکم رو ...مدتی پیش از این که...از خارج کشور برگردم...گرفتم."

بهروز گفت: " اگه خارج کشور در فعالیت های سیاسی شرکت کرده بودین...چرا برگشتین؟"

محمود شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:" به من گفته بودن که...نامزدم رو...بازداشت کردن. به خاطر همین هم...اومدم که ...ببینم...موضوع...چیه...!"

بهروز به آرامی از سکو پائین رفت و با صدای آهسته گفت: " اگه می خوای ...می تونی یه خورده بخوابی. انگار که داری بین خواب و بیداری حرف می زنی!"

محمود در حالی که به در آهنی سلول خیره شده بود سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت:" نه! الان ...نمی خوام بخوابم....یه چیزی هست که...باید به تو...بگم!"

مدتی نسبتاً طولانی هر دو ساکت بودند و بعد بهروز شانه هایش را بالا انداخت، لبخندی زد و آهسته گفت: " خیله خب، بفرمائین! من سرتا پا گوشم!"

محمود سری فرود آورد، صدایش را صاف کرد و به آرامی گفت:" من می دونم که ...تو ممکنه ....به من  مشکوک شده باشی. اما نه تنها برای این موضوع...ملامتت نمی کنم بلکه ...اگه نمی شدی ...خیلی هم تعجب می کردم." چند لحظه ای به کف سلول خیره شد و آن وقت ادامه داد:" من مجبورم همین حالا...با تو صحبت کنم چون که...تقریباً مطمئنم که ... اونا ما رو زیاد...پهلوی هم نیگر نمی دارن."

بهروز در حالی که لبخند می زد پرسید: " اما چرا؟ برای چی باید تو رو به این سرعت از این جا ببرن؟  مگه همین امروز تو رو برای این که ...به اصطلاح ...همدم من باشی به این جا نفرستادن؟ "

سکوتی نسبتاً طولانی حاکم شد و بعد محمود گفت: " نه! اگه حقیقتش رو بخوای ...اونا به این دلیل منو به این سلول فرستادن که...امیدوار بودن شاید من بتونم چیزی از زیر زبون تو در بیارم...یه چیزایی که تو حاضر نبودی...به اونا بگی. راستش...اونا فکر می کنن که تو...تا به حال ...چیز به درد بخوری بهشون نگفتی. بنا بر این ..."

بهروز زیر لب گفت:" منظورت اینه که...اونا به تو مأموریت دادن که چیزایی رو که  خودشون  با شکنجه  نتونستن از دهنم بیرون بکشن از زیر زبونم در بیاری؟"

محمود نگاهی به او کرد و با صدای بلند خندید. و بعد از چند ثانیه که به در سلول خیره شده بود گفت: " بله! درسته! " و بعد از مکثی اضافه کرد: " می دونی، اگه اونا میکروفونی...یه جایی توی این سلول کار گذاشته  باشن که حرفای ما رو بشنون، خیلی زودتر از این که فکر می کنیم میان و منو از این جا می برن!  اما گه میکروفونی در کار نباشه...از من انتظار دارن که ...فردا شب وقتی که منو برای ادامۀ بازجویی می برن، گزارشی در مورد صحبت های خودم  با تو بهشون بدم!"

بهروز در حالی که لبخند تمسخر آمیزی بر لب داشت گفت: " پس تو یک مأموریت سی و شیش ساعته داری، هان؟" و بعد از مکثی نسبتاً طولانی اضافه کرد: " اما، تو برای چی داری این حرفا رو به من می زنی؟ فکر نمی کنی کاری که اونا می خوان انجام بدن، برای منم کاملاً...واضح و آشکاره؟"

محمود لبخندی زد و جواب داد: " کار اونا برای تو عیانه چون که...من حاضر نشدم وظیفه ای  رو که اونا بر عهده م گذاشتن...انجام بدم. من قرار بود...نقش یکی از همرزمان نزدیک تو رو...بازی کنم تا تو بِهِم اعتماد پیدا کنی."

بهروز مدتی خیره به چهرۀ محمود نگاه کرد و بعد با لحنی که گیج شدن او را نشان می داد آهسته گفت: " اما راستش...من نمی دونم ...چی می تونم به تو بگم که...قبلاً به اونا نگفته باشم؟ من هرچی که در مورد گروههای مخالف دولت در خارج از کشور می دونستم بهشون گفتم...و واقعاً چیزی ندارم که...به اون حرفا اضافه کنم!"

محمود چند دقیقه ای به صورت بهروز خیره نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد و زیر لب گفت: "در این صورت، من هیچ کاری نمی تونم ...برای اونا انجام بدم. درسته؟"

بهروز در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت و لبخند می زد جواب داد:"بله، درسته!"

چند دقیقه هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد بهروز از سکو پائین رفت، چندین بار به دور فضای پائین سکو قدم زد و بعد ایستاد و به سوی محمود نگاهی انداخت و پرسید: "تو گفتی که ...از خارج کشور اومدی، هان؟"

محمود زیر لب جواب داد: " درسته! من در آلمان درس خوندم و همون جا هم کار کردم. دقیقتر بگم، در شهرهای اشتوتکارت و فرانکفورت. در تمام اون مدت در فعالیتهای ضد حکومت دیکتاتوری کشورمون هم شرکت داشتم.من به فکر مراجعت به کشورمون  نبودم چون می دونستم که بازداشت و شکنجه می شم اما...چون نامزدم، تینا، به کشور برگشت و بعد هم مفقود الاثر شد...تصمیم گرفتم که ریسک کنم و برای یافتن اون... به کشور برگردم."

بهروز گفت :" داستان قشنگیه!" و باز به قدم زدن در پائین سکو مشغول شد. کمی  بعد دوباره  ایستاد و رو به محمود با لحنی خیلی جدی پرسید: " این داستان رو...تو خودت ساختی یا این که...اونا برات درست کردن؟"

محمود باز زد زیر خنده.  یکی دو دقیقه  خندید و بعد گفت: " می دونم که تو به من سوء ظن داری. و به خاطرش ملامتت هم نمی کنم.  اما مشکل ما اینه که اگه بخوایم با هم گفتگوی سازنده ای داشته باشیم چاره ای نداریم جز این که شک و تردید ها رو کنار بذاریم. در غیر این صورت به هیچ کجا نمی رسیم. مدت زمانی که اونا به من دادن فردا شب به انتها می رسه و اون...پایان همه چیزه..."

بهروز در حالی که سرش را تکان می داد گفت:" مگه قراره به کجا برسیم؟ تموم شدن وقت، به معنی چه چیزی هست؟"

محمود که به نظر می رسید با شنیدن آن حرفها کاملاً ناامید شده است، زیر لب گفت: " خیلی متأسفم. انگار که بحث ما... به جایی نمی رسه. من هم بی اندازه...خسته هستم و...خوابم میاد. من...دو شبه که ...نخوابیدم. با اجازه شما، می خوام یه چُرتی بزنم."

بهروز در حالی که بالش و پتویش را  از روی سکو بر می داشت آهسته گفت:" باشه. بفرمائین!"

                                                        **

بهروز نگاهی به پنجره کوچکی که نزدیک سقف قرار داشت انداخت. نوری که از آن به درون می آمد حالا خیلی کمتر از قبل بود. سرش را کمی چرخاند. در راهرو چراغی روشن بود که کمی از نورش به درون سلول می آمد. زیر لب به خود گفت: "تاریکی یک بار دیگر فراگیر می شود."  سرش را تکان داد و زمزمه کرد: " جوون بیچاره حداقل در مورد یه چیز به من راست گفته بود: بیخوابیش! هنوز مثه نعش اینجا افتاده!"

بدون سر و صدا از جا برخاست و مشغول راه رفتن  به این سو و آن سوی سلول شد. مدتی قدم زد و بعد ایستاد. در دل گفت: "دویست و شصت...ضربدر پنج متر...میشه...یک و سه دهم کیلومتر! بنا بر این ...از صبح تا به حال...بیشتر از ده کیلو متر راه رفتم!" و باز شروع کرد و در حالی که سرش را به علامت تأیید بالا و پائین می برد سرگرم شمردن دورهای بعدی که در  فضای پائین سلول می زد شد.

 

حالا دیگر از آن نوری که از پنجرۀ نزدیک سقف به درون می آمد خبری نبود. با صدای نسبتاً بلند به خود گفت: " یک بار دیگه سیاهی شب بر همه جا غالب شده! اما ...من این بار دیگه ... تنها نیستم!"

مدت زمانی بعد،  کسی به در کوبید، در به آرامی باز شد، و دو سینی فلزی روی زمین لیز خورده و به داخل آمدند و  صدای دو رگه ای در سلول پیچید: " اون حرومزاده...بیداره!؟"

بهروز با صدای بلند گفت: "نخیر! اما نگرونش نباش! تمام روز خواب بوده! به زودی پا می شه. "

محمود با لحنی خواب آلوده پرسید:" اونا...اومدن که ...منو ببرن؟" و به زحمت از جایش برخاست و نشست.

بهروز با صدای بلند گفت:" نه! اونا  فقط شامِتو آوردن و...نهارتو بردن. همین!"

محمود زیر لب گفت:" چه خوب! دارم از گشنگی...می میرم!" و به آرامی از جایش بلند شد، سینیش را برداشت و مشغول خوردن شد.

بهروز آهسته پرسید: " چند وقته که ...غذا نخوردی؟"

محمود همان طور که می جوید با دهان پر جواب داد: " راستش... نمی دونم! فکر می کنم آخرین بارش  ...پریروز بود...یا در همین حدود!"

بهروز پوز خندی زد و  پرسید: " چی خوردی؟ چلو کباب برگ...یا..."

محمود ناگهان  با صدای بلند مشغول خندیدن شد. چند دقیقه بعد همان طورکه غذایش را می جوید زیر لب گفت: " تو واقعاً آدم کلٌه شقی هستی ها!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " باشه! من تسلیم می شم!  اگه حقیقتاً می خوای همه چیز رو بدونی باید بگم که من...برای سازمان امنیت کار می کنم. اونا به من گفتن که هرچه کوشیدن...تو حاضر نشدی اطلاعاتی رو که لازم داشتن بهشون بدی. به همین خاطر منو مأمور کردن که به یه نحوی چیزایی از زیر زبون تو بیرون بکشم." ساکت شد،  مدتی در سکوت به جویدن ادامه داد  و بعد گفت:" کافیه؟ یا لازمه که...مطالب دیگه ای هم بهت بگم؟ هان؟"        

بهروز کمی به  چهرۀ او خیره نگاه کرد و بعد گفت: " آره! می خوام!! بگو ببینم ...چه مدتیه که ...واسیه اونا کار می کنی؟"

محمود نگاهی به او انداخت و بعد همان طور که می جوید جواب داد: " به نظر تو...چه مدت خوبه؟ فکر می کنی که...سه سال ...کافی باشه؟"

بهروز تقریباً داد زد: " من می خوام...حقیقت رو بدونم!"

محمود در حالی که لقمه ای را که در دهان داشت،  فرو می داد آهسته گفت:" نه! تو نمی خوای حقیقت رو بدونی! فقط به من بگو که دوست داری...چی بشنوی!"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و...مکالمه شان به پایان رسید.

مدتی در سکوت مشغول غذا خوردن بودند و بعد محمود با لحنی دوستانه پرسید:" تو ...اینجا...وقتتو چه جوری می گذرونی؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب جواب داد: " من ...معمولاً...قدم می زنم."

محمود در حالی که به دور و برش نگاه می کرد  با حیرت گفت:" قدم می زنی؟ کجا!؟ این جا که محلی برای راه رفتن نداره!"

بهروز گفت: "چرا! وجود داره. فضای اون پائین یک متر در دو متره. وقتی یه بار اونو دور بزنی ...تقریباٌ پنج متر راه رفتی. وقتی این کار رو دویست دفعه بکنی، تقریباً یک کیلومتر رفتی. آدم به راحتی می تونه روزی ده یا بیست کیلومتر…یا اگه حالشو داشته باشه...بیشتر از اونم...راه بره.    ورزش خیلی خوبیه!"

محمود با صدای بلند گفت: "خدای بزرگ! پس حالا معلوم شد که تو چطوری تونستی این همه وقت این وضعیت وحشتناک رو تحمل کنی!"

بهروز با خونسردی پرسید: " تو که خیال نداری بهشون بگی تا...منو توی یه جای کوچیکتر بندازن! هان؟"

محمود در حالی که سرش را به شدت به چپ و راست تکان می داد با صدای بلند گفت: "ای خدا! کاش یه راهی پیدا می شد که به تو ثابت کنم ...جاسوس اونا نیستم!" بعد در حالی که هنوز سرش را بالا و پائین می برد  اضافه کرد: "اما حالا که نمی تونم، بهترین کار اینه که...تا فردا شب که اونا برای برن من میان، خفه قون بگیرم و هیچچی نگم!"

                                      ***

روز بعد، وقتی  مشغول ناهار خوردن بودند، بهروز گفت: " می دونی، من تمام دیشب و امروز صبح در بارۀ چیزایی که از تو شنیدم فکر کردم و...بالاخره به این نتیجه رسیدم که ...باید یه فرصتی بهت بدم!"

محمود با لحنی بدبینانه گفت:" واقعاً؟ راست می گی؟ فرصت...برای چه کاری؟"

بهروز جواب داد: "من تصمیم گرفتم که فرض کنم همۀ حرفایی که تو زدی راست بوده و تو...واقعاً یه دانشجوی خارج کشوری هستی که...برای پیدا کردن نامزدت به میهن برگشتی و ...بقیۀ داستان."

محمود در حالی که قاشقش را به زمین می گذاشت و به دقت در چشمان بهروز نگاه می کرد گفت:" واقعاً!؟" و بعد از لحظاتی، در حالی که باز مشغول جویدن غذایش می شد ادامه داد:  "یعنی ما حالا می تونیم رُک و راست با هم حرف بزنیم؟"

آن وقت نگاه موشکافانه ای به اطرافش انداخت، و اضافه کرد: " البته اگه تو حتم داری که ...در هیچ  کجای این سلول...میکروفونی نصب نشده!"

بهروز زیر لب گفت: " من تقریباً مطمئن هستم که میکروفونی ...در کار نیست.... قبلاً همه جای سلول رو خوب گشتمَ!"

محمود در حالی که جایش را عوض می کرد تا به به بهروز نزدیکتر بنشیند، به زمزمه گفت: "پس خوب گوش کن!" و بعد از مکثی ادامه داد: " اگه یادت باشه، تشکیلات انقلابی شما... شمارۀ یه  صندوق پستی  مربوط به پستخونۀ  فرانکفورت آلمان رو به تو داد  که در آینده از طریق اون باهاشون در تماس باشی. چیزی که می خواستم به تو بگم اینه که...سازمان امنیت، به وجود این صندوق پستی پی برده و ممکنه که حتی کنترل اون رو به دست خودش گرفته باشه. بازجوا در این مورد از تو سؤالی نکردن چون که نمی خواستن تو به این موضوع پی ببری. کاری که تو لازمه انجام بدی اینه که...این جریان رو یه جوری به دوستات برسونی تا ....دیگه از این صندوق استفاده نکنن!"

بهروز زیر لب گفت: "اما ...تو چطوری ...از وجود این صندوق پستی با خبر شدی؟"

محمود با چهره ای در هم  رفته گفت: " می دونی، کاری که من بعد از چهار روز تحمل شکنجه های اونا انجام دادم این بود که....تظاهر کردم دست از مقاومت برداشتَم و ...تسلیم شده م. اون وقت نشستم و یک اقرار نامۀ مفصٌل بر پایۀ چیزایی که اونا خودشون به من گفته  بودن، براشون نوشتم و لا به لای  اون حرفا هم یه چیزای جزئی و بی اهمیت که اونا نمی دونستن اضافه کردم تا نوشته م شکل اعتراف نامه به خودش بگیره. اون حرفا، یکی از بازجوا رو قانع کرد که من وا دادم!"

بهروز در  حالی که ابروانش را بالا کشیده بود گفت:"واقعاً؟" و بعد از لحظه ای در حالی که سرش را تکان تکان می داد اضافه کرد: "چقدر جالب! خُب، بعدش چی شد؟"

محمود گفت: " بعدش، این یارو که حالا به عنوان یه دوست با من حرف می زد یه سری چیزایی، شاید به خاطر خودنمایی، و نشون دادن موفقیت های قبلی خودش، به من گفت که یکیش همین جریان صندوق پستی مخفی سازمان شما بود!" ساکت شد، نفس بلندی کشید  و بعد ادامه داد:" من از درخواست اونا برای اومدن به سلول تو و جاسوسی کردن براشون استقبال کردم که ...بتونم اطلاعات خودم  رو به تو برسونم. البته، علاوه بر این، دلم می خواست که...اگه اونا تو رو قبل از این که من آزاد بشم رها کردن یه جوری خبر دستگیری  منو به اطلاع دوستام برسونی و...بهشون اطمینان بدی که من...تسلیم رژیم نشدم!"  چند لحظه ای ساکت ماند و بعد ادامه داد: " البته این در صورتیه  که اونا...تو رو...قبل از من آزاد کنن!" نفس عمیقی کشید ، نظری به اطرافش انداخت و بعد به جای خودش برگشت و در سکوت مشغول خوردن بقیۀ غذایش شد.

چند لحظه ای هر دو ساکت بودند  و آن وقت بهروز زیر لب گفت: " پس تو...صرفاَ به این خاطر به سلول من اومده بودی که...منو از این مطلب...با اطلاع کنی؟ هان؟"

محمود سرش را بلند کرد، لبخندی زد و محکم گفت:"بله!"

بهروز پرسید: " خب، فکر می کنی حالا که  تو...بدون این که اطلاعاتی از من گرفته باشی پیششون  برمی گردی، اونا چه واکنشی نشون بدن؟"

محمود شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:" دیگه برای من اهمیتی نداره! هدف من، دادن اطلاعات به تو بود! بنا براین، به مقصودم رسیدَم. این که بعدش چه بلایی بر سر من میاد ...اصلاٌ مهم نیست!"

هر دو تا مدتی ساکت بودند و آن وقت بهروز سرش را تکان داد، چشم در چشم محمود دوخت و گفت: " می دونی، چیزی که منو بیشتر به تو مشکوک کرد تناقض هایی بود که در داستانی که راجع به خودت گفتی دیدم. به عنوان مثال تو یه بار گفتی دلیل این که به کشور برگشتی این بود که ...نامزدت ناپدید شده بود و تو می خواستی به دنبال اون بگردی، و  یک بار دیگه گفتی که نامزدت بعد از مراجعت به کشور به وسیلۀ رژیم بازداشت شده بود، که در این صورت بازگشت تو به این جا...لا اقل به این سرعت...هیچ لزومی نداشت!"

ساکت شد نفس بلندی کشید و بعد  ادامه داد: " این جور حرف زدن ها  معمولاً به وسیلۀ کسی انجام می شه که...داره یه داستان قلابی رو برای دیگرون تعریف می کنه. در این جور مواقع، خیلی طبیعیه که آدم بخشی از داستانو یادش بره  و بار دومی که راجع به اون حرف می زنه یه نکاتی رو عوضی بگه!"   

 باز هر دو مدتی ساکت بودند تا این که محمود سری تکان داد و زیر لب گفت: " فکر می کنم حق با تو باشه! اگه منم به جای تو بودم همین طور دچار شک و تردید می شدم."  مدتی خیره به  در سلول نگاه کرد و بعد به سوی بهروز چرخید و ادامه داد: " می دونی، قبل از این که من با نامزدم تینا آشنا بشم، اون دختر...در هیچ نوع فعالیت سیاسی شرکت نکرده بود. من بودم که  تمام چیزهایی را که در مورد سازمان های مقاومت  می دونست بهش یاد دادم! اما وقتی به قدر کافی در این مورد آموخت، چنان  اعتماد به نفسی پیدا کرد که تصمیم گرفت بلافاصله به کشور برگرده و خودش مستقلانه اقداماتی رو شروع کنه، و استدلال می کرد که چون رژیم چیزی در مورد اعتقادات اون و برنامه هاش نمی دونه، خواهد تونست   با ایمنی کامل به کارهای مخفی سیاسی بپردازه."

بهروز در حالی که به سقف چشم دوخته بود زیر لب گفت: " پس علاقه ش به تو...اون قدرها نبود که حاضر بشه به خاطرت...یه مدتی منتظر بمونه، هان؟"

محمود به آرامی جواب داد: " لابد نه دیگه!" و بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: " اما من سخت به اون دلبسته بودم و  به همین خاطر  هم...وقتی که به کشور برگشت و من خبرهایی در مورد ناپدید شدنش شنیدم و فکر کردم که اونً به خاطر ارتباطش با من بازداشت شده  به این نتیجه رسیدم که اگه من  برگردم به وسیلۀ رژیم دستگیر بشم، دیگه برای اونا دلیلی باقی نمی مونه که تینا رو  که ظاهراً هیچ فعالیت سیاسی هم نکرده بود در بازداشت نیگر دارن و ..."

بهروز زیر لب گفت:" و دختره رو آزاد می کنن، هان؟"

محمود به آرامی سرش را فرود آورد.

بهروز لبخندی زد و زیر لب گفت: " یه داستان عاشقونۀ تمام عیار!" 

مدتی هر دو در سکوت کامل سر جاهای خودشان نشستند  تا این که بهروز سرش را بلند کرد و پرسید: " اگه من به نشونۀ این که تو در صحبت با من موفقیت هایی به دست آورده ای، اطلاعات مختصری به تو بدم که ...در اختیار اونا بگذاری...فکر می کنی این کار کمکی به آزاد شدن تو بکنه؟"

محمود شانه هایش را بالا انداخت و به آرامی جواب داد:" اصلاً  نمی دونم! شاید بکنه." و بعد از مکثی اضافه کرد: " اما  در این صورت امکانش هست که ...اونا منو دوباره به همین سلول برگردونن تا ...اطلاعات دیگه ای از تو در بیارم."

باز چند دقیقه ای هر دو ساکت بودند تا این که محمود  گفت: " اگه تصمیم گرفتی که همچین کاری بکنی، باید اطلاعاتی به من بدی که مطمئن باشی اونا  از قبل نداشته باشن."

یکبار دیگر هر دو مدتی خاموش نشستند تا باز محمود دهان باز کرد و پرسید: " بگو ببینم، اونا دقیقاٌ چقدر در مورد تو اطلاعات دارن؟ "

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: " ظاهراً...خیلی زیاد!" و بعد از مکثی اضافه کرد: " اونا هفت شبانه روز...روی من کار کردن...و اطلاعات مفصٌلی در مورد چیزایی که درباره تشکیلات ما، چه در خارج و چه در داخل کشور، می دونستن به من دادن..."

محمود با هیجان گفت: "خدای بزرگ! من تصور می کردم که خودم  زیاد شکنجه شدم! هفت شب و هفت روز! تو حتماً پوست کرگدن داشتی که تونستی اون همه درد رو تحمل کنی!"

بهروز با صدای بلند خندید و بعد پرسید: " تو از کجا همچین تشبیهی به ذهنت رسید؟ فکر می کنی...ممکنه که ...این مطلب رو از یکی از شکنجه گرا شنیده باشی؟"     

محمود در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: " نه! اما می دونی، قبل از این که از آلمان برگردم، در مورد تصمیم خودم با چند نفر از همرزمان تشکیلاتیم صحبت کردم، و تعدادی از اونا گفتن که آدم برای تحمل درد شکنجه هایی که بازجوای رژیم بهش میدن باید پوست کرگدن داشته باشه. من انقدر این تشبیه رو شنیده بودم که وقتی داشتم برمی گشتم آرزو می کردم که کاش پوست کرگدن داشتم!"

بهروز خندید و گفت: " پس برای این که من بتونم به تو کمکی کرده باشم، باید به چیزی بهت بدم که پوست کرگدن در بیاری؟"

محمود در حالی که می خندید گفت:" آره! همین طوره. اما...تنها چند ساعت زودگذر بیشتر وقت نداری که اون چیز رو پیدا کنی." و بعد از مکثی ادامه داد: " البته در صورتی که واقعاً در فکر  کمک کردن به من باشی!"

بهروز در حالی ابروانش را در هم کشیده بود گفت: " برای این کار...لازمه که...یه  خورده فکر کنم..."

محمود سرش را به علامت تأیید فرود آورد.

بقیه ناهارشان را  در سکوت کامل خوردند، و بعد از آن هم تا مدتی در سکوت  رو به روی هم نشستند تا این که بالاخره بهروز نگاهی به محمود انداخت  و گفت: " حالا که تو...این جایی و...ظاهراً مشغول همکاری با رژیم  هم هستی...فکر می کنی که اونا...نامزدت رو آزاد کرده باشن؟"

محمود در حالی که سرش را تکان تکان می داد زیر لب  گفت: " در این مورد هیچ اطلاعی ندارم! اونا فقط دو روز منو آزاد گذاشتن که توی خونۀ پدر و مادرم بمونم و بعد...یه دفه به اونجا ریختن و بازداشتم کردن! من  توی اون دو روز، هر جایی رو که به عقلم می رسید به دنبال تینا گشته بودم. پدر و مادرش می گفتن که اون رو کمتر از یک هفته دیده ن! تینا یه روز برای خرید از خونه بیرون رفته و هیچ وقت برنگشه بود! پدر و مادرش فکر می کنن که مأمورین سازمان امنیت...اونو توی خیابون دستگیر کرده ن!"

بهروز پرسید: " برای چی پدر و مادرش....قبل از این که تو به کشور برگردی این مطلب رو به تو اطلاع ندادن...؟ .با این کارشون  می تونستن لا اقل  تلاشی برای  نجات دادن جون تو بکنن!"

محمود زیر لب گفت: " واقعاً نمی دونم! احتمالاً در مورد این که چه بلایی بر سر دخترشون اومده بود اطلاعات کافی نداشتن، شاید هم به دلیلی...نمی خواستن پای من رو هم به میون بکشن...یا یه همچین چیزایی!"

بهروز سرش را تکان تکانی داد و هر دو از جایشان بلند شدند. سینی هایشان را کنار در ورودی گذاشتند و در زدند تا نگهبان برای بردن آن ها بیاید.

وقتی مجددا روی سکو می نشستند و به دیوار تکیه می دادند، محمود زیر لب گفت: "چقدر دلم می خواست که ...یه سیگار می کشیدم!"

بهروز گفت: " گیر آوردن سیگار، کار سختی نیست. من با  بعضی از نگهبانای این جا دوست شده م. اونا سربازای وظیفه هستن که دارن دوران خدمتشون رو می گذرونن. دولت فقط اونا رو یه ماه این جا نگه می داره و بعد عوضشون می کنه و گروه دیگه ای رو جاشون می ذاره. اما یه ماه برای من کافیه که باهاشون دوست بشم. هر وقت احساس می کنی به سیگار احتیاج داری، بگو! نگهبانایی که سیگاری هستن می تونن  یکی  دو تا به ما  قرض بدن یا بهمون بفروشن."

محمود گفت: " چه عالی! پس شاید ...همین کار رو کردیم."

وقتی سر جاهایشان مستقر شدند و به دیوارۀ سکو تکیه دادند، بهروز گفت: " می دونی، به چیزی که من هنوز نمی تونم بفهمم اینه که ...چرا نامزدت با اون عجله تو رو ترک کرده و به کشور برگشته! کارش زیاد منطقی به نظر نمیاد! فکرمی کنی...ممکنه ...پای یه نفر دیگه هم در میون باشه، یا یه همچین چیزی؟"

محمود گفت: " داستانش خیلی طولانیه!" و بعد از مکثی ادامه داد: "من احتیاج به یه استکان چایی دارم. فکر می کنی ...بتونی گیر بیاری؟"

بهروز از سکو پایین رفت، به شکل خاصٌی پنج بار در زد و منتظر ماند.

کمی بعد صدای مردی از پشت در به ملایمت گفت:" بله، داداش؟ تو بودی که ...در زدی؟"

بهروز با صدایی آهسته گفت:" عبدالله جون، می تونی به ما چایی بدی؟"

مرد زیر لب گفت:" روی چِشم!"  و در حالی که پاهایش را بر روی زمین می کشید از آن جا دور شد.

چند دقیقه بعد، در به آرامی باز شد و سینی کوچکی با دو استکان پر از چای و یک نعلبکی حاوی چند حبٌه قند  به داخل آمد.

محمود در حالی که با اشتیاق از سکو به پائین می پرید تا سینی را بردارد با صدای بلند گفت: "معرکه بود!"

وقتی محمود داشت با اشتیاق چایش را می نوشید، بهروز پرسید:" توی این چهار روز گذشته، بازجوا هیچ وقت راجع به نامزدت دیانا،پرسشی از تو نکردن؟"

محمود زیر لب گفت:" خب، چرا!  سؤال کردن، اما ...من هیچ اطلاعی در مورد این که چه بلایی بر سر اون اومده نداشتم و....چیزی نبود که بهشون بگم."

بهروز پرسید :" تو کاملاً مطمئن هستی که...دیانا دستگیر شده...؟"

محمود قبل از این که باز مشغول نوشیدن چای شود گفت: " آه، بله!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" راستی، اسم نامزدم دیانا نیست ها! تینا ست." و بعد از مکثی اضافه کرد: "احتمالاً اونو عمداً عوضی گفتی که ...حافظه منو امتحان کنی،هان؟" و چون جوابی نشنید، سرش را تکانی داد، به آرامی روی سکو دراز کشید، و چشمانش را به سقف دوخت. مدتی هر دو ساکت بودند و بعد، محمود پرسید: " تو می دونی که ....این پنجره کوچیک به کجا باز می شه؟"

بهروز گفت: "به بند عمومی باز می شه. در واقع به حیاط بزرگ وسط قلعه قدیمی...که حالا بند عمومی زندان شده! البته این چیزیه که...من خیال می کنم. اطلاع خیلی دقیقی راجع بهش ...ندارم!"

محمود پرسید: "از توی اون سوراخ...بند عمومی رو می شه دید؟"

بهروز لبخندی زد و جواب داد: "آره! البته در صورتی که هیکل آدم انقده باریک باشه که بتونه به داخل اون حفره بخزه و سرشو به نزدیکی پنجره برسونه."

مدتی در سکوت کامل به یکدیگر چشم دوختند و بعد محمود با صدایی خواب آلود زیر لب پرسید: "بالاخره چیزی ...در مورد این که من....چی می تونم به...بازجوا بگم...به ذهنت نرسید؟"

بهروز گفت:" چرا! یه فکرایی توی سرم هست. می تونم مطالبی در مورد یه عملیات کوچیک که ما انجام دادیم و به نتیجه ای نرسید به تو بگم که...سازمان امنیتی ها اطلاعی در موردش ندارن. ممکنه به نظر اونا جالب بیاد...اما  به من صدمه زیادی نمی رسونه."

محمود با همان لحن خواب الودش گفت: "خب، بد نیست! ممکنه که همونم...مسئله ما رو...حل کنه..."

بهروز گفت: " خیل خب. پس به دقٌت گوش کن! یه زمانی من و چندتا از دوستام تصمیم گرفتیم که به عراق بریم و از رژیم اون جا بخوایم که به ما تعلیمات نظامی و مقداری اسلحه بده. فکر می کردیم که شاید بتونیم به کمک اونا برای خودمودن یه پایگاه نظامی در کشور  درست کنیم. "

محمود که حالا با چشمانی گشاد شده به او نگاه می کرد  با اشتیاق گفت:" خُب، خُب! اون وقت...چه اتفاقی افتد؟"

بهروز گفت: " ما رفتیم و با مسئولین دولت عراق تماس گرفتیم، اما کمی بعد معلوم شد که اونا به شرطی حاضرن به ما کمک کننن که ...براشون جاسوسی کنیم."

محمود با هیجان پرسید:" واقعاً؟ خب! بعد چی شد؟"

بهروز گفت: "خب، معلومه که ما...نمی تونستیم موافقت کنیم. و کمی که گذشت متوجه شدیم که اونا خیال دارن ما رو تحویل رژیم خودمون بدن! این بود که مجبور شدیم فرار کنیم و با هدر دادن کلٌی وقت و انرژی و پول...خودمونو از چنگشون نجات بدیم ..."

محمود زیر لب گفت: " داستان بدی نیست! اما ...حالا تو...مطمئنی که سازمان امنیت...از اون عملیات شما... بی اطلاعه؟"

بهروز با تأکید گفت: " تا اون جا که من می دونم، آره!"

باز مدتی هر دو ساکت بودند تا این که محمود پرسید: " تو به چه دلیلی فکر می کنی که ...سازمان امنیتی ها ممکنه...این داستان رو باور کنن؟"

بهروز زیر لب گفت:"خب، می دونی، در حدود یک ماه پیش، اونا منو به اتاق شکنجه بردن. قبل از این که من وارد بشم، یکی از اون میرغضب هاشون از اتاق بیرون اومد و به من گفت که من نباید قبل از این که ازم سؤالی بشه کوچکترین حرفی بزنم! بعدش...وقتی که من وارد شدم، یکی دیگه از بازجوا رو دیدم که در وسط اتاق و در حدود یک متر دور تر از یک  جوون دیگه که چشماش رو بسته و به  صورتش ماسک زده بودن نشسته."

حرفش را قطع کرد، نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: " وقتی که ما داخل شدیم و نشستیم، بازجویی که توی اتاق بود اسم منو به جوون گفت و بعد پرسید که آیا کسی رو به این نام می شناسه یا خیر؟ جوون، جواب مثبت داد. بعدش بازجو  از اون خواست که بعضی از کارای مهمی رو که من و اون  به همراه هم انجام داده ایم شرح بده. جوون هم چیزهایی  گفت و اشاره ای هم به  رفتن ما به عراق برای گرفتن  تعلیمات نظامی کرد."

محمود زیر لب گفت: " خدای من!" و بعد سرش را تکانی داد و اضافه کرد:" پس به این ترتیب ، اونا...جریانی رو که تو می خوای به من بگی ... از قبل می دونن. نیست؟"

بهروز در حالی که سرش را تکان می داد گفت: "نه، فکر نمی کنم! می دونی، بازجوا بعداً به من گفتن که ...اون آدم یکی از همرزمان من بوده و  همه چیز رو...اعتراف کرده. ولی من حرفای اونو انکار کردم و گفتم که اون جوون رو نمی شناسم و حتی صداش هم برای من آشنا نبوده!"

محمود در حالی که آثار ترس در چهره اش پدیدار شده بود  پرسید: " اون وقت...بعدش...چی شد؟"

بهروز جواب داد: "خب، معلومه! اونا منو خیلی  تحت فشار قرار دادن، اما بالاخره مأیوس شدن و دست از کارشون کشیدن." سرفه ای کرد و ادامه داد: " البته،چند روز بعدش، به یک کلک دیگه متوسل شدن."

محمود بی صبرانه گفت: " چی دیگه؟  این دفه چیکار کردن؟"

بهروز زیر لب گفت: " یه   هم اتاقی  برام فرستادن!"

محمود با حیرت پرسید: " واقعاً؟ اون...کی بود؟"

بهروز جواب داد: "خب، اون، بر اساس چیزایی که می گفت، یه مرد واقعاً انقلابی بود که مدتها با یه گروه مسلح همکاری کرده بود. سازمان اونا تلاش  کرده بود که با تسخیر یه روستا، پایگاهی برای خودشون بسازن و از اون جا، یه جنگ چریکی رو آغاز کنن. اما بعد از نصرف اون روستا، دولت، یک لشگر کامل از نیروهای نظامی خودشو فرستاده بود و اونا رو محاصره و در نهایت شکست داده  و دستگیر کرده بودن."

محمود با نگاهی که شک و تردید از آن می بارید پرسید:" یعنی...همۀ این حرفا رو ...اون جوون به تو زد؟"

بهروز جواب داد: " بله، درسته. اونم بدون این که من سؤالات چندانی ازش کرده باشم!"

محمود با هیجان پرسید: " خب...! بعدش...چه اتفاقی افتاد؟"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" هیچچی! من به اون اعتماد نکردم و...از لام تا کام هیچچی بهش نگفتم. بنا بر این ...بعد از چند بار که اونا...احضارش کردن و باز به سلول من برش گردوندن، یه بار که رفت...دیگه برنگشت.    بعدها، یکی ار نگهبانای بند ما...که با من خیلی دوست شده بود بهم گفت که روزی اون جوون رو دیده که،  در حالی که می گفته و می خندیده، همراه با یکی از بازجوها از زندان بیرون می رفته."

محمود گفت:" پس این ترتیب، اون یه جاسوس بوده، هان؟"

بهروز در حالی که سرش را فرود می آورد جواب داد: " احتمالاً."

محمود در حالی که اخم کرده بود گفت:" یعنی تو...به اون اعتماد نکردی و ....در نتیجه هیچچی هم بهش نگفتی، هان؟"

بهروز سرش را به علامت تأیید فرود آورد.

محمود در حالی که به صورت بهروز خیره شده بود زیر لب گفت:" اما...تو...به من اعتماد کردی! چرا؟"

بهروز به آرامی جواب داد:" چون...به این نتیجه رسیدم که...با توجه به همۀ حقایق موجود...این کار ارزش ریسکش رو داره!"

محمود در حالی که ابروانش را در هم می کشید، به دیوار تکیه داد. مدتی  ساکت ماند و بعد گفت: " فکر می کنم...دیگه چیزی به اتمام وقت من...نمونده باشه. هوا تاریک شده...اونا به زودی منو صدا خواهند زد."

چشمانش را به آرامی بست  و دیگر باز نکرد. ظاهراً  به خواب عمیقی فرو رفته بود...

                                             ****

مدتی بعد کسی چند ضربه به  در سلول زد و با صدای بلند گفت:" محمود عظیمی" و لحظه ای بعد در به آرامی باز شد.

محمود نگاهی به چهرۀ بهروز انداخت و لبخندی زد و بعد، در حالی که گوشه های پیراهنش را که از شلوارش بیرون افتاده بود به داخل آن می کرد، زیر لب گفت:" برام دعا کن!" آن وقت، کتش را برداشت، سری برای بهروز تکان داد،  و به آرامی از در بیرون رفت.

         وقتی در با صدای بلند به هم خورد و بسته شد، بهروز به روی سکو رفت، نشست، به دیوار تکیه داد  و زانوانش را در بغل گرفت. چند لحظه ای سرش را فکورانه بالا و پائین برد و بعد در حالی که چشمانش را بسته بود از خود پرسید:" بالاخره...بود....یا نبود؟" کمی  فکر کرد و بعد به خود گفت: "اگه اون...جاسوس بوده باشه...حالا یه چیزایی برای گفتن به رده بالایی های خودش داره. داستان اون صندوق پستی رو ممکنه از خودش در آورده باشه  که  اعتماد منو جلب کنه. اما در عوض، یه داستان خیلی قلاٌبی تر از من شنیده! قصۀ مسخرۀ سفر من به عراق! کشوری که پام به   نزدیکی مرزش هم نرسیده!"

نفس عمیقی کشید و در حالی که به  در سلول چشم دوخته بود در دل گفت: " اگه محمود...داستانی رو که من امروز ساختم برای بازجوا تعریف کنه،....یا  دوباره  اونو پیش من می فرستن که  اطلاعات بیشتری ازم در بیاره...و یا این که منو  به اتاق شکنجه شون می برن تا...چیزای دیگه ای  از دهنم بیرون بکشن!"

از سکو پائین آمد و مشغول قدم زدن شد، و تا زمانی که وقت خوابیدن رسید به این کار ادامه داد. آن وقت به آرامی به خود گفت:" امشب دیگه گذشت! اما فردا حتماً به سراغم میان، و  دورۀ دیگه برای تحمل درد فرو رفتن دندونای  اژدها  بر تنم آغاز می شه."

                                           *****

اما روز بعد، به دنبالش نیامدند. روزبعد از آن هم ...خبری نشد و روزهای  بعد! هر روز از صبح تا شب در سلول راه می رفت و سراپا گوش بود تا صدای پای شکنجه گرانی را که برای به صلٌابه کشیدنش می آمدند بشنود. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. چه مدت گذشت،درست نمی دانست. یکی از آن روزهای بعد، در حالی که هنوز در سلولش از این سو به آن سو می رفت و باز می گشت به ناگهان در کنار دیوار ایستاد. تعداد خط هایی که برای شمارش روزها به دیوار کشیده بود حالا بسیار زیاد شده بود. سری تکان داد و زیر لب گفت: " بیست و هشت!  بیست و هشت...روزه که محمود رفته!" و بعد با صدایی نسبتاً بلند گفت: " اگه می خواستن منو ببرن...تا به حال به دنبالم اومده بودن! اما اگه نخوان این کار رو بکنن... معنیش...چیه؟ بالاخره محمود جاسوس اونا بوده...یا نبوده؟ اگه بوده که...باید به بهانه ای به سلول من برمی گشت...تا اطلاعات بیشتری ازم کسب کنه... و اگه نبوده، باید به دنبالم می فرستادن   که  برای ادامۀ بازجوئی ببرنم!  اما  اگه هیچ کدوم نبوده...پس چی بوده؟"

بعد در حالی به آرامی به راه می افتاد و شروع به شمارش قدمهایش می کرد، در دل گفت:"کاش یه کسی پیدا می شد و  برام توضیح می داد که ......این  دیگه چه مفهومی داره!"

     


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 307


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - ۲۱ نوامبر ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ مرد مسلسل بر دوش  هرمز داورپناه

+ مرد مرموز  هرمز داورپناه

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995