Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


43- فرشته

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[17 Feb 2017]   [ هرمز داورپناه]



     شاید یکی از دلایکی که بهروز و بابک از ابتدا علاقه ای به کشتن فرشته، دختر همسایه شان آقای مصلحی، نداشتند، اسم او بود. درست است که بعد از  آشنایی با او  فهمیدند  که او دختری بسیار مهربان، و به قول مادر " معاشرتی" است، و "حتی والیبال  و فوتبال هم بلد است"،  و در نتیجه افرادی انقلابی مثل آن ها، حتی در سن دوازده سیزده سالگی هم       نمی توانند خودشان را قانع کنند که چنین فردی را بکشند، اما اصل قضیه برای آن دو نفر، مخصوصآ برای بابک، که فرشته را خائن می دانست، همین نام  او بود. از زمانی که آن ها خود را به یاد می آورند، بهروز و بابک معتقد بودند که در خانه شان یک فرشته دارند. این فرشته، مادرشان  بود که به اعتقاد آن ها از آسمان نازل شده بود و با همۀ موجودات زندۀ روی زمین فرق داشت. آن ها برای مطمئن شدن از این امر حتی چندین بار  کشیک کشیدند تا ببینند که آیا او هم مثل خود آن ها صبح ها به دستشویی    می رود یا نه، و چون نرفت، دیگر مطمئن شدند  که او "یک  فرشته است!" بنا بر این هر فرشته ای حتی اگر "فرشته" فقط نام او بود و وجه مشترک دیگری با مادر نداشت برایشان قابل احترام و یا لا اقل غیر قابل کشتن بود!

          فرشتۀ آن ها  همیشه خون سرد و آرام بود و حتی در مواقعی که بچه ها شیطنتی کرده بودند که  مقررات خانه، یا توصیه های خودش، یا دستورات پدر، یا همۀ این ها را زیر پا گذاشته بود از آن ها دفاع می کرد و با مهربانی از آن ها  می خواست که  دیگر آن کار را تکرار نکنند. این صمیمیت  همیشگی تنها برای بهروز و بابک و گلریز هم نبود و  شامل سایر موجود ات زندۀ اطراف و اکناف نظیر فاطمه، ابراهیم، شهربانو، گداهای خیابان،گل ها، پرنده ها، گربه های سارق، و سگ های ولگرد هم  می شد.

                     

       وقتی تابستان آن سال به پایان رسید، "فرشتۀ خانواده" که نتوانسته بود به کمک کار سیسمونی دوزی اش تمام هزینه های  خانه را تأمین کند، دست به کار جدیدی زد  و معلم مدرسه شد. شغل جدید او تا حدودی حاصل همان آلبالو پلوی سوسک داری بود که او در حدود یک سال پیش از آن به آقای اعتمادی داده بود. حالا با روی کار آمدن مجدد دکتر مصدق، آقای اعتمادی که خود و حزبش از طرفداران و حامیان نخست وزیر بودند و دوستان زیادی در تشکیلات این دولت داشت، وقتی مادر  از او تقاضای کمک کرد قدم پیش گذاشت و  در ظرف مدت کوتاهی  مادر را به عنوان معلم ریاضی دبیرستان "نمونۀ آمریکایی" که در آستانۀ تأسیس بود استخدام کرد. به این ترتیب مادر که عاشق علم  پزشکی بود و با تلاش بسیار و گرفتن نمرات عالی در درس های دبیرستانی، خود را برای آموزش پزشکی آماده کرده بود، به علت مخالفت پدرش با ادامۀ تحصیل او، و شوهر دادن  اجباریش در سن هفده سالگی، حالا با داشتن سه فرزند، معلم مدرسه شد.

      پدر البته کاملاً   با کار کردن مادر در خارج خانه مخالف بود و  بعد از تلفن آقای اعتمادی در مورد استخدام او، اولین حرفی که زد  این بود که "راه این مدرسه خیلی دوره" و این که   "در زمستون، با برف و سرما نمی شه هر روز به تهران رفت و برگشت."

مادر در جواب توضیح داد که از میدان تجریش تا نزدیکی های مدرسه را می توان   با ماشین های کرایه رفت و از آن جا هم "دیگه راهی نیست! نیم ساعت پیاده رویه که اون هم ورزشه و برای سلامتی مزاج  خوبه!"

 پدر بعد از مکثی طولانی دوباره اعلام کرد:"ماهی صد و پنجاه تومن که به درد نمی خوره! پول کفش و کلاهی  که پاره می کنی هم نمی شه!"

مادر لبخندی زد و به بهروز که در کنارش نشسته بود و در دفتر نقاشی سال قبلش عکس        می کشید نگاه کرد و بعد گفت: "من که کلاه سرم نمی ذارم. تعمیر کفش هم زیاد گرون در نمیاد! به علاوه، صدو پنجاه تومن... هرچی نشه، قاتق نونمون که می شه!"

پدر گفت: " خب یه خورده کمتر بخورین! من حالا دارم ماهی سیصد و بیست تومن از دولت پول می گیرم!"

مادر دستی به سر بهروز کشید، خندید و  به آرامی گفت: " اگه حقوق جنابعالی یه ماه به دست ما برسه.... اون وقت می تونیم باهاش همۀ اجاره خونۀ اون ماهو بدیم، و برای سیر کردن شیکممون هم مقداری ... باد هوا نوش جون کنیم!"

بابک که کنار پنجره ایستاده بود ناگهان برگشت و چپ چپ به مادر نگاه کرد: "با باد هوا که شیکم آدم سیر نمی شه! مگه ما لاستیکِ اتوموبیلیم!؟"

مادر غش غش خندید و بعد از این که خنده اش تمام شد رو به او  گفت: "شمام نگران نباشین حضرت آقا! تا به حال که  به قدر کافی  سیسمونی بوده که بخورین! از این به بعد هم بالاخره یه چیزهایی وارد معده تون می شه. نگران خالی موندن شیکمتون  نباشین!"

پدر کمی به این سو و آن سو نگاه کرد و از جا بلند شد و ایستاد:" پس پول کشتکار چی       می شه؟... اون الاغ  قراره ماهی صد و پنجاه تومن به ما بده!"

مادر لبخند زد:" گدا به گدا رحمت به خدا! اون بیجاره آه نداره که با ناله سودا کنه. اون وضعش از مام بد تره. کل حقوقش به ماهی دویست تومن هم نمی رسه!"

بابک گفت: " پس گُه خورده خونۀ صد و پنجاه تومنی اجاره کرده!"

مادر سرش را تکان داد و باز لبخند زد: " اتفاقاً خانوم کشتکار هم ...همینو می گه!"

پدر که مشغول قدم زدن در اتاق بود ناگهان ایستاد:" پس سیسمونی دوختنت چی می شه؟ مگه دیگه مشتری نداری؟"

مادر گفت:"چرا دارم، اما دیگه تکافوی خرجمونو نمی ده." و بعد از مکثی اضافه کرد:"ایشالا به زودی خانوم کشتکار این کار رو خوب یاد می گیره و جنساشو به مشتریامون می فروشه ....اون وقت اجارۀ عقب مونده شونو به ما می دن و مام می تونیم یه خورده بیشتر بخوریم!"  و به بابک نگاه کرد.

گلریز گفت:" مامان داره به ننۀ  سالومه چیز دوختن یاد می ده...اون  خیاطیش خوب شده. یه پیرهن قرمز هم واسۀ عروسک من دوخته!"

مادر خندید و رو به گلریز گفت:" چطور مامان شما مامانه اما مامان سالومه ...ننه س، خانوم خانوما!؟"

گلریز نگاهی به مادر کرد و گفت :" آخه...خواهرش ...به مامانش می گه   ننه!"

بابک گفت: " اون دختر بیچاره چشاش بابا غوریه! از کجا بدونه کسی که باهاش حرف      می زنه مامانه ...یا ننه!"

مادر خندید. 

پدر کمی زیر لب غرغر کرد و بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با عصبانیت گفت: "این پسره... اصلاً به درد نمی خوره!" و به سرعت از اتاق بیرون رفت.

بابک گفت: " ابراهیم به اون خوبی رو بیرون کرده... رفته یه خَر آورده!"

بهروز گفت: " اون که خر نیست! فقط فارسیش یه خورده لهجه داره. مثه دوست من بهمن دیجه!" و خندید.

مادر گفت: " اتفاقاً کارشم خیلی بهتر از ابراهیمه!"

بابک که از دفاع کردن مادر از کار پدر خوشش نیامده بود از جایش بلند شد و ناگهان مداد را از دست بهروز بیرون آورد و خطی بر روی نقاشی او  کشید و پا به فرار گذاشت. بهروز هم به دنبالش رفت.

       بعد از آن روز، بحث در مورد کارکردن مادر، لا اقل در حضور بچه ها، دیگر تکرار نشد. پدر فقط گاهی غرغر می کرد که "همۀ این کارا" زیر سر مادر بزرگ است، و او مادر را تحریک کرده  که به بهانۀ  کار کردن، به تهران برود تا بیشتر یکدیگر را ببینند.اما مادر به حرف های او توجهی نکرد، به آقای اعتمادی جواب مثبت داد  و چند روز بعد از آن اعلام داشت که نه تنها کار را گرفته بلکه نام بهروز را هم در مدرسۀ نمونۀ آمریکایی نوشته است و بهروز هم باید هر روز همراه با او به تهران برود!

       مدرسۀ "نمونۀ آمریکایی"  البته به جز رییس آن، آقای نخجوان، که در آمریکا تحصیل کرده بود و با تعدادی آمریکایی آشنایی داشت، و یکی دو  برنامه آموزشی جدید، ارتباط دیگری با آمریکا نداشت.  آقای "نخجوان"، مرد جوان، بلند قد، و سفید رویی بود که سبیلی "دوگلاسی"، شبیه سبیل یک هنرپیشۀ آمریکایی،  گذاشته بود و به شکلی راه می رفت که بیننده  را به یاد گاوچران های فیلم های "کابویی" می انداخت. اما به جز قیافه و حرکات رییس دبیرستان، و آن یکی دو برنامۀ درسی متفاوت، این مدرسه تفاوت چندانی با سایر مدارس ایران نداشت. ظاهراً دولت آمریکا برای تأسیس این دبیرستان کمک مالی مختصری به وزارت فرهنگ  ایران داده و طرح هایی هم برای برنامۀ آموزشی آن ارائه کرده بود و مدرسه به همین دلیل  نام "نمونه آمریکایی" را به یدک کشیده بود.

        دبیرستان نمونه  در ساختمانی نسبتاً نوساز با حیاطی وسیع، در بخش مرکزی شهر تهران قرار گفته بود، به طوری که وقتی مادر و بهروز در تهران از اتومبیل های کرایه  پیاده می شدند مجبور بودند  نیم ساعت یا کمی بیشتر پیاده بروند تا به آن محل برسند.

        از آن جا که این دبیرستان به صورت آزمایشی تشکیل شده بود تنها دو کلاس "هفتم و هشتم" را داشت. تفاوت اصلی برنامۀ درسی آن با سایر مدارس ایران هم  داشتن یک درس اضافی به نام "واحد تجربی" بود که در آن هر کدام  از دانش آموزان موضوعی را که دوست داشت یاد بگیرد انتخاب می کرد. معلمِ این درس تنها وظیفۀ مدیریت کار تحقیقاتی شاگردان را برعهده داشت. دانش آموزان بعد از انتخاب موضوعی که می خواستند در موردش تحقیق کنند، از کتابخانۀ مدرسه کتاب هایی می گرفتند و همراه با دیگر کسانی که همان رشته را انتخاب کرده بودند، زیر نظر معلم به تحقیق و بررسی می پرداختند، و در انتها، حاصل کار خود را به صورت گزارشی تقدیم معلم و  کلاس می کردند و نمره  می گرفتند. "واحد تجربی" به زودی محبوب ترین درس مدرسه شد و به جز  یکی دو نفر از دانش آموزان که علاقه ای به تحقیق نداشتند بقیه با شور و شوق به مطالعۀ کتاب هایی که از کتابخانه قرض گرفته بودند و تهیه گزارش در مورد مطالبی که دوست داشتند یاد بگیرند پرداختند. 

         

      درسی که بهروز به عنوان "واحد تجربی" خود انتخاب کرد " ستاره شناسی" بود. او از آن زمان که در سه راه جعفر آباد، تابستان ها بر روی پشت بام می خوابیدند و شب ها نظاره گر آسمانی غرق در ستاره های درخشان بودند، عاشق این ستاره ها شده بود و هر شب تا وقتی به خواب می رفت به تماشا و شمارش آن ها می پرداخت. حالا فرصت گرانبهایی پیدا کرده  بود تا با استفاده از کتابخانۀ مدرسه و درس "واحد تجربی"، در بارۀ این ساکنین آسمان ها  چیزهای زیادی یاد بگیرد. به زودی خانۀ شان پر از کتاب های مربوط به ستاره شناسی شد و مطالب آن ها چنان سر او را گرم کردند که دیگر توجهی به آنچه که در اطرافش      می گذشت  نداشت.

      پدر البته از این که بهروز و مادر می باید شش روز هفته را در تهران بگذرانند بسیار ناراضی بود و به دنبال  بهانه ای می گشت تا به سفرهای  آن ها خاتمه دهد.  او هر شب   به ارائه گزارش هایش در مورد اوضاع کشور می پرداخت و همۀ افراد خانواده  را خواهی نخواهی در جریان آنچه که در اطرافشان می گذشت  و خطراتی که متوجه شان بود قرار می داد. و بالاخره تنها یک ماه از آغاز دبیرستانِ بهروز نگذشته بود که او اعلام کرد ادامۀ رفت و آمد آن ها به تهران غیر ممکن شده است و آن ها می باید هر چه زودتر این  برنامه را متوقف کنند. دلیل او  این بود که  دکتر مصدق پیشنهادات چرچیل و ترومن، نخست وزیر انگلیس و رئیس جمهوری آمریکا را در ارتباط با نفت  رد کرده و حاضر به مصالحه نشده بود. علاوه بر این، در گزارشی که نخست وزیر در رادیو ارائه داد، و پدر با کمال دقت آن را برای افراد خانواده تشریح کرد، گفته بود که به زودی با انگلیس قطع رابطه خواهد کرد.

 بهروز که غرق در تخیلات خودش در مورد سیارات و صور فلکی بود علاقۀ چندانی به شنیدن حرف های پدر  در مورد رویداد های روی کرۀ زمین نداشت. اما بابک که سخنان   پدر را وسیله ای برای منصرف کردن بهروز از سفر روزانه به تهران و سیاحت شبانه به فضا می دید، مرتباً حرف های پدر را تکرار می کرد و اصرار داشت که او و مادر از رفتن به تهران دست بردارند.

       بالاخره یک روز صبح وقتی مادر و بهروز  برای رفتن به تهران آماده می شدند، پدر و بابک راه آن ها  را بستند.

مادر با تعجب نگاهی به آن ها انداخت و گفت: " چیه؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟"

بابک گفت: " نمی شه برین! خیلی خطرناکه!"

پدر هم سرش را تکان داد و در تأیید حرف بابک  گفت: " راس می گه. دیروز توی شهر بلوا شده. مردم به سفارت انگلیس حمله کردن سردر اون رو هم کندن. می گن دارن همۀ انگلیسا رو از ایران بیرون می کنن!"

مادر با خونسردی گفت: " خب این که خبر بدی نیست! مگه شما ها همینو نمی خواستین؟"

پدر گفت:" آره، درسته، اما انگلیسا توی این شهر خیلی آدم دارن. همین مجلس سنا کاملاً  دست انگلیساس. اونا با مصدق مخالفت کردن، و... داره یه آشوب حسابی توی مملکت به راه میفته!"

مادر سرش را فیلسوفانه تکان داد و گفت: " آره، می دونم. اینا رو دیروزم بهم گفتی. اما  اگه من نرم، کارمو از دست می دم و...." چند لحظه مکث کرد و بعد در حالی که به بابک نگاه می کرد ادامه داد: " اون وقت از ماه دیگه فقط باید باد هوا بخوریم."

بابک بی اختیار گفت: " خب، بخوریم! مگه چی می شه!"

بهروز  گفت: " اون وقت همه مثه لاستیک اتوموبیل باد می شیم و ممکن هم هست که بترکیم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"اگه تو می خوای بترکی ... بترک. اما من.... حتماً باید گزارشی رو که راجع به منظومۀ شمسی نوشتم، امروز به آقای پور فتحی نشون بدم."

پدر که مردد شده بود رو به مادر گفت: "حالا...نمی شه....چند روز مرخصی بگیری... تا سر و صداها بخوابه؟"

مادر در حالی که کفش هایش را می پوشید گفت:"نمی دونم. شاید بشه. امروز از آقای نخجوان سؤال می کنم." و بعد لباس های بهروز را مرتب کرد و از در اتاق بیرون رفتند.

       حالا هوا داشت سرد می شد. مادر کلاهی پشمی را که خودش بافته بود روی سر بهروز  کشید که بهروز فوراً از سرش برداشت و  و در جیبش فرو کرد. آن ها  مجبور بودند  یک ربع ساعت یا بیشتر پیاده بروند تا به میدان تجریش و ماشین های کرایه برسند و مادر نگران سرما خوردن بهروز بود اما بهروز که  از کلاه پشمی بدش می آمد ترجیح می داد سرما بخورد تا کلاه پشمی به سر کند!

      وقتی به ایستگاه کرایه ها رسیدند یک اتوموبیل کرایه با بدنۀ چوبی منتظربود..اکثر ماشین های کرایه این خط بدنه های چوبی رنگین داشتند که بی شباهت به کالسکه های قدیمی نبود. ظاهراً بر روی شاسی اتوموبیل های قدیمی، تیرهای آهنی باریکی جوش داده  بودند و  فواصل تیرها را با  ورقه های رنگارنگ چوبی پر کرده بودند.  این تیرهای آهنی که بسته به طول خودرو در چند ردیف  به موازت هم قرار می گرفتند لبه های تیزی داشتند به طوری که اگر کسی در موقع ورود یا خروج از خودرو حواسش را جمع نمی کرد ممکن بود در اثر برخورد سرش به لبۀ تیز یکی از آن ها  مجروح شود. فردی که به عنوان" شاگرد شوفر" بر روی یک چهار پایه در کنار در خودرو می نشست، و مأمور  گرفتن پول کرایۀ مسافر ها بود، این نکته را به هر کس که می خواست سوار شود یاد آوری می کرد ویک : " سرتو بپٌا"  به هر کدام می گفت.

        تعداد ماشین های این خط بسیار کم بود و هر وقت یکی حرکت می کرد مسافران باقی مانده مجبور بودند که نیم ساعت یا بیشتر منتظر بمانند تا خودرو بعدی از راه برسد. البته   به طور معمول وقتی مادر و بهروز "صبح اولِ وقت" به ایستگاه می آمدند دو یا سه ماشین کرایه کنار هم در ایستگاه ایستاده بودند و صدای فریاد شاگرد شوفر ها  که به دنبال مسافر می گشتند از همه سو به هوا می رفت. آن روز ولی آن ها  دیر تر از معمول به ایستگاه رسیده بودند و وقتی به آن  نزدیک شدند  تنها یک اتوموبیل در آن جا بود. ولی  مادر به عوض این که برای سوار شدن به آن عجله کند  به نا گهان قدم هایش را کند کرد  و ایستاد و به بهروز  گفت که صبر کند  تا او بند کفش هایش را  محکمتر ببندد. بهروز  که نگران  پر شدن ماشین کرایه بود اعلام کرد که بند کفشش به قدر کافی محکم هست و نیازی به این کار نیست. اما مادر گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و به جای جواب، جلوی او به زمین نشست و چند بار بند کفش های بهروز را باز کرد و محکم تر بست، و آن قدر طولش داد که اتوموبیل کرایه به راه افتاد. آن وقت دست بهروز را گرفت و با عجله به محل ایستگاه دوید و به انتظار کرایه بعدی ایستاد. 

      خوشبختانه بیست دقیقه  بعد کرایۀ دیگری از راه رسید و آن ها  که سر صف بودند اول از همه سوار شدند و در صندلی عقب خودرو که محل مورد علاقۀ مادر بود نشستند.  اما بهروز که از کار مادر  سر درنیاورده  و نگران به موقع نرسیدن به کلاس بود مرتباً غرغر می کرد وتقصیر دیر شدن کلاسش را به گردن او می انداخت. مادر هر بار  لبخندی زد و در جواب او چیزی نگفت.اما  وقتی به نیمه های راه تهران رسیدند و غرغر کردن بهروز هنوز ادامه داشت، مادر سرش را به طرف او برد، صورتش را بوسید و در گوشش گفت:  "وقتی رسیدیم، علتشو بهت می گم." اما بهروز آن قدر به فکر زودتر رسیدن  به کلاس و  صحبت در مورد گزارشش بود که وقتی به "شهر" رسیدند موضوع را به کلی فراموش کرده بود.                 در هنگام بازگشت به خانه، به گروه هایی از تظاهر کنندگان برخورد کردند که هر کدام شعار زنده باد برای فردی و مرگ بر فرد دیگری را می دادند و در این جا و آن جا  با هم دست به یقه شده بودند و یکدیگر را به شدت کتک می زدند. مادر در حالی که دستش را به دور بهروز  حلقه کرده و سرش را بالای سر او گرفته بود، با حد اکثر سرعت ممکن  از وسط میدان  جنگ عبورکرد و خود را به اتوموبیل های کرایه رساند.

     در میدان تجریش هم اوضاع درهم و برهم و بحرانی به نظر می آمد. وقتی به کوچۀ خودشان  رسیدند، پدر و بابک و گلریز بیرون  در باغ ایستاده بودند. در این جا و آن جای کوچه هم گروه هایی از همسایه ها دور هم جمع شده  و با صدای بلند در مورد وقایع آن روز با هم بحث می کردند. جلو در منزل آقای مصلحی اما تنها یک نفر بود که با جوانی که در سوی دیگر کوچه به دیوارتکیه داده بود حرف می زد. مادر به طرف او اشاره کرد و  با خنده گفت: " تو که اونو  می شناسی! همون فرشته ایه که می خواستین بکشین!"

بهروز  نگاهی به او و بعد به فرشته انداخت و لبخند زد. فرشته تا آن ها  را دید و به طرف شان دوید. صورتش شاد و خندان بود. بعد از رو بوسی با مادر گفت: "خبرا رو شنیدین؟"

مادر با خونسردی گفت: " نه. خبری شده؟"

فرشته گفت:" سفارت انگلیسو می گم.لابد شنیدین دیگهً؟"

مادر با خونسردی گفت: "چیز زیادی  نمی دونیم. اگه دوست داری، برامون بگو! چی شده؟"

فرشته به مدت چند دقیقه با شور و اشتیاق داستان رفتن جوانان به سفارت انگلیس و کندن آرم امپراطوری انگلیس و بسته شدن "سفارتخانۀ استعمارگران" را با جزئیات شرح داد. مادر بار دیگر او را بوسید و یک "موفق باشید" به او گفت و به راه افتادند.

       پدر و گلریز حالا به داخل رفته بودند اما بابک هنوز کنار در ایستاده  بود. تا آن ها  را دید گفت: " خیلی دیر کردین! کجا رفته بودین؟ ما فکر کردیم کشته شدین!"

بهروز گفت: "رفته بودیم سفارت انگلیس... که آرمشو بکنَیم! هنوزم کشته نشدیم!"

مادر خندید و دستی به سر بهروز کشید و گفت:"خیابونا خیلی شلوغه. همه جا جنگ و جداله!"

بابک گفت: " من که به شما گفتم به اون مدرسه کوفتی نرین! دبیرستان شاهپور تجریش به این خوبی ... اون وقت شما باید این همه راه برین وسط میدون جنگ...به خاطر مدرسۀ نمونۀ... یانکی ها!" بعد سینه اش را صاف کرد و داد زد: " یانکی گو هوم!"

مادر چپ چپ نگاهی به بابک انداخت و گفت" باریکلٌا! حالا دیگه شعار توده ایا رو می دی! چشمم روشن!"

بهروز گفت:" خب بد نیست که! لابد اونم توده ای شده دیگه! مگه چیه!؟"

بابک داد زد:"غلط کردی! من توده ای نشدم!" بعد سری تکان داد و با صدای بلند گفت: "یانکی... نرو هوم!" و زبانش را برای بهروز بیرون آورد.

  پدر حالا کنار استخر ایستاده بود و به ابوذر دستوراتی می داد. ظاهراً باز نوبت آب آن ها بود. مادر جلو رفت و گلریز را که به طرفش دویده بود بغل کرد و بوسید.

بابک رو به بهروز گفت: "چطوری رفتین شهر؟ می گن اصلاً ماشین کرایه نیست!"

بهروز گفت: "چرا هست. اما صبحی تنها یکی بود که.... نمی دونم چرا مامان به جای این که  عجله کنه انقده بند کفش منو باز کرد و بست  تا اونم رفت و یه عالم معطل شدیم."

بابک در حالی که گل سرخی  را از بوته اش می کند و پرپر می کرد گفت: " لابد باز کفگیرش به ته دیگ خورده."

بهروز گفت: "  خب کفگیر اون چه ربطی به بند کفش من داره؟ من که نخواستم واسم بند کفش  بخرهً!"

بابک چپ چپ نگاهی به او  انداخت و گفت: "صحبت بند کفش نیست که پسر! صحبت کرایۀ ماشینه. اون به زحمت پول کرایه تونو جور می کنه!"

بهروز که هنوز از حرف او سر در نیاورده بود گفت:"مگه...کرایۀ ماشینا ... با هم فرق    می کنن؟ خب برای ماشین بعدی هم باید همون قدر پول می داد دیگه!"

بابک سری تکان داد و گفت: " این بسته به اینه که آدم کجای ماشین نشسته باشه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" لابد توی ماشین دوم... رفتین ته ماشین نشستین ،نه؟"

بهروز با گیجی گفت: " آره!"

بابک گفت: " خب همین بوده دیگه! حتماً وقتی شما رسیدین به ایستگاه... مامان یه آدم آشنا دیده که رفته ته ماشین تمرگیده! اون وقت حساب کرده که اگه بره جلو بشینه باید پول کرایه اون حرومزاده رو که عقب نشسته حساب کنه. و چون پولشو نداشته تصمیم گرفته که ... به جای این که روشو سفت کنه و بره توی ماشین .... بند کفش تو رو سفت  کنه که... نره توی ماشین!"

بهروز که از حرف او سر در نیاورده بود  مدتی به صورت بابک خیره نگاه  کرد و بابک که  گیجی بهروز را دید لبخندی زد و توضیح داد: "اگه وقتی آدم سوار یه ماشین کرایه می شه، یه  آشنا عقب اتوموبیل  نشسته باشه، وقتی شاگرد شوفر می خواد پول بگیره، اونی که جلو نشسته باید پول کسی رو که عقب نشسته  حساب کنه.  اگه نکنه  آبروش می ره!"

بهروز گفت: " یعنی مامان.... هیچ پول اضافی نداشته که... آبروش نره؟"

بابک گفت: " اگه داشت که بیخودی بند کفش تو رو شل و سفت نمی کرد! محکم می رفت جلو ماشین کرایه می نشست و پول اون آشنایی رو هم که عقب نشسته بود حساب می کرد و... اگه بند های کفش تو هم باز می موند ... به جهنم!!" و یک پس گردنی به بهروز زد و فرار کرد.

بهروز که از بی پولی مادر ناراحت شده بود و حوصله شوخی کردن و دویدن نداشت به دنبال او نرفت. چندل لحظه بعد بابک  برگشت و با دلسوزی  گفت: " ناراحت نشو بابا! ابراهیم می گفت مامان همیشه بی پوله!  ما دایماً از مغازه های محلٌه نسیه می گیریم و  همۀ دکوندارای اطراف ازمون طلبکارن. واسۀ همین هم ، اول ماه که می شه باید هرچی پول داریم دو دستی تقدیم کاسبا کنیم   و باز  بشیم کون لخت... و  تا آخر برج نسیه بگیریم!"

و وقتی اخم های  بهروز را دید گفت:" فکرشو نکن پسر! قراره تا چن وقت دیگه خودمون یه کارایی بکنیم و حسابی پولدار بشیم!" و بعد سنگ هایی را که در دست داشت نشان بهروز داد و گفت: " حالا بیا  بریم یه خورده یه  قل دو قل کنیم حالمون جا بیاد! گور پدر دنیا!"

بهروز در حالی که به فکر فرو رفته بود کیف و کتابش را در ایوان خانه گذاشت و به همراه بابک رفت.

      روز های بعد از آن، بهروز  با دقت مواظب رفتار مادر در هنگام سوار شدن به اتوموبیل های کرایه بود، و چند بار  سرخ شدن او را  در هنگام پرداختن پول به شاگرد شوفر دید و متوجه شد که او هر بار در موقع پیاده شدن از ماشین با  فرد آشنایی که در عقب خودرو نشسته بود سلام و عیلک و وانمود کرد که متوجه حضور او در آن خودرو نشده است؛ و شکی برایش باقی نماند  که حق با بابک بوده و مادر هیچ وقت پولی بیش از کرایه ماشین آن روز در کیفش ندارد.

       چند هفته بعد برف سنگینی بارید به طوری که خیابان های شهر و جاده شمیران مسدود شد و مدرسه ها را تعطیل کردند. حالا بهروز و بابک و گلریز و دوستانشان دایماً مشغول برف بازی و درست کردن آدم برفی بودند و دیگر کسی در فکر نداشتن پول برای پرداختن کرایه آشنایانی که در عقب ماشین های کرایه سوار می شدند نبود. اما وقتی برف بند آمد و جاده ها قابل رفت و آمد شدند بچه ها باز به فکر بی پولی مادر افتادند.

         روزی که  آفتاب شد جمعه بود و به تدریج همۀ همسایه ها سرگرم  پارو کردن برف پشت بام ها  و باز کردن راه، برای عبور و مرور روز بعد شدند. بهروز  و بابک هم بعد از یک ساعت که با بیلچه هایشان به ابوذر کمک کردند  به کنار استخر رفتند و به  پرتاب کردن سنگ و آجر به طرف آن و شکستن یخ های روی  آب مشغول شدند. آن وقت بابک ناگهان سری تکان داد و گفت: " فهمیدم باید چیکار کنیم!"

بهروز گفت: " چیچی؟ چیچی  رو باید چیکار کنیم؟"

بابک گفت: " همون دیگه! همون پول کرایۀ ماشین های تهرونو!"

بهروز گفت: " مگه... کاریش هم می شه کرد؟"

بابک گفت: " خب، آره دیگه! خیلی کاراش می شه کرد!" و بعد از مکثی ادامه داد: " مثلاً می شه پول در آورد و به مامان داد که کرایۀ آشناهاشو حساب کنه!"

بهروز چپ چپ نگاهی به بابک انداخت و گفت: "مثه اون دفه ها که ... میز صندی ساختیم؟ یا نمایشنامه اجرا کردیم؟" و چون سکوت بابک را دید اضافه کرد:" اون دفه ها که فقط پول آجیل و آب نبات قیچی بچه ها ازش در اومد!"

بابک سری تکان داد و گفت:" نه بابا! این دفه دیگه لازم نیست کاری بکنیم! پولش داره از آسمون میاد!" و بعد از مکثی اضافه کرد:"به همین.. برفا و یخای این جا... نیگا کن! اینا توی تابستون، کلٌی  ارزش دارن! مردم یه خروار پول بالاشون می دن و می ذارنشون توی یخدون یا توی سرداباشون که سبزیا و میوه هاشون  رو نیگر دارن."

بهروز گفت: " آره می دونم. منم اون یخچال نزدیک سه راه جعفرآباد رو دیدَم...اما...ما که یخچال نداریم که اینا رو توش نیگر داریم!"

بابک گفت:" خب، درست می کنیم! همین جا توی باغ! تنها کاری که باید بکنیم اینه که زمینو یه خورده بکنیم بریم پایین..."

بهروز گفت:" مگه می شه!؟ اون یخچال نزدیک سه راه جعفرآباد سی چهل متر عمق داره! چطوری می تونیم همچی چیزی درست کنیم!؟"

بابک فیلسوفانه سرش را تکان داد: " کار خیلی زیادی نداره. من حسابشو کردم. ما ده دوازده تا دوست داریم. اونا رو میاریم سر کار. اگه هر کدومشون روزی یه متر هم بکنن می شه روزی ده دوازده متر . سه روزه کار تموم می شه!"

بهروز گفت:"آخه ما که نمی خوایم چاه بکنیم! یخچال ها یه  گودی خیلی بزرگ دارن که  هم طول و عرض زیاد داره و هم عمق زیاد. مثه یه استخر خیلی بزرگ و خیلی عمیق میمونن!"

بابک گفت:" خب... می تونیم تعداد بچه ها رو زیاد کنیم .... یا چند روز بیشترکار کنیم...تا حاضر بشه. اون وقت هر چی برف و یخ توی باغ هست می ریزیم وسطش و یه یخچال حسابی درست  می کنیم!"

بهروز با تردید گفت:" می گی کجا این کار رو بکنیم؟ توی باغ؟ اگه پدر ببینه ... همون روز اول همۀ بچه ها رو با کتک از خونه بیرون می ندازه!"

بابک گفت: " پشت خونۀ سالومه اینا درست می کنیم. هم از چشم پدر دوره... و هم این که پدر هیچ وقت اون طرف نمی ره... که اونو ببینه!"   و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " تازه آقای کشتکار هم می تونه بهمون کمک کنه .اون از مام  کون لخت تره. اگه یه پولی بهش بدیم حتما مواظب می شه که پدر نفهمه. حتی ممکنه بیاد واسمون بیل هم بزنه!"

بهروز با تردید گفت:" حالا ...گیرَم که یخچال درست شد.... چطوری باید یخا روبفروشیم؟ پدر که نمی ذاره کسی بیاد توی باغ؟"

بابک گفت:" خب، به ابوذر می گیم هر روز دویست سیصد کیلوشو ببره توی بازار تجریش بفروشه!"

بهروز سرش را تکان داد و گفت: " نه، نمی شه! یخا تا اونجا آب می شن. تازه، پدر هم خیلی زود می فهمه و ابوذر رو با یه تیپا از خونه میندازه بیرون!"

بابک که داشت حوصله اش سر می رفت با عصبانیت گفت:"پدر خیلی غلط..." اما حرفش را ناتمام  گذاشت  و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:" می تونیم موضوع رو به مامان بگیم. اون خوب بلده چه جوری دهن پدر رو ببنده. یه خنده می کنه و  یه "مجبور می شیم  باد هوا بخوریم" بهش می گه  و بعدش هم ... ما  یخا مونو می فروشیم!"

بهروز سری تکان داد و گفت:"نه! فکر نمی کنم که مامان هم موافقت کنه. اون حتماً می گه باغ مال مردمه و ....ما حق نداریم کف اونو سی چهل متر بکنیم بریم پایین که یخچال درست کنیم."

 بابک مدتی سکوت کرد و بعد گفت:" خب، اگه مامان هم اجازه نده...اون وقت یه کار دیگه می کنیم. مثلا...آب می فروشیم!"

بهروز گفت: " کی آب می خره بابا! هر کی تشنش بشه یه مشت برف از زمین ور می داره می تپونه توی حلقومش  دیگه."

بابک گفت: " حالا رو نمی گم که خره! توی تابستون!"  و بعد توضیح داد: " هر مَشک آب، دویست سیصد تا لیوان آب توش هست. اون سقا ها می رن سر قنات مشکاشونو مفتی پر       می کنن، بعد هر لیوان آب رو ده شاهی یا یه قرون به کسانی  که میان میدون تجریش قدم بزنن می فروشن. خودم دیدم!"

بهروز گفت: " تو خیال می کنی مامان می ذاره ما هر روز یه مشک آب کولمون بگیریم و بریم میدون تجریش بفروشیم! همون روز اول..."مکثی کرد و ادامه داد: " تازه،وقتی هوا خیلی گرم باشه اون "آب شاهی" ها هم با گاری و بشکه های آبشون پیداشون می شه. انقده سقا زیاد می شه  که نمی ذارن ما حتی  یه لیوان آب بفروشیم!"

         

بابک نگاهی عصبانی به بهروز انداخت و بعد  گفت: "انقده بهانه نیار! اگه نمی خوای آب بفروشی، نفروش! اما  چطوری  می خوای پول کرایۀ آشناهای مامانو بدی!"

بهروز کمی فکر کرد . حالا نزدیک دو بعد ظهر بود و یکی از خروس های همسایه مشغول خواندن شده بود . بهروز بی اختیارگفت:" خب ... می تونیم ... خروس بفروشیم!"

بابک چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و سنگ بزرگی را که از کنار باغچه برداشته بود به وسط استخر پرت کرد  و بعد گفت: " منم صدای اون خروس بی مَحَلو شنیدم. جمعه  بعد از ظهر، توی این سرما، داره واسۀ خودش آواز می خونه. خنگِ خدا!"

بهروز گفت: " توی این باغ ...شاید بتونیم...مرغ و خروس نیگر داریم..."

بابک به سرعت  به طرف بهروز  چرخید و گفت:"آره! بدم نیست ها! اگه از بازار تجریش چند تا از اون جوجه ریزا بخریم، می تونیم بزرگشون کنیم و بفروشیم. کلٌی پول ازش در میاد!"

بهروز  که از شادی  او تشویق شده بود گفت: " تازه، می شه تخم مرغ هم خرید و گذاشت زیر مرغا، یه تخم مرغ یک قرونه! مرغ که بشه، سه چهار تومن می ارزه!"

بابک فیلسوفانه سرش را تکان داد و لبخند زد. کمی هر دو ساکت بودند و بعد بابک گفت:     "بیست تا تخم مرغ می کنه...دو تومن. اونوقت بیست تا مرغ ... می شه...."

بهروز گفت:"شصت تومن!"

بابک با خوشحالی گفت:"آره، خیلی خوبه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "می تونیم از گلریزم استفاده کنیم. اون حالا بزرگ شده. استخدامش می کنیم که وقتی ما خونه نیستیم به جوجه ها دونه بده. روزی یک قرون هم که بهش بدیم کلاهشو میندازه آسمون. می تونه توی راه مدرسه واسۀ خودش قاقا لی لی بخره!"

بحث تولیدی–تجارتی آن ها  در آن روز با داد و فریاد پدر که از سنگ انداختن آن ها به داخل استخر عصبانی شده بود به سرعت پایان گرفت.

        روز بعد از آن مدرسه ها باز  شد و  درگیری بهروز  با منظومۀ شمسی حواسش را از برنامۀ پرورش مرغ و خروس منحرف کرد. بابک هم که سرگرم نبرد های حزبی با اعضای سایر احزاب در  دبیرستان خودش بود ماجرا را به کلٌی از یاد برد.

        موضوع مورد بحث شب ها در خانۀ آن ها حالا صرفاً اوضاع سیاسی کشور بود که بنا بر گفته های پدر، روز به روز  خراب تر می شد. او یک شب   از تصویب شدن لایحۀ مصادرۀ اموال قوام خبر می داد و شب دیگر از تعطیل شدن دیوان عالی کشور و دادستانی ارتش، و شب بعد از اختلافات دکتر مصدق و آیت الله کاشانی رئیس مجلس، و سپس انتقادهای  دکتر بقایی از دکتر مصدق ، و حرکت چند هزار کفن پوش از خوزستان به سوی  تهران.  چندی بعد جلسۀ آشتی کنان مصدق و کاشانی بود و آن وقت...

        هرچه  اوضاع کشور آشفته تر می شد، نگرانی پدر هم بیشتر اوج می گرفت، و برنامۀ رفت و آمد های بهروز و مادر به دبیرستان نمونۀ آمریکایی هم بیشتر به مخاطره می افتاد. حالا در تهران، مانند بسیاری از شهر های کشور، روز به روز درگیری های شدیدتری  بین گروه ها و احزاب موافق و مخالف دولت روی می داد، و هر بار که فرد یا افرادی در این زدوخوردها کشته می شدند، حکم قطع سفرهای مادر و بهروز  به تهران یک بار دیگر توسط پدر و بابک صادر می شد، و بهروز و مادر مجبور بودند برای ادامۀ کارشان در مدرسه نمونۀ آمریکایی دلایل محکمه پسند تری ارائه دهند!

      در دبیرستان نمونۀ آمریکایی اما  از ماجراهای بیرون مدرسه اثر چندانی  نبود. در این جا بچه ها  سرگرم تکمیل پروژه های "واحد تجربی" و آماده شدن برای یک جشن بزرگ "خانه و مدرسه" بودند که قرار بود در آن یک نمایشنامه طولانی و چند برنامه موسیقی همراه با آواز گروه کُر اجرا شود. به پیشنهاد مادر که دبیر ریاضی دبیرستان بود، نام بهروز را در میان  هنرپیشه های نمایشنامه و جزو اعضای گروه کُر نوشتند. اما بهروز که هنوز مشغول سیر وسفر در میان  سیاره های منظومه شمسی بود و شرکت در این گونه برنامه های زمینی برایش هیجانی نداشت،   بالاخره توانست با  توسل به انواع  ترفند ها  خودش را از شرکت کردن  در این  دو برنامه معاف کند.

          به زودی وضع مالی  خانواده به علت کار مستمر مادر و دریافت کرایه خانه های عقب افتاده از آقای  کشتکار اندکی  بهتر شد تا آن جا که  توانستند  بخشی از اجارۀ عقب افتادۀ خودشان را بپردازند. آن وقت مادر از فرصت پیش آمده استفاده کرد و به تلاشش برای این  که در آن شرایط سخت کشور به بچه ها  بد نگذرد افزود.  یک روز که در هنگام بازگشت از مدرسه از کنار شیرینی فروشی شیک و بزرگی می گذشتند، او ناگهان دست بهروز را کشید و با خنده گفت که می خواهد او را به یک شیرینی خامه ای مهمان کند. در فاصله ای که بهروز شیرینی خامه ای بزرگی را که مدت ها بود آرزوی خوردنش را داشت  با ولع گاز می زد و در این فکر بود که مادر   پول شیرینی به این بزرگی را از کجا آورده است مادر  لیوان آبی را ذرٌه ذرٌه می نوشید. چند روز بعد از آن، مادر  پول بلیط سینما را برای  بابک که گفته بود می خواهد با دوستانش به دیدن فیلمی  برود فراهم کرد و در اختیارش گذاشت و به بهروز و گلریز هم وعده داد که دو روز بعد آن ها  را برای دیدن یکی از فیلم های مشهور والت دیزنی که مدتی بود آرزوی دیدنش را داشتند ببرد.

     روزی که مادر  و بهروز و گلریز می خواستند به سینما بروند  پدر بر خلاف همیشه بسیار خوشحال به نظر می رسید. وقتی مادر داشت بهروز  و گلریز را برای سفر تفریحی شان به تهران آماده می کرد با تعجب از پدر که مدت ها بود لبخندی بر لبانش ظاهر نشده بود پرسید:  "موضوع  چیه؟ خوشحال به نظر می آیی؟ از سینما رفتن بچه ها خوشحالی؟"

پدر سرش را تکان داد و گفت: " اینشالا بهتون خوش بگذره." و بعد اضافه کرد:" خیالم یه کم راحت شده. آخه...امروز مصدق، افشارطوس رو  رئیس شهربانی کرده." 

بابک که گرچه خیال داشت برای تمرین آکاردئون به خانه همایون اراکی برود اما از سینما رفتن بچه ها  بدون همراهی خودش هم چندان راضی نبود به تندی  گفت: " اون مرتیکه که مدتیه فرماندار نظامیه! اون آدم کشه!"

پدر بدون این که به حرف او توجهی بکند گفت: " من اونو می شناسم. افسر توانائیه. کارشم توی فرماندار نظامی خوب بوده. فکر می کنم حالا دیگه شهر تهرون یه کمی  آروم بشه."

مادر در حالی که بند کفش گلریز را می بست زیر لب گفت: " انشالٌا! ببینیم و تعریف کنیم!"

      آن  روز  علیرغم تعیین یک "افسر خوب" به عنوان رییس شهربانی، تهران باز هم شلوغ  بود و درگیری هایی در این جا و آن جا وجود داشت. اما  مادر  در تمام مدت خونسردیش را حفظ کرد، نا آرامی های دور و برش را نادیده گرفت، برای بهروز  و گلریز بستنی خرید و آن ها  را به  دیدن فیلمی که مدت ها بود آرزوی دیدنش را داشتند برد.

     وقتی نمایش فیلم تمام شد  و چراغ های سالون  را روشن کردند گلریز که در بغل مادر به خواب رفته بود چشمانش را مالید و غرغر کنان گفت: " آخرش چی شد!؟"

مادر او را بوسید و زیر لب گفت:" اول بذار بریم خونه، اون وقت همۀ  داستانو  واست تعریف   می کنم، خانوم خانوما!"

          حالا هوا کاملاً تاریک شده بود اما برخلاف مواقع عادٌی،  رفت و آمد در خیابان ها زیاد بود. رهگذران اکثراً عجله  داشتند و قیافه هایشان نگران به نظر می رسید. انگار پیش از بیرون آمدن آن ها از سالون سینما اتفاقی افتاده بود. کسانی که از سالون  خارج می شدند  به محض مشاهدۀ  متشنج بودن اوضاع از آن محل می گریختند. اما مادر خونسردیش را کاملاً حفظ کرد  و  در حالی که دست های بچه ها را گرفته بود و ویترین های  مغازه ها را تماشا می کرد آن ها را به آرامی به سوی ایستگاه اتوموبیل های کرایۀ برد.

      وقتی به ایستگاه رسیدند یک ماشین کرایه بدنه چوبی در آن جا ایستاده بود  و شاگرد شوفرش با فریاد "تجریش، تجریش" به دنبال مسافر می گشت. اما خودرو فقط دو جای خالی داشت. مادر و گلریز در انتهای ماشین کرایه پهلوی شخص دیگری نشستند.شاگرد شوفر چهار پایه خودش را به بهروز  داد و خودش چمباتمه پشت صندلی راننده ، کنار در نشست.

         جاده بسیار تاریک و نسبتاً خلوت بود و به جز نور اتوموبیل هایی که از مقابل یا از پشت سر می آمدند چیزی  تاریکی را بر هم نمی زد.وقتی اتوموبیل از شهر خارج شد بر  سرعتش افزود و  بهروز که بسیار خسته بود چشمانش را بست و مشغول سیر و سفر در میان کهکشان ها شد.  تنها  گاه به گاه از تکان هایی که خودرو کرایه با سقوط در چاله چوله های جاده  می خورد و او را به بالا و پایین می انداخت چشمانش را باز می کرد و به دنیای زمینی دور و برش نظری می انداخت.

اما طولی نکشید که مادر او را تکان  داد و بیدار کرد. گفت که می ترسد بهروز خوابش ببرد و از روی چهار پایه پرت شود  و از او خواهش کرد  که به قسمت عقب خودرو برود.  مادر به زحمت گلریز را روی زانوان  خودش جای داده بود  تا بهروز بتواند در کنارش بنشیند.

 وقتی بهروز نشست  مادر بازوی چپش  را به دور او حلقه کرد و او را محکم به خود فشرد.

     طولی نکشید که بهروز بار دیگر سیر و سفرش را در میان کهکشان ها از سر گفت و  به خواب عمیقی فرو رفت. حالا همۀ سیاراتی که او در گزارشش از آن ها نام برده بود یکی یکی از مقابل  او رژه می رفتند. هر کدام به محظ رسیدن چشمکی به او می زد و سری برایش تکان می داد و اجای خود را به سیاره بعدی می سپرد. بهروز سعی کرد تا نام هر کدام از آن ها  را با دیدن اندازۀ آن و تعداد قمرهایش قبل از این که از نظرش ناپدید شود به یاد آورد  و با صدای بلند بگوید. ....نفهمید  چه مدت گذشته بود که پرتو نور درخشان یکی از آن ها  که به سرعت به سوی او آمده و بیش از دیگران به او نزدیک شده بود  چشمش را آزار داد. ظاهراً آن سیاره آن قدر  جلو آمده بود  که  به کرۀ زمین  برخورد کرد. تکان های  ناگهانی و پی در پی زمین آن قدر  شدید بود که بهروز چند بار  به آسمان پرتاب شد  و باز به زمین بازگشت.آن وقت  صدای مهیبی در گوش هایش  پیچید و همه  جا تاریک شد و  سکوت سنگینی  همه جا را فرا گرفت.

         حالا دست راست بهروز  به شدت  درد می کرد. از میان پلک های نیمه بازش نظری به بیرون انداخت. هالۀ غلیظی از گاز های مختلف چنان همه جا را پر کرده  بود که هیچ چیز دیده نمی شد. حالا  صداهایی شبیه به ناله هم از دور دست به گوشش می رسید.

          وقتی بالاخره توانست به اطرافش نگاه کند، خود را در  فضایی  نسبتاً خالی یافت.هلال ماه به خوبی از وسط دوتیر آهنی که صلیب وار پیش رویش قرار گرفته بودند دیده می شد. از دیواره ها و طاق اتوموبیل  کرایه کوچکترین اثری نبود. صندلی های جلو و مسافرینی که بر رویشان نشسته بودند نیز همگی  ناپدید شده بودند!

     به زودی کسانی از خود رو بالا آمدند تا به بهروز و مادر و گلریز  که تنها سرنشینان باقی مانده در آن  بودند کمک کنند. مادر ابتدا بهروز  و بعد گلریز را که محکم در بغل گرفته بود به دست آن ها داد و آن وقت  خودش به آرامی پیاده شد.

      به زودی معلوم شد  که  اتوموبیل حامل  آن ها   با ماشین کرایه چوبی دیگری که با منتهای سرعت از طرف شمیران به سوی تهران در حرکت بوده و نور چراغش را در چشمان راننده خودرو آن ها  انداخته تصادم کرده است. به دلیل نا معلومی هر دو راننده نورهای چراغشان را تا آخرین لحظه در چشمان یکدیگر نگه داشته  و تا زمان برخورد با هم به سرعت تمام  رانده بودند!

       نیم ساعت طول کشید تا آمبولانس هایی از راه رسیدند. وقتی آن ها سوار شدند، مادر به ماًمور اورژانس گفت که دست های  گلریز و بهروز  ممکن است شکسته باشند. آن مرد گلریز را معاینه کرد و چیزی به دستش  پیچید. دست بهروز را هم که درد می کرد بررسی کرد، و  پمادی به آن مالید. خوشبختانه به مادر صدمه ای نرسیده بود و جز این که رنگش کمی پریده بود ناراحتی دیگری نداشت. در تمام راه بچه ها  را محکم در بغل گرفت و دلداری داد که به زودی به بیمارستان  خواهند رسید دردهایشان با  دارو تسکین خواهند یافت.

    آن ها را به بیمارستانی در میدان  جدید تجریش که  در نزدیکی سینما بهار قرار داشت  بردند. پزشک  کشیک و همکارانش به سرعت  مجروحین هر دو خودرو را  که تعدادشان به هژده نفر می رسید معاینه کرده و برای هر کدام  کارهایی انجام  داده  و دستوراتی صادر  می کردند. چند نفر  از مسافران بستری شدند و دست و پای تعدادی را هم گچ گرفتند. دست بهروز خوشبختانه جز ضرب خوردگی و یک خراش سطحی صدمه دیگری ندیده بود و درمانش با مقداری  تنتورید و باند پیچی به آخررسید. مچ دست گلریز درد بیشتری داشت و دکتر مجبور شد دست او را بعد از مدتی مالش دادن و گذاشتن پماد های مختلفی، باند پیچی کند، به گردنش بیاویزد و سفارشاتی هم  برای پیگیری کار او به مادر بکند.  وقتی کارهای آن ها و بقیه بیماران تمام شد، دکتر کشیک که کمی سرش خلوت شده بود از حال مادر پرسید. مادر سری تکان داد و گفت: " چیزی نیست، اما سرم یه خورده درد می کنه. انگار روی اون  یه خراشیدگی هست."                 

دکتر به سمت  او رفت و به آرامی گره روسریش را که محکم به روی سرش بسته شده بود باز کرد. آن وقت دستمال بزرگی  را که مادر  روی سرش گذاشته بود برداشت  و به زیر آن نظر انداخت. بهروز  که در  کنار  مادر نشسته و با کنجکاوی به صورت پزشک خیره شده بود از قیافه ای که او به خود گرفته بود حیرت کرد. پزشک   حالا با چشمانی فراخ شده و دهانی که به تدریج بازتر و بازتر می شد به سر مادر که کاملاً از زیر روسری  بیرون آمده بود چشم دوخته بود. آن وقت پزشک روسری را کشید و از سر مادر برداشت و بی اختیار قدمی به عقب برداشت.  بهروز به سرعت چرخید و به صورت مادر نگاه کرد . چهره او حالا به سفیدی گچ شده بود و از اطراف آن  چندین جوی باریک خون به سمت  پایین جاری بود.

            

       وقتی نیم ساعت بعد پدر و بابک همراه با آقای مصلحی و دخترش فرشته از راه رسیدند، پزشک بیمارستان و دستیارانش به سرعت مشغول بخیه زدن سر مادر که پوستش در اثر برخورد به تیر آهنی سقف اتوموبیل  کرایه سرتاسر شکافته بود،  بودند.  پدر با دیدن چهرۀ خونین مادر حالش به هم خورد به طوری که نزدیک بود از هوش برود. فرشته اما با عجله جلو آمد و مادر را محکم در آغوش گرفت  و بوسید.

دکتر که حالا کارش تقریباً تمام شده بود، در حالی که با قطعۀ بزرگی از  پنبۀ آغشته به الکل صورت مادر  را پاک می کرد از فرشته پرسید: " شما ...دخترشون... هستین؟"

فرشته با عجله سرش را به علامت مثبت تکان داد.

دکتر گفت: "اسمتون؟"

فرشته گفت: " فرشته آقا، اسمم فرشته س!"

دکتر سرش را تکان داد: "چه اسم با مسمایی! فرشته، دختر فرشته!" و بعد رویش را به طرف بهروز  که حالا در کنار فرشته ایستاده بود برگرداند  و زیر لب گفت:"مادرتون ...واقعاً یک فرشته است...قدرشو بدونین..."


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 299


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995