Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


35- آرسن لوپن

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[28 Oct 2016]   [ هرمز داورپناه]

 

 

 

 

 آن روز که بچه ها به جای درست کردن دستۀ ارکستر به کنار رودخانه رفتند تا "آرتیست بازی" کنند،به اصرار بابک به جای آن کار به ساختن  استخری در رودخانه پرداختند وچند ساعتی هم تلاش کردند،اما در نهایت به علت نداشتن وسایل حفاری و بازی گوشی بچه ها که به جای کار، به آب پاشی به سرو روی هم و انداختن سنگ به داخل آب برای  خیس کردن یکدیگرمشغول شدند و بالاخره استخر که ساخته نشد هیچ،  کف گودال زیر آبشار  رودخانه هم به علت افزایش تعداد قلوه سنگ های داخل آن کمی بالا آمد.

      چند روز بعد، پدر که داستان کوشش بچه ها را برای ساختن استخر از ابراهیم شنیده بود به او دستور  داد که باغبان های  آقای وزارتی را احضار کند و خودش هم چند بیل و کلنگ گیر بیاورد و در رودخانه برای بچه ها استخری بسازد.

      ابراهیم که همیشه منتظر چنین فرصت هایی بود با صدای بلند یک "چشم" گفت و دوید. نتیجه این شد که تا آن روز بعد از ظهر  استخری به عمق حدوداً دو متر و به ابعاد شش متر در چهار متر در زیر آبشار رودخانه  ساخته شد که یک طرف آن آبشار بود و سمت  دیگر آن هم دیواره ای که با روی هم انباشته شدن تعداد زیادی سنگ، و قرار دادن شاخه های درخت در میان آن ها، به وسیله ابراهیم و کارگرانش ایجاد شده  بود.آب بعد از جمع شدن در پشت این سد که دیوارۀ سنگی قطوری داشت از روی آن عبور می کرد و به شکل آبشار کوچکی به پایین می ریخت. دو کنارۀ رودخانه را هم آن قدر گود کرده بودند که به صورت دیواره ای به عمق حدوداً دو متر در آمده بود.

 به این ترتیب "استخر"  در واقع یک گودال نسبتاً بزرگ بود که دو سمت آن را آبشارهایی تشکیل می دادند و دو سوی دیگر آن را کنارۀ گود شدۀ رودخانه. 

     "استخر" که تکمیل شد، قبل از همه پدر خودش به بالای آبشار رفت و به داخل آن پشتک زد. با صدای پخش شدن آبی که از برخورد پشت پدر به سطح آب بلند شده بود، بابک و بهروز به میان آب پریدند و با جارو جنجال مشغول شنا و آب بازی شدند،وکمی بعد مادر و گلریز هم به آن ها پیوستند.

      دو سه ساعتی که آب تنی کردند پدر که گرسنه اش شده بود، حوله بزرگش را به روی شانه ها انداخت و لُنگی را به دور کمرش بست و از راه پله ای که  کارگرها به دستور او در دامنۀ خاکی تپه تا نزدیکی محل زندگی آن ها کنده بودند بالا رفت.  مادر و گلریز هم از او پیروی  کردند. بهروزاما با دیدن قیافۀ درهم بابک که بر لبۀ استخر نشسته بود و به داخل آن قلوه سنگ  می انداخت،از نیمۀ راه برگشت.

به محض این که بابک او را دید اخم هایش را در هم کرد و لب هایش را به جلو داد وگفت: " این استخر...به هیچ دردی نمی خوره!"

بهروز با حیرت گفت:" واسۀ چی!؟ مگه چه...عیبی داره؟"

بابک گفت: " خیلی گنده س!....گودیشم زیاده....آبشم سرده!" 

بهروز گفت: " خب استخر باید بزرگ و گود باشه دیگه....! آبشم که بهتره توی تابستون خنک باشه!"

بابک گفت:"نوچ!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "تو خیلی خری!"

بهروز با عصبانیت گفت:"واسۀ چی؟ مگه اونو من درست کردم؟" 

بابک شانه هایش را بالا انداخت:" هر کی اونو ساخته .... خیلی خر بوده. تو هم خری دیگه!" و بعد از جایش بلند شد و کمی در کنار رودخانه  راه رفت  و  آن وقت ایستاد و با دلخوری گفت: " اون استخر ... مال خداس! ما باید... یه استخر دیگه... واسه خودمون درست کنیم!"

بهروز با تعجب گفت:" یعنی که چی ... مال خداس؟ خب همه چی مال خداس!"

بابک گفت:" ابراهیم می گه.... این جا زمین خداس. روزای تعطیل که می شه... کلٍی از مردم شهر میان این بالا کنار رودخونه پیک نیک می کنن... اینجام چون استخرش بزرگه...اولین کسی که از راه می رسه بساطشو پهلوش پهن می کنه. دسته های بعدی هم ... جاهای دیگه ش می شینن. اون وقت... توی استخر هم می رن و ... وسطش  شاش کوچیک و شاش بزرگ می کنن. مام حق نداریم  جیک بزنیم ... چون زمینش مال  خداس!"

بهروز که خسته و گرسنه بود و می خواست هر چه زودتر به خانه برگردد گفت: "باشه. به بچه ها بگو فردا  بیان! اون بالا، پهلوی چادرا، یه حوض درست می کنیم ... که مال خود خودمون  باشه!" و دوباره به طرف پله ها حرکت کرد.

     بابک آن  روز  از ابراهیم خواست که ساخته شدن استخر را به بچه های سه راه جعفرآباد اطلاع دهد و از آن ها بخواهد که روز بعد برای شنا به آن جا بیایند. ضمناً از او خواست که اگر می تواند چند بیل و کلنگ هم گیر بیاورد تا در انتهای محوطۀ خانه شان حوضی احتصاصی بسازند که داخل  زمین خدا نباشد!

      آن روز ها بچه ها  هر روز صبح با صدای موزیک وضرب "شیر خدا"  که قبل از سپیده دم مراسم ورزش باستانی داشت از خواب بیدار می شدند. پدر از وقتی که رادیو دوموج پانصد تومانیش را که با باطری کار می کرد خریده بود، شاید بیشتر برای این که به مادر ثابت کند  که این رادیو "خیلی به درد می خورد" و برخلاف نظر او "ولخرجی بیخودی" نبوده است هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد و با صدای شعر خوانی و ضرب گیری "شیرخدا" که از رادیو پخش می شد،  با دو عدد "میل" که برای خود تهیه کرده بود "میل می گرفت"؛ و بابک و بهروز که چادرشان از مال  "مادر این ها" فاصلۀ چندانی  نداشت هر روز با سر و صدای "شیر خدا" از خواب می پریدند. 

      اما آن روز بچه ها دیرتر از معمول بیدار شدند و به جای ساز  و آواز " شیرخدا" هیاهوی کسانی آن ها را از خواب پراند.

بهروز که زودتر از بابک بلند شده بود کمی سر جایش نشست و به صدا های خارج چادر گوش داد و چون چیزی دست گیرش نشد شانه های  بابک را گرفت و تکان داد. 

بابک به آرامی چشم هایش را باز کرد و زیر لب گفت:  " تو ... خل شدی!؟ واسۀ چی صبح اول صبحی ... داری با من کشتی می گیری؟"

بهروز گفت: " زود پاشو! انگار یه عده حمله کردن به این جا! صدای جارو جنجال می یاد!"

بابک گفت: " جار و جنجال چیه پسر! این  شیر خدا س..." 

اما لحظه ای بعد اضافه کرد: " چرا شیر خدا .... نمی خونه؟"

بهروز گفت: " من چمی دونم. لابد امروز حوصله نداشته دمبک بزنه!"

بابک گفت: " این سرو صدا ها واسه چیه؟" 

بهروزخواست حرفی بزند که دریچه چادر باز شد و گلریز به داخل دوید، از تخت بهروز بالا  رفت و خودش را زیر شمد او پنهان کرد. 

بابک که حالا سر جایش نشسته بود زیر لب گفت: " چی شده؟ بازم دزد اومده؟"

گلریز از زیر شمد داد زد: " آره!" 

بابک گفت: " لابد بازم پدر یه چیزی دزدیده، هان؟" 

گلریز گفت: " نه!"

بابک گفت: " خب پس کی دزدیده؟... مامان!؟"

گلریز گفت:  "هیچکی... نمی دونه!"

بابک با ناباوری گفت: " خب، حالا... چی دزدیده!؟"

گلریز گفت: " رادیوی  پدر رو."

بابک که هنوز خواب آلود بود و درست حرف های گلریز را نمی فهمید کمی سرش را خاراند و بعد گفت:" لابد یه قاطر آورده و انو بار زده و برده، هان؟"

بهروز گفت: " اون رادیو که خیلی بزرگ نیس! اندازۀ کیف مدرسۀ منه!"

بابک که تازه متوجه حرف های گلریز شده بود ناگهان  از جا پرید: "چی؟ .... اون رادیو جدیده رو؟ رادیو پونصد تومنی رو؟" 

گلریز زیر لب گفت:" آره!"

بابک بدون این که بداند چه می گوید گفت: " کی برده!؟"

گلریز گفت: " اون پیر مرد کچله. همون که پولای پدر رو خورده!"

 بابک گفت:" تو که اول گفتی هیچکی نمی دونه کی برده؟"

بهروز گفت: "آقای وزارتی دوست پدره، اون که دزدی    نمی کنه!"

گلریز گفت: "می کنه! پول پدرم اون خورده. اون مارِ  ...خالداره!"

                               

بهروز گفت: " مار خالدار  نداریم که دختر! مار خوش  خط و خال داریم!"

گلریز گفت: "اون...خوش خط و خاله!"

بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" کی گفته اون مار خوش خط  و خاله؟"

گلریز زیر لب گفت: " مامان! دیروز که ... ما همه  اون پایین .... توی استخر بودیم... اون ماره اومده ...رادیو رو برده."

بهروزگفت: "اون مار نیست. آرسن لوپنه. همون که پارسال داستانشو خوندیم!"

                          

بابک اخم هایش را درهم کرد.گفت: " تو خیلی خری! اون... توی کتاب بود!"

بهروز گفت: " قصه ش توی کتاب بود، خودش که نبود! حتماً از این جا رد می شده، رادیو رو دیده و... اونو برداشته. بعدشم...." 

بابک حرف او را قطع کرد:"به جای قصه سرهم کردن بهتره بریم ببینیم بیرون چه خبره!" و از جایش بلند شد.

سه نفری بی سرو صدا از چادر خارج شدند. پدر و مادر، ابراهیم، یکی از باغبان های آقای وزارتی، و یک پاسبان در فاصله ای از چادرها ایستاده و با هم حرف می زدند. پاسبان که پوست تیره رنگی داشت و مرتباً فین فین می کرد،درست مقابل پدر ایستاده و یک دستش را روی شانۀ او گذاشته بود و با دست دیگرش مرتباً دماغش را می گرفت و به شلوارش   می مالید.

گلریز تا  پاسبان را دید کمی عقب عقب رفت و زیر لب گفت: " اون می خواد... پدرو بگیره!"

بهروز گفت:" آژدان که نمی تونه سرهنگو بگیره دختر!"

بابک  گفت: "اون شیره ای دماغو یه موش هم نمی تونه بگیره!"

سه نفری با احتیاط جلو رفتند. پدر خیلی عصبانی بود و با فریاد حرف می زد:" اون  نوی نو بود! تازه خریده بودمش! پونصد تومن!!"

پاسبان گفت: "عشبانی نشین ژناب شرهنگ. هر ژا باشه پیداش می کنیم. خیالتون... ژمعِ ژمع  باشه!"

بهروز گفت:"اون خیلی بیسواده. به سرهنگ می گه شرهنگ!"

بابک گفت: " اون به زبون تریاکی حرف می زنه!"

گلریز با صدای بلند گفت: " تریاکیه تریاکی!...." و خواست ادامه بدهد که بابک دهانش را گرفت. حالا همه متوجه آن ها شده بودند. مادر به طرفشان آمد و پرسید: " بچه ها شما ها رادیوی پدر رو جایی ندیدین؟" 

گلریز گفت: "من دیدم. اون جا!" و با انگشت چادر خودشان را نشان داد  و اضافه کرد:" دیروزً."

قبل از این که کسی چیز دیگری بگوید از پشت تپه سر و کلۀ چند نفر پدیدار شد. آقای وزارتی در جلو  و پشت سرش باغبان دوم او و بعد از آن ها  هم چند نفر دیگر به سوی آن ها  می آمدند.

 مادر  سرش را تکان داد  و با آقای وزارتی سلام و علیک کرد. بابک هم دستش را بلند کرد و به سرعت به طرفشان دوید.

کمی که گروه جلوتر آمد بهروز علت دویدن بابک را متوجه شد. پشت سر آقای وزارتی و باغبانش، تقریباً تمام دوستان آن ها از سه راه جعفر آباد در حالی که هر کدام چوبی در دست داشتند می آمدند. بهروز دست گلریز را کشید و به سرعت به سویشان رفت. 

آقای وزارتی بعد از روبوسی گرمی با پدر پرسید: " خب، چی شده جناب سرهنگ، خبر بدی شنیدم!"

پدر با اوقات تلخی مشغول توضیح دادن ماجرا برای او شد. بهروزسلامی به آقای وزارتی کرد و از پهلوی آن ها گذشت.

      حالا بچه ها همراه با  بابک که  با شور و شوق داستان سرقت  رادیوی گران قیمت پدررا برایشان شرح می داد قدم زنان از آن جا دور می شدند. بهروز هم در حالی که  گلریز را پشت سرش می کشید به دنبالشان به راه افتاد. وقتی حرف های بابک تمام شد، منصور ایستاد و گفت: "حالا کار کدوم الاغی بوده؟"

گلریز داد زد: " الاغ  نبوده! مار بوده!"

بهروز گفت: "کارِ آرسن لوپنه!" 

چند نفر از بچه ها زدند زیر خنده. 

بهروز گفت:" دروغ نمی گم که! اون آرسن لوپن خیلی ساله توی دنیا می گرده و هر روزم به یه شکلی در میاد!"

گلریز گفت: " اون خیلی پیره! کچلم هست!"

نصرت گفت: " آره، حتماً یه همچین کسی بوده که اومده توی این برٌ وبیابون دزدی، یه مار پیر و کچل بوده!  اون داشته وسط کوه ها پرسه می زده که یهو دیده یه رادیو توی اون چادر افتاده. اونو برداشته و در رفته!"

منصور گفت: " آخه کدوم الاغی میاد توی این بَرًو بیابون پرسه بزنه!"

بابک گفت: " برٌ و بیابون نیست که! این جا باغه. اونم خونۀ ماست. اما آرسن لوپن چه جوری از کتاب در اومده که این جا پرسه بزنه و رادیوی بابام رو بدزده باید از  بهروز بپرسین!"

بهمن گفت:"آرسن لوپن دیجه چیه بابا! گصٌۀ اونم یه اولاخی از خودش در آورده که چتاب بفروشه دیجه!"

فرهادگفت: "نه بابا! اون یه دزد معروفه. منم کتابشو خوندم.اما اون یه دزد تحصیل کرده س....بیابون گرد و از این حرفا نیست که! آدم با شخصیتیه!"

گلریز گفت:" اون...خیلی پیره. کچلم هست!" 

بچه ها با گیجی به او نگاه کردند. فریدون خندید و گفت: "حتماً منظورش اون آقاهس که داره می آد!" و به آقای وزارتی اشاره کرد.   چند نفر زدند زیر خنده.

عباس به طرف بهروز آمد و به گلریز اشاره کرد و گفت:     "بهتره آبجی کوچولوتو باهامون نیاری. این جا پر مارای کلفت  و افعیه. یه وقت می زننش... خیک باد می شه می ره مسگرآباد."

بابک گفت: " نه بابا. این جا جونورش کجا بود. ما الان یه ماهه این جا زندگی می کنیم یه مار بوام ندیدیم!"

نصرت گفت: " این جا که آمریکا نیست که مار بوا داشته باشه. این جا بیشتر ماراش... ریق ماستیَن!" 

گلریز گفت:" ریق ماستیَن... ریق ماستی! ریق ماستی..." اما بهروز جلوی دهانش را گرفت. 

منصور گفت: " عباس راس می گه. این تپه ها پر سوراخ مار و افعیه. واسۀ همینم من این چوب کلفت رو با خودم آوردم! یه تیغ هم توی جیبمه که اگه مار نیشم زد جای نیش رو تیغ بزنین و بمکین."

فریدون گفت:"یعنی ما باید... پای تو رو بمکیم!؟"

فرهاد گفت:" من ترجیح می دم ماره خودمو نیش بزنه تا این که پای تو رو بمکم!"       

بهمن گفت: " مارچه خطر نداره بابا! یه چوب می زنیم تو ملاجش، راهشو می چشه می ره تو سولاخ!"

نصرت رو به بهروزگفت: " اما بهتره گلریزو بِدی دست مامانت. ما می خوایم بریم کوه نوردی  و بعدشم... بریم شنو. اون که نمی تونه بیاد!"

 بهروز دست گلریز را کشید و به طرف مادر برگشت. 

مادر حالا به دنبال پدر و آقای وزارتی که به زمین چشم دوخته و جلو می آمدند حرکت می کرد.  بهروز ایستاد تا آن ها رسیدند. آقای وزارتی مرتباً  به دور و برش  نگاه می کرد و برای پدر توضیحاتی می داد. نزدیک بهروز که رسیدند ناگهان با خوشحالی گفت: " اینا ها! خوب ملاحظه بفرمایید! از این جا، رد پا... پایین رفته! حتماً از همین نقطه هم... اومده بوده  بالا!"

مادر که حالا به آن ها رسیده بود گفت: " اما آقای وزارتی، این جای پا، خیلی کوچیکه. انگار مال یه بچه س!"

آقای وزارتی کمی ساکت ماند و بعد گفت: " حق با شماست سرکار خانوم. یه بچه هم ...همراهش بوده. و شاید یه زن. یه زن چادر به سر!"

منصور که صدای آن ها را شنیده بود گفت: " زکیسه! اون...عکسِ چادرِ زنیکه رم توی جای پاش دیده!"

پدر با تردید گفت: " این حوالی... رد پا.... خیلی  زیاده..."

آقای وزارتی گفت: " بله درسته. ملاحظه بفرمایید. اونا از این جا رفتن پایین و دور زدن رفتن طرف رود خونه. حتماً چند نفر بودن. از همون پله ها که جنابعالی سمت رودخونه درست کردین راحت اومدن بالا، چرخیدن و رفتن توی محوطۀ شما و به چادرتون  دستبرد زدن." و بعد از سرفه ای اضافه کرد:    "حالا ....حالا شما مطمئن هستین که...چیز دیگه ای نبردن!؟"

مادر و پدر نگاهی به هم انداختند و بعد مادر در حالی که گلریز را پشت سر خود می کشید با عجله به طرف  چادرهایشان به راه افتاد. آقای وزارتی هم اشاره ای به باغبان ها کرد و آن ها به سرعت از آن جا دور شدند.

 پاسبان که حالا بر روی سنگی نشسته بود و آن ها را تماشا می کرد از جایش  بلند شد، سرفه ای کرد و جلو آمد:" دیگه با بنده فرمایشی نیس حرژت آقا؟"

آقای وزارتی به سوی او رفت و چیزی کف دست او گذاشت و گفت: "خیلی ممنون سرکار. دیگه مزاحم تو نمی شیم. سلامِ منو به جناب سرگرد برسون." و بعد در حالی که دست پدر را گرفته بود و می کشید از جاده ای که پدر ساخته بود به طرف بالای تپه به راه افتاد.

فریدون گفت:" این کارآگاههِ انگار کارشو خوب بلد بود."

بابک گفت: " اون که کارآگاه نبود. اون وزارتی بود!"

بهمن گفت: " وزارتی دیجه چیه؟"

نصرت  با خنده گفت: "خب همون آرسن لوپن که بهروز گفت دیگه. فقط یه خورده سن و سال دار شده!"

فرهاد گفت: " یعنی این آقاهه همون دزده س؟"

بهروز گفت: " گلریز می گه اون مار خوش خط و خالیه که پولای پدر رو دزدیده. رادیو شم همین طور."

منصور مشت هایش را گلوله کرد و گفت:"اون خوار مادر..." اما  حرفش را ناتمام گذاشت. حالا همه به صورت او زل زده بودند. انگار که خجالت کشیده باشد رویش را برگرداند و زیر لب گفت:" مرگ بر انگلیس!"

بهمن گفت: " مجه... اون... اینجلیسیه؟"

نصرت خندید. گفت: " این روزا هر کی دزدی بکنه می گن انگلیسیه. واسۀ همون بود که خلع یدشون کردن."

بهروز  که حرف او رادرست نشنیده بود  بی اختیار گفت:    "کی... کی رو... خلعِ چی... کرده!؟"

فریدون و فرهاد خندیدند.

نصرت نگاهی به بهروز انداخت و گفت: " انگار شماها از اتفاقای اون پایینا هیچ خبر ندارین! همین چند وقت پیش یه تظاهرات صد هزار نفری  بوده. بابای منم رفته بود. می گفت همه داد می زدن زنده باد مصدق، زنده باد کاشانی، مرگ بر انگلیس. رفته بودن که انگلیسا رو خلع یَد کنن."

بهروز با گیجی گفت: " یعنی که ... چیکارشون بکنن؟"

نصرت گفت: " خب ، خلع ید دیگه!"

فرهاد توضیح داد:" یَد یعنی دست! طبق قانون هر کی دزدی بکنه دستشو خلع می کنن!"

بهروز  گفت: " یعنی ما باید آقای وزارتی رو خلع ید کنیم؟"

فریدون گفت: " حالا از کجا معلوم که کار اون بوده؟"

نصرت گفت: "خب، اگه مطمئن نیستیم  ....فقط یه راه هست. اونم .... اونم اینه که بریم و ....تحقیقات کنیم."

بابک با اشتیاق گفت: " آره! تحقیقات خیلی خوبه. مثه  کار جینگوز رجاعی!"

عباس گفت:" جین چی چی؟"

نصرت گفت: "اون یه کاراگاهه دیگه. یه کارآگاه خوب. خیلی معروفه! فقط اسمش یه خورده خنده داره."

فریدون گفت: " من که نشنیدم!"

بهروز  گفت: " چرا منم خوندم. کاراگاه مشهوریه. تحقیقاتشم خیلی خوبه!"

فرهاد گفت: " خب اسمش که مهم نیست. ما می تونیم یه اسم دیگه روی گروه خودمون بذاریم که خنده دار نباشه!"

بابک گفت: "آره خوبه. اسممونو می ذاریم گروه کارآگاهان آرسن لوپن!"

بهروز  گفت: " اما .... اما آرسن لوپن که کاراگاه نیست! اون دزده!"

 بابک که از اعتراض او خوشش نیامده بود چشم غرٌه ای به او رفت و بعد گفت: " اون یه وقتی دزد بوده. حالا یه خورده خلع یدش کردن آدم شده. تازه، ما می خوایم که آرسن لوپن رو دست گیر کنیم ...نه این که خودمون آرسن لوپن بشیم که!" 

چند دقیقه  همه در سکوت به صورت او نگاه کردند. ظاهراً همگی خواهی نخواهی پیشنهاد بابک را پذیرفته بودند. آن وقت منصور که حوصله اش سر رفته بود داد زد: "خب بزنیم بریم دیگه!"

فریدون گفت: "توی این بر و بیابون... کجا بریم؟ مگه      نمی گین این جا... پر مار و افعی و از این جور چیزاس؟"

فرهاد  گفت:" ما باید بریم تحقیقات کنیم. همون کاری که اون کاراگاهه می کرده.... همون جین...چیچی بود؟"

بابک گفت: " جین...گوز!"

عباس و منصور بلند خندید.

بهروز  گفت: " تو که گفتی اسم گروهمون ....آرسن لوپنه!؟" 

نصرت گفت:"ما  فقط می خوایم. یه خورده تحقیقات کنیم..این که  اسممون چیه خیلی  مهم نیست.فقط بهتره از اون  اسمای بوی گند دار روی  خودمون  نذاریم ...."

بابک گفت: " تحقیقات که کاری نداره. من اونو فوت آبم!"

منصور که حالا حوصله اش تمام شده بود با صدای بلند گفت:"پس بریم دیگه! واسه چی وایسادیم؟ بریم خوار مادرشو..." اما حرفش را ناتمام گذاشت و انگار که از بقیه خجالت کشیده باشد رویش را برگرداند.

کمی ساکت بودند و بعد فرهاد گفت: "خوبه یکی که راهو بلده بشه مبصر.... و بره جلو ... بقیه هم پشت سرش بیان!"

منصور گفت:" من همۀ این جار رو فوت آبم. صد دفعه این جا اومدم. چادرای اون پیر مرده رم دیدم!"

بهمن گفـت: "خیلی عالی شد. منصور می شه جین گوز! مام ...به ترتیبِ گد... پشتش می ریم."

منصور با عصبانیت گفت: " بابات می شه جین گوز!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اصلاً از کوچیک به بزرگ به ترتیب قد می ریم. من آخر همه  میام. هر جا که لازم شد مثه گروهبانا دستورِ به چپ چپ و  به راس راس می دم. باشه؟" 

همه شانه هایشان را بالا انداختند و به ترتیب قد کنار هم ایستادند. منصور داد  زد: "به چپ... چپ!" 

هم به چپ چرخیدند و به فرمان منصور که خودش حالا نفر آخر صف شده بود به راه افتادند. بهروز نفر اول بود و بهمن نفر دوم.بعد از آن ها هم نصرت و فریدون و فرهاد می آمدند و در آخر هم بابک و منصور.

به فرمان منصور دسته جمعی شروع به دویدن کردند. منصور که آن تپه ها را خوب می شناخت مرتبا فرمان به راست و به چپ می داد و جلو می رفتند.

.از چند تپه که گذشتند،به دستور منصور کوهی  را دور زدند و پس از گذشتن از دامنۀ چند کوه و تپۀ  دیگر، به نهر بزرگی که  از میان درٌه ای جریان داشت رسیدند، که "منزل" آقای وزارتی  بود. 

       خانۀ آقای وزارتی از چهار چادر بزرگ تشکیل می شد که به فاصله های چند متری از یکدیگر،هر کدام با ارتفاعی در حدود دو متر بالاتر از دیگری در کنار نهر قرار گرفته بودند.در مقابل هر کدام از آن ها محوطه ای مسطح ایجاد شده بود که با رشته پلکانی به محوطۀ مسطح بالائیش  وصل     می شد. در کنار هر کدام از چادر ها هم سدی در مقابل نهر ایجاد کرده و به این ترتیب حوضچه هایی به وجود آورده بودند که از آن ها به عنوان محلی برای نگهداری میوه و سبزی، شستن ظرف و دست و رو، آب تنی، و غیره استفاده          می شد. 

آن طور که منصور به بچه ها توضیح داد خانوادۀ آقای وزارتی از دو زن، پنج فرزند، دو باغبان و دو سگ نگهبان تشکیل می شد، که سگ ها به محض نزدیک شدن بچه ها مشغول عوعو کردن شدند. اما از آن جا که نهر کنار چادر ها عمومی و یکی از گذرگاه هایی بود که  کوه نوردان و عابرین محل  مرتباً از آن می گذشتند، سر و صدای این سگ ها تقریباً دایمی بود و  توجه ساکنین خانه را زیاد جلب نمی کرد. 

      بچه ها بعد از رسیدن به نهر،از کوه کناری آن بالا رفتند و خودشان را  به انتهای محل چادر ها رساندند. بر طبق گفتۀ منصور که قبلاً با برادر بزرگش ناصر چند بار به آن محل رفت و آمد کرده بود، بالاترین چادر متعلق به "باغبان" های آقای وزارتی بود. چادر دوم به زن محلی آقای وزارتی تعلق داشت که  با سه فرزند خرد سالش در آن زندگی می کرد. چادر سوم متعلق به زن اول و دو فرزند  نو جوان او بود، وبالاخره چادر چهارم به شخص آقای وزارتی تعلق داشت که شب ها در آن می خوابید و روزها در آن جا به کارهای املاکش رسیدگی و ازخانواده و دوستانش پذیرایی   می کرد.

       وقتی به بالای محوطه رسیدند نفس همه شان بند آمده بود. چند دقیقه بدون این که بدانند چه باید بکنند سر جایشان  ایستادند. آن وقت منصور که خیلی زود حوصله اش سر     می رفت به اطراف نگاهی انداخت و گفت:" خب حالا بهتره ...یه کاری بکنیم!" 

عباس گفت: " می تونیم از پشت بهشون حمله کنیم!"

فرهاد گفت: " واسۀ تحقیقات اومدیم یا واسۀ خون ریزی؟"

بابک گفت: " باید چند گروه بشیم و...بریم تحقیقات." 

منصور گفت: " خب بریم دیگه!" و بعد داد زد: " مرگ بر انگلیس!"

فرهاد با تعجب گفت: " مگه اونا انگلیسین؟"

بهروز گفت :" نه ، امامزاده قاسمین!"

نصرت گفت: " آخه انگلیسا گفتن هر کی از ایران نفت بخره میندازنش زندون."

بهمن داد زد:" "گلت می کنن! گه می خورن، با تو!"

فرهاد از ترس این که نصرت ناراحت شده باشد فوراً گفت: "حالا واسه چی این نوک کوه داد می زنین و شعار می دینً! کسی که صداتونو نمی شنفه!"

بابک گفت: " منصور خیال می کنه کشور انگلیس پشت امام زاده قاسمه، واسه همین داد می زنه که صداشو بشنوفن!"

منصور شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" بحث سیاسی رو بذارین برای بعد!" و نگاهی به این سو و آن سو انداخت و اضافه کرد: " من اول می رم که اگه کسی خواست جلومونو بگیره خوارشو...." و باز حرفش را برید و به طرف دیگر نگاه کرد. 

بابک گفت: " باشه، ما با هم می ریم. شمام دو دسته بشین."

بقیه بچه ها به دو گروه تقسیم شدند. بهروز و نصرت و بهمن  که در صف پهلوی هم بودند گروه اول را تشکیل دادند، فرهاد و فریدون وعباس هم در گروه دوم قرار گرفتند.

      ان وقت منصور که خود را فرمانده کل قوا می دید بالای تخته سنگی رفت و سینه اش را صاف کرد و گفت: " ما باید کوهنورد باشیم! ما هر وقت میایم این جا... همین کار رو می کنیم. می گیم که کوه نوردیم. اون وقت این مادر...." ساکت شد و بعد از لحظه ای ادامه داد:" نمی تونن به ما چیزی بگن. اگه پرسیدن...محکم می گیم مگه کوهو خریدین ننه سگا!؟ ما کوه نوردیم، عشقمون کشیده از این راه بریم پایین! تازه، تشنه مون هم شده و شما گه می خورین نذارین ما آب بخوریم!" و چون احساس کرد که بعضی از بچه ها از نطقش خوششان نیامده شانه هایش را بالا انداخت و از سنگ پایین آمد و به راه افتاد. بابک هم به دنبالش رفت.

 چند دقیقه بعد گروه دوم  و دقایقی بعد بهروز و بهمن و نصرت  با احتیاط به راه افتادند.

در اطراف چادراول هیچ کس به چشم نمی خورد. اما چون درش بسته بود نمی شد مطمئن بود که کسی داخل آن نیست. 

نصرت کمی به اطراف نگاه کرد  و بعد زیر لب گفت:" توی چادر هیچ کس نیست چون اون طور که منصور گفت این چادر مال باغبوناس ک یکی شون بالای درخته، اون یکی هم کنار آب  نشسته داره یه چیزی می خوره."

بهمن گفت: "کاشکی  به مام یه خورده می داد....صبحونه نخوردیم چی! دلمون داره جیگرمونو می خوره!"

       مرد داشت چیزی را می جوید و مایعی  را از استکانی هُرت می کشید. وقتی به نزدیکی او رسیدند. نصرت با صدای بلند سلام کرد و خسته نباشید گفت. مرد سرش را کمی بالا آورد،نگاهی به آن ها انداخت و بعد انگار که چیز عجیبی دیده است چشمانش را به آن ها  دوخت.

بهروز و بهمن هم سلام کردند. 

مرد زیر لب گفت: "سلام علیکم"  و بعد اضافه کرد:"بفرمایین ناهار!" تکه ای نان سنگک و چند برگ سبزی در سینی بود.

نصرت گفت: " نوش جان!"  و بعد پرسید: " ظهر شده؟" 

مرد شانه هایش را بالا انداخت. زیر لب گفت: " نَمی دانیم. ساعت نداریم چی!"

بهمن با خوشحالی گفت:" این از همشهری های ماس. بریم مهمونش بشیم!"

بهروز گفت:" اون کوفت کاری هم نداره. دوتا  پر تره و یه نصفه نونو چطوری چهار قسمت کنیم؟"

وقتی داشتند از کنار او رد می شدند نصرت رویش را برگرداند و از مرد که باز مشغول خوردن بود پرسید: "شما رادیو ندارین؟" 

اما قبل از این که او جوابی بدهد مردی که بالای درخت بود داد زد: "نه آقا،ما رادیو نداریم!کوفت کاری هم نداریم .دزد هم نیستیم!"

بهروز به بالا نگاه کرد .مردی که داشت درخت را هرس می کرد همان بود که صبح همراه با پاسبان  به جلو چادرشان آمده بود.

بهمن گفت: " آگای وزارتی چی؟ اونم نداره؟"

مرد گفت:"معلومه که نداره بچه جون! مگه توی این برٌوبیابون کسی برق داره که رادیو داشته باشه؟"

       وقتی به چادر دوم رسیدند،بابک و منصور را دیدند که در مقابل چادر چهارم کنار  جوی  نشسته و دست و رویشان را می شویند. بهروز اشاره ای به بچه ها کرد و خودش هم به کنار نهر رفت و مشغول شستن دست و صورتش شد.

 چادر دوم بزرگتر از اولی و درش هم باز بود. از دور یک تخت چوبی بزرگ و تلی از رختخواب بر روی آن دیده      می شد. در جلو تخت یک سماور و مقداری بشقاب و استکان نعلبکی و ظروف دیگر بر روی سفره ای به چشم  می خورد. در مقابل  چادر دو بچه کوچک کنار هم نشسته بودند و با چیزی بازی می کردند. یک پسر بچۀ چهار پنج ساله هم در فاصله ای ایستاده بود و قطعه چوبی را تکان تکان می داد. شلوار به پا نداشت و آب بینی اش تا پشت لبش آمده بود.

 چند لحظه بیشتر از نشستن آن ها  نگذشته بود که زنی بلند قد که سر و کله اش را در پارچه کلفتی پیچیده بود از چادر بیرون آمد و داد زد: " اوهوی، اون جا چیکار می کنین!"

بهمن که ایستاده بود و داشت دستش را با دستمال خشک می کرد گفت:" کاری نمی کنیم چی! کوه نوردیم دیجه! می خوایم دست و رو مونو بشوریم و بعد بریم گلٌۀ کوه!" 

بهروز آهسته گفت:" ما که داریم می ریم پایین، چه طوری می ریم قلٌۀ کوه؟"

زن گفت: " اینشاء الله بهتون خوش بگذره!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" به مامان و بابا سلام برسونین!"

نصرت رو به بهروز گفت: " انگار این زنه تو رو شناخت!"

بهمن گفت: " آبروی کوه نوردیمون رفت چه!"

از جا بلند شدند و از زن خداحافظی کردند. زن سری تکان داد و زیر لب گفت: " خدافظ!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"ببخشین که نتونستیم ازتون پذیرایی کنیم. آخه ما این جا آشپزخونه که نداریم."

نصرت از فرصت استفاده کرد و زیر لب گفت:" رادیو چی؟ رادیو دارین؟" 

زن چپ چپ نگاهی به آن ها  کرد و بعد نظری هم به چادر بعدی انداخت و زیر لب گفت:"نه آقا پسر!...ما که برق نداریم رادیو داشته باشیم..."

وقتی به طرف چادر بعدی می رفتند بابک و منصور را دیدند که پاورچین پاورچین به چادر آخر نزدیک می شوند. 

بهروز نگاهی به اطراف انداخت. اثری از گروه عباس و فریدون و فرهاد دیده نمی شد.

نصرت که متوجه نگاه او شده بود زیر لب گفت:" اونا غیب شدن. ممکنه دستگیرشون کرده باشن!"

بهروز گفت:" نوکرا که اون بالا بودن. حتماً آرسن لوپن اونارو گرفته!" 

بهمن گفت: " شایدم از  ترس زرد چردن در رفتن!"

      زمین مقابل چادر بعدی آب جارو شده بود. یک میز و چند صندلی در مقابلش قرار داشت .روی میز رومیزی سفیدی  کشیده بودند و  یک سینی و تعدادی بشقاب، قاشق، چنگال و چیزهای دیگر به طور منظم بر روی آن چیده بودند.  بشقابی پر از سبزی خوردن و بشقاب دیگری  پر از قطعات  بریده شدۀ نان،  در کنار آن دیده می شد. اما هیچ کس در آن جا نبود.

بهمن گفت:" اگه اینا دعوتمون کنن... دلی از عزا در می آریم ها!"

نصرت گفت:" اینا کوفتم به ما نمی دن!"

 وقتی به مقابل چادر رسیدند ناگهان زن بلند قدی از آن بیرون آمد. پیراهنی به رنگ صورتی  روشن و روسری قرمز رنگ کوچکی به سر داشت. آن ها را که دید اخم کرد. بچه ها هر سه با هم سلام کردند. زن سری تکان داد اما چیزی نگفت. ظاهراً از دیدن آن ها زیاد خوشش نیامده بود و منتظر بود که آن ها هر چه زودتر آن جا را ترک کنند. اما کمی که جلو رفتند نصرت خم شد و روی زمین نشست. ظاهراً بند یکی از کفش هایش باز شده بود.بهروز کنارش ایستاد. این چادر از دو تای قبلی خیلی بزرگتر بود. داخلش سه تخت چوبی دیده می شد که با رو تختی های ترمه پوشانده شده بودند. و در قسمت عقب آن میزهایی بود که بر روی آن ها چند چراغ گردسوز به رنگ های مختلف دیده می شد. اما اثری از رادیو نبود.

وقتی نصرت از جا بلند شد و خواستند به راه بیفتند دختر جوانی از چادر خارج شد. یک کتاب و یک دفترچه در دست داشت. آن  ها  را که دید لبخندی زد و به سمتشان آمد.اما زن راه او را بست و  پرسید: " اسفندیار کجاس؟"

دختر گفت: "من چمی دونم! گفت می خواد بره توی چادر بابا، موزیک گوش کنه."

زن گفت: "بی اجازه؟" و بعد از مکثی اضافه کرد:" مگه باباتون نگفته بدون اجازه حق ندارین پاتونو توی چادرش بذارین؟"

دختر شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" خب اون رفته! به من چه!" و به دور خودش چرخید و به چادر برگشت. 

بچه ها  داشتند به طرف آخرین چادر می رفتند که سر و صدایی از پشت سرشان شنیدند. وقتی رویشان را برگرداندند فرهاد و فریدون و عباس را دیدند که یکی بعد از دیگری از چادر اول بیرون می دوند. یکی از باغبان های آقای وزارتی هم در حالی که چوبی را تکان تکان می داد به دنبالشان می آمد.

بهروز و نصرت و بهمن بی اختیار چرخیدند که پا به فرار بگذارند. اما در همین لحظه صدای فریاد دیگری از سوی چادر چهارم بلند شد و  کسی داد زد: " دزد! دزد!"  و لحظه ای بعد منصور را دیدند که از چادر آقای وزارتی بیرون     می دوید. پشت سر او جوانی پانزده شانزده ساله که لباس های تمیزی به تن و تفنگی در دست داشت بیرون آمد. به سرعت به دنبال منصور دوید و بعد انگار که می خواهد حیوانی  را شکار کند ایستاد، تفنگ را به شانه اش چسباند و به طرف او نشانه رفت.

 اما قبل از این که تیری شلیک شود بابک از پشت چادر بیرون جهید و  او را هل داد و به دنبال منصور دوید.

جوان بار دیگر تفنک را که به دستش آویزان شده بود بلند کرد و به سینه گذاشت و به طرف منصور نشانه گرفت اما حالا بهروز و نصرت و بهمن به مقابل او رسیده بودند. جوان که انتظار ظاهر شدن آن ها  را نداشت بی اختیار چرخید، تفنگ را به  سر بهمن گذاشت و زیر لب گفت:" شماها ...دیگه کی هستین!؟"

بهمن با خونسردی گفت:" ما کوه نوردیم. می خوایم بریم گُلًه!"

جوان با گیجی گفت:" گلله کجاس؟ ما که این جا ...گلله نداریم؟"

نصرت گفت:" اون تفنگو بگیر پایین پسر! یه وقت می زنی یکی رو ناقص الخلقه می کنی می ری زندون ها!" و با دست لوله تفنگ را به طرف پائین فشار داد. 

    وقتی از مقابل لولۀ تفنگ گذشتند سر وصدای پشت سرشان  بلند تر شد. جوان چرخی زد و تفنگش را به طرف فرهاد و فریدون و عباس که حالا به نزدیکی شان رسیده بودند گرفت. اما قبل از این که یکی از آن ها را شکار کند  زن فریاد کشید:  

" اسفندیار!داری چه غلطی  می کنی!؟ کی به تو اجازه داد به تفنگ بابات  دست بزنی!؟ مگه نگفتم بدون اجازه حق نداری به چادر اون بری!؟" 

جوان به سوی زن چرخید و تفنگ را به سوی او نشانه رفت.

بهمن گفت:" الان ننه شو می چُشه!"

 و سه نفری با تمام نیرو پا به فرار گذاشتند.

تا چند ده متر پایین تر  بهروز هنوز انتظار شنیدن صدای انفجار گلوله ای را داشت. اما وقتی صدای عوعو خشمناک سگ ها کمی  آهسته تر شد و گروه دوم هم به آن ها رسید همه متوجه شدند که جان سالم به در برده اند و سرعت و دویدنشان را کم کردند. اما تا کاملاً از منطقه خطر دور نشده بودند نایستادند. بالاخره  وقتی فرهاد که مچ پایش انحنایی داشت و دویدن برایش مشکل بود از حرکت ایستاد ، منصور فرمان توقف داد  و هر کس در کناری به زمین نشست.

آن وقت منصور بار دیگر به بالای سنگی رفت و در حالی که هن هن می زد گفت: حالا... هر کی دربارۀ... هر چی که در  چادری دیده ...تحقیق کرده ... بگه!"

عباس گفت: " ما یه ساعت توی چادر اولی بودیم. هرچی اون مرتیکه ها اون تو داشتن ریختیم بیرون و نیگا کردیم. اما توش رادیو نبود."

نصرت گفت:" خب معلومه که نبود!   مگه وزارتی رادیو رو واسۀ نوکراش دزدیده!؟"

بهروز گفت:" توی چادر دوم هم نبود. اون تو فقط یه خانوم گنده و دو سه تا بچۀ  اَن دماغو زندگی می کنن. رادیو مادیو هم ندارن."

فرهاد گفت: " توی چادر سوم هم فقط یه زن خوشگلِ بد اخلاق هست و یه دختر تیتیش مامانی. رادیو هم ندارن."

بابک گفت: " کار خود خودشون بوده!  ما از همه  تحقیقات کردیم. از همه شون، یکی یکی پرسیدیم که رادیو دارن یا نه. همه شون هم گفتن نه! اما وقتی رسیدیم  جلو چادر آخری، از توش صدای موزیکِ رادیو می اومد! واسۀ همین هم منصور رفت توی چادر که رادیوی پدر رو برداره بیاره. از کجا    می دونستیم که اون تو  تفنگچی گذاشتن!"

منصور گفت:" اگه کاردی ماردی چیزی دم دستم بود... خوار مادر  شیکم تفنگچی شونو سفره کرده بودم!"

نصرت گفت:"اما اون پیرمرد کچله هیچ کجا نبود. بساط نهارش رو روی میز پهن کرده بودن ولی از خودش اثری نبود."

بهروز گفت:" اون عین آرسن لوپنه دیگه! یه وقت به شکل پیر مرد در میاد و یه وقت به قیافۀ مار و بعضی وقتام به صورت چیزای دیگه.  همین طوری تونسته روز روشن بیاد رادیوی پدر رو برداره و در بره!" 
چند نفر از بچه ها خندیدند.

بابک گفت: "وقتی ما اومدیم اونا داشتن از تپه بالا می رفتن! اون تا حالا حتماً  پدر رو برده  نوک تپه. اگه اون رادیو رو دزدیده باشه ... ممکنه یه بلایی هم سر بابام بیاره و از اون بالا پرتش کنه پائین!"

نصرت گفت:" امتحانش مجانیه. می تونیم از این جا یه راست بریم سر تپه و اگه خیال بدی داشت جلوشو بگیریم."

عباس گفت: "با چماق همچین می زنیم تو ملاجش که چشاش از توی  حدقه بپٌرن بیرون!غلط می کنه ترتیب جناب سرهنگو بده!!"

فرهاد گفت: " ما که مثه اون وحشی نیستیم! دست و پاشو می بندیم ومی دیمش دست آژان!"

نصرت گفت: "اون آژانی که من دیدم... یکی لازم داره که دنبالش راه بیفته آب دماغشو بماله به تنبونش!"

منصورکه داشت حوصله اش سر می رفت  داد زد: "پس منتظر چی هستین! همه به صف! به راست ...راست!"

بچه ها یکی یکی از جاهایشان بلند شدند و باز به صورت یک صف واحد در آمدند.  بهروز مثل بار قبل اولین نفر بود و پشت سرش بهمن و نصرت قرار گرفتند. منصور خودش هم آخر صف ایستاد و فرمان حرکت داد.

بهروز که حالا از رهبری گروه خوشش آمده بود تا مدتی  بی هدف به این سو و آن سو رفت و به دور تپه ها چرخید.  از کنار بوته ها  و تخته سنگ های متعددی رد شد  و بالاخره وقتی  جاده ای که پدر بر روی تپه ساخته بود را دید  راهش را کج کرد و به سمت آن رفت. 

         قصد بهروز این بود که به طور مستقیم و یک نفس تا نوک تپه و محلی که پدر برای گرد هم آیی آشتی کنان ساخته بود بدود و در آن جا برای استراحت و بررسی محل  بایستد. اما وقتی به نزدیکی های نقطه تسطیح شدۀ بالای تپه رسیدند تخته سنگ بزرگی در مقابلش ظاهر شد.  بهروز  که قدم هایش را تند کرده و آماده شد بود  تا از تخته سنگ که شیب ملایمی داشت یک ضرب بالا برود ناگهان ازبالای تخته سنگ صدای هیس هیس مانندی شنید. وقتی سرش را بلند کرد، درست  مقابل چشمانش، در رآس تخته سنگ و در وسط مسیری که او می خواست طی کند، موجودی با گردنی بسیار  دراز را دید که سرش را، که به اندازۀ یک  طالبی بود، به ارتفاع یک متر یا بیشتر از روی تخته سنگ بلند کرده، دهانش را کاملاٌ گشوده و دندان های بلند و تیزش را بیرون انداخته بود، و فش فش می کرد.


    بهروز بدون این که واکنشی از خود نشان بدهد به همان سرعتی که حرکت می کرد به دور خود چرخید و از راهی که آمده بود با تمام نیرو به  طرف پایین سرازیر شد.

 نصرت و بهمن هم که پشت سر بهروزحرکت می کردند، بعد از یک مکث کوتاه،چرخی زدند و به دنبال اودویدند. اما وقتی بقیه ایستادند و منصور به جلو صف رسید، ناگهان صدای فریاد " افعی!! افعی!!"  در کوهستان پیچید  و  در ظرف چند ثانیه صف بچه ها به هم خورد و هر کدام از سویی فرار کردند.

       نیم  ساعت طول کشید تا آن ها  بار دیگر به دور هم جمع شوند.  نصرت و بهمن  خیلی زود بهروز را که تا مسافتی پائین تپه ها دویده بود پیدا کردند. فریدون و فرهاد هم که هر کدام به یک سو رفته و پنهان  شده بودند بعد از مدتی  سوت کشیدن نصرت و بهمن پیدایشان شد. اما از منصور و عباس که مسافت بیشتری را پایین رفته بودند خبری نبود. 

وقتی بچه ها به فرماندهی بابک داشتند با احتیاط تپه را دور می زدند ناگهان  صدای منصور را شنیدند: " بچه های  ترسو! آخه یه وجب افعی هم ترس داره!؟"

نصرت گفت: "نه، ترس نداره، جیش داره! هیچی نمونده بود شلوارمو خیس کنم!"

فریدون گفت:" خوش به حالت...!"

فرهاد گفت: " خیلی خطرناک بود. به خیر گذشت! حالا باید یه راهی پیدا کنیم که دوباره با اون رو به رو نشیم. این دفعه اگه ما رو توی املاک خودش ببینه حتماً نیشمون می زنه!"

بهروز گفت:" من که به شما گفتم که اون یه وقتا به شکل مار در میاد! اون ممکنه بابام رو هم اون بالا نیش زده باشه!"

بابک که حالا رنگش پریده بود گفت:" بچٌۀ...." اما حرفش را ناتمام گذاشت و به بالای تپه نگاه کرد.

بهمن گفت: "من چه باورم نمی شه! یعنی این ماره همون وزارتی بوده!؟"

منصور خندید:" اگه باشه... توی این کوه ها پر وزارتیه. قد و نیم قد. تا به حال خیلی ها رم نیش زدن و کشتن!"

با این حرف او ناگهان همه سر جایشان میخکوب شدند.چند دقیقه ای همه بی حرکت به بالای تپه خیره شده بودند که صدای فریاد کسی را شنیدند:" بهروز.... بابک...."

صدای مادر بود که از رآس تپه می آمد. همه بی اختیار به طرف صدا هجوم بردند.

      حالا ساعت دو بعد از ظهر بود. پدر و مادر و ابراهیم که  همه جا را به دنبال آن ها  گشته بودند وقتی بچه ها پیدایشان شد به قدری خوشحال شدند که حتی پدر هم آن ها را مجازات  نکرد!  

  آن روز مدتی بعد از ناهار، مادر و  پدر که داستان مواجه  شدن بچه ها با آن افعی بزرگ را شنیده بودند برای برطرف کردن اثر شوکی که به آن ها وارد شده بود همه را به استخر بردند. اما وحشت از وجود چنان  افعی بزرگی در حوالی محل زندگی شان حالا دیگر تیر خلاص را به  برنامۀ سکونت آن ها در کوهستان های گلاب دره  شلیک کرده بود.

        معمای سرقت رادیوی پانصد تومانی پدر هرگز حل نشد. سال ها بعد، یک روز که بهروز و مادر در مورد خاطرات گذشته حرف می زدند، مادر گفت که به نظر او، چون به جای پرداختن چهارصد تومانی که آقای وزارتی تلاش کرده بود بابت "تسطیح" کردن یک قطعۀ مسطح از زمین کوهستان، از آن ها  بگیرد، پدر تنها دویست تومان پرداخته بوده، و آقای وزارتی خود را از آن ها طلبکار می دانسته، آن "مار خوش خط و خال" از غیبت آن ها در موقع شنا در رودخانه استفاده کرده و رادیو را  به جای طلبش  برداشته است؛ و از این که بچه ها  نام آن مرد را "آرسن لوپن" گذاشته بودند بسیار خندید.      

                                           

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 386


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995