Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


33- زولبیا بامیه

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[02 Oct 2016]   [ هرمز داورپناه]

 

 

 

 

 

 

 

 

نزدیکی های عید بود که هیجانات دور و بر دبستان بهروز، و درنتیجه شور و هیجان بچه های مدرسه، اوج گرفت. ظاهراً در خارج از مدرسه خیلی خبرهای جالب بود که توجه همه را به خود جلب کرده بود. حالا نخست وزیری که بابک  بارها حرف کشتنش را زده بود واقعاً کشته شده بود، در شهر حکومت نظامی اعلام کرده بودند، قاتل نخست وزیر هم قهرمان ملی اعلام شده بود و همه خواستار آزادی  فوری  او بودند. اما بهروز  که هنوز از این که نتوانسته بود به هیچ کدام از "میتینگ" ها برود دلخور بود، و بابک را مسئول آن  می دانست حالا از این که وی  نتوانسته بود به موقع بجنبد و نخست وزیر را بکشد و قهرمان ملی شود خوشحال بود و در هر فرصتی  که می یافت  او  را در این رابطه دست می انداخت تا آنجا که  بالاخره، بابک  اعلام کرد  که تصمیم دارد نخست وزیر جدید را که  شنیده بود  او هم طرفدار انگلیس ها است بکشد و مثل قاتل قبلی  قهرمان شود.

 اما  قبل از این که بابک فرصتی پیدا کند که نقشه اش را به مرحلۀ اجرا بگذارد، مجلس لایحۀ ملی شدن صنعت نفت را تصویب کرد و فضای حکومت نظامی زدۀ شهر، غرق در هیجان و شادی و شعف شد.

    در منزل بابک و بهروز اما از شادی وشعف خبرچندانی نبود چرا که بحران جدیدی گریبانگیر آن ها  شده بود به طوری که  برای بیشتر افراد خانه دیگر این که نفت ملی شده یا نشده، انگلیس ها آن را برده اند یا افراد دیگری آن را خورده اند، هیچ تفاوتی نمی کرد چرا که  مسئله اصلی برایشان این بود که آیا "حاجی" امروز هم برای گرفتن پولش به در منزل  خواهد آمد یا نه، واگر آمد با چه ترفندی باید یک بار دیگر او را دست به سر کرد که  بتوانند تا روز بعد نفس راحتی بکشند!

        مسئله این بود که پدر یک بار دیگر وامی گرفته بود که حتی اقساط آن را هم نتوانسته بود بپردازد و "حاج آقا"ی جدیدی، درست مثل حاج آقای  خانۀ سه راه جعفرآباد،از فرصت استفاده کرده و قصد داشت خانۀ خیابان خانی آباد را "بالا بکشد!" بالاخره هم یک روز، در اوج هیجانات ملی شدن صنعت نفت، "حاجی" آن ها را غافلگیر کرد و نه تنها به داخل  خانه راه یافت بلکه به اطلاعشان رساند که برایشان اجرائیه صادر کرده است و آن ها یا باید پول او را  در اسرع وفت، تمام و کمال،  بپردازند و یا این که خانه را بفروشند و  طلب او را بدهند. و چون  خانواده آهی در بساط نداشت،که با ناله سودا کند  پدر تصمیم گرفت که راه حل دوم را بپذیرد. اما مشکل   این بود که چون او نتوانسته بود اقساط بدهی را بدهد، وامش همراه با نزول های انباشته شده بر آن به بیش از دو برابر مبلغ اولیه بالغ می شد و در نتیجه  پولی که از فروش خانه به دست می آمد آن قدر ها بیشتر از مبلغ جدید طلب "حاجی" نبود.

      با فرا رسیدن بهار، پدر هر طور که بود با "حاجی" مصالحه کرد و قرار بر این شد که آن مرد که آشنایی دوری با پدر داشت لطف بکند و شخصاً  خانۀ آن ها  را بفروشد و طلبش را بردارد و آن چه را که باقی می ماند به پدر بپردازد. حاجی هم در این زمینه کمال  محبت را نشان داد   و بعد از فروش خانه، آن قدر پول  در اختیار خانواده گذاشت که با آن بتوانند هزینۀ اسباب کشی و اجارۀ محل دیگری را برای دو ماه بپردازند تا مجبور نشوند که در خیابان بخوابند.

 به این ترتیب، در آستانه پایان سال تحصیلی، آن ها به ناچار خانۀ خیابان خانی آباد را تخلیه کردند.

      محل جدید زندگی خانواده  خانه ای بسیار قدیمی در نزدیکی بازار تجریش در روستای شمیران بود. این خانه از ساختمانی کهن سال  با یک حیاط مربع مستطیل در وسط و تعدادی اتاق تشکیل می شد که دور آن در کنار هم چیده شده و سه ضلع شمالی، شرقی و جنوبی آن را می پوشاندند. ضلع غربی حیاط از  مغازه هایی تشکیل شده بود  که رو به  میدان تجریش داشتند  و در فاصلۀ  میان دو تای آن ها دالان  باریکی به عرض یک و نیم متر وجود داشت  که راه  ورود به  خانۀ  آن ها را تشکیل می داد.

                       


   

در مقابل اتاق های خانه  ایوانی سراسری بود با  رشته ای ستون های باریک  و بلند که طاق آن  را  بر پا نگاه می داشت. وسط حیاط  حوضی ساخته بودند که با باریکه ای از باغچه های متروک و  شمشاد های کهن سال، که  یک در میان خشک شده بودند، احاطه شده بود.

       در این خانه هم اثری از برق و آب لوله کشی نبود و، برخلاف خانه های سه راه جعفر آباد  و خانی آباد،  "آب انبار" هم نداشت.  آب مصرفی ساکنین ساختمان   از یک چاه و تلمبه سبز رنگ آن که به فاصلۀ کمی  از حوض قرار گرفته بود  تأمین می شد. اگر آب حوض خیلی کثیف یا خیلی پائین و دور از دسترس بود هر کس که برای آشپزی،  شستن دست و رو، یا برای پر کردن آفتابه اش آب لازم داشت  مجبور بود  چند دقیقه ای تلمبه بزند  تا آب از ته چاه بالا بیاید و به سوی حوض جاری شود و  او بتواند  از آن برای کاری که داشت  استفاده کند.

       ضلع شمالی ساختمان، یعنی آن بخش  که محل زندگی خانوادۀ بهروز بود،  دو اتاق داشت و یک دستشوئی( مستراح) که در زیر ایوان قرار گرفته بود و تنها توالت موجود در آن مکان به شمار می رفت. در پشت و سمت چپ این قسمت از ساختمان،عمارت های دو طبقه ای ساخته و طبقه اول آن ها را مغازه کرده بودند. یکی از این دکان ها  که مغازه شیرینی فروشی بود کارگاه شیرینی پزی بزرگی در بخش عقبش داشت  با طاق های بلندی و پنجره هایی برای تهویه طبیعی هوا، که  در فاصلۀ کمی  بالا تر از سطح پشت بام خانه جدید خانواده بهروز تعبیه شده  بودند و رایحه های گوناگون شیرینی ها از طریق آن ها  دایماً در هوا پخش می شد.

      

این پشت بام با یک رشته پلکان آجری باریک به حیاط اتصال داشت و  محل خوابیدن ساکنین خانه در شب های  گرم تابستان، و  مکان مناسبی برای  بازی بچه ها و زندگی کبوتر های وحشی و بسیاری موجودات زندۀ دیگر در بقیۀ اوقات سال بود.

         پدر به محض ورود به این خانه دست به اصلاحات زد و یکی  از اولین کارهایش هم  کندن شمشاد های خشک شده و کاشتن نهال های جدیدی به جای آن ها  بود و آن وقت تعدادی گل و گیاه و حتی درخت های میوه در باغچۀ اطراف حوض کاشت تا ساکنین آن خانه، هر کس که قراربود باشند، بتوانند در سال های آینده از میوه های رنگارنگشان بهره ببرند. به دستور پدر، حوض را هم تمیز کردند و بعد از بیرون آوردن لجن ها و سائیدن دیواره های سبز از خزه واحیاء فواره زنگ زده اش، بالاخره آن را به شکل آبرومندی در آوردند به طوری که وقتی پدر عصر ها بر روی ایوان می نشست و بساط  نان و پنیر وسبزی خوردن و چیزهای دیگرش را می چید و بر مخدٌه اش لم می داد، آب فوٌاره هم بالا  می رفت  و فضا را که در آن سال خیلی گرم بود تا اندازه ای  خنک  می کرد.

      بهروز و بابک هم که  به علت نقل و انتقال مکرر خانواده ، تطبیق دادن خود با شرایط جدید را آموخته بودند بلافاصله تصمیم گرفتند که از خالی بودن سایر اتاق های خانه   منتهای استفاده  را ببرند  و در یکی از روزهایی که پدر به کمک "عمله" ای که از مقابل  بازار تجریش که محل اجتماع روزانه شان بود صدا زده بود سرگرم کاشتن گل و گیاه در باغچه بود برنامه شان را آغاز کردند.

      آن روز مادر روی ایوان نشسته بود و سعی می کرد که به گلریز بازی "یقل دو قل"  را یاد بدهد و بابک و بهروز که بیش از یک ساعت به این بازی مشغول بودند و  حوصله شان از آن سر رفته بود  سنگ ها را به گوشه ای انداختند و مدتی در فکر یافتن بازی دیگری بیکار نشستند و به پدر و عمله اش چشم دوختند. بالاخره بابک در حالی که فین فین می کرد با خوشحالی گفت: " فهمیدم! می تونیم... پدر بازی کنیم!"

بهروز با حیرت گفت:" چی؟ چی چی بازی؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت:" خب ...پدر بازی دیگه. همین که داری توی باغچه     می بینی. یکیمون می شه پدر و اون یکی عمله!" بعد می  ریم توی باغچه و مثه اونا... گِل بازی می کنیم."

بهروز گفت:" خب باشه.من می شم پدر... تو هم بشو عمله. اما من پول ندارم بهت بدم ها!"

بابک با دلخوری گفت:" اصلاً  کی گفت تو پدر بشی!؟ من که سنًم خیلی بیشتر از توِه! من باید پدر بشم و تو هم می شی عمله. تازه! من ده شاهی هم دارم که ... می تونم...اگه خوب کار کنی اونو بدم به تو!"

بهروز گفت:" من ده شیی رو می خوام چیکار؟ من خودم سه زار دارم!"

بابک شانه هایش را بالا ا انداخت: "خب  می تونی بیشتر آلبالو خشکه بخری!"

بهروز گفت: " نه!  من ... به تو آلبالو خشکه  می دم... عوضش تو بشو عمله!"

بابک شانه هایش را بالا انداخت:"خب باشه. سگ خور! من می شم عمله. اما ... تو باید نصف آلبالو خشکه ها تو بدی به من!"

بهروز سری به علامت موافقت تکان داد و آن ها فوراً بیلچه های کوچکی را که مادر چند روز پیش از آن برایشان خریده بود آوردند و سرگرم کندن گوشه ای  از باغچه که به ایوان نزدیکتر بود شدند.

کمی که گذشت بهروز گفت:" اگه.... باید هردو مون عملگی کنیم... پس من چرا به تو ....آلبالو خشکه بدم؟ من   پدرم... و تو عمله!  من باید یه گوشه وایستم و به تو دستور بدم!"

بابک گفت: " بی خود!" اما بعد از لحظه ای اضافه کرد:"خب این یه بازیه دیگه. توی بازی... پدر هم کار می کنه ... تازه، اگه هر دومون کار کنیم می تونیم توی سوراخایی که کندیم  لوبیا بذاریم و بعد ... که سبز شد و میوه داد... اونا  رو توی بازار تجریش .... بفروشیم."

بهروز گفت" آره ... خیلی خوبه. می تونیم انقده لوبیا بفروشیم که پول مول دار بشیم . اون وقت...."

بابک گفت: " اون وقت می تونیم هر روز آلبالو خشکه  و حلوا شیکری و زولبیا بامیه بخریم!"

بهروز در حالی که بیلچه اش را بر می  داشت و به زمین فرو می کرد گفت:"اگه خیلی پول دار بشیم... می تونیم یه خورده هم به مامان بدیم که ... نخواد بره توی مدرسه درس بده!"

بابک در حالی که تند تند به زمین بیل می زد گفت: " آره ... اگه بیشتر در بیاریم         می  تونیم به پدر هم بدیم که ... که  اونو بده به حاجی اولی که خونۀ سه راه جعفر آباد رو بهمون پس بده!"

بهروز در حالی که  چشمانش برق می زد آستین پیراهنش را بالا تر کشید و به سرعت مشغول کندن شد.

   چند روز بعد لوبیاهای بابک و بهروز از زمین سر بیرون آوردند و کمی پس از آن، به قدری بند شدند که سر پا ایستادند. طولی نکشید که به نخ هایی که بچه ها  ها از روی ستون ایوان به پائین کشیده بودند  آویزان شدند و بالا رفتند و از آن ها لوبیاهایی سبز رنگی آویزان شد.

آن روزصبح  بابک با هیجان بهروز را از خواب بیدار کرد. " بلند شو. بلئد شو . وقتشه!"

بهروز با خواب آلودگی گفت: " وقت ...چی؟"

=وقتشه دیگه! وقت فروشه. شاید امروز بتونیم... همشو بفروشیم و کلًی پول در آریم!"

بهروز که حالا خواب از سرش پریده بود با عجله از جا بلند شد." مگه... مگه بزرگ شدن؟"

- خب... بزرگ بزرگ که نه! اما اونقد بزرگن که بشه فروختشون!

بهروز فوراً  لباس هایش را  پوشید.

آن روز آن ها یک کیسه لوبیا سبز کندند و بعد از صبحانه  آماده شدند  که آن را به بارار تجریش ببرند. مادر که داشت لباس های شسته شده را روی  طنابی که از یک سوی حیاط به سوی دیگر کشیده بودند پهن می کرد پرسید:" کجا با این عجله؟"

بابک گفت: "کار داریم . باید بریم!"

بهروز گفت:" زود بر می گردیم. یک  کیسه بیشتر نیست!"

-         چی؟ چی یک کیسه بیشتر نیست؟ تازه، مگه از باباتون اجازه گرفتین؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت."به اون که ربطی نداره. ما خودمون کاشتیمش . پولش هم مال خودمونه!"

مادر که تازه متوجه موضوع شده بود نگاهی به کیسه انداخت و گفت:" حالا چند می دین؟ کیلویی چنده؟"

بابک گفت:" هفت هزار!"

مادر ابروهایش را بالا کشید." مگه چقده هست؟ توی بازار که ... از این ارزون تره!"

بابک گفت: " پن زار!"

مادر به دقت به کیسه نگاه کرد.

بهروز گفت:" سه زار!"

بابک یک پس گردنی به بهروز زد و زیر لب گفت:" چارِ زار! آخرشه .کمترم نمی شه!"

مادر لبخند زد: "باشه. بیارینش ببینم جنستون خوب هست یا نه؟"  و بعد زیر لب اضافه کرد. " اگه فردام داشته باشین... بازم می خوام. فقط باید یه خورده تخفیف بدین که ... مشتری بشم."

بابک شانه هایش را بالا انداخت." باشه .هر روز براتون میاریم... که مشتری بشین!"

مادر جلو آمد و کیسه را از بابک گرفت:" برین توی اتاق ما. روی طاقچه  یه کم پول خورد هست. چارزار بردارین و تقسیم کنین!"

بچه ها به طرف اتاق دویدند.

     روز بعد ناهار لوبیا پلو داشتند و روز بعد از آن را هم مادر خوراک لوبیا برایشان درست کرد وشام هم لوبیا پخته خوردند. و به این ترتیب درآمد بابک و بهروز بعد از سه روز به دوازده ریال رسید و آن ها تصمیم گرفتند که برنامه ای برای خرج کردن پول هایشان بریزند. بهروز پیشنهاد داد  که همه اش را آلبالو خشک بخرند و روزی یک سیرش را بخورند تا تمام شود.اما بابک که چیزهای شیرین بیشتر دوست داشت معتقد بود که باید همۀ آن را از مغازۀ شیرینی فروشی پشت خانه زولبیا بامیه بخرند و همه اش را یکجا بخورند تا دلی از عزای آن در آورده باشند. آن روز بحث در این مورد بالا گرفت و نزدیک بود که کارشان به کتک کاری برسد که مادر دخالت کرد.

مادر که دورادور حرف های آن ها راشنیده بود پیشنهاد داد که آن ها به جای خرج کردن پول هایشان  حساب پس اندازی در بانک باز کنند و هر چه دارند در آن  بگذارند تا هم برایشان بماند  و هم این که سودی به آن تعلق بگیرد و مقدارش افزایش یابد.

بهروز فوراً پذیرفت اما بابک بعد از کمی تفکر گفت:" اگه بخوایم پولمون زیاد شه... بهتره که اونو ...مثه اون حاجیه... نزول بدیم!"

بهروز گفت:" اما باید اونو به کسی نزول بدیم که... نتونه قسطشو بده. اون وقت می تونیم  آخر سر ... خونه شو بخوریم!"

بابک گه از این فکر خیلی خوشحال شده بود  جیغ کوتاهی کشید و بعد  گفت: " اون وقت می تونیم یکی از اتاقاشو مغازه بکنیم و وپشتش هم یه کارگاه شیرینی پزی بسازیم و یه خروار زولبیا و بامیه بپزیم!"  و چون صدای خندۀ مادر را از دور شنید با دلخوری گفت:" من اصلاٍ بازی نمی کنم. من می خوام همۀ پولامو بدم زولبیا بامیه بخرم و همه شم یه جا بخورم. تو هر غلطی خواستی  بکنی با سهم خودت بکن!"

بهروز کمی ساکت ماند و بعد ناگهان گفت:" اصلا یه فکری! چطوره همۀ  پولامونو زولبیا بامیه بخریم و ... اونو توی یه سینی بذاریم و شب... همین  جلو... اون جا که دتسفروشا می شینن بفروشیم و فرداش باز بیشتر بخریم. این جوری هم پولدار می شیم و هم این که هر وقت دلمون خواست می تونیم زولبیا بامیه بخوریم!"

بابک سری تکان داد و گفت: " آره... اما این کار یه  سینی گرد خیلی بزرگ می خواد. مثه اونایی که گردو فروشا دارن." یه چراغ زنبوری هم می خواد که توی سینی بداریم که مردم زولبیا هامونو خوب ببینن و هوس کنن!"

مادر گفت: " سینی که داریم. من بهتون می دم."

بهروز گفت: " اگه سینی مونو اون ور پیاده رو .... نزدیک ایستگاه اتوبوسا و کرایه ها بذاریم... هر کی که منتظره تا اتوبوس برسه و  بپره هوا و و سوار بشه ما رو می بینه و یه خورده رولبیا بامیه ازمون می خره. اگر هم کسی  خواست توی خونه ش زولبیا بامیه بخوره می تونیم واسش درشکه بگیریم و هرچی دلش خواست براش بفرستیم. ..."

         در آن زمان  پیاده رو مقابل مغازه های ضلع غربی خانه آن ها  محل تجمع دست فروش ها، و محل اجتماع مسافران  ایستگاه اتوبوسی بود  که به تازگی بر پا شده بود و می رفت تا به صورت یک خط اتوبوس رسمی و دایمی در آید. تنها وسیلۀ رفت و آمد میان تهران و میدان تجریش که در دو فرسنگی آن شهر قرار داشت، سه یا چهار   اتوبوس کهنسال متعلق به رانندگان مختلف بود، وتعدادی  خودرو "کرایه" که  در داخل منطقه شمیران، به این سو و آن سو  می رفتند.

                                                                            
 

و ساکنین منطقه برای رفتن به خانه هایشان اکثراٌ از "درشکه " های تک اسب یا دو اسب یا بیشتر اسب، استفاده می کردند که در گوشه ای از میدان صف کشیده  و منتظر مسافر ایستاده بودند

                   

               

 مسافرین تهران یعنی آن هایی که شب های جمعه و روزهای تعطیل  برای گردش و هوا خوری و......به سر پل تجریش می آمدند  موقع مراجعت  به تهران مجبور بودند با همان  چهار یا پنچ اتوبوس به تهران مراجعت کنند ، و چون هیچ کس حاضر نبود زحمت ساعت ها در صف ایستادن را به خود بدهد همه  تلاش می کردند  تا به هر قیمت که شده خودشان را در اولین اتوبوسی که از راه می رسد جای دهند.  نتیجه این بود که  جمعیت به طور فشرده در آن  سوی میدان که فاصله چندانی با خانۀ بابک و بهروز   نداشت گرد هم می آمدند و به محض این که اتوبوسی از راه می رسید از همه طرف به سوی آن هجوم می بردند و خود را از تمام پنجره های اتوبوس بالا می کشیدند. به طوری که هر اتوبوس در همان لحظه که از مسافرین قبلی خالی شده بود یه صورتی از مسافرین جدید انباشته می شد که  وقتی به راه می افتاد کسانی از در و پنجرۀ آن  آویزان بودند و  تلاش می کردند تا به کمک دوستان یا خویشانشان  خود را به داخل برسانند، و همیشه تا وقتی اتوبوس به طرف دیگر میدان می رسید  تعدادی پا از پنجره های آن بیرون زده بود که تکان تکان می خورد....

بابک  با تجسم آن مناظر که بارها دیده بود غش غش خندید. " آره ، کیف داره! هم کار می کنیم و پول در می آریم ، هم می خندیم و هم.....زولبیا بامیه می خوریم!"

مادر که دورادور به حرف های آن ها گوش می داد گفت:"اگه حرفاتونو زدین و تصمیماتونو گرفتین می تونین بیاین این قلک کوزه ای رو که من  چند روز  پیش براتون خریدم و دور انداختین بردارین و پولاتونو توش بریزین تا برای انجام برنامه تون جمع بشه."

بهروز با خوشحالی از جایش بلند شد و به داخل اتاق رفت و با قلک کوزه ای برگشت. و بعد در مقابل چشمان بابک شش سکٌۀ یک ریالی نقره را که در روز های قبل از مادر گرفته بود از سورراخ باریکش به داخل انداخت و منتظر بابک ماند. اما بابک از جایش تکان نخورد.

بهروز گفت:" پس چرا پولاتو نمیاری؟ مگه نمی خوای جزو تجارتخونه بشی؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت: " من چهارزارشو خوردَم. دیروز حلوا شیکری خریدم!"

بهروز با تعجب گفت:" دیروز...کِی؟  ما که دیروز جایی نرفتیمً"

بابک باز شانه هایش را بالا انداخت:" تو نرفتی ... من که رفتم! وقتی تو خواب بودی رفتم توی بازار از همون مغازه اولی خریدم و آوردم که ... با هم بخوریم. اما تا به خونه رسیدم ... تموم شد!"

بهرزو که گیج شده بود با تردید گفت:" پس حالا ... مغازۀ  زولبیا بامیه چی می شه؟ چطوری اونو بخریم؟"

بابک گفت: " نگران اون نباش. من فکرشو کردَم! تو که حالا دیگه پولی نداری. هرچی داشتی رفت توی اون قلک شیکم گنده. منم که فقط دوزار دارم... که اونم می خوام به جای دیروز واسۀ تو حلوا شیکری بخرم. صبر می کنیم نخودهایی که دیروز کاشتیم در بیان  و اونا رم به مامان می فروشیم. اون وقت پولشو میندازیم توی قلٌک و جمع می کنیم واسۀ تجارت خونه!"

بهروز که نمی دانست چه بگوید هاج و واج به بابک نگاه می کرد. بابک قلک گلی را برداشت و کمی با  آن ضرب گرفت و بعد با خنده گفت:" فکرشو نکن. همین روزا...وقتش که شد بهت نشون می دم  چطوری! یه خورده... صبر داشته باش!" و بر روی قلک کوبید.

مادر از دور صدا زد: "آهای بچه ها! اون قلک رو یه وقت نشکونین! پن زار پولشو دادم!"

بابک گفت: " حالا این قلک شیکم گنده پن زارم خورده ... می شه یه تومن. کوفتش بشه! می شد باهاش سه سیر حلوا شیکری خرید!"

چند روز بعد یک بعد از ظهر وقتی بهروز در زیر شمدش  در گوشۀ اتاق مادر و پدر خوابیده بود ناگهان احساس کرد که کسی دهانش را می فشارد و با وحشت سعی کرد از جا بلند شود. اما وقتی چشمانش را باز کرد صورت بابک را در نزدیکی چشمانش دید و صدای او را  در گوشش پیچید:"هیسسسسسسسسسسسسسسس!"

لحظه ای بعد بابک در گوشش گفت:" هیچچی نگو! فقط یواش پاشو که مامان و پدر و این ذق ذقو از خواب نپرن و ... زود بیا بیرون!" و خودش پا ورچین پا ورچین از اتاق بیرون رفت.

بهروز  سعی کرد بدون سر و صدا از جا بلند شود اما پایش به پهلوی گلریز گرفت و باعث شد که او چشمانش را باز کند. بهروز فوراً انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینی خود گرفت و به او اشاره کرد که بیاید. گلریز کمی به دو طرفش نگاه کرد و بعد به آرامی بلند شد و به دنبال بهروز رفت.

دو نفری بی سرو صدا تا سمت دیگر حیاط  که بابک ایستاده بود رفتند. بابک  چپ چپ نگاهی به گلریز انداخت و زیر لب گفت:" این ذقذقو رو واسۀ چی آوردی؟"

گلریز گفت: " ذقذقو خودتی..." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" الاغ!"

بابک دستش را بالا برد که توی سر او بزند اما آن را همان جا نگاه داشت." اگه می خوای با ما باشی، باید قول بدی که ذق ذق و نق نق نکنی و.... هرچی ما گفتیم گوش بدی!"

گلریز بدون این که فکر بکند با صدایی خواب آلود گفت:" قول می دم!"

بابک گفت: " باریکلٌا!"   و بهروز که خیالش راحت شده بود سر گلریز را بوسید. آن وقت هر سه به کنار حیاط رفتند و زیر یکی از درخت های قدیمی نشستند. چند لحظه همه ساکت بودند و بعد بابک گفت:" امروز ...همون روزیه که ... قبلاً فکرشو کرده بودم. امشب پدر و مامان می خوان به جایی برن... ما رم نمی برن!"

گلریز گفت: " نخیرم! من باهاشون می رم!"

بابک گفت: " تو خیلی غلط می کنی! تو قول دادی!"

بهروز گفت:"اگه زیر قولت بزنی ... می ری جهنم!"

گلریز گفت:" من نمی خوام برم جهنم!"

بهروز گفت:" باریکلٌا ! پس گوش بده و هر کاری بابک گفت  بکن."

گلریز گفت:" چشم!" و بعد اضافه کرد:"من می خوام با مامان اینا برم!"

بابک با اوقات تلخی گفت:" باشه. پس منم چیزی بهت نمی گم. حالا هر سه نفری می ریم می خوابیم و شب هم تو می ری مهمونی و ... مام می مونیم خونه و بازی می کنیم."

گلریز که حالا تا حدودی خواب از سرش پریده بود گفت: " منم می مونم. من             نمی رم...جهنم!"

بهروز گفت: باریکلا!"

بابک گفت: "شب که مامان و پدر رفتن... من یه نقشه ای دارم که با هم اجرا می کنیم و ...کلٌی چیزای خوشمره گیرمون میاد!"

گلریز گفت: " من چیزای خوشمزه ... دوست دارم!"

بهروز گفت:" باریکلٌا! منم دوست دارم!"

بابک گفت: " فقط می خوام یه چیزی بهتون سفارش کنم. یه وقتی حرفی به مامان نزنین  که نگران شه. چون اون وقت اونا زودتر بر می گردن و ... ما نمی تونیم کارامونو انجام بدیم!"

گلریز گفت:" چرا نمی ذارن؟ مگه ما کارای بدبد می کنیم؟"

بهروز گفت:" نه بابا ! کارای خوشمزه می کنیم. خیلی خوشمزه!"

بابک با اوقات تلخی گفت:" فقط.. ذق و ذوق  نداریم! باید قول بدین که گریه مریه نکنین چون ممکنه لو بریم!"

گلریز گفت: " من ذق و ذوق نمی کنم."

بهروز گفت:" مگه... قراره چیکار کنیم که... ممکنه لو بریم؟"

حالا صدای مادر بلند شده بود که از روی ایوان آن ها را صدا می کرد. بهروز داد زد:    " ما این جائیم. داریم باهم حرف می زنیم."

مادر گفت: "بیاین می خوایم چایی بخوریم. ما باید زودتر بریم!"

وقتی مراسم چای خوردن به اتمام رسید پدر که کمی  ناراحت و نگران به نظر می آمد و اخم کرده بود به  حیاط رفت و مشغول قدم زدن شد.

بابک که حواسش به او بود مرتباً زیر لب غرغر می کرد..بهروز سرش را تکان داد: "چیه؟ مگه چی شده؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت:" هیچچی نشده. اما ممکنه بشه! اون انقده حواسش پرته که سه دفعه نزدیک بود کلٌش بگیره به نخی که ما واسۀ نخودا بستیم و همۀ زحمتای  ما به هدر بره!"

مادر که حالا در ایوان نشسته و با چرخ خیاطی اش درزهای یکی از پیراهن های  گلریز را که پاره شده بود می دوخت مرتباً  زیر چشمی به آن ها  نگاه می کرد.

 بابک اما هنوز حواسش به راه رفتن پدر بود و مرتباً از جایش بلند می شد و باز می نشست تا آن جا که مادر که زیر لب گفت:"  چرا ولولک گرفتی پسر؟ مگه تو هم نگران چیزی هستی!"

گلریز همان طور که با خوش یه قل دو قل بازی می کرد زیر لب گفت: " اون وول وولک گرفته! دوز و کلک گرفته!"

مادر نگاهی به گلریز انداخت:" این حرفای بی معنی رو از کی یاد گرفتی دختر؟"

بابک رو به مادر  گفت: " انگار پدر یه چیزیش هست! مگه نمی خواین برین مهمونی!؟"

مادر گفت:" اون نگران جنگه. می گه انگلیسا می خوان به ما حمله کنن. شمام لازم نیس نگران مهمونی ما باشین. دو سه ساعت بیشتر نیس. ما زود بر می گردیم!"

بابک بی اختیار گفت: " واسۀ چی؟"

مادر با تعجب به او نگاهی انداخت و در حالی که سرش را تکان می داد گفت:" چی  واسۀ چی؟ واسۀ چی زود بر می گردیم؟ یعنی شما نمی خواین ما برگردیم؟"

بابک بدون فکر گفت : " نه! واسۀ چی برگردین؟"

مادر سوزنش را کنار گذاشت و زیر لب گفت : " چشم ما روشن! یعنی که..."

بهروز گفت:" اون... می ترسه یه وقت ...عجله کنین ... بخورین زمین!" و بعد که احساس کرد حرف مزخرفی زده حرفش را اصلاح کرد:" یعنی که....بهتون بد بگذره."

بابک گفت: " آره! می خوام بهتون بد نگذره!"

گلریز گفت:" بد نگذره بد نگذره!"

مادر خندید و مشغول کار خودش شد.

چند لحظه بعد بابک که انگار تازه متوجه حرف مادر شده بود با صدای بلند گفت:          "انگلیسا غلط می کنن به ما حمله کنن! ما همشونو  می کشیم! سر از تن همشون جدا  می کنیم!"

مادر باز سرش را از روی خیاطی برداشت:" جنابعالی ...کی هستین که می خواین چل پنجاه میلیون آدمو بکشین!؟ عزرائیل!؟"

بهروز گفت:"اون خیال می کنه امیر ارسلان رومیه!"

پدر که ظاهراً در موقع عبور از کنار ایوان حرف های آن ها را شنیده بود ایستاد و رو به مادر گفت: " هر چی داشتیم ترکوندن! توپ، تفنگ، بازوکا، فشنگ،گلوله های توپ! همۀ انبار مهمات ارتش ترکیده. دیگه چیزی نمونده که به وسیله اون بجنگیم!"

مادر گفت:"حالا تو چرا خودتو انقده ناراحت می کنی؟ مملکت صاحب داره! تو هم که دیگه سر خدمت نیستی. انگلیسام که خیال نمی کنم بخوان با ما بجنگن. یه تهدیدی کردن  که ما رو بترسونن  دیگه."

پدر گفت: " نخیر! تهدید نیست! دارن همه کشتیاشونو می فرستن به آبادان!"

بابک گفت: " خب توی مهمونی  امشبتون... اونو بحث کنین و فردا... یه میتینگی چیزی راه بندازین!  مام همه میایم!"  و به بهروز و گلریز نگاه کرد.

پدر چپ چپ نظری  به بابک انداخت و بعد رو به مادر گفت: " کدوم مهمونی!؟"

مادر به آرامی  سرش را از روی پارچه بلند کرد و گفت: " یعنی تو... واقعاً یادت رفته  که ما امشب باید بریم خونۀ ممدلی خان!؟ "  و بعد سرش را به طرف بابک چرخاند  و گفت: " جنابعالی هم  لازم نیس دستورالعمل صادر کنین! میتینک پیتینگ هم احتیاج نداریم. همون چند تا که داشتیم واسۀ هفت پشتمون کافی بود! شما فقط بچه ها رو نیگر دارین تا ما برگردیم!"

بابک که انگار از وظیفه خطیری که مادر بر عهده اش گذاشته بود  خوشش آمده بود و به ناگهان  احساس غرور می کرد، به طرف بهروز که در کناری نشسته و  روی تکه کاغذی با مداد عکس می کشید رفت و با کف دستش یک  پس گردنی به  او زد و آمرانه گفت:" نقاشی کردن بسه پسر! پاشو درساتو بخون!"

بهروز بدون این که ازجایش تکان بخورد گفت: "درس نداریم که!  مدرسه تعطیله!" و نوک مدادش را به پای بابک  فرو کرد. بابک خواست فریاد بزند اما چون نگاه خیرۀ مادر را دید بدون این که صدایی از خودش  درببآورد،  چند قدم لنگان لنگان راه رفت تا به لب ایوان رسید و در همان جا  ایستاد.

      آن شب بعد از این که پدر و مادر به مهمانی رفتند، بابک  چند دقیقه ای پشت در گوش ایستاد تا از رفتن آن ها مطمئن شوند و بعد به سرعت به طرف  پشت بام خانه دوید. بهروز و گلریز هم به دنبالش رفتند.

بابک یک راست به سمت پنجره کارگاه شیرینی پزی رفت و سرش را به میله های آن چسباند و مشغول بو کشیدن شد. بهروز و گلزیز هم پهلویش ایستادند. از پشت میله های  خاک آلود پنجره که کاملاً باز بود از آن پائین بدن های استخوانی و عرق کردۀ چند جوان کارگر دیده می شد که چنان با برنامه  به آرامی  به این سو  و آن سو می رفتند که  انگار بخشی از یک دستگاه هستند. بابک مدتی به آن ها خیره نگاه کرد و بعد برگشت و روی زمین نشست. حالا به جز نوری که از پشت مغازه های کناری و از پنجره  شیرینی پزی بیرون می آمد روشنایی دیگری نبود. سه نفری روی پشت بام خاکی نشستند. ریگ های داخل کاه گل پشت بام هنوز گرم بود.. بهروز گفت: " واسۀ چی اومدیم این بالا؟ اون پایین که روشن تر بود! مامان دوتا چراغ گرد سوز واسمون توی اتاق گذاشته!"

بابک گفت. "عیبی نداره . یه دقه دیگه مهتاب در میاد و این جا خیلی خوشگل می شه. بعلاوه ... ما باید یه خورده صبر کنیم تا اون الاغا واسه چایی خوردن برن!"

گلریز گفت:"منم چایی می خوام!"

بابک گفت: " چایی دیگه چیه!  ما اومدیم این جا که زولبیا بامیه بخوریم!"

گلریز گفت: " من بامیه دوس ندارم!"

بابک گفت:" خب تو نخور . تو کوفت بخور!" و یک مشت سنگ کوچک از جیبش بیرون آورد و به زمین ریخت." بیا جلو .. یه قل دو قل."

گلریز گفت:" منم بلدم. من بازی می کنم."

بابک زیر لب گفت: " باشه تو هم بازی کن. تو نخودی هستی. هر کاری دلت خواست بکن."

مدتی بازی کردند تا این که گلریز که حوصله اش سر رفته بود و مرتباً از جایش بلند     می شد و به این سو و آن سوی پشت بام می رفت ناگهان گفت: " همه شون رفتن!"

بابک که سخت سر گرم بازی بود ناگهان سنگ ها را به کناری انداخت، بلند شد و جستی زد، و چشمانش را به پنجره چسباند. چند دقیقه  به پایین  خیره شد و بعد سری تکان داد و روی زمین نشست.

بهروز پرسید: " چی شد؟ راست می گه؟"

بابک زیر لب گفت: " آره!"

 بهروز گفت:" پس چرا خوشحال نیستی؟ نمی خواستی برن؟"

گلریز گفت:" حالا می تونیم بریم...هرچی زولبیا  می خوایم ....برداریم"                                                  بهروز با تعجب گفت:  "کجا؟...کجا می تونیم بریم!؟ "

_اون پایین دیگه!

بابک گفت:" من قبلاٍ خیلی اون پایین رو نیگا کردم. اما همیشه یکی اون جا بوده. همش فکر این بودم که کی  اون جا خالی می شه."مدتی به پنجره نگاه کرد و بعد زیر لب گفت: " اما حالا که  خالیه ... می بینم که  کارش خیلی سخته. پنجره ش خیلی کوچیکه! حفاظشم آسون در نمی یاد!"

بهروز به دقت به پنجره نگاه کرد. حق با او بود، ورود به کارگاه شیرینی پزی از آن جا به نظر غیر ممکن می آمد. دستی به حفاظ کشید و زیر لب گفت: " ما خیلی خریم! معلومه که از حفاظ نمی شه رفت تو!"

 بابک با غرور نگاهی  به بهروز انداخت ، ابروهایش را در هم کشید و  لب هایش را غنچه کرد و به جلو داد و سرش را تکان داد." کندن این که کاری نداره بچه! نمی بینی دیوار دورش پوسیده! یه نوک چاقو بندازیم زیرش و زور بدیم فوراً کنده می شه... مسئله ...چیز دیگه س!"

 گلریز با هیجان گفت:"اون پایین خیلی زولبیا هست. کسی هم نیس که بخورتشون...!"

بابک انگار که کشف بزرگی کرده باشد، ناگهان لبخندی زد و سرش را فیلسوفانه تکان داد و   زیر لب گفت: " راهشو فهمیدم! یه نخ بلند بر می داریم، یه سنجاق قفلی به تهش  می بندیم، آویزونش می کنیم پایین و زولبیا بامیه ها رو  یکی یکی می آریم بالا! این جوری دیگه لازم نیست حفاظ رو بکنیم و یا  با تارزان بازی بریم اون پائین!"

گلریز گفت:" من ... تارزان دوست دارم!"      

بهروز   گفت: " این  خیلی  طول می کشه که... مامان اینا می رسن!"

بابک گفت: " اونا تا دو ساعت دیگم بر نمی گردن!"

گلریز گفت: " من  خیلی... می خورم!"

بهروز گفت: " می تونیم قلاب ماهی گیری پدر رو بیاریم.... اون قلابش خیلی خوبه ... حتماً به بامیه ها  گیر می کنه! "

گلریز گفت: "من  بامیه دوس ندارم!"

بابک گفت: "کوفتو دوست نداری! واسۀ تو نمی یاریم که!" و اضافه کرد:" بد فکری نیس! هرکدوممون دو سه تا زولبیا بامیه هم بگیریم  غنیمته . تازه، شاید هم بیشتر گرفتیم!"

گلریز حالا  به میله های حفاظ چسبیده بود و به آن ها لیس می زد.

به دستور بابک، بهروز به کمک کبریتی که با خود آورده بودند از پله های آجری  پایین رفت وپس ازمدتی  جستجو قلاب ماهیگیری پدر را که خودش هیچ وقت از آن استفاده نکرده بود یافت و به پشت بام برد.

       داخل کارگاه شیرینی پزی هنوز هیچ اثری از کارگران نبود. بابک نخ قلاب را کشید و آن را از روی قرقره باز کرد. کارش آرام و دقیق بود. انگار که آماده می شد تا ماهی بزرگی را از دریا بگیرد. آن ها  از این قلاب قبلاً هم چندین بار دزدکی استفاده کرده و آن را برای گرفتن ماهی های حوض خانه به آب انداخته  و یک بار هم یک ماهی قرمز را گرفته و چون نتوانسته بودند  قلاب را از دهانش بیرون  بیاورند دهانش را با تیغ ریش تراشی بریده و بعد هم از ترس این که پدر به ماجرا پی ببرد ماهی  را در باغچه دفن کرده بودند.       بنا براین بابک با طرز استفاده از آن آشنایی  داشت.

نوک چوب ماهی گیری را از وسط  میله های حفاظ داخل کرد، آن را بالا برد و بعد به شدت پایین آورد. قرقره چرخید و نخ مقداری پایین رفت. گلریز از شادی جیغی کشید و داد زد: " رفت پایین، رفت پایین! الان یکی می گیریم!"

بهروز گفت: " هولش نکن دیگه! اگه دستش بلرزه همۀ ی زولبیا ها می افته پایین!"    

بابک  باز دستۀ قلاب را تکان داد و ریسمان کمی پایین تر رفت اما در همان جا ایستاد و دیگر هرچه کرد پایین تر نرفت.

بهروز گفت: " قلابش خیلی سبکه .....باید یه چیزی بهش می بستیم  که سنگین بشه!"

گلریز در حالی که یکی از دمپایی هایش را بیرون می آورد گفت: " اینو  بهش ببند."

بهروز گفت: " اگه اون بیفته پایین، اون وقت چطوری می خوای راه بری؟"

گلریز  در حالی که یکی از پاهایش را بالا می گرفت گفت: " خب لی لی می رم!"

بابک که خنده اش گرفته بود گفت:" این بچه خیلی منطقیه!" و دمپایی گلریز را گرفت.

بهروز گفت: " اگه اونو به نخ ببندی ....زولبیا ها ممکنه بوی دمپایی بگیرن ..!"

بابک که به نظر می آمد مردد شده باشد کمی  به اطرافش نگاه کرد و بعد گفت: " هیس! انگار از یه جایی صدایی می آد!"

صدا از طرف شیرینی فروشی نبود. از پشت سرشان بود. با وحشت برگشتند و به عقب نگاه کردند. اما  چیزی دیده نمی شد. بهروز به دقت به حیاط نگاه کرد . نور کمی از جایی می آمد. اما کسی پیدا نبود. گفت : " بابک ، تو چراغ گردسوزو گذاشتی لب ایون؟ "

بابک گفت: " نه!  حتماً کار گلریزه! اون دوست داره به چراغ نفتیا ور بره. مامان می گه همین روزا یه آتیش سوزی بزرگ راه میندازه!"

گلریز گفت: " خودت راه میندازی!"

بهروز زیر لب گفت:" شاید...اجنٌه...."

بابک گفت: " اجنٌه کیه بابا! اجنٌه همون فاطمۀ جنٌیِ سه راه جعفرآباد بود  که اونم گورشو گم کرد و رفت!"

گلریز گفت: "گورشو  گورشو  گورشو  گم کرده! گورشو گورشو..."

بابک گفت:" هیسسس! هر چی آدم می گه... این بچٌه براش شعر می سازه. آخرش یا شاعر می شه یا مزغون چی!"

بهروز گفت: " چیچی   چی!؟"

بابک با بی حوصله گی گفت: " مزغون دیگه! یعنی ساز و آواز و از این چیزا! پدر می گه!"

گلریز گفت:" پدر می گه  مزغون چی....پدر..."

بابک جلوی دهان او را گرفت: " گفتم هیس.....! از اون پایین یه صداهایی میاد!"

بهروز گفت: " اگه زودتر نجنبیم  یا کارگرا برمی گردن یا زولبیا ها خشک  می شن و از دهن می افتن!"

بابک چوب ماهیگیری را چند تکان دیگر داد و بعد گفت: " تا اون نخ سنگین نشه پایین تر نمی ره!"

بهروز گفت: " می خوای یه دفتری کتابی چیزی بهش ببندیم!"

بابک گفت: " حالا دفتر و کتاب از کجا بیاریم، بچه جون!"  و بعد یک ورق کاغذ را که از یکی از کتاب های درسیش کنده بود از جیبش بیرون آورد، چند ریگ وسط آن  گذاشت و آن را گلوله کرد و با تکه نخی به بالای نخ قلاب بست و به  آرامی آن را از وسط میله ها رد کرد. ریسمان تکانی خورد و به آرامی به طرف پایین سرازیر شد. بابک که از موفقیت خودش خوشحال شده بود تندتند دستگیرۀ  قلاب را چرخاند و آن را سریع به پایین فرستاد.

گلریز گفت: " اون پایین سرو صدا س!"  

بهروز از جا بلند شد و از کنار بابک به دقت به پایین نگاه کرد. اما کسی دیده نمی شد. گفت: " کسی نیس. اما نوک قلاب داره به یه زولبیا گیر می کنه!"

بابک گفت: " قلاب بالای سینی بود. حالام سفت شده. حتماً یه زولبیا یا یه بامیه گرفتیم."

گلریز گفت: " زولبیا س یا بامیه ؟.....من بامیه دوس ندارم ها!"

بابک ناگهان دست از کار کشید و رویش را به آن ها کرد. گفت : " اصلاً ولش کن!"

بهروزبا تعجب  گفت: " ولش کنیم؟ واسۀ  چی؟"

بابک گفت :" چون که این...  یه جور دزدیه..."

بهروز گفت: " یه جور دزدی نیس که .....یه جور ماهی گیریه! فقط.... ما داریم با قلاب به جای ماهی... بامیه  می گیریم.  بامیه گیری که .... دزدی نیس..!"

گلریز گفت:" اونو نگیر! من بامیه دوس ندارم!"

بابک گفت:" زهر مارو دوست ندارم! خب تو... زولبیا کوفت کن!"

بعد رو به بهروز گفت:"این ماهی گیری نیس که! ماهی مال خداس... اما بامیه  مال شیرنی پزاس!"

 کمی ساکت شد و بعد انگار که خیلی از حرفی که زده خوشش آمده باشد سرش را فیلسوفانه تکان داد و اضافه کرد: "این مثه کار انگلیساس! اونا دارن نفت ما رو می دزدن.... مام داریم زولبیا بامیۀ اینا رو می دزدیم... هر دوش دزدیه دیگه!"

بهروز گفت: "انگلیسا  که دیگه نمی دزدن! نفت ملی شده...."

بابک گفت: " خب  نفت ملی شده، زولبیا بامیه که ملی نشده!"

بهروز که دیگر حرفی برای گفتن نداشت شانه هایش را بالا انداخت و با غرغر زیر لب گفت:" چطور ماهی  خدا رو می شه بگیریم....اما زولبیا بامیۀ شیرینی فروشا رو نمی شه...!؟"

بابک اخم هایش را در هم کرد و خواست حرفی بزند اما ظاهراً چیزی به ذهنش نرسید و ساکت ماند.

گلریز گفت: " یه دونه زولبیا که... دزدی نیس که .... . خب بامیه هاشو نگیر!"

بابک  با تردید گفت: " فرقی نمی کنه که! دزدی دزدیه دیگه! چه زولبیا باشه ... چه بامیه!"

بهروز گفت:" اگه دزدیه... که .. نمی شه بخوریمش...توی شیکممون زهر هلاهل می شه؟"

گلریز گفت: " پس ... پس می خوایم ... اونو بدزدیم... چی کارش کنیم...؟"

بهروز که حالا دیگر تسلیم شده بود رو به بابک که بی حرکت ایستاده بود کرد و  گفت: " "اگه نمی خوای زولبیا بامیه بگیری، چرا قلابو   نمی کشی بالا؟"

بابک با تردید تکانی به دستش  داد و  بعد گفت: " سعی کَردم! اما هرچی زور زدم .... نیومد بالا!"

بهروز گفت: " شاید گیر کرده به سینی ... داره همۀ سینی رو میاره بالا!"

گلریز گفت: " به به ... یه سینی پر زولبیا!"

بابک چند بار ریسمان را تکان تکان داد و بعد شروع کرد به چرخاندن دستگیرۀ قلاب ماهیگیری . اما ٌ چرخ نمی چرخید .

گلریز گفت: " کاشکی زودتر بیاد بالا.."

بابک گفت: " نمی دونم چرا اینقده سنگینه ...از جاش تکون نمی خوره!"                        

بهروز با دهن کجی گفت: " شاید به جای ماهی، نهنگ گرفتی....!"

گلریز گفت: " من...نه ماهی دوست دارم، نه نهنگ!"

بابک با دهان کجی گفت:" یه کوسه می گیرم که خودت هم... بخوره!"

بهروز که از کندی کار نگران شده بود گفت: "زود باش دیگه بابک! باید قلاٌب پدر رو بذاریم سر جاش.... ممکنه مامان اینا سر برسن ..."

اما حالا بار ریسمان سبک شده بود و به راحتی بالا می آمد...بابک به سرعت آن را چرخاند و بعد، ناگهان  چشم هایش گشاد شد و زیر لب گفت: " یا قمر بنی هاشم!!" این جمله را از عبدالله یاد گرفته بود.

بهروز با عجله به طرفش نگاه کرد. به نوک قلاب ماهیگیری پدر یک جعبۀ سفید رنگ بزرگ آویزان بود. نوک قلاب ظاهراً درست وسط نخ جعبه گیر کرده و آن را با تعادل کامل بالا آورده بود.

بابک فوراً دستش را دراز کرد و از وسط میله های حفاظ بیرون برد و جعبه را که به دور خودش  می چرخید گرفت.

بهروز گفت: " یه دقه صبر کن!"  و بعد به او کمک کرد تا جعبه را از وسط میله ها عبور بدهد و بیرون بیاورد.

گلریز نخ قند دور جعبه را کشید و به کمک بابک و بهروز آن را باز کرد و  درش را برداشت. جعبه مالامال از زولبیا و بامیه بود. معلوم بود که زولبیا بامیه ها قبل از این که در اثر حرکت به هم بریزند، به طور مرتب در جعبه چیده شده بوده اند. بابک در حالی که با ولع به آن ها نگاه می کرد و زبانش را به دور دهانش می چرخاند جعبه را ا از دست گلریز گرفت، و به محتویات  آن  چشم دوخت.

بهروز گفت: "پس منتظر چی هستی؟چرا نمی خوری؟"

 بابک در حالی که زبانش را به دور دهانش می کشید  گفت: " آخه ... کارمون مثه دزدی بود...ممکنه ...حروم  باشه!"

گلریز گفت: " اگه نخوریم که ... همش حروم می شه!"

بهروز گفت: " راس می گه دیگه!"

بابک نگاهی به او و بعد به جعبه انداخت و بی حرکت سر جایش ایستاد.

بهروز گفت: " اونو خدا داده! ما که نمی تونیم پسش بدیم!"

بابک زیر لب گفت:" می تونیم... پرتش کنیم... پایین!"

گلریز گفت: "اون وقت ... همش... خورد  و خاکشیر می شه... از دهن می افته!"

بهروز گفت:"تازه، ممکنه بخوره تو سر یکی و...  سرشو بشکنه و... از دستمون شیکایت کنه و.... مجبور شیم بریم زندون!"

کسی از پشت سرشان  گفت: " چشم ما روشن!حالا دیگه از خونۀ همسایه دزدی می کنین و می رین زندون!"                                                                      

هر سه به سرعت برگشتند. مادر و پدر پشت سرشان ایستاده بودند. معلوم نبود چه طوری بدون این که آن ها  متوجه شوند  از پله ها بالآ آمده بودند.

بابک گفت: " نه بابا ...دزدی نمی کنیم که...."

مادر گفت: " خب ، پس بفرمایین  داشتین چی کار می کردین ...؟"

بهروز برای این که کارشان قابل توجیه باشد  گفت:" ما  داشتیم با قلاب... از خدا.....زولبیا بامیه  می گرفتیم!"

گلریز که از شنیدن کلمۀ زولبیا داغ دلش تازه شده بود، زد زیر گریه و پاهای مادر را در  بغل گرفت.

بابک گفت: " ذق ذقو!"

گلریز همان طور که گریه می کرد سرش را برگرداند و گفت: " ذق دقو000 باباته!"

مادر  که حالا از شدت خنده خم و راست می شد  در حالی که گلریز را از زمین بلند  می کرد  و می بوسید گفت: "خب حالا... بفرمایید که... کی به شما اجازه داد...که دزدی ... بکنین؟"

بهروز گفت: " ما نبودیم  که.... بابک بود..."

پدر گفت: "عجب! پس اون کی بود که می گفت: " ممکنه مجبور شیم بریم زندون!؟" "

بچه ها هر سه سعی کردند  چیزهایی بگویند اما جز صدا هایی بی معنی چیزی از گلوهایشان بیرون نیامد.   

 بالاخره مادر به دادشان  رسید: "خب، حالا که متنبٌه شدین... جعبه رو باز کنین و.... یه خورده... از اونا... بخورین!"

هر سه با حیرت به صورت مادر که هنوز می خندید نگاه کردند.

پدر هم خندۀ بلندی کرد و بعد گفت:" نترسین بابا. به خاطر اون نمی رین زندون! ما رفتیم پول اونو دادیم. قرار شد فعلاً هیچ کدومتون رو زندونی نکنن!"

مادر گفت: " به شرط این که قول بدین دیگه از این کارا نکنین!"

گلریز در حالی که زولبیایی از جعبه  بر می داشت با گریه  گفت:" قول می دیم..."

                                                   ***

     بعدها معلوم شد که آن شب در مجلس مهمانی بین پدر و صاحب خانه  که سرهنگ ارتش و برخلاف پدر هنوز "بر سر کار" بود در مورد  این که چه کسی مسئول انفجار انبار عظیم مهمات ارتش بوده جرٌ و بحثی در گرفته و پدر که خیلی از دست انگلیس ها عصبانی بوده، صاحب خانه  را "نوکر انگلیس" خطاب کرده و آن ها مجلس مهمانی را خیلی زود ترک کرده اند.   پدر و مادر  در اوایل کار زولبیا- بامیه گیری بچه ها  به خانه رسیده و متوجه موضوع شده بودند و برای  این که سر به سر آن ها بگذارند به مغازه شیرینی فروشی که با مالکش آشنایی داشتند  رفته و یک جعبۀ بزرگ زولبیا بامیه خریده و از کارگران شیرینی پزی که مشغول شام خوردن بودند خواهش کرده بودند که آن را به نوک قلاب ماهیگیری بیاویزند!   

 

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 568


بنیاد آینده‌نگری ایران



جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995