Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


32- جریان نفت

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[21 Sep 2016]   [ هرمز داورپناه]

 

مدتی بعد از عبور بچه ها  از کوچه قجرا ، یک روز بعد از ظهر که بهروز همراه با دوستش حسین  از مدرسه به خانه آمد اثری از بابک ندید. بابک همیشه قبل از او به خانه می رسید و   در اتاقشان  منتظر او بود. و غیبت آن روزش برای بهروز چیزی بسیار غیر عادی به شمار می آمد.

بهروز مدتی به این سو و آنسوی خانه رفت و سر خود را گرم کرد تا بابک از راه برسد و وقتی او بازهم پیدایش نشد با نگرانی  نزد مادر رفت و زیر لبی پرسید:
"بابک...دیر نکرده؟"

مادر سرش را تکان داد و با خونسردی گفت:" نه!"

 بهروز چپ چپ نگاهی به مادر که  سرگرم شانه زدن موهای گلریز بود انداخت:" چطور دیر نکرده؟  داره شب می شه!"

 مادر با خونسردی گفتِ: " الان دیگه پیداش می شه. اون با دوستش عبدالله... رفته کتاب بخره... و سنتورم ببینه."

بهروز که  از حرف مادر سر در نیاورده بود با گیجی گفت: " سنتور دیگه کیه!؟"

مادر خندید:" یعنی تو نمی دونی که اون قراره سنتور زدن یاد بگیره؟"

بهروز با دلخوری گفت: "اون که یاد گرفتن نمی خواد. بابک خودش از همه بهتر بلده. تا به حال پنجاه نفر رو زده!"

مادر باز خندید:"منظورم کتک زدن نبود که جوون! ساز زدن بود! سنتور یه نوع سازه نه آدم!"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و با لجبازی گفت:" خب من از کجا بدونم.من که هیچ وقت ساز نزدم! من فقط... جیغ زدم!" و جیغ کوتاهی کشید.

مادر در حالی که به موهای بلند گلریز شانه می کشید غش غش  خندید و بعد گفت: " تو که    می دونی سنتورچیه جوون! قبلاً اونو دیدی. یه ساز سیمیه مثه سه تار بابات،و ویولن من!"

بهروز که کتاب خریدن بابک  را باور نکرده بود و فکر می کرد ممکن است زیر کاسۀ کار بابک نیم کاسه ای باشد با سماجت گفت: " حالا واسۀ چی می خواد سنتور زدن  یاد بگیره، مگه قراره مطرب بشه؟"

مادر باز خندید:" مگه هر کی ساز می زنه مطرب می شه؟ مگه بابات که ساز می زنه و آواز می خونه مطرب شده؟"

گلریز گفت: " مطرب شده و مطرب شده! منم می خوام مطرب  بشم! مطرب می شم و مطرب می شم!"و شانه های خود را تکان داد.

مادر باز خندید و بعد موی او را کشید و گفت: " تو  حالا خیلی  مونده که مطرب بشی خانوم خانوما!"  وسر او را فشار داد و اضافه کرد: " حالا سرت روخم کن که موهاتو ببافم!" 

     پدر که آن روزها اغلب بیکار بود و بیشتر اوقات در حیاط قدم می زد و یا اگر هوا آفتابی بود روی یکی از تخت ها که هنوز در حیاط بود می نشست و روزنامه می خواند، برای چندمین بار به داخل آمد و نگاهی به آن ها  انداخت و بیرون رفت، اما این بار خیلی زود  برگشت و پرسید: " بابک کجاس؟"

مادر همان طور که شانه اش را به موهای گلریز می کشید گفت: " رفته کتاب بخره."

پدر گفت:" امروز!؟ توی این شلوغی؟ تو هم بهش اجازه دادی!؟"

مادر گفت:" آره. خیلی اصرار کرد. دیدم حالا که برای یک بار هم شده به فکر کتاب خریدن افتاده بهتره جلوشو نگیرم!"

پدر کمی سرش را تکان داد و باز بیرون رفت. گلریز گفت: " منم کتاب می خرم. من کتاب دوست دارم!"

مادر گفت:"باریکلا دختر! هر چی می خوای کتاب بخر و همشم بخون! تو معلومه بچۀ  خیلی درس خونی می شی." و به بهروز که در کناری ایستاده بود و این پا و آن پا می شد نگاه کرد.

گلریز گفت:" درس خون می شم و درس خون می شم!"

بهروز با دلخوری گفت: " دختره تا یه دقیقه پیش می خواست مطرب بشه،  حالا می خواد درس خون بشه!" بعد رویش را به او کرد و گفت: " تو همون رقاٌص بشی بهتره! لازم نکرده درس خون بشی!" و از در اتاق بیرون رفت و وارد راه پله های طبقه بالا شد.

    بهروز حالا  به شدت نگران بود چرا که مطمئن بود بابک به دنبال کار دیگری رفته و به  دردسر افتاده است.  به سرعت به اتاق خودشان رفت و از داخل گنجه لباس ها حوله حمام سفید رنگش را که کلاهی هم داشت بیرون آورد و آن را به سرش انداخت و به طرف پنجره رفت.

       احساس می کرد که حالا کاملا آماده است. شرایط کار هم مناسب بود. بابک به مخاطره افتاده بود و به کمک احتیاج داشت و او باید از قدرتش  استفاده می کرد. کار چندان مشکلی هم نبود. تنها کاری که باید می کرد خواندن یک ورد ساده بود: "شِزِم!" و آن وقت می توانست مثل آن مرد فوق العاده که در فیلم دیده بودند به هوا بلند شود و در آسمان پرواز کند و به کمک بابک که جانش در خطر بود بشتابد.  

   

فکر کرد: " اول از همه باید برم ببینم بابک کجاس؟ اگه صدمه خورده باشه می تونم از زمین بلندش کنم و بیارمش خونه تا معالجه ش کنیم. اما اگه حالش خوب باشه، زود برمی گردم و میام خونه که قدرت جادوئیم  به هدر نره."

صدای بابک را شنید:"مگه به همین سادگیه؟"      این حرف را  روز قبل زده بود.

-         خب چرا نباشه؟ شزم هم  بالاخره یه  آدم بود دیگه! خیلی هم گردن کلفت یا چاق و چلٌه نبود. هیچ چیز عجیب غریبی هم نداشت! فقط یه ورد بلد بود که هر وقت کسی توی دردسر می افتاد و اون می خواست بهش کمک کنه می خوند و به سرعت  پرواز می کرد!"

بابک گفت:" خب آره، اون چیز خیلی متفاوتی نداشت. اما خب ... اون... توی فیلم بود. معلوم نیس که راس راسکی هم بشه این کار رو کرد."

بهروز سرش را تکان داد:"چطوری پرنده ها که از ما خیلی کوچیکتر و بی شعورتر هستن      می تونن پروازکنن اما ما نمی تونیم!؟ تازه، الکی که یه داستانی رو توی فیلم ها نمیذارن! فرهاد می گفت که همیشه باید یه چیزی باشه که  نویسنده ها در باره اش بنویسن و بعد هم فیلمسازا از روش فیلم بسازن ... داستان شزم هم حتماً یه  قسمتش راست بوده دیگه!"

بابک شانه هایش را بالا انداخت: "امتحانش مجانیه. می شه رفت یه جای بلند و پرید و فهمید. فقط..."

-فقط چی؟

- خب اون مرتیکه دست خالی هم نبود. یه شنل بزرگ داشت. یه چیزی شبیه یه حولۀ بزرگ حموم!

بهروز گفت: "خب مام داریم! همون حوله سفیدا. تازه کلاه هم دارن که اون بالاها شنل از کلًۀ مون نیفته و سر مون  سرما نخوره!"

بابک باز شانه هایش را بالا انداخت."خب شاید کار کنه. اما ممکن هم هست که کار نکنه و آدم بیفته زمین و ریقش در بیاد!"

بهروز گفت:"خب مطمئناً یه وردی چیزی داره که باید موقع پریدن خوند. اگه اونو بلد باشیم حتماً می تونیم راحت بریم توی هوا."

بابک گفت: "من که حوصله شو ندارم. تو امتحانش کن! اگه شد... به منم بگو که بعداً بیام." و زیر لب اضافه کرد:" لابد وِردش همونشِزِمه دیگه. اون آرتیستۀ توی فیلم هر وقت کسی به کمکش احتیاج داشت می گفت  شزم  و می پرید هوا. امٌا آدم باید خیلی پیزی داشته باشه که اون کار رو بکنه!"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و محکم گفت: " من  که پیزیشو دارم!"

       حالا حولۀ بهروز روی سرش شبیه  شنلی شده بود که " شزم"   همیشه بر تن داشت و موقع پرواز پشت سرش تکان تکان می خورد.  بهروز تصمیم  گرفته بود که  هر طور شده پرواز کند و به آسمان برود و بابک را نجات دهد.

کمی بند پیژامه ای را که همیشه در منزل به تن داشتند کشید تا محکم تر روی  کمرش بایستد و بعد به کنار پنجرۀ کوچک اتاق رفت.

     پدر داخل حیاط  روی تخت نشسته بود و روزنامه اش را به دست داشت. اما به جای خواندن، به آب سبز رنگ  حوض نگاه می کرد.

بهروزبه خودش گفت: " اگه منو ببینه، سعی می کنه  جلومو بگیره! اما چون ورد شزم رو بلد نیست نمی تونه کاری بکنه. تا به خودش بجنبه من رفتم تو آسمون و اون دیگه به گردم هم    نمی رسه!"

       به آرامی پنجره را باز کرد و به پائین نگاهی انداخت. فاصلۀ خیلی زیادی نبود. چند تا از درخت هایی که پدر در کنارحیاط کاشته بود حالا نوکشان به آن جا که او ایستاده بود  می رسید. فکر کرد: "اگه مثه دیوا سریع تنوره نکشم و از بالای درختا رد نشم، ممکنه پام بگیره به نوک اونا و پدر متوجه بشه."

      به بالا نگاهی انداخت. دیوار بلند وسفید خانۀ روبه رو تا چند برابر ارتفاع  درخت ها بالا می رفت. در آن جا بود که هر وقت هوا گرم تر می شد عده ای از همسایه ها شب ها          می  خوابیدند و  روزها لباس هایشان را روی طناب آویزان می کردند و هر وقت هم که دلشان می خواست به کنار پشت بام می آمدند  و به پایین سرک می کشیدند.

فکر کرد:" اول از همه باید خودمو به اون بالا برسونم. از اون جا حتماً می شه خیلی از جاها رو دید.  بعد  می رم طرف وسط شهر."

 حالا از میان پشت بام چیزی بیرون آمده بود.انگار سر یک آدم بود. کمی که بالا تر آمد بهروزچادر سفیدی را دید. و بعد موهای سیاهی که از زیر آن بیرون زده بود. دخترک قبلاً هم بارها از آن بالا به پایین سرک کشیده بود و بهروز را می شناخت. حالا هم ظاهراً او را دیده بود چرا که  به سویش نگاه می کرد و لبخند می زد. فرصت خوبی بود که بهروز قدرتش را به او نشان دهد.

 . به آرامی پنجره را کاملاٌ باز کرد و از  لبۀ آن بالا رفت. کمی شنلش را تکان داد، دست هایش را مثل شزم اصلی به طرف جلو گرفت و با صدای بلند گفت:  " شِزِم!" و بعد حرکتی سریع کرد و از پشت سر به پایین آفتاد.

اما قبل از این که به زمین بخورد کسی او را در هوا گرفت. و بعد هر دو به آرامی روی زمین دراز کشیدند.

-         تنهایی کجا می خواستی بری  پسر؟"    صدای بابک بود.

بهروز  با عصبانب گفت: " تو کجا بودی؟ این همه مدت رفته بودی کتاب بخری!؟"

بابک با صدایی آهسته  گفت:" کتاب چیه بچه!  رفته بودم میتینگ!"

 بهروز گفت:" میتینگ دیگه چیه!؟ مامان گفت رفته بودی سنتور ببینی! اونم یه جورر سنتوره!؟"

 اما فوراً به یادش آمد که آن کلمه را قبلاً از عبدالله و حسین و حتی از خود بابک هم  شنیده بوده.

بابک با همان لحن   آرام گفت :" " مگه یادت نیست؟ امروز قرار بود با دانشجوا بریم  که نفتو ملی کنیم دیگه!"

بهروزبا دلخوری گفت: " این همه مدت!؟ یعنی ملی کردن نفت این قده طول کشیده؟" و بعد از لحظه ای اضافه کرد " پس کی وقت کردی سنتور ببینی!؟"

بابک گفت: " سنتور چیه بابا! من به مامان گفتم باید برم یه  سنتور ببینم که بهم اجازه بده!" و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:"مگه یادت نیست که پدر گفت این انگلیسا خیلی حقه بازن؟ تا آدم میاد نفتو ملی کنه یه چوب لای چرخ آدم  می ذارن! به این سرعت که نمی شه کار نفتو تموم کرد!"

بهروز  با اوقات تلخی گفت: " پس چرا منو نبردی که کمک کنم یه خورده کمتر طول بکشه!؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و بعد گفت:" آخه اون جا خطر داره. جای بچه ها نیست!"

بهروز  باز خواست اعتراض کند اما  از آمدن بابک  آن قدر خوشحال شده بود که ملٌی کردن نفت برایش اهمیت چندانی نداشت. شنلش را باز کرد و به گوشه ای پراند و گفت:    "باشه .پس بیا بریم بازی!"

بابک که داشت لباس هایش را بیرون می آورد گفت: " چه بازی!" اما بعد از لحظه ای اضافه کرد:" راستی یه چیزی...!"

بهروز با سوءظن به او نگاه کرد .

بابک گفت:" نه بابا خیالت راحت باشه. کار خطرناکی نمی خوام بکنم."

بهروز بدون این که چیزی بگوید سر جایش ایستاد.

بابک به عوض این که بقیۀ لباس هایش را بیرون بیاورد کتش را دوباره پوشید و بعد گفت: "شنلت رو بنداز دوشت که لازم نباشه لباس بپوشی. باید بریم بیرون!"

بهروزگفت: " می خوای برگردی میتینگ؟"

بابک گفت :" نه بابا ، همین نزدیکیا است. یه کشف بزرگه!"

بهروز  که  بارها  از کشف های بزرگ بابک  صدماتی خورده بود با تردید نگاهی به او انداخت . بابک انگار که افکار او را خوانده باشد گفت:"اون چیزایی که خیال می کنی نیست . این یه مسئلۀ سیاسیه!"

بهروز گفت :" اون... چی چیه؟"

بابک در حالی که سعی می کرد کلماتش را کش بدهد  تا آن ها را  دقیق تلفظ کند گفت: "یه مسئلۀ... سیاسیِ... مبارزاتیه!"

بهروز که از حرف او چیزی دستگیرش نشده بود، به چشمانش نگاه کرد اما چیزی نگفت. بابک در حالی که سرش را تکان تکان می داد، دست  او  را گرفت: " بیا بریم  نشونت بدم!"

به آرامی از پله ها پایین رفتند. وقتی به حیاط رسیدند مادر که صدای پای آن ها را شنیده بود داد زد: " لباساتو عوض کردی بابک؟"

بابک در حالی که سعی می کرد تظاهر کند که صدایش از بالا می آید گفت: " بعله. داریم با بهروز بازی می کنیم." و بعد به آرامی در کوچه را باز کرد و بدون سر و صدا بیرون رفتند.

       کوچه نسبتاً خلوت بود . چند نفر از همسایه های مسن تر در رفت و آمد و سه چهار بچه هم سرگرم بازی بودند. بابک به جلو و بهروز در حالی که حوله حمام را به دور خودش پیجیده بود  به دنبالش تا انتهای کوچه رفتند. آن وقت بابک نگاهی به دو طرف انداخت و به سرعت به سر نهر آب که در کنار خیابان بود رفت و ایستاد. " نیگا کن!"

بهروزبا عجله به کنار جوی رفت و به داخلش نگاه کرد. مایع سیاه رنگی که بوی لجن می داد آهسته در کف جوی روان بود.

 بابک در حالی که به صورت بهروز نگاه می کرد پرسید:به خیال تو... این چیه؟" 

بهروز کمی فین فین کرد و بعد گفت: " من چمی دونم. لابد لجنه دیگه ..."

بابک خندید: " این چیزیه که  اونا می خوان... ما فکر کنیم!"

بهروز گفت: " اونا ....کین؟"

بابک سرش را تکان تکان داد و به راه افتاد. "بعداً....برات می گم!"

بهروز گفت: " اگه لجن نیست پس چیه؟"

بابک لبخندی زد و قدم هایش را تند تر کرد. بهروز  که خیلی کنجکاو شده بود به سرعت به دنبالش دوید به طوری که شنلش از سرش  افتاد و مجبور شد آن را با دو دست بگیرد. بچه هایی که در کنار کوچه بازی می کردند زدند زیر خنده. نزدیکی های خانه به بابک رسید. در خانه باز بود و آن ها  یک راست به طبقۀ بالا رفتند . آن وقت بابک ایستاد و لبخند زد. بهروز نفس نفس زنان گفت:" پس چی بود!؟"

بابک به جای جواب دادن از جیب کتش چیزی را به زحمت بیرون کشید و مقابل چشمان بهروز گرفت.  یک روزنامه بود. در قسمت بالایش با حروف بزرگ نوشته شده بود: "فردا میتینگ بزرگ ملی شدن صنعت نفت!"

بهروز نظری به بابک انداخت و گفت: " اگه میتینگ فردا س   پس چرا تو امروز رفتی؟"

بابک چپ چپ نگاهی به او کرد و گفت:  " تو چی رو خوندی پسر؟   اونو نمی گفتم که! اینو ببین!"

بهروز به جایی که او با انگشت نشان داده بود نگاه کرد. با تیتر کوچک تری نوشته شده بود: "در خیابان های تهران نفت سیاه جاری است!"

بهروز با حیرت دوباره آن را خواند و به بابک نگاه کرد. بابک لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت. بعد از لحظه ای گفت: "حالا فهمیدی اون چی بود؟"

بهروز گفت : "اگه اون نفته.... پس چرا  برش نمی داریم بریزیم توی چراغ نفتیامون؟"

بابک سرش را فیلسوفانه تکان داد:" برای این که ما نفت سفید لازم داریم، نه نفت سیاه!"

حرفش کاملاً منطقی به نظر می آمد و بهروز چیز دیگری برای گفتن نداشت اما چون این موضوع به نظرش منطقی نمی آمد تصمیم گرفت که در اولین فرصت ته و توی قضیه را در بیآورد.

        اما سر سفره ناهار که معمولاً زمان بحث های خانه و سؤال و جواب های آن ها بود فرصت زیادی به دست نیامد. مادر بیشتر به فکر درس سنتور بابک بود و پدر در فکر میتینگ ملی کردن صنعت نفت که همان روز انجام شده بود! مادر می خواست بداند که سنتوری که بابک دیده بوده خوب است یا نه!  و بابک که حواسش به دروغی که به مادر گفته بود نبود نزدیک بود مچش باز شود که پدر دخالت کرد: "بابک که سنتور لازم نداره! آقای شفیع زاده گفته که خودش یکی  میاره و برای تمرین کردن بابک پیش ما می ذاره . بعد هم یه دستگاه دست دوم خوب پیدا می کنه و بهمون می فروشه.  اون سنتورای قدیمی... کارشون خیلی هم بهتره!"

بابک که حالا همه چبز به یادش آمده بود با عجله گفت: "بله درسته،   خیلی خوبه! من اون سنتوره رو لازم ندارم!"

مادر چپ چپ نگاهی به او انداخت. خواست چیزی بگوید اما پدر دو باره گفت:  " من به شفیع زاده گفتم که همین امروز یا فردا واسۀ درس بابک بیاد و سنتورشم بیاره. نمی خوام کس دیگه ای به بابک درس بده. می گن بیشتر معلمای موسیقی جدید دارن ترانه های اون دختره رو که به جای آواز ایرونی  ترانه (؟) خونی راه انداخته یاد میدن . نمی خوام بابک از اول به کج راهه بیفته!"

مادر نگاهی به او انداخت و در حالی که یک قاشق غذا در دهان گلریز که پهلویش نشسته بود          می گذاشت گفت : "مرضیه رو می گی؟    اون که صداش خیلی خوبه!؟"

پدر شانه هایش را بالا انداخت: "خب خوب باشه! خیلی ها صداشون خوبه . اما آواز خوندن بلد نیستن. ترانه  خوندن که نشد موسیقی ایرونی! اول باید دستگاه ها و آوازها و درآمد ها و گوشه ها رو یاد بگیره، بنان و  روح انگیز و دلکش رو بشناسه، بعد اگه خواست.... بره سراغ اون  قرتی بازی ها!"

مادر چپ چپ نگاهی به پدر انداخت و انگار خواست چیزی بگوید که گلریز با دهان پر گفت : "قرتی بازی، قرتی بازی! منم  می رم قرتی بازی....." اما نتوانست ادامه دهد چون مادر قاشق بعدی را جلوی دهانش گرفت و گلریز دهانش را بست تا غذایش را قورت بدهد.

بابک که از عوض شدن موضوع خوشحال شده بود نگاهی به بهروز انداخت و چشمک زد. حالا همه ساکت شده بودند و بهروز احساس می کرد که فرصت مناسبی برای  حرفش به دست آمده است . به سرعت به طرف مادر چرخید و گفت: "مامان جون! توی جوب سر کوچه چی ریختن!"

مادر با حیرت نگاهی به طرف او انداخت و ابروانش را در هم کشید. حالا همه ساکت بودند و به او  نگاه می کردند. مادر  که غافلگیر شده و حرف بهروز را درست نفهمیده بود  گفت: "کی؟ چی؟ کجا ریخته؟ کدوم جوب؟"

بهروز گفت: "همون دیگه! همون جوب سر کوچه!  کی توش نفت سیاه ریخته؟"

حالا همه  به بهروز چشم دوخته بودند. بابک اخم کرده بود، پدر گیج شده بود، و مادر به دنبال جواب یا شاید سؤال جدیدی می گشت. بالاخره گفت: "کی می گه توش نفت ریختن!؟ مگه دیونن که نفت با ارزشو بریزن تو جوب؟ تو از کجا می گی؟"

بهروز گفت:  "توی روزنامه .... روزنامه گفته!"

مادر باز هم با گیجی پرسید: "توی روزنامه؟ یعنی توی روزنامه نوشتن که در جوب سر کوچه ما نفت سیاه ریختن!؟"

بابک که ظاهراً احساس کرده بود وقت دخالت کردن او است، با غرور گفت:" توی کوچه ما که نه! توی همۀ کوچه ها و خیابونای تهرون!"  کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد: "توی روزنامه نوشته!"

بهروز با صدای بلند  گفت: "اگه نفت نیست پس چیه!؟"

مادر که هنوز گیج بود با حیرت نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب گفت: "خب، لابد لجنه دیگه!"

گلریز که حالا دهانش خالی شده بود اضافه کرد: "خب لجنه! خب لجنه!لجن لجن لجن لجن!"

بابک خواست چیزی بگوید اما پدر که انگار نکته ای به یادش آمده بود کمی خندید و بعد  گفت: "آره، بهروز راست می گه! توی روزنامۀ دیشب نوشته بود که یه توریست خارجی که اخیراً به تهرون اومده و حال و هوای جریان نفت رو دیده، همچین تحت تأثیر قرار گرفته که فکر کرده همه جای کشور پر نفته و وقتی آب سیاه توی جوبای تهرون رو دیده فکر کرده که اونم نفته و برای هموطناش نوشته که  ایران انقده نفت داره که توی جوبای پایتختش نفت جاریه! روزنامه دیشب  هم اینو تیتر زده بود!"

بهروز نگاهی به بابک انداخت، اما او به سفره خیره شده بود. چند لحظه بعد از جایش بلند شد و بدون سر وصدا به طبقۀ بالا رفت .

        اما جریان نفت به همین جا خاتمه نیافت و هنوز چند روزی نگذشته بود که ماجرا باز هم بالاتر گرفت. حالا در مدرسۀ بهروز همه راجع به نفت صحبت می کردند. بهروز که علت آن را درست نفهمیده بود از حسین که بیشتر از او در جریان این کار ها بود  و می گفت که در میتینگ دانشجویان هم شرکت کرده علتش را پرسید.

حسین کمی من و من کرد و بعد گفت: "بابام می گه نخست وزیر به دانشجوا فحش داده!"

بهروز گفت : "غلط کرده! چرا؟"

حسین گفت: "نمی دونم، اون یه چرت و پرتایی گفته دیگه. واسۀ همین هم مردم عصبانی شدن و می خوان به کوری چشم نخست وزیرم شده یه میتینگ دیگه بذارن!"

بهروزگفت: "به همین زودی؟ اون قبلیش انقده طول کشید که من فکر کردم اونا هرچی نفت بود ملی کردن!"

حسین سرش را تکان تکان داد و با صدایی که سعی می کرد تا حد ممکن کلفت باشد گفت:"خب، چه می شه کرد؟ باید  مبارزه رو ادامه داد دیگه!"

بهروز که از حرف های او چیز زیادی دستگیرش نشده بود از بچه های دیگر سؤال کرد اما  آن ها هم از موضوع اطلاع زیادی نداشتند. بالاخره آن شب پدر بدون این که کسی از او چیزی پرسیده باشد مسئلۀ بهروز را حل کرد.

 تازه سر سفره شام نشسته بودند که او بی مقدمه گفت: "پدر سوخته!"

مادر که داشت برای بابک غذا می کشید، با تعجب و ناراحتی سرش را بلند کرد و به پدر خیره شد. مادر که خودش هیچ وقت به کسی دشنام نمی داد از فحش دادن پدر، مخصوصاً در مقابل بچه ها، ناراحت می شد. پدر که این موضوع را می دانست حالا  رویش را برگردانده بود و  به در و دیوار نگاه می کرد.

اما بابک که خیلی کنجکاو شده بود بعد از چند لحظه با غرغر گفت: "کی ... پدر سوخته است؟"

مادر لبش را گزید و پدر که دوست نداشت بچه ها حرف های بد بزنند اما جلوی فحش دادن خودش را نمی توانست بگیرد  مدتی به او  و بعد به مادر خیره شد و آن وقت انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است زیر لب گفت:  "مرتیکه ....رفته توی مجلس گفته این ملت لوله هنگ هم نمی تونه بسازه،چطوری می خواد نفت استخراج کنۀ!؟ بعدشم گفته ملی کردن نفت خیانته!"

بابک با عصبانیت  گفت: "اون خودش خیانته!"

پدر حرف بابک را نشنیده گرفت و خواست باز چیزی بگوید که گلریز با صدای بلند خواند: "خیانته! خیانته، اون مرتیکه خیانته!"

و همه به خنده افتادند. خنده شان که تمام شد  مادر رو به پدر گفت: "تو رَم همین مرتیکه بازنشسته کرده، نیست؟"

پدر سرش را تکان تکان  داد و زیر لب گفت : "آره پدر.... "   اما حرفش را ناتمام گذاشت.

بابک با عصبانیت گفت: "اون پدرسوخته رو  باید کشتش!"

مادر به اعتراض گفت: "این حرفای مزخرف رو جنابعالی از کی یاد گرفتین؟"

بابک سرش را پایین انداخت و گفت : " از پدر!"

چندلحظه اتاق ساکت بود و بعد  پدر به آرامی گفت: "این حرفا رو بابک از خودش نمی گه. از یکی شنیده. خیلی های دیگه هم می گن!"

بابک که ظاهراً از حرف پدر تشویق شده بود با صدای بلند تر گفت: "بله! اونو باید کشتش!  اگه کسی نکشه ...من خودم می کشم!"

مادر گفت: "به به چشم ما روشن! حالا آقا آدم کش هم شدن!"    و به بهروز نگاه کرد که واکنش او را ببیند. بهروز هم از فرصت استفاده کرد و رو به مادر با صدای بلند گفت: "لوله هنگ... یعنی چی؟"

مادر که از عوض شدن ناگهانی موضوع  گیج شده اما از آن بدش هم نیامده بود سرش را تند تند  تکان داد  و بعد گفت: "آره پسرم....این یه کلمۀ قدیمیه . اون قدیما مردم ...به آفتابه می گفتن لوله هنگ!"

بهروز با گیجی گفت: "پس چرا  اون مرتیکۀ نخست وزیر ...می گه ما نمی تونیم اونو بسازیم؟ مگه آفتابه های  مستراحامونو ... انگلیسا می سازن؟"

پدر ناگهان زد زیر خنده  و مادر هم خندید و بحث در مورد لوله هنگ و به  قتل رساندن نخست وزیر به پایان رسید.

     چند روز بعد میتینگ دیگری برگزار شد و  این بار هم بابک بهروز را با خود نبرد. حسین که با برادر بزرگتر و پدر و مادرش در این متینگ شرکت کرده بود روز بعد برای بهروز شرح داد  که این بار افراد مسن  که کاسب یا بازاری بوده اند در آن شرکت کرده اند .

 ظاهراً همه انتظار داشتند که بعد از شرکت بازاری ها در  میتینگ، کار به نتیجه برسد ونفت ملی شود.  پدر خیلی خوشحال بود. بابک هم که همراه با عبدالله در این تظاهرات شرکت کرده بود شاد و خندان به خانه  برگشت و اعلام کرد  که دیگر کار ملی کردن نفت تمام شده .

      روز بعد از آن  همۀ  بچه های مدرسه سر حال و خوشحال بودند   و معلم تاریخ و جغرافی و معلم موسیقی به جای درس، در مورد  پیروزی جنبش سخنرانی کردند. به زودی  سر وکلًۀ چند نفر از دانشجویان دانشگاه تهران که منزلشان در آن حوالی بود هم پیدا شد و بچه ها به سرپرستی آن ها  در حیاط مدرسه سرگرم خواندن سرود های ای ایران، و ای وطن، و دیگر آهنگ ها و شعر هایی که معلم موسیقی یادشان داده بود شدند.

     اما وقتی بچه ها به خانه برگشتند متوجه شدند که کار ملی شدن نفت قرار نیست به این زودی ها  تمام شود . حالا پدر خیلی عصبانی بود و قبل و بعد از خوردن شام فحش های بدی نثار  نخست وزیر کرد و توضیح داد که آن مرد به شدت مخالف ملی شدن صنعت نفت است.

بابک که حالا دیگر مصمم شده بود نخست وزیر را بکشد، از آن شب به بعد دیگر درس     خواندن را به کلی گنار گذاشت و به جای آن به شعار دادن در حیاط خانه پراخت. اما هنوز یک ماه نگذشته بود که باز صحبت از میتینگ جدیدی به میان آمد و بهروز این بار  هردو پایش را در یک کفش کرد که باید در آن شرکت کند. مادر در ابتدا خیلی مخالف بود اما بعد به یک شرط موافقت کرد و آن این که همه با هم بروند. حالا نوبت پدر بود که مخالفت کند. او حرف های سیاسی زیاد می زد اما به شرکت کردن در کارهای سیاسی علاقه ای نداشت. به علاوه معتقد بود که تمام آن کارها زیر سر انگلیس ها است و آن ها  احتمالاً در انتها  پیروز خواهند شد و این ممکن است برای کسانی که در تظاهرات شرکت کرده اند خطرناک باشد.

 روز بعد عده ای از دانشجویان به مدرسه بهروز  آمدند و اعلام کردند که این بار همۀ  مردم ایران اعم از بزرگ و کوچک باید در این میتینگ شرکت کنند چرا که این حرکت  نهایی  و میتینگ پیروزی است.

    آن شب بابک اظهار داشت که هر کس در این میتینگ شرکت نکند یا طرفدار انگلیس ها است، یا فاشیست است، یا کمونیست است و یا خائن!  و پدر که از این حرف او خیلی بدش آمده بود اعلام داشت  که بابک  حق ندارد روز بعد به مدرسه برود  و باید در خانه بماند و درس های عقب مانده اش را بخواند، و مادر برای جلو گیری از هرگونه خطری، به مدرسه رفتن بهروز را هم  ممنوع اعلام کرد!

    نتیجه این شد که بابک و بهروز  مجبور شدند میتینگ آن روز را دو نفری در حیاط خانه برگزار کنند. آن دو  تا توانستند دور حیاط راه  رفتند و  فریاد مرگ بر انگلیس و مرگ بر نخست وزیر سر دادند تا آن که  پدر به شدت  عصبانی شد و میتینگ دو نفری آن ها  را قبل از  این که به ملی شدن صنعت نفت منجر شود، لغو کرد و با داد و فریاد  به آن خاتمه داد.

     متأسفانه حسین هم در میتینگ آن روز شرکت نکرده بود و اطلاعاتی در موردش نداشت که روز بعد به بهروز بدهد.اخباری هم که از طریق دانشجویان به بچه ها می رسید تا حدی ضد و نقیض بود. ظاهراً  بین آن ها هم  اختلافات زیادی بروز کرده بود. بالاخره هم کار آن ها  به جایی رسید که دو نفر از آن ها با هم کتک کاری کردند. بهروز از علت دعوای آن ها سر در نیاورد فقط شنید که یکی از آن ها با صدای بلند گفت که هم کاشانی و هم مصدق نوکر انگلیس هستند و آن دیگری به جای جواب، مشت محکمی به دماغ او زد که از آن خون آمد . بعداً حسین به  بهروز توضیح داد که حق با دانشجویی بوده که از دماغش خون آمده چرا که او عضو سازمان جوانان حزب توده بوده و اطلاع موثق داشته که مصدق و کاشانی هر دو عضو ایتتلیجنت سرویس انگلیس هستند!

      آن روز بهروز که به این ترتیب اطلاعات دست اولی کسب کرده بود از وقتی به منزل رسیذ  بی صبرانه  به دنبال فرصتی می گشت تا اطلاعات جدیدش را به رخ بابک و پدر بکشذ . بالاخره هم وقتی پدر سر سفره شام موضوع میتینگ روز قبل را مطرح کرد و گفت که چندین هزار نفر در آن شرکت کرده اند، بهروز سری تکان داد و گفت: " بدبختا همه شون نوکر انگلیس بودن!"

پدر با تعجب به بهروز نگاه کرد و چون از حرف او سر در نیاورده بود سرگرم ارائه  توضیحات بیشتر در مورد ماجرای آن روز برای مادر شد. بابک که در کنار بهروز نشسته بود و تند تند غذا می خورد در حالی که اخم کرده بود نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب گفت: "کی اون زِر رو زده بود!"

بهروز گفت: "زِر نزده بود که! حسین گفته بود!"

بابک همان طور که غذایش را می جوید گفت: " حسین زِر زده! اون توده ایه! کمونیسته! خائنه! باید کشتش! " و دوباره دهانش را از غذا پر کرد.

بهروز با  اوقات تلخی گفت: "نخیرم! اون  کمونیست نیست، زِر هم نزد!،خودت کمونیستی و زر زدی!"

بابک کمی صبر کرد تا  لقمه اش را فرو بدهد  و بعد با کف  دستش محکم پس گردن بهروز زد و گفت:" خائن!"

بهروز  هم یک مشت برنج از بشقابش برداشت و آن را گلوله کرد و به صورت بابک مالید. بابک در حالی که هوار می کشید خواست  پس گردنی دیگری به  بهروز بزند اما مادر که در ظاهر به حرف های پدر گوش می داد اما زیر چشمی بچه ها را می پایید دست او را محکم گرفت و آمرانه گفت:" برو صورتتو بشور!"

بابک با عصبانیت از جایش بلند شد و رفت و به این ترتیب ماجرای میتینگ سوم ملی شدن صنعت نفت هم به پایان رسید!

         اما هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که باز چند دانشجو و چند دانش آموز  دبیرستانی به مدرسۀ بهروز  آمدند و اعلام کردند که میتینگ نهایی ملی شدن نفت را            می خواهند همراه با فدائیان اسلام برگزار کنند و عده ای از بچه ها اظهار داشتند که در آن شرکت خواهند کرد. حسین البته این بار هیچ علاقه ای به میتینگ جدید نشان نداد و وقتی بهروز علت آن را پرسید شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "اونام نوکر انگلیسن!"

بهروز با تعجب گفت : "پس چرا می خوان نفتو از انگلیسا بگیرن؟"

حسین که انگار به این مسئله زیاد فکر نکرده بود  مدتی ساکت ماند و چون بهروز را در انتظار جواب دید  با عصبانیت  گفت:  "بس که... خَرَن!"

بهروز گفت:"یعنی چون خرن ... می خوان نفتو از ارباباشون بگیرن؟ مگه توی خونه هاشون چند تا چراغ نفتی دارن؟"

حسین شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "خب ... دنیا همینه دیگه!"    و چون نتوانست توضیح دیگری ارائه کند،  بحث در مورد  میتینگ فدائیان اسلام به انتها رسید.

     اما پدر که  اخبار را از طریق روزنامه ها  دنبال   می کرد و نسبت به آن  میتینگ خوشبین بود  سر سفره شام این موضوع را اعلام کرد.

مادر همان طور که برای بچه ها غذا می کشید زیر لب گفت:"مگه این یکی با قبلی ها چه فرقی داره؟"

پدر گفت: " این یکی مال طرفدارای آیت الله کاشانیه. شنیدم اون به طور خصوصی گفته که تا این نخست وزیر زنده ست نفت نمی تونه ملی بشه. خیلی هام به فکر کشتن  اون مرتیکه افتادن!"

بابک گفت:" زرشک! آقا تازه فهمیده! اون وقت بهش  آیت الله هم می گن!من سه ماهه که   می گم باید اونو کشت!"

مادر گفت: " تو بهتره شامتو زودتر بخوری  و بری بخوابی . فردا مدرسه داری!"

پدر چپ چپ نگاهی به طرف بابک انداخت و گفت:" این پسر اصلاً زبونش دراز شده. یه گوشمالی حسابی لازم داره که معنی بزرگتر و کوچیکتر رو بفهمه!"

مادر گفت: "اون امشب فکراشو می کنه. صبح می آد معذرت می خواد!"

بابک با لجبازی گفت:" هیچم معذرت نمی خوام! من زودتر گفتم. من از  اون آیت الله ترم!"

پدر که داشت از کوره در می رفت در جایش نیم خیز شد و داد زد: " برو گم شو!"

و  بابک قبل از این که او بتواند از جایش بلند شود از اتاق بیرون دوید.

        وقتی بهروزشامش را تمام کرد و به  رختخواب رفت بابک که هنوز بیدار بود  ناگهان گفت : "پدر...  نوکر انگلیسا است!"

بهروز  که فکر می کرد عوضی شنیده است، گفت: "پدر؟ پدرِ کی!؟"

بابک گفت: "پدر دیگه! همین پدر که تو خونه است!"

بهروز با حیرت به او نگاه کرد.بابک که متوجه شده بود بهروز حرفش را قبول نکرده است گفت : "یادته اون گفت توی جوب سر کوچه لجنه!؟ "

بهروز گفت : "خب آره! مگه نیست؟"

بابک گفت : "نچ!  باور نمی کنی، برو بو کن!  نفتِ نفته!"

بهروز  با ناباوری گفت: "من که بو کردم، تازه، مامان هم  گفت...."

بابک با لجبازی گفت: "بی خود گفت! اونم..." امٌا حرفش را تمام نکرد و به جای آن رویش را برگرداند.

بهروز که احساس کرده بود بابک می خواسته بگوید مادر هم نوکر انگلیسا است و  عصبانی شده بود خواست چیزی بگوید اما بابک  زودتر گفت: "فردا نشونت می دم!"   و سرش را زیر لحاف کرد .

صبح روز بعد پدر بچه ها را به مدرسه نبرد. مادر توضیح داد که او سرما خورده و نباید از خانه بیرن برود. نتیجه این شد که بهروز و بابک با هم پیاده به طرف مدرسه به راه افتادند. سر کوچه که رسیدند بابک ناگهان گوش بهروز را گرفت و کشید. بهروز خواست روی دستش بزند اما بابک با خنده  گفت: "نترس پسر، نمی خوام گوشتو بکنم. فقط بیا اینو بو کن!" و او را  به طرف جوی آب کشید. آب غلیظ لجن مانندی در ته جوی روان بود و انواع و اقسام آشغال های ریز  و درشت را به آرامی با خود می برد . اما فرقی که با  آب روز های قبل داشت این بود که حالا واقعاً بوی نفت می داد!

 بهروز با حیرت کمی فین فین کرد و سرش را عقب کشید.

بابک لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت : "حالا فهمیدی!؟"

بهروز که کاملاً گیج شده بود اما نمی خواست زیر بار برود گفت: "خب نفت باشه! چه ربطی داره؟ یعنی اگه یکی توی جوب آب نفت بریزه نشونۀ  اینه  که پدر نوکر انگلیسا ست؟"

بابک که حالا ظاهراً عصبانیتش از پدر تمام شده بود گفت:" خب، آخه ... من نگفتم که.....اون... آخه اون رفته فدائیان اسلام شده! "

بهروز چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: "کی فدائیان اسلام شده؟"

بابک گفت: "پدر دیگه! اون می گه میتینگ فدائیان اسلام خوب بوده!  اونا تو میتینگشون به جای مرگ بر انگلیس، گفتن مرگ بر نخست وزیر!"

بهروز گفت:  "تو از کجا می دونی؟ تو که اونجا نبودی؟ تازه ، مگه تو خودت صد دفه  نگفتی که می خوای نخست وزیر رو بکشی؟"

بابک گفت: " خب من گفتم اون خائنه و باید  کشتش!"  کمی ساکت ماند و بعد اضافه کرد:      "حالام می خوام بکشمش ... اما راستش... راهِ وارد شدن به  کاخ نخست وزیری رو بلد نیستم. می گن دیوارای اون کاخ خیلی بلندن. یه کمند خیلی دراز می خواد که آدم مثه امیر ارسالان رومی بندازه و به نوک شون گیر بده و بره بالا..."

آن وقت دست بهروز را کشید تا از خیابان پهنی که سر راهشان بود بگذرند. وقتی به آن سو رسیدند بهروز سری تکان  داد و گفت:" اگه راس راسکی می خوای نخست وزیر رو بکشی... یه راه آسون تر  هم هست. "

بابک با کنجکاوی به طرف او که حالا یک قدم عقب تر می آمد چرخید و به چهره اش  نگاه کرد:" راستی؟ چطوری؟"

بهروز با خوشحالی گفت: " یادته اون روز اول که تو رفته بودی تظاهرات ... من می خواستم بیام دنبالت و... تو زود رسیدی و نذاشتی؟"

بابک در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " خب آره! تو می خواستی از پنجره بپری بیرون و من گفتم که ....."

-         گفتی که لازم نیست چون تو دیگه اومده بودی خونه."

 بهروز آن وقت سرش را کمی تکان داد و اضافه کرد." خب اگه نیومده بودی، من پرواز کرده بودم و رفته  بودم. حالام  می تونم این کار رو بکنم و تو رم با خودم ببرم اون طرف دیوار خونۀ نخست وزیر تا بتونی اونو بکشی!"

بابک زبانش را روی  لب هایش کشید و بعد گفت: "خب آره . ممکنه بشه. اما ممکنه که ... وِرد  اون کار نکنه!"ا

بهروز با اطمینان گفت:"چرا می کنه. اگه می ترسی...خب منم تا آخر باهات میمونم. فردا صبح هردومون  شنلامونو می پوشیم و یک "شزم" می گیم و می ریم اون طرف دیوار. زودی نخست وزیره رو می کشیم  برمی گردیم... که مدرسه مونم دیر نشه!"

بابک فین فینی کرد و گفت: " اگه اون شنله ...کار نکنه چی؟ اگه ما رو ببره توی کاخ و ...  بعدش از کار بیفته چی؟" مکثی کرد و بعد ادامه داد:" اون وقت به جای مدرسه... باید بریم زندون!"

بهروز فیلسوفانه سری تکان داد و گفت:"خب اما اگه کار کنه نفت ملی می شه. اون وقت دیگه نباید هی بریم تظاهرات و به انگلیسا فحش بدیم!"

بابک فکری کرد و گفت:" آره، راس می گی! به زحمتش می ارزه. تازه، اگه شنله کار نکرد و نتونستیم از راه هوا برگردیم می تونیم وسط آدم بزرگا قایم بشیم و بیایم بیرون. هیچکی هم به فکرش نمی رسه که کشتن اون کار ما باشه."

بهروز گفت: "باید اون کارد بزرگۀ آشپزخونه مامانو برداریم و خوب تیزش کنیم که نخست وزیره زود بمیره و دیرمون نشه!"

کمی بعد به مدرسۀ بهروز رسیدند وبهروز  هرگز نفهمید که در آن روز یا روز قبلش چه کسی در جوی سر کوچه آن ها و یا حوالی آن نفت ریخته بود . شاید آقای  "نفتی"    که هر روز صبح برای ساکنین محل نفت می آورد یا کس دیگری مقداری نفت در آن حوالی ریخته بود، و بابک می خواست با استفاده از آن  بهروز را قانع کند که در جوی سر کوچه به جای لجن ، نفت جاری است!

                           

     اما برنامۀ قتل نخست وزیر فراموش نشد  چرا که بهروز خیلی دلش می خواست به بهانۀ این قتل هم که شده راهی برای به کار انداختن شنل خودش پیدا کند  و به پرواز در آسمان ها که سال ها بود آرزویش را داشت بپردازد. به خودش می گفت:" اگه شنلم یه بار کار بکنه دیگه از این به بعد هر وقت کار مهمی پیش بیاد می تونم از اون استفاده کنم. عین خود شزم!"

      صبح روز بعد پدر تصمیم گرفت آن ها را به مدرسه برساند و  برنامۀ پرواز صبحگاهی آن ها به هم خورد.

کمی که رفتند بهروز سقلمه ای به بابک زد و زیر لب گفت: " امشب!"

-         امشب چی؟

-         مگه یادت رفته؟ همون قتل نخست وزیر دیگه!

-         آهان ، اون! خب باشه. اما امشب نمی شه ... من فردا یه امتحان قوٌه دارم باید یه خورده درس بخونم.

بهروز شانه هایش را بالا انداخت." باشه. میذاریم برای فردا شب."  و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اما ...زیاد نباید طولش بدیم دیگه!"

-         واسۀ چی؟

-         خب آخه.. می ترسم  اون خودش یه وقت بمیره و ... ما رو از کار بیکار کنه!"

بابک چپ چپ نگاهی به او کرد و شانه هایش را بالا انداخت.

     فردای آن شب هر دو لباس های رویشان رابیرون آوردند و در حالی که هر کدام یک پیراهن زیر و یک زیر شلواری به تن داشتند حوله های حمامشان را به سر انداختند و به کنار پنجره رفتند. حیاط تاریک بود و از همسایه های پشت بام  رو به رو هم  اثری نبود. باد سردی از بیرون به داخل می وزید و اتاق  را که تازه به کمک چراغ علاءالدین  کمی هوا گرفته بود سرد می کرد. هر دو تازه شام خورده بودند و خوابشان می آمد. به بالای لبه پنجره رفتند و کمی روی آن ایستادند  و بعد بابک ناگهان گفت:" فکر می کنم... الان خیلی دیر باشه!"

بهروز با گیجی گفت: " واسۀ چی؟ "

بابک گفت:" واسه همون دیگه. واسه کشتن نخست وزیر!"

بهروز در حالی که کمی از شدت سرما به خودش می لرزید زیر لب گفت" واسه چی؟"

بابک هم در حالی که دندان هایش به هم می خورد گفت:" واسه این که... اون نخست وزیره  الان دیگه ... توی کاخ ....نخست وزیری نیست. اون رفته خونه ش... خوابیده. مام که خونه شو ...بلد نیستیم. می ریم نصفه شبی... گم و گور می شیم."

بهروز گفت: " خب پس می گی چیکارکنیم؟"

بابک گفت: " می تونیم بذاریم پس فردا که پنج شنبه س و بعد از ظهر تعطیلیم ... نزدیک ظهر... بریم. هوام گرم تره و روشن هم هست. گم و گور نمی شیم."

بهروز گفت:" فردا ظهر هم می تونیم بریم. می تونیم تندی بریم و ... بکشیمش و برگردیم."

بابک گفت :"باشه!" و بعد شنلش را به زمین  انداخت و به سرعت به طرف رختخوابش دوید.

      روز بعد وقتی آن ها سوار اتوموبیل پدر شدند بهروز که خیلی زود از خواب بیدار شده  و از این که شب قبل نتوانسته بودند پرواز کنند دلخور بود در جستجوی فرصتی بود تا برنامه بعد از ظهر را با بابک قطعی کند. بالاخره هم وقتی پدربرای خریدن روزنامه اتوموبیل را متوقف کرد و از آن خارج شد این فرصت را به دست آورد:

-         برنامۀ امروز رو که یادته دیگه؟ نیست؟"

بابک با دلخوری گفت:" آره، یادم نرفته، قرار شد به جای فردا ... امروز بریم." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"وقت ناهار میام دنبالت با هم می ریم خونه. شنل ها مونو برمی داریم و  از همون جا پرواز می کنیم.، کار نخست وزیره رو می سازیم و زود  برمی گردیم. درسته؟"

بهروز گفت:"آره، خیلی خوبه. برگشتن هم شاید یه چرخی  روی شهر بزنیم  . باشه؟"

حالا پدر برگشته بود و دیگر نمی شد چیزی گفت. بابک فقط لبخندی زد و سرش را فرود آورد.

    آن روز زنگ ناهار را که زدند بهروز به سرعت وسایلش را جمع کرد و به طرف در مدرسه دوید. چند دقیقه بعد سر و کلٌه بابک هم از دور پیدا شد. بهروز با اشتیاق به طرفش دوید و داد زد:" بریم....!".

اما بابک ظاهراً زیاد سر حال نبود. در کناری  ایستاد و  وقتی بهروز رسید سری تکان داد و گفت:" نمی شه بریم. پدر با ماشین سر خیابون ایستاده!"

بهروز فکری کرد و بعد گفت:" خب عیبی نداره. عوضش زودتر می رسیم خونه و زودتر پرواز می کنیم!"

بابک همان طور که در کنار او راه می رفت گفت:" نوچ! پرواز نمی کنیم!"

بهروز با دلخوری سر جایش ایستاد"واسۀ چی؟ پشیمون شدی؟ حالا که مثه دیشب سرد نیست. برای چی نریم!؟"

بابک باز با  خونسردی گفت: " برای این که ... نمی شه!"

-         آخه واسۀ چی؟  تو باز جا زدی؟"

بابک لحظه ای سر جایش ایستاد: " نه ، من جا نزدم. اما یه نفر پیش دستی کرده و یه ساعت پیش  نخست وزیره رو توی مسجد سلطانی کشته! ما دیگه کاری نداریم که به خاطرش پرواز کینم.. بدون کار هم که... پروازنمی شه کرد."

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 111


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995