Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


31 - کوچه قٌجَرا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[01 Sep 2016]   [ هرمز داورپناه]

 

آن سال ماجراهای مربوط به  مدرسه رفتن بچه ها از ساعات اول صبح شروع می شد چرا که گرچه مدرسه های بچه ها  از خانه شان چندان دور نبود پدر به  دلیل نامعلومی اصرار داشت که شخصا آن ها را با خودرو شخصیش به مدرسه برساند  و بعد ازظهر هم به خانه بازگرداند، وخودرو، که همان دوج 37 مشهور بود، با وجود تعمیرات اخیرش حاضر نبود صبح ها در ساعتی که آن ها می خواستند به مدرسه بروند،  از جایش تکان بخورد وبه ناچار باید به کمک هندل زدن مکرر آن، یا هُل دادنش تا فاصله ای دور ، از خواب بیدار و به کار وادارش   می کردند.

    به این ترتیب  مراسم صبحگاهی هر روز  با هندل زدن توسط چند نفر از کارگران بیکار و در سایۀ دیوار نشسته، یا گدایان محله، و یاجوانان گردن کلفت و بیکاری که در این جا  و آن جا پلاس بودند شروع می شد و در صورتی که این اقدام بی ثمر می ماند، هل دادن خودرو آغاز وآن قدر ادامه می یافت تا به نتیجۀ مطلوب برسد. برای اجرای این برنامه، پدر مجبور بود که هر روز قبل از بیرون آمدن از  خانه جیب هایش را با پول خرد پر کند تا بتواند از خجالت هندل زنان و هل دهندگان در بیاید.

                     
​                        

    اما به تدریج که تعدادی ار جوانان محله به انجام این کار علاقمند شدند و برای عملیات افتخاریشان با یکدیگر به رقابت پرداختند دیگر نیازی به پول خردهای پدر نبود و هر کدام از آن ها  که در هنگام خروج بچه ها و پدر از خانه به اتوموبیل، که در ابتدای کوچه پارک می شد،  نزدیک تر بودند به افتخار هندل زدن و هل دادن آن نائل می آمدند.  وبه این ترتیب بهروز و بابک هر روز  بعد از این که مدتی مراسم زورآزمایی آن جوانان  را با دوج 37 تماشا می کردند و    می خندیدند به مدرسه می رفتند.

        یاری رسانی جوانان هل دهنده البته بدون چشمداشت هم نبود، چرا که اغلب ساکنین آن کوچه و خیابان، پدر  را که نه تنها خانۀ مستقلی داشت، بلکه با کسانی  در این جا و آن جای دستگاه های دولتی هم آشنا بود و چندبار توانسته بود توسط آن ها کارهایی برای بعضی از همسایگان انجام دهد، جزو خانواده های " اعیان" و "بانفوذ" محل به حساب می آوردند، واین جوانان هم همکاری خود را بدون داشتن گوشه چشمی به آینده انجام نمی دادند.

    در بعد از ظهر یکی از همان روزها که پدر با دوج 37 خود  بچه ها را از میان خیابان هایی که به تدریج شلوغ تر و شلوغ تر می شد به خانه آورده بود و داشت اتوموبیل  را سر کوچه پارک می کرد مرد میان سالی که منتظر آن ها بود سلام کرد و جلو آمد.

پدر سری برایش تکان داد و لبخند زد:" چطوری مش غضنفر؟ چه خبر؟"

مرد جلو آمد تا دست پدر را بگیرد و ببوسد که پدر نگذاشت.

مرد در حالی که قد راست می کرد گفت: " جویای سلامتی شما هستیم جناب سرهنگ. انشاء الله که خانم و بچه ها در سلامت کامل هستند."

پدر در حالی که پیاده می شد گفت:"ممنونم. همه خوبیم. شما چطورین؟" و به راه افتاد.

حالا پدر در جلو و بابک و بهروز در حالی که کیف هایشان را هن هن زنان به همراه می آوردند پشت سرش حرکت می کردند و مرد هم لنگ لنگان به دنبالشان می آمد.

-         بحمد الله ما هم خوبیم جناب سرهنگ. به لطف و مرحمت شما وضع همه توی این کوچه بهتر شده."

پدر گفت: " حال محمود چطوره؟ چند روزیه...صبح ندیدمش. حالش خوبه؟"

-         به مرحمت شما بهتره. فقط یکی از مهره های کمرش یه خورده در رفته بود. خدا پدر دکتری رو که معرفی و سفارش کرده بودین بیامرزه. واقعاً که کارش کم و کسر نداشت!"  مکثی کرد و بعد ادامه داد:"حالام با اجازه تون یه عرض کوچیکی داشتم. می خواستم اگه می شه بازم بزرگی کنین و سایه تونو بیشتر به سر ما بندازین و..."  مکث دیگری کرد و بعد ادامه داد: " دست این بچه رو بگیرین که... انشاء الله بتونیم دامادش کنیم."

پدر لحظه ای ایستاد، رویش را برگرداند و گفت:" به سلامتی ... می خواین برین براش خواستگاری؟"

-         نه جناب سرهنگ. اون کاراشو با اجازه تون ... قبلاٌ انجام دادیم. فقط...."

پدر باز لبخند زد: " خب خجالت نکش مش غضنفر! بگو چی لازم داری؟"

مرد سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:"همون طور که می دونین جناب سرهنگ...ما  هفت نفری توی یه اتاق  زندگی می کنیم...جایی برای مراسم عروسی ... نداریم. می خواستم بپرسم ... اگه امکانش هست... می شه عروسی رو توی حیاط خونۀ شما بندازیم؟"

پدر لب هایش را جلو داد و چشمانش را نیمه بسته کرد و سرش را تکان تکان داد: "توی خونۀ ما؟"

بابک که کمی عقب تر ایستاده بود خم شد و در گوش بهروز گفت: "آخ جون!    می خوان تو خونۀ ما عروسی کنن!"

بهروز گفت:" اما ما که... جا نداریم! حالا سه راه جعفرآباد بود... یه چیزی! همه شون میفتن توی حوض و خفه می شن!"

پدر مدتی ساکت ماند و بعد گفت:" خب، باشه. من با خانوم صحبت می کنم! به مبارکی ...کی می خواین عروسی بگیرین؟"

مرد که شاید باورش نمی شد پدر موافقت کند باز جلو آمد که دست او را بگیرد ببوسد اما پدر او را بلند کرد و پیشانیش را بوسید و  باز پرسید:" کِی؟ چند وقت دیگه؟"

مرد با عجله گفت: " هر وقت شما بفرمائین جناب سرهنگ!"  و بعد اضافه کرد:   "هفته دیگه خوبه؟" و پس از مکثی ادامه داد:"هوا داره سرد می شه...ممکنه باز بارندگی بشه..."

پدر شانه هایش را بالا انداخت: "باشه. با خانوم صحبت می کنم!" و به راه افتاد. اما لحظه ای بعد ایستاد:" شما... همسایۀ روبه روی ما هستین، نیست؟"

مرد با عجله گفت: " بله قربون. زیر سایه شما هستیم. من اینشاء الله خدمتتون     می رسم که هر کاری لازمه ... توی حیاط انجام بدیم."

پدر سری تکان داد و به راه افتاد و زیر لب گفت: " باشه!"

     حیاط منزل خانی آباد چندان بزرگ نبود. در حدود پانزده متر طول و ده متر عرض داشت،که از این فضا در حدود پانزده متر مربعش هم به وسیلۀ آشپزخانه، "مستراح"، حوض، و تلمبۀ آب و گلدان های پدراشغال شده بود. علاوه بر این، آن ها سه تخت چوبی هم داشتند که پدر در جوارحوض کنار هم چیده و با زیلویی   پوشانده بود، که تا آغاز فصل بارندگی و سرما، شب ها برای خوابیدن از آن ها استفاده می شد.

      حیاط چراغ نداشت و برای روشن کردن آن، قرار دادی با یکی از مغازه هایی که کارشان تأمین روشنایی خانه ها بود، بسته بودند که هر روز غروب چراغی برایشان می آورد و آن را به پایه ای  فلزی، که در کنار حوض آب نصب شده بود، می آویختند. این نوع چراغ ها  که با کمک تلمبه و فشار هوا، سوختش  را در یک کیسۀ توری کوچک می سوزاند و به "چراغ توری" مشهور بود، نور نسبتاً زیادی داشت و به کمک آن بود که بهروز و بابک شب ها به سه چرخه سواری در حیاط می پرداختند و پدر و مادر در ضمن مراقبت از  گلریز،  روی یکی از تخت ها می نشستند و تخته نرد بازی می کردند.

 

     قبل از شب عروسی، همسایۀ  رو به رو، بعد از این که سه چرخه های بچه ها و گلدان های پدر را از دور و بر حیاط جمع آوری کرد و به داخل ساختمان برد، با اجازۀ پدر، پایه های تخت ها را روی پاشویۀ دو سوی حوض گذاشت و آن ها را کنار هم چید و به این ترتیب نوعی "سن" برای انجام برنامه های تفریحی  شب عروسی به وجود آورد.  برای روشن تر کردن حیاط هم، چندین چراغ توری دیگر که بر روی پایه های قابل حمل آویخته می شدند،  در نقاط مختلف حیاط نصب کردند  به طوری که همه جا غرق در نور شد.در مقابل در ورودی نیز دو عدد از همین چراغ های توری پایه بلند گذاشتند که بخشی از کوچۀ تاریک را روشن می کرد.

       شب عروسی دور تا دور حیاط را با فرش و قالیچه هایی که احتمالاً بیشترشان عاریه ای  و اجاره ای بودند پوشاندند  و در وسط آن ها سفره هایی پهن کردند، و  ظرف های شیرینی و میوه،  و چند قلیان، و  یک سماور عظیم را دور تا دور حیاط چیدند  که هر کس بر حسب سلیقه اش به وسیلۀ مهماندارها پذیرایی شود. مادر و پدر هم همراه با بعضی از اولیاء جشن  بر  روی صندلی هایی که به موازات دیوار حیاط چیده بودند  در انتظار مهمانان نشستند.

     تازه مراسم شروع شده و چند خانواری بیشتر به مجلس مهمانی نیامده بودند که بابک سقلمه ای به بهروز که پهلویش ایستاده بود زد و زیر لب گفت:" دیوس!"

بهروز با تعجب نگاهی به اطراف انداخت: " کی؟ کی دیوس؟"

- اون! اون پسره!

 و بعد به پسری که همراه با مادر و پدر و دو خواهرش  وارد حیاط شده بود اشاره کرد و ادامه داد: " این همونه که ... می خواست به من انگشت کنه! هنوزجای مشتم روی دماغش هست!"

بهروز چپ چپ نگاهی به  او انداخت و بعد گفت: " خب اگه اونه... چرا به مامان نمی گی  که بیرونش کنه!؟"

بابک با اوقات تلخی گفت: " چی می گی بچه!  مامان که اونو بیرون نمی کنه! دفعۀ قبل هم که اونو دید به جای این که یه توسریی چیزی بهش بزنه چند تا آب نبات قیچی و یه تومن  پول بهش داد!"

بهروز گفت: " واسۀ چی!؟ واسۀ این که می خواست به تو انگشت کنه؟"

بابک گفت:" نه بابا! واسه این که من دماغشو شیکسته بودم دیگه! مامان         می خواست از دلش درآره که ...از ما شکایت نکنن!"

بهروزگفت: " خب... اگه ازش دلخوری...مام  می تونیم وقتی حیاط شلوغ شد بریم و یکی یه انگشت بهش بکنیم!"

بابک شانه هایش را بالا انداخت:" نه بابا...اون توی کلاس خودمونه...خیلی هم سعی کرده با من دوست شه. اسمش حبیبه، بچۀ بدی نیست..."

بهروز ناباورانه نگاهی به او که حالا مشغول شیرینی خوردن شده بود کرد و شانه هایش را بالا انداخت.اما لحظه ای بعد بابک باز به غرغر کردن افتاد:" خاک برسر! اونم اومده!"

بهروز گفت:" این دیگه کیه؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت:" همون دیگه. همون الاغ که اون شب ما رو توی خیابون قال گذاشت و ... نیومد!"

بهروز گفت: " منظورت... عبداللهِ؟"

بابک گفت: " آره دیگه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" حرومزاده ما رو نصفه شب توی خیابون کاشت که قندیل ببندیم و بعدش ... گفت که اومده و ما نبودیم!" و زیر لب اضافه کرد:" بد توده ای! هیچ نمونده بود یه مشت توی ملاجش بزنم!"

بهروز با کنجکاوی گفت:" بد...چی چی یی؟"

بابک گفت: " توده ای دیگه! این خاک بر سر توده ایه!"

بهروز گفت: " بعنی که چی؟ خب مام توده ای هستیم! مگه چند سال تو شمرون زندگی نکردیم؟ خب اون جام دهه دیگه!"

بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد:" تودهی نگفتم که پسر! گفتم توده ای! یعنی ... مال حزب توده!"

بهروز سرش راتکان داد:" یعنی این...خیلی بده؟"  و بعد از لحظه ای پرسید:"خب اگه بده...چرا می خواستی ما خونه زندگیمونو ول کنیم و بریم بچپیم توی شیکم اونا؟"

بابک جوابی نداد. حواسش تماماً به تازه واردین بود. بعد از لحظه ای گفت:"اون جا رو باش! رفیق تو هم اومد. همون حسین ریقو که خیال می کنه پهلونه!"

بهروز که از دیدن دوستش خوشحال شده بود زیر لب گفت: " ریقو کجا بود بابا! خیلی هم گردنش کلفته. فقط قدش یه خورده کوتاس...! اونم که تقصیر خودش نیس! اون که خودشو نزائیده!"

بابک سرش را تکان  داد: "چن تا دیگم هستن. مثکه مش غضنفر همۀ مدرسۀ شما رو دعوت کرده!" و بعد انگار که یکی از دوستان خودش را دیده باشد با خوشحالی از جا بلند شد و برای کسی دست تکان داد.

کمی که حیاط شلوغ شد تعداد دانش آموزان آشنای آن ها هم افزایش یافت. حالا پانزده شانزده بچۀ  قد و نیم قد که بعضیشان از دانش آموزان دبستان دقیقی بودند و برخی دیگر از دبیرستان حکیم نظامی،همراه با تعدادی از بچه های همسایه که دورادور با بابک و بهروز آشنایی داشتند در اطرافشان جمع شده بودند و ضمن حرف زدن با آن ها و با یکدیگر سرگرم بلعیدن سریع  شیرینی ها بودند.

     بالاخره یکی از خانم های  برگزار کنندۀ جشن که شاید نگران تمام شدن شیرینی ها شده بود به سویشان آمد و اعلام کرد که چون جا کم است بهتر است بچه ها به کوچه بروند و بازی کنند و قول داد که مقداری شیرینی و میوه برایشان بفرستد.

    بهروز که حالا سرگرم تعریف کردن داستان فیلمی برای حسین بود و به خاطر جارو جنجال حیاط صدایش به گوش دوستش نمی رسید از این موضوع خوشحال شد و خواست به همراه بقیه به کوچه برود که زن مزبور جلوشان را گرفت :"بچه های صاحب خونه جزو مهمون دارا هستن وباید بمونن!" و اضافه کرد که آن ها اگر بخواهند می توانند چند نفر از دوستانشان را هم نگه دارند که "به بقیه کمک کنند."

 نتیجه این شد که حبیب و عبدالله  که همکلاسی  بابک بودند همراه با حسین و جمشید که از دوستان  بهروز بودند ماندند و بقیه به کوچه تبعید شدند.

      طولی نکشید که دیگر در حیاط جای سوزن انداختن نبود! به طوری که وقتی  بالاخره عروس و داماد در میان هلهلۀ جمعیت از راه رسیدند  و نقل و  سکه های یک ریالی نقره  و بدلی بر سرشان بارید، به زحمت توانستند خود را به محلی که در بالای حیاط برایشان درست کرده بودند برسانند. وقتی عاقد آمد ومراسم عقد کنان به پایان رسید، برنامۀ تفریحی شب با تار و سنتور ودمبک و دایره  زنگی مطرب ها   و صدای آوازه خوان ها، و کمی بعد تئاتر روی حوضی آغاز شد.

حالاچند نفر رقاص، که مردهایی در لباس زنانه بودند، روی "سن" رفته و به همراه مردی که چهره اش را سیاه کرده بود سرگرم "سیاه بازی" بودند.   دو مرد هیکل دارو و سبیل کلفت هم به رسم "جاهل ها" همراه با بقیه قر می دادند،  و مهمان ها را می خنداندند .

     بابک که در جوار دوستانش پهلوی بهروز نشسته و سرگرم خوردن شیرینی و آجیل بود با آغاز این نمایش، دست از خوردن برداشت و  مشغول خندیدن شد.

بهروز که از قطع شدن مراسم داستان گوییش برای حسین  دلخور بود و از خندیدن بابک لجش گرفته بود به  طرف  او چرخید: " واسۀ چی می خندی؟  چی چی این  نرٌه خرا خنده داره!؟"

بابک همان طور که غش غش می زد به یکی از رقاص ها اشاره کرد و گفت: "اون ... اونو نیگا کن. اون یکی از کسانیه که صبح ها ماشینمونو هل می دن ..."

بهروز شانه هایش را بالا انداخت: " خب این که خنده نداره. خود داماد هم تا وقتی کمرش در نرفته بود  هر روز برامون هندل می زد!"

بابک باز خندید: "آره، اما...اون یه پاش شیکسته.... الانه س که ... بیفته!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" خیلی خنده دار می شه!"

بهروز به صحنه که حالا پر از آدم بود نگاه کرد، ولی  هیچ کس را در حال افتادن ندید. گفت:" چی؟ چی چی داره میفته؟"

اما دهان بابک چنان پر  بود که نمی توانست جوابی بدهد. تنها به طرف صحنه اشاره کرد. بهروز خواست  به سمتی که او نشان داده بود برود اما صدای مردی که  پشت سر شان نشسته بود و به  آرامی فحش می داد حواسش را متوجه خود  کرد:

-   اون پدرسوختۀ مادر قحبه... مرد نیست!" 

 صدای دیگری گفت:"از کجا می دونی آقا حشمت؟ خب اونا مطربن دیگه، سر و صورتشونو  بزک  می کنن که شبیه زنا بشن!"

مرد اول کمی ساکت بود اما بعد دوباره گفت:" نه، می دونم .... اون یه زن خرابه! یه کم به صداش گوش بده ...."

بهروزیکی دو دقیقه  به صدای او گوش داد. نسبتاً نازک بود اما خیلی به نظرش قشنگ  آمد.

بابک که حالا دهانش کمی خالی شده بود دوباره گفت: " الانَه س که بیفته ...!"

بهروز گفت: " کی بیفته؟ اونا که همه حالشون خوبه، خیلی هم سر حالن!؟"

بابک که باز دهانش را پر کرده بود قادر به جواب دادن نشد. اما بهروز صدای مرد دوم را شنید: " مطمئنی؟ .... تو که لاپاشو ندیدی!"

مرد اول کمی مکث کرد و بعد زیر لب گفت:" چرا!  اونو...دیدَم!"

- کجا؟

- همین حوالی ... تو کوچه قَجَرا..."

بابک گفت: " اگه بیفته خیلی با مزه می شه! ....کلٌی می خندیم!"

مرد گفت:"خوبِ خوب  نیگاش کن، آقا حشمت! ممکنه از قوم و خویشای عروس یا داماد باشه ...."

مرد اول گفت:" نه بابا، نیست.... شناختمش! می شناسمش ...چند بارم باهاش بودَم..."

بهروز که از شنیدن نام  کوچه قجرا گوش هایش به شدٌت تیز شده و حواسش کاملاٌ به آن ها بود، دیگر به بابک توجهی نداشت.

مرد دوم سرفه ای کرد و گفت: " اگه مطمئنی...باید بریم به آقا غضنفر خبر بدیم! خوبیت نداره یه پتیاره رو آورده باشن توی عروسی پسرش!"

مرد اول گفت:" وسط مراسم که نمی شه! همه چی می ریزه به هم!...صبر کن آخر شب..."

بابک گفت: "سرش کج شده  ....الان در می ره" و خندید. 

 لحظه ای بعد صدای جیغ  زنی  بلند شد و در پی آن یکی  از رقاص ها ،همراه با "حاجی فیروز" و یکی از مردهای کلاه مخملی روی سن، یک وری شدند، و از روی تخت که حالا در اثر وزن آن ها ازسوی دیگر به هوا بلند شده بود  لیز خوردند  و در حوض فرو رفتند . و بعد با هجوم چند نفر به طرف سن، دو تا از چراغ های توری هم واژگون شد  که یکی در حوض که حالا تخت هایش را برای جلوگیری از خفه شدن حاجی فیروز بلند کرده بودند افتاد، و دومی به وسط مهمان هایی که در نزدیکی آن نشسته بودند سقوط کرد و آتش گرفت.مهمانان دسته جمعی جیغ کشیدند و عده ای  به روی سر و کلٌۀ  پشت سری هایشان پریدند.

حالا صدای غش غش خندۀ بابک از  میان جارو جنجالی که عده ای ازمهمانان به پا کرده بودند  به هوا رفته بود.

طولی نکشید  که  مرد های خانواده های عروس و  داماد کسانی را که به داخل حوض افتاده بودند بیرون کشیدند  و تخت ها را  سر جایشان  محکم کردند.آن وقت  یکی از رقاص ها را که در حوض افتاده و زن از آب در آمده بود از آن جابیرون راندند و حاجی فیروز را هم که به جای صورت، سر و گردنش سیاه بود کنار گذاشتند و هر طور که بود باز مجلس را گرم کردند  تا وقت شام رسید.

اما بهزور دیگر از فکر " کوچه قجرا" که حالا فهمیده بود از خانه شان فاصله زیادی هم ندارد بیرون نیامد. حالا حرف مادر بزرگ که مدتی پیش گفته بود "نزدیک بودن به  کوچه قجرا... برای بچه ها خوب نیست" مرتباً یه ذهنش می آمد و بیشتر کنجکاوش می کرد.

بالاخره هم زیاد طاقت نیاورد روز بعد که جمعه بود، وقتی همراه با  بابک  در حیاط که حالا کاملاً تمیز و آب جارو شده بود سه چرخه سواری می کرد به طرف مادر که تازه همراه با گلریز به آن جا  آمده بود شتافت و سؤالی را که از شب قبل ذهنش را اشغال کرده  بود پرسید: " کوچه قجرا کجاست مامان؟"

مادر که از سؤال اوجا خورده بود کمی به این سو و آن سو نگاه کرد و بعد  در حالی که با تعجب به او خیره می شد گفت:  " جنابعالی... از کی تا حالا به فکر  رفتن  به کوچه قجرا افتادین!؟"

بهروز با تعجب گفت: " من؟... کی خواست بره اون جا!؟"

بابک گفت: " اون نرٌه خر حرفشو می زد!همون که دیشب پشت سر ما نشسته بود!"

گلریز با صدای بلند گفت:  " دیشب نرٌه خر...  پشت سر ما نشسته بود!"

بهروز که خیال نمی کرد بابک به صحبت های آن دو مرد توجهی  کرده باشد با تعجب  نگاهی به او انداخت و بعد رو به مادر گفت: " من،  اونو اول از مامان بزرگ شنیدم. همونشب که راجع به این خونه،  دعوا می کردین ..."

مادر مدتی به  صورت بهروزچشم دوخت  و بعد به آرامی گفت: " ما که دعوا   نمی کردیم عزیزم . داشتیم حرف می زدیم ...راجع به خونه ...."   

بابک گفت: " داشتین راجع به خونه  دعوا می کردین دیگه. اون وقت مامان بزرگ گفت کوچه قجرا.... واسۀ بچه ها خوب نیس."

گلریز در حالی که بالا و پائین می پرید گفت: " کوچه قجرا!.... کوچه قجرا، واسه بچه ها  خوب نیست!"

مادر انگشتش را بر روی لب ها گذاشت و به گلریز گفت: " هیس......!"

بهروز گفت: " آقاهه دیشب گفت که  کوچه قجرا همین نزدیکیه..."

مادر بعد از مکثی با خونسردی  گفت: " آره، راست می گفته. زیاد دور نیست. اما جای کثیفیه . به درد بچه ها  نمی خوره...شمام بهتره دیگه حرفشو نزنین!"

بابک در حالی که سوار سه چرخه اش می شد و به راه می افتاد گفت: " اون خانومه هم که دیشب آواز می خوند و می رقصید.... اهل اون جاس .... اون آقاهه گفت که اون خرابه!" 

گلریز داد زد: " خرابه، خرابه، اون خانومه خرابه!"

بهروز که حالا از  بابک لجش گرفته بود گفت: " اون دروغ می گفت! خانومه اصلاً خراب نبود. درستِ درست بود .خیلی هم  خوب می خوند! فقط یه کمی... پتیاره بود!"

مادر چپ چپ نگاهی به بهروز و بعد به بابک  انداخت، و آن وقت بافتنی اش را برداشت و به سینۀ گلریز گذاشت و گفت: " تکون نخور، می خوام اندازت رو بگیرم!" و دیگر حرفی   نزد.

روز بعد، موقع  رفتن به مدرسه، آقای داماد باز در کوچه ظاهر شد. لباس هایش تمیزتر و مرتب تر از قبل بود، اما مثل گذشته  پهلوی دوستانش کنار  پیاده رو ایستاده بود و با آن ها خوش و بش می کرد. وقتی دو سه نفر از جوانان به راه افتادند که دوج 37 پدر را هل بدهند، او هم چند قدم  با آن ها آمد اما وقتی با خندۀ بلند بابک رو به رو شد ایستاد و فقط به تکان دادن دستش برای پدر که سخت مشغول استارت زدن برای روشن کردن ماشین بود اکتفا کرد.

  آن روز شلوغی بیش از حد مدرسه،حواس بهروز را ازآنچه که روزهای  قبل روی داده بود منحرف کرد.ظاهراً اتفاق بزرگی قرار بود بیفتد. وقتی بهروز وارد حیاط مدرسه شد، اولین چیزی که به چشمش خورد گروهی از بچه ها بود که در یک نقطه جمع بودند. حسین که  چون "محلی" و آشنا به اوضاع آن ناحیه بود، همیشه خود را مسئول حفاظت ازبهروز، که  "بچه اعیون"  و "غریبه" بود احساس می کرد، به محض دیدن او  به طرفش دوید،او را به کناری کشید وتند تند گفت: " خوب حواستو جمع کن! امروز روز مهمٌیه و ممکنه خطرناک هم باشه!"

بهروز گفت: " چطور، مگه چه خبره؟"

حسین بادی به غبغب انداخت و گفت: " می خوایم بریم نفتو ملی کنیم!"

بهروز گفت: " کی؟ کی می خواد نفتو ملی کنه؟....کدوم نفت؟"

حسین گفت:"همون دیگه! نفت دیگه. می خوایم ملٌیش کنیم که مال خودمون باشه!"

بهروزکه مشابه این حرف ها را قبلاً از بابک هم شنیده بود کمی به اطراف نگاه کرد اما معنی آن را درست نفهمید تنها معلوم بود که این کار،هر چه که هست، خیلی مهم است چرا که عدۀ زیادی از بچه ها و تعدادی جوان های  بزرگتر احتمالاً دبیرستانی در این جا و آن جا جمع شده بودند و با هم حرف می زدند. معلم های  تاریخ جغرافی و موسیقی هم در کناری ایستاده و با بچه ها گرم صحبت بودند.

    به زودی  صدای سوت ناظم بلند شد که به  سر صف بروند. بهروز که حالا خیلی کنجکاو شده بود، وقتی پهلوی حسین، که  جایش در صف کنار او بود ایستاد،  زیر لب گفت : " واسه چی  می خوای نفتو ملی کنی؟ مگه نفت ناملی یه؟"

حسین که چشمش را به دهان مدیر دوخته بود، زیر لب گفت: " اونا که اومده بودن توی مدرسه، دانشجو بودن. می خواستن که ما بریم تظاهرات....تظاهرات برای نفت."

بهروز که علاقه ای  به شنیدن حرف های تکراری آقای مدیر نداشت، سقلمه ای به او زد: " اونو که فهمیدم. اما می خوان با نفت چیکار کنن؟ تظاهرات واسیۀ چیه؟"

حسین شانه هایش را بالا انداخت: "من چمی دونم! اون دانشجوا گفتن! تو دیر اومدی نشنیدی. همین فردا پس فرداس. امروزم یکی هست . باید همه بریم. می گن خیلی خیلی مهمه. توی مجلس گفتن  که نفت باید ملی بشه. هوشنگ هم همینو می گه!"

بهروز گفت: "هوشنگ دیگه کیه؟"

حسین گفت: " اون کلاس شیشمه. خیلی سرش می شه!"

بهروز گفت: "بابک هم خیلی سرش می شه! من و اون می خواستیم خلق های ایرانو با هم متحد کنیم. اما هوا خیلی سرد بود... نشد."

حسین گفت: " اون شعار توده ای هاس! ما به خلق ملق  کار نداریم. ما فقط  می خوایم نفتو ملی کنیم و بریم پی کارمون!"

بهروز گفت: "اگه اونم مثه متحد کردن خلق ها باشه ... خیلی طول می کشه! ... حسابی از درس و مشقمون عقب میفتیم!"

حسین نگاهی به او انداخت و گفت: "تو عین توده ایا حرف می زنی. من چیزی سرم نمی شه. باید بری با خود هوشنگ صحبت کنی. من فقط می دونم که یه نماینده مجلس به اسم مصدق گفته، نفت باید ملی شه . اون آخونده..... ،کاشانی هم گفته باشه!"

بهروز که این اسامی را بارها از زبان پدر شنیده و توجهی به آن ها نکرده بود حالا کاملاً گیج شده بود. اما چند لحظه بعد زنگ را زدند و آن ها  به کلاس رفتند و دیگر تا زنگ تفریح فرصت صحبت کردن با حسین پیدا نشد.

وسط زنگ تفریح، حسین باز به سراغ بهروز آمد: " میای بریم تظاهرات؟"

-         کدوم تظاهرات؟

-         همون که گفتم دیگه! واسۀ ملی کردن نفت. اگه نریم ملی نمی شه ها!  هوشنگ داره همه رو جمع می کنه که برن!"

حالا در گوشۀ حیاط عده ای از بچه ها به دور هم جمع شده بودند. معلم موسیقی هم در کنارشان ایستاده بود.

بهروز گفت: " خب اگه ملی نشه، چی چی می شه؟"

حسین گفت: " خب ، انگلیسا همه شو می خورن دیگه!"

-         مگه نفت خوردنیه؟

حسین شانه هایش را بالا انداخت: " من چمی دونم! هوشنگ می گه دیگه. معلم جغرافی هم گفت. می گن رئیس حزب توده هم در رفته!"

بهروز گفت: " اون دیگه واسۀ چی در رفته؟ مگه اونم نفت خورده بوده؟"

حسین گفت:" نه بابا! اون انگلیسی نیس که نفت بخوره. اون روسی یه. اون کمو....کمو.... یه همچین چیزائیه!  اونا خودشون یه عالمه ...نفت دارن. نفت ما به دردشون نمی خوره!"

بهروز که حرف های حسین زیاد برایش جالب نبود  اما حضور معلم موسیقی در کنار جمعی که با هوشنگ بودند کنجکاویش را تحریک کرده بود، بی اختیار به طرف جمعیت رفت و حسین هم او را دنبال کرد .

هوشنگ روی چهار پایه ای ایستاده بود و چیزهایی می گفت اما در میان سرو صدای  بچه ها،حرف هایش به زحمت شنیده می شد: " ملت ایران... دیگه زیر بار زور نمی ره! .... ما باید نفتمونو خودمون استخراج کنیم!.... نفت مال ما است! مرگ بر انگلیس!"

عده ای از بچه ها فریاد زدند: " مرگ بر انگلیس!"

بهروز هم که از پدر شنیده بود هراتفاقی در مملکت می افتد زیر سر انگلیسی ها است همراه با آن ها داد زد: " مرگ بر انگلیس!" 

 چند نفر که در جلو آن ها ایستاده بودند برگشتند و به بهروز نگاه کردند.

بهروز که ناگهان احساس کرد آدم مهمی شده است بار دیگر و این بار بلند تر فریاد زد:" گورِ پدرِ انگلیس!"

و حسین هم از ته حنجره فریادکشید: " گور پدر انگلیس!" و زیر لب  به بهروز گفت: " پس تو به تظاهرات می آی؟"

بهروز که اجازه اش دست خودش نبود و حتماً باید از پدر و مادر می پرسید، به آرامی گفت:" اگه پدر بیاد ... منم...حتماً باهاش میام." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "بعنی اگه من نیام، نمی تونی نفتو ملی کنی و...انگلیسا می خورنش!؟"

حسین نگاهی از روی گیجی به او انداخت و زیر لب گفت: " من چمی دونم ... شایدم بخورن! خدا می دونه!"

     زنگ بعد "تاریخ و جغرافی" داشتند و معلم  به جای درس آن روز، راجع به  نفت و تاریخچۀ آن صحبت کرد. معلوم شد که خیلی قبل از تولد بهروز و بقیۀ     بچه ها، انگلیس سر شاه قاجار  و بعد هم سر "شاه سابق" کلاه گذاشته و قرار دادهایی با آن ها بسته است که خیلی به ضرر کشور بوده و حالا دکتر مصدق گفته که نفت باید ملی بشود و کاشانی هم دستور داده  که مردم برای کمک به او تظاهرات کنند. دانشجو های دانشگاه تهران هم ، که معلم تاریخ و جغرافی یکی از آن ها بود،  قرار گذاشته اند که حتماً این کار را بکنند.

          حالا که همه چیز روشن شده بود، بهروز به این نتیجه رسید که برای بیرون آوردن نفت از دهان انگلیسی ها هم که شده باید  به این تظاهرات برود. وقتی این مطلب را  به حسین گفت، او شعاری داد و دوید که با بچه های دیگر هم  قرارش را بگذارد که دسته جمعی بروند .

      آن روز، پدر که هر وقت خیابان ها خیلی شلوغ می شد از ترس این که دوج 37 در وسط جمعیت بماند به دنبال آن ها نمی آمد  پیدایش نشد، وبه جای او   بابک،همراه با دوستش عبدالله، برای بردن بهروز آمد.

       حسین  و چند نفر دیگر که در انتظار بهروز ایستاده بودند با دیدن بابک خود را کمی عقب کشیدند. بابک چپ چپ نگاهی به آن ها انداخت و در حالی که دست بهروز را می گرفت به راه افتاد. حسین که،  گرچه خانه اش از منزل بابک و بهروز دور بود، اما   وظیفۀ خودش می دانست که در  این گونه مواقع بهروز را  صحیح و سالم به خانه برساند و بعد به منزل خودش برود ، به دنبالشان   آمد.

کمی که رفتند، عبدالله ناگهان ایستاد و گفت: " از راه همیشگی تون نمی شه رفت!"

بابک چپ چپ به او نگاهی انداخت و گفت: " واسه چی؟"

عبدالله گفت: "واسه این که تظاهراته.  ممکنه دعوا هم بشه و براتون خطرناک باشه!"

بابک گفت: " برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! یادت رفته  همین چن وقت پیش نصف شب داشتم  می آمدم که بریم  خلق ها رو متحد  کنیم؟ همون شبی که ما رو قال گذاشتی  ونزدیک بود توی خیابون از سرما منجمد مون کنی!"

عبدالله گفت: " آره ، روم سیاه! آخه داداشمو همون شبا گرفتن و هیچی نمونده بود که به سراغ منم بیان. فکر کردم اگه بیام ممکنه  شماها رم بگیرن و از درس و مشقتون عقب بیفتین." چند لحظه ساکت ماند و بعد  اضافه کرد: "حالام واسۀ همین می گم.دیگه!    توی اون خیابون تظاهراته ... ممکنه چاقو کشام بیان و  برین زیر دست و پا...."

بهروز گفت:" مگه تظاهرات غولاس  که ما بریم زیر دست و پاشون! خب اونا آدمن دیگه! مام آدمیم! یه خورده  تظاهرات می کنیم  و می ریم پی کارمون! همین! تازه ... من قرارشم با چن تا از بچه ها گذاشته بودم. اونام  منتظرمون هستن!"

حسین گفت:" آره راس می گه! ما از صبح قرار گذاشته بودیم که با هوشنگ و بچه های دیگه بریم تظاهرات. اونا هنوزم منتظر ما هستن!"

عبدالله در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت: " اگه از این راهی که من می گم بریم پشت جایی که تظاهرات هست سر در میاریم. هم راهش کوتاه تره و هم این که تظاهرات رو می بینین..."

حسین گفت:" اون راه به درد نمی خوره. اون جا پر پتیاره س!"

بهروز که گوش هایش تیز شده بود گفت: " خب پتیاره که بد نیست! اون شب توی عروسی هم  یکیشون اومد واسمون رقصید!"

بابک نگاهی به بهروز و بعد به عبدالله انداخت و زیر لب گفت: " عیبی نداره ، از اون راه بریم ..."

عبدالله جلو  افتاد  بقیه  هم به دنبالش. مقداری که رفتند، عبدالله ناگهان رویش را  به طرف بابک کرد   و گفت: " بابات ...."

بابک کمی به این سو و آن سو نگاه کرد و بعد گفت: " بابای من .... ؟  کو؟ "

عبدالله سینه اش را صاف کرد و گفت: " می خواستم ازت سؤال کنم که ...."

بابک گفت: " که چی؟ "

عبدالله با کمی نگرانی گفت:" که ... اون که سرهنگه...ارتجاعی نیس؟"

بابک نگاهی به او  انداخت و گفت: " ارتجاعی دیگه کدوم صیغه ایه؟"

بهروز که به اطلاعات لغوی خودم خیلی افتخار می کرد، فوراً گفت: "ارتجاعی یعنی این که...کش می یاد!"

بابک نگاهی به او و بعد به عبدالله انداخت و گفت: " یعنی که بابای من ممکنه کش  بیاد!؟"

حسین گفت:"هوشنگ می گه شاه و نخست وزیر هر دو ارتجاعین. اما مصدق نیس!"

بابک گفت: " چرا چرند می گی! کجای شاه کش میآد!؟"

عبدالله گفت:"نه بابا، ارتجاعی یعنی که ....یعنی که اونا مثه ما، ملی نیستن. اونا طرفدار انگلیسان ...."

بابک بادی به غبغب انداخت و گفت: " همه چی توی این مملکت زیر سر انگلیسا ست!"

بهروز  خواست چیزی بگوید اما بابک چشم غرٌه ای به او رفت که منصرفش کرد. ظاهراً اظهار  معلومات کردن بابک هنوز تمام نشده بود. سرفه ای کرد و بعد   گفت: "اما بابای  من از همۀ ما ملی تره! اون سال های سال برای متحد کردن خلق های ایران  جنگ کرده.اون با همه شون جنگیده. با کُردا، با لُرا، با تُرکا، با خراسونیا! اون حتی با روسا و انگلیسام جنگیده!"

بهروز که منتظر فرصت بود تا اطلاعات خودش را در مورد جنگ های پدر به رخ آن ها بکشد  خواست از ساکت شدن بابک استفاده کند و چیزی بگوید  اما صدای جیغی توجه همه شان را  به خود جلب کرد. ظاهراً در سوی دیگر خیابان دعوایی آغاز شده بود . به نظر می آمد که مردی دارد زنی را کتک می زند . اما

                  

 بیشتر که دقت کردند معلوم شد که هر دوطرف دعوا، زن هستند. موهای یکدیکر را به چنگ گرفته و به شدت می کشیدند و به هم فحش می دادند. بعضی از آن دشنام ها را بهروز از ناصر و منصور، و بعضی را از بچه های دبستان دقیقی شنید بود، اما تعدادی دیگر  را برای اولین بار می شنید. خواست معنی یکی از آن ها را از حسین بپرسد اما هنوز نیمی از آن را بیشتر نگفته بود که  بابک به او چشم غرٌه ای رفت و ساکتش کرد. حالا دامنۀ دعوا بالا گرفته بود و یک زن میان سال که آرایش  غلیظی داشت هم از خانۀ مجاور بیرون آمده و مرتباً توی سر هردو آن ها  می زد.چند مرد و زن  که تازه از راه رسیده بودند کنار آن ها  ایستادند  و در فحش دادن به آن ها شریک شدند.  و بعد دو زن دیگر هم به روی هم پریدند  و مشغول کشیدن گیس همدیگر شدند . و جارو جنجال  بالا گرفت .

                   

بچه ها مدتی ایستاده و تماشایشان کردند اما وقتی بهروز  خواست به آن سوی خیابان که دعوا در آن بود برود،  حسین دستش را گرفت و کشید:   "اگه اون ور نریم بهتره! اون جا خطرناکه. اونا ممکنه به هم سنگ بپرونن و بخوره تو چشم و چار ما."

بابک گفت:" مگه این جا آژدان پیدا نمی شه که جلو این کرٌه خرا رو بگیره؟"

عبدالله شانه هایش را بالا انداخت: " آژدان هست، اما.اونا فقط واسۀحق و حساب گرفتن  میان! به دعوا معوا کاری ندارن.این برنامۀ  هر شب و هر روز ایناس. هر روز این جا هزارتا دعوا مثه این می شه!"

بابک گفت: " عین آرتیست بازی توی فیلماس!"

بهروز  با حیرت گفت : " آخه واسۀ چی؟  واسۀ چی این قده همدیگه رو می زنن؟ برای چی آژدانا جلو شونو نمی گیرن؟ "

حسین با تعجب گفت: " مگه این همه وقت که  اینجا هستی، توی این خیابون نیومدی؟"

بابک گفت: " نه، ما از این طرف نمیایم. صبح ها پدر میآرتمون مدرسه و عصرهام می بره خونه. اگرم یه وقت دنبالمون نیاد، از راهی که بهمون گفته،  برمی گردیم!"

عبدالله بی اختیار گفت:"عجب بچه ننه هایی!" و بعد انگار که فکر کرد حرف بدی زده است  سعی کرد موضوع را عوض کند: "این مسیرش خیلی به خونۀ شما نزدیکتره. فقط عیبش همینه که باید از جلو خونۀ این  پتیاره ها  رد  شین."

بهروز  که این کلمه را قبلاٌ چند بارشنیده بود اما معنیش را هنوز نمی دانست با کنجکاوی  پرسید:" پتیاره یعنی چی؟"

عبدالله ناباورانه نگاهی به بهروزانداخت و بعد از مکثی گفت:  "یعنی  این که ....یعنی ...زن خراب!"

بهروز یک لحظه خواست بگوید: " اینا که خراب نبودن" اما به یاد حرف های آن دو مرد در شب عروسی افتاد و ساکت ماند.

بابک گفت: " خیلی خوشگل دعوا می کردن! یه آرتیست بازی حسابی بود! انگار اون گیس سفیده زورش از همه بیشتر بود!"

عبدالله سرش را تکان داد:" اون خانوم رئیس بود. جرأت نداشتن روش  دست بلند کنن!"

بابک گفت: "خیلی خیابون جالبیه! اسمشو می دونی؟"

عبدالله گفت: "آره! به این جا می گن  شهرنو. بابام می گه  قدیما اسمش  کوچه قَجَرا بوده،  چون اون وقتا  زنای فقیر خونوادۀ قاجار توش زندگی می کردن ...."

بهروز که تاریخ قاجاریه را خوانده بود، به اعتراض گفت: " اما اونا که فقیر نبودن! اونا خونوادۀ  شاه بودن!"

عبدالله گفت: "آره درسته .... زنای بی کس و کار خونوادۀ  شاه قاجار بودن، بعدش هم، چون نون آوری نداشتن، همه شون خراب شدن. اما حالا  زنای این جا   بیشتر اهل دهاتن. یا از  خونه فرار کردن  و بعد مجبور شدن بیان این جا، یا یه ناکسی گولشون زده..."

حسین گفت: " من یکی از اونا رو می شناسم. از قوم و خویشای دور ماست. خیلی خوشگله! شوهرش سرش هوو آورد، بعد هم از خونه بیرونش کرد. اونم گرسنه موند،  اومد این جا... پتیاره شد! کارش خیلی گرفته!"

بابک سرش را فیلسوفانه تکان داد و گفت: " آره،  من هم یکی شون رو می شناسم.... چند روز  پیش،  اومده بود خونۀ ما... عروسی!"

آن ها حالا از آن منطقه بیرون آمده  و به خیابان پهنی وارد شده  بودند که در آن، ازآن نوع  زن ها اثری نبود .

       وقتی به کوچه شان رسیدند، مادر در حالی که دست گلریز را در دست داشت، وسط آن  ایستاده بود. لباس های بیرونش را در بر داشت و معلوم بود که آماده شده است تا به دنبال بچه ها بیاید. پرسید: " واسۀ چی انقده دیر کردین؟ خیابونا همه شلوغن، دلم خیلی شور زد!"

بابک گفت: " دیر نکردیم که!  تازه، اگه عبدالله باهامون  نبود و میون بُر نزده بودیم، تا بوق سگ هم نمی رسیدیم!"

حسین گفت:"خانومِ جناب سرهنگ، بهروزخان دستتون سپرده!" و عقب گردی نظامی  کرد و به طرف انتهای  کوچه به راه افتاد.

مادر که با آمدن بهروز خیالش راحت شده و توجه چندانی هم به حرف بابک نکرده بود، نگاهی به پشت سرحسین انداخت و زیر لب گفت:"چه دوست نازنینی!" و بعد در حالی که به طرف خانه می رفت،  به آرامی  پرسید:" خب، حالا کجا رفته بودین؟ واسۀ  چی رفته  بودین؟"

بهروز بادی به غبغب انداخت و با صدای بلند گفت:" رفته بودیم  کوچه قَجَرا،  که پتیاره ها رو ببینیم!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 568


بنیاد آینده‌نگری ایران



جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995