Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۲۹ - دزد

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[02 Aug 2016]   [ هرمز داورپناه]

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آن سال عمر خانّۀ  سه راه جعفرآباد  به پایان رسید، و بهروز و بابک که به آن خانه خیلی علاقه داشتند و بخشی از بهترین دوران زندگیشان را در آن سپری کرده بودند،  در خاتمه  دادن به حیات آن نقش داشتند.

      در بهار آن سال بابک و بهروز بسیاری از روزهای تعطیلشان را  با سه چرخه هایی که روز اول فروردین از "عمو نوروز" هدیه گرفته  بودند  به   بازی در پیاده رو آن سوی خیابان دربند، که  کنار باغ کاخ شاه بود و "امنیت داشت"، می گذراندند. البته مادر برای تأمین امنیت بیشتر آن ها نقطه ای را در پیاده رود مشخص کرده و دستور داده بود که بچه ها از آن بالاتر نروند تا سرپرستانشان، یعنی فاطمه و غلامرضا، هر وقت که نگاهی به بیرون انداختند بتوانند آن ها را ببینند.

      فاصلۀ تعیین شده به وسیلۀ مادر اما زیاد طولانی نبود  و این امر بابک و بهروز را از وضع موجود ناراضی می کرد به طوری که بالاخره یک روز تعطیل، بعد از کمی بازی حوصلۀ بابک  به انتها رسید  و ناگهان از سه چرخه اش پیاده شد و فریاد زد:"ول کن بابا ، بیا بریم!"

بهروز با تعجب پرسید:" به همین زودی می خوای برگردی؟ ما که همین الان  اومدیم!" 

بابک در حالی که فین فین می کرد گفت: " کی  خواست برگرده پسر! بر نمی گردیم که!" 

بهروز کمی  به اطراف نگاه کرد  و گفت:" اگه برنمی گردیم ...پس می خوایم چه غلطی بکنیم!؟"

بابک گفت: " یه غلط خیلی... خوش مزٌه! ...می زنیم می ریم اون بالا...توی اون میدون، و تا دلمون می خواد دورش می چرخیم و می چرخیم و می چرخیم!"

بهروز گفت:" اون وقت جواب فاطمه و غلامرضا رو چی چی می دیم؟" 

بابک گفت: " اونا که جواب لازم ندارن! اون فاطمه که جنٌیه، غلامرضا هم   که  شیره ایه. دماغ هر کدومشونو  بگیری جونش بالا می یاد!"

بهروز گفت:" یعنی اگه اونا سرشونو کردن بیرون... باید دماغاشونو بگیریم ...تا  جونشون بالا  بیاد و ...نفهمن ما  کجا می ریم؟"

بابک در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت: " خب، آره!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " خب نمی میرن که! جونشون یه خورده بالا  میاد و بعد ... می ره پایین . چیزی نمی شه که!"

بهروز در حالی که سرش را می خاراند و تلاش می کرد از حرف های بابک  سر در بیاورد اما از پیشنهاد او بدش هم نیامده  بود زیر لب گفت:" خب، اگه باز می ره پایین .... عیبی نداره.... راه بیفت بریم." و چون بابک هنوز سر جایش ایستاده بود  اضافه کرد:" پس چرا وایستادی؟ بیا بریم دیگه!"

بابک در حالی که سرش را تکان تکان می داد فیلسوفانه گفت:"نچ! به این آسونیام نیس! برای هر کاری... باید برنامه داشت!"  و لب نهر نشست.

بهروز که نمی دانست منظور بابک چیست سوار سه چرخه اش شد و چند دقیقه ای دور خودش چرخید تا این که فاطمه سرش را از در باغ بیرون آورد و به آن ها نگاه کرد و آن وقت بابک که کنار جوی آب نشسته بود زبانش را برای او در آورد. فاطمه با دلخوری شانه هایش را بالا انداخت و به داخل رفت. 

به محض این که فاطمه نا پدید شد بابک از جا پرید و داد زد: " حالا وقتشه! راه بیفت بریم!" 

      دو نفری در حالی که به سرعت رکاب می زدند از سر بالایی پیاده رو آن قدر بالا رفتند تا به مقابل میدانگاهی رسیدند. اما در آن جا بهروز ناگهان  ایستاد و به درخت هایی که دور و بر برکه روییده بودند چشم دوخت. 

بابک داد زد:"برای چی  وایستادی؟ چرا نمیای؟" 

بهروز به درخت ها اشاره کرد:" اونا... زنبور... ندارن!؟" 

بابک داد زد: " نه بابا! زنبورشون کجا بود! زنبور فقط زیر طاق طبقۀ دوم خونه ها  زندگی می کنه  و  توی  سوراخ دیوار خرابه ها! روی درخت نمی ره که!" 

 بهروز همان طور که به بابک نگاه می کرد با تردید به دنبالش به راه افتاد. کمی در  کنار اسفالت خیابان ایستادند تا این که خلوت تر شد و اثری از اتوموبیل یا درشکه ای در دیدرسشان نبود آن وقت به سرعت خود را به آن سوی جاده رساندند و  به داخل میدانگاهی رفتند. 

         این "میدانگاهی" همیشه هم نقش یک میدان را بازی نمی کرد چرا که در بیشتر اوقات روز و شب کاملاً خالی از هر نوع موجود زنده ای بود و بیشتر به یک  بیابان بی آب و علف می مانست، و به همین خاطر  از نظر  بچه ها "جان می داد" برای بازی. 

   به محض این که بابک و بهروز به داخل میدانگاهی رسیدند، به روی سه چرخه هایشان پریدند و با نهایت سرعت مشغول رکاب زدن به دور آن شدند. آن قدر این کار برایشان جالب و هیجان آور بود که بدون توقف چندین بار  به دور آن چرخیدند.

     اما یک بار که بهروز در یک سو و بابک در سوی دیگری از میدان با فاصله ای نسبتاً زیاد  رکاب می زدند، بهروز ناگهان  مردی را دید که با قدم های بلند به سوی او می آید.  او قدی  بلند و هیکلی درشت،  و شباهت زیادی به آقای افراسیاب پور داشت. بهروز که انتظار ظهور ناگهانی یک مرد، آن هم کسی شبیه "آقای شمر"، را نداشت چنان  حواسش پرت شد که کنترل سه چرخه اش از دست داد و از یک تل بزرگ خاک بالا رفت و هیچ نمانده بود با مغز به زمین سرنگون شود! 

اما مرد در حالی که اخم کرده بود به سرعت به طرفش دوید و مانع سقوط او شد،  و بعد جلوش ایستاد و  با تحکٌم گفت:‌ " بیا پایین!"

بهروز که  هنوز از ظهور غیر منتظرۀ او و از  شباهت زیادش به آقای شمر در بهت و حیرت  بود،  با این تصور که کار بدی کرده است و مرد قصد تنبیه او را دارد بی اختیار از سه چرخه پیاده شد. مرد آن وقت دستۀ  سه چرخه را با خشونت از دست او  بیرون آورد، آن  را  به چنگ گرفت و به راه افتاد. 

بهروز تا چند لحظه به خیال این که آن مرد قصد دارد چیزی را به او نشان دهد  به دنبالش رفت.  اما بزودی بابک با سه چرخه اش از راه رسید،  در کنار بهروز ایستاد  و با تعجب به مرد که بی اعتنا به آن ها به راه خود می رفت نظری انداخت و بعد پرسید: " اون کیه؟  چرا سه چرخه تو  بهش دادی؟"

بهروز گفت:" من ندادم که! خودش گرفت!" و بعد از  لحظه ای اضافه کرد: "انگار داداش آقای شمره! ممکنه نزدیک ظهره ... می خواد سوار شه  بره نماز..."

بابک گفت :‌"اون نرٌه خر که نمی تونه سوار سه چرخۀ تو بشه! اگه روش بشینه زین چرخ  می ره توی سوراخ ماتحتش و جرٌ و واجرش می کنه! حتماً می خواد اونو بدزده؟"

بهروز گفت:" مگه آقای ناظم هم... دزد می شه...؟" 

بابک با بی حوصله گی گفت:" از کجا معلوم که اون ناظم مدرسه باشه! شاید یه دزد سه چرخه س!" و بعد به راه افتاد و تند تند رکاب زد تا به مرد رسید.

 مرد تا او را دید ایستاد و به او خیره شد . بابک گفت: " تو کی هستی؟" 

مرد به جای جواب دادن گفت: " بیا پایین!" 

-  واسۀ چی؟

مرد جلو رفت و گوش بابک را گرفت و کشید و او را از سه چرخه پیاده کرد، و بعد با صدای بلند گفت: "به حرف بزرگترت گوش بده بچٌه!" آن وقت در حالی که دستۀ دوچرخه او را هم می گرفت و می کشید گفت: "اگه نمی خوای دو تا تیپای محکم  بهت بزنم  که شوت بشی تو آسمون، فوراً بزن به چاک!" و بابک را هل داد و به زمین انداخت. 

بهروز  که از کار مرد به شدت عصبانی شده  بود  ناگهان  به یاد کار دوستش عباس افتاد. او هر وقت زورش به کسی نمی رسید  یک سنگ بزرگ یا یک پاره آجر را از جایی  بر می داشت و به علامت تهدید  بالا می گرفت و به این ترتیب حرفش را به کرسی می نشاند. البته این حیلۀ جنگی او  در رابطه با پدر یا برادرانش  زیاد کارساز نبود چرا که آن ها او را خوب می شناختند و می دانستند که جرأت سنگ زدن به سر آن ها را ندارد و هر وقت که این کار را می کرد سنگ یا پاره آجر را ازدستش بیرون می آوردند  و یک پس گردنی  جانانه  هم به او می زدند.  اما در مورد سایر افراد، کار برد خوبی داشت. 

بهروز به اطرافش نگاهی انداخت. آن ها حالا در نزدیکی  برکه بودند و زیر درخت های اطراف آن  که محل قضای حاجت عابرین بود مقادیری سنگ و کلوخ به اندازه های مختلف دیده می شد. بهروز به سوی درختی دوید، از  زیر آن  یک قطعه سنگ  نسبتاً درشت را  که بوی بدی هم می داد برداشت و به سوی مغز مرد نشانه رفت. مرد ابتدا کمی  جا خورد، و عقب عقب رفت و این به بابک که از جایش بلند شده و به دنبال او آمده بود فرصت داد تا دستۀ سه چرخه اش را بگیرد و بکشد و از دست مرد خارج کند. اما وقتی مرد تردید بهروز را  دید دوباره جلو رفت و دستۀ  سه چرخه را از چنگ بابک  بیرون آورد و در حالی که با هر دستش یک سه چرخه را می کشید به راه افتاد.

 بهروز که حالا از بی اعتنایی او بیشتر عصبانی شده بود  به دنبالش دوید و سنگ را با تمام نیرو به طرفش پرتاب کرد. سنگ درست به پس گردن مرد  خورد  و مرد که اصلاٌ انتظار این حرکت بهروز را  نداشت به طوری به هوا جست که سه چرخه ها از دستش رها شدند و به زمین افتادند.

بهروز که از نشانه گیری دقیق خودش تشویق شده و نیروی بیشتری  گرفته بود، به سرعت جلو دوید و سه چرخه اش را برداشت. بابک هم مال خودش را از زمین بلند کرد  و هر دو سوار شدند. اما قبل از این که بتوانند به راه بیفتند، مرد، در حالی که یک دستش را به پس گردنش گذاشته بود و با صدای بلند فحش     می داد جلو دوید  و راهشان را بست. آن وقت با یک لگد، بابک را همراه با سه چرخه اش  به زمین سرنگون کرد  و به طرف بهروز هجوم آورد. 

    در این لحظه  بود که بهروز بی اختیار یکی از آن جیغ های معروفش را که صدایش تا یک کیلو متر آن طرف تر هم شنیده  می شد کشید. لحظه ای بعد یک ریگ درشت هم که از طرف بابک پرتاب شده بود به گوشۀ چشم مرد مهاجم اصابت کرد که باعث شد او بهروز را رها کند و به طرف بابک یورش ببرد. و این فرصتی طلائی به بهروز داد که جیغ بلند تری بکشد. 

مرد هنوز به بابک که از دستش می گریخت نرسیده بود که از فاصله ای دور،  از بالای دیوار باغی که تمامی یک سمت  میدانگاهی را فراگرفته بود کسی فریاد کشید "پدر سوخته، با اونا چیکار داری!؟"

 مرد لحظه ای ایستاد و همین به بابک فرصت داد  که از چنگش فرار کند. لحظه ای بعد صدا دوباره بلند شد:" مادر قحبه به بچه های مردم چیکار داری!؟"  و در این لحظه بود که مرد عقب گردی نظامی کرد و با تمام نیرویی که در بدن داشت از شیب خیابان به طرف پایین دوید.

        صدا از جانب مردی میان سال که ته ریشی هم داشت آمده بود که هنوز نیمی از بدنش از بالای دیوار دیده می شد. بابک که از فرار کردن آن دزد نفس راحتی کشیده بود، بعد از این که  خوب  سه چرخه اش را وارسی کرد و مطمئن شد که  سالم است از جا بلند شد و زیر لب گفت:" باید بریم از اون مرتیکۀ روی دیوار تشکر کنیم." و به آرامی به طرف باغ به راه افتاد. بهروز هم به دنبالش رفت. 

وقتی به زیر دیوار رسیدند مرد هنوز سر جایش ایستاده بود. هم اخم کرده بود و هم لبخند می زد. بابک فریاد کشید: " خیلی ممنون ...جناب آقا!"

مرد خندید:" قابلی نداشت!"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" شما ها... بچه های کی هستین؟ من قبلاً    هم شما رو توی پیاده روی خیابون دیده ام." 

بابک گفت:"ما بچه های جناب سرهنگیم. همون که سر آب همه رو کتک       می زنه!" 

مرد خندید: " عجب...! من هم وصفشو شنیدم. می گن خیلی قلچماقه!" 

بهروز گفت: " چماق نداره! فقط پر زوره! گردنش  خیلی خیلی کلفته!" 

مرد با صدای بلند خندید و گفت: "آره ... منظور من هم همین بود. حالا کدوم جناب سرهنگ هست؟ عطائی...  یا داوری؟" 

بابک گفت: " عطائی که سرهنگ نیست که! اون یه سرتیپ ریقوه! فقط یه سگ گنده داره که می گن هار هم هست!"

بهروز گفت: " آره ، اون دندونای خیلی تیز داره! یه عمله رم خورده! باغ اونا ... این ور کوچه س!" 

مرد باز  با صدای بلند خندید. وقتی خنده اش تمام شد گفت:" آهان! حالا که آدرس همه رو دادین فهمیدم بچه های کی هستین. وقتی رفتین خونه، سلام منو به جناب سرهنگ برسونین . اون... خدمت یکی از باغبونای من هم رسیده!" 

بابک گفت: " اینشالا... خدمت شمام می رسه!"  و به سرعت مشغول رکاب زدن شد. 

بهروز  داد زد: " خدافظ!"  و به دنبال بابک رفت. 

فردای آن روز، وقتی پدر داستان را از دهان فاطمه که به دنبال بچه ها رفته و بخشی از ماجرای فرار دزد و بعد هم گفتگوی بچه ها را با آن مرد از دور دیده بود شنید  به رسم تشکر برای نجات دادن جان بچه ها از دست آن مرد سه چرخه دزد، به دیدن آن همسایه که نامش حاج آقا ملکی بود و آشنایی مختصری هم با هم داشتند رفت،  و او و خانواده اش را  برای ناهار به خانۀ خودشان دعوت کرد. 

     آن روز وقتی آقای ملکی وارد شد بر خلاف انتظار همه، تنها بود. فاطمه که در را باز کرده بود به خیابان رفت و نگاهی به اطراف انداخت تا بقیۀ همراهان او را بیابد اما اثری از فرد دیگری نبود. مادر هم که از تنها بودن آن مرد تعجب کرده بود در حالی که ابروهایش را بالا می کشید و لبخند می زد پرسید:" حاج آقا... خانم و بچه ها کجان؟ تشریف نیاوردن؟ منتظر همه بودیم!" 

حاج آقا سری حکیمانه تکان داد و در حالی که به طرف مخده ای که برایش گذاشته بودند می رفت گفت: " بچه ها همه رفته اند فرنگ. خانم هم رفته مسگر آباد." 

بهروز که منتظر بود تا با بچه های مرد آشنا شود غرغرکنان گفت:"زنیکه ناهار به این خوشمزگی رو ول کرده... رفته مسگرآباد! واسۀ چی!؟" 

بابک گفت:"لابد رفته یه دیگ یا  کماجدون مسی بخره دیگه!" و بعد از مکثی اضافه کرد:" تازه، بهتر ما! بهمون غذا بیشتر می رسه!" 

مادر پرسید: " سر مزار کسی رفتن؟ یا ختمی چیزی بوده؟" 

حاج آقا گفت:" نه، اون چند ساله که رفته توی مزار خودش خوابیده!" و بعد از سرفه ای اضافه کرد:" خدا رحمتش کنه. زن خوبی بود!" 

مادر گفت:" خیلی معذرت می خوام . نمی دونستم...!   تسلیت می گم." 

پدر با دلسوزی گفت:" پس شما... تنهای تنهایین؟" 

مرد گفت: " بله. البته چند تا نوکر و کلفت و باغبون و شوفر و خونه شاگرد و اینجور آدما هستن. یه خانومی هم برای کارای خصوصی من میاد. اما ... بله، واقعاً تنهام!" 

بابک زیر لب گفت:" یه قبیله آدم دور خودش چیده، اون وقت می گه تنهاس! پس من چی بگم که هیچکس رو ندارم!"

بهروز با اخم گفت: " پس من... چوق سفیدم!؟"          

 بابک شانه هایش را بالا انداخت:"تو که چوق سفیدم نیستی! یه جوجه ای که دماغتو    بگیرن جونت در میاد!"

بهروز با دلخوری گفت: " پس... اون پاره آجر رو کی توی ملاج اون دزده زد؟ اگه من نبودم که اون سه چرخۀ تو رم  بالا کشیده بود!" 

بابک خواست چیزی بگوید اما مادر که حالا حرف های آن ها را شنیده بود انگشتش را روی لب ها گذاشت و به آرامی گفت:"هیس....!" 

        آن روز بعد از نهار حاج آقا ملکی تا چند ساعت در منزل آن ها ماند. پدر شلوار پیژامه ای به او داد که بپوشد و راحت باشد و بعد روی مخده هایشان نشستند و مدتی تخته نرد بازی کردند و حسابی با هم دوست شدند. 

 بابک و بهروز مدتی آن ها را تماشا کردند و بعد دست گلریز را گرفتند و یواشکی از اتاق بیرون رفتند و چون مادر امر کرده بود که تا مهمان در خانه هست  نباید به باغ بروند بی سرو صدا از پله ها بالا رفتند و خود را به پشت بام رساندند. 

اما بر خلاف انتظارشان قفل بزرگی به در پشت بام نصب شده بود.

بهروز که ابروهایش را در هم کشیده بود باعصبانیت گفت:" این باید کار اون مرتیکه باشه که با دوستاش می رفت توی استخر روی تپه شنا می کرد! اون حتماً به پدر شکایت کرده و از اون خواسته که  این قفل رو به در پشت بوم بزنند تا ما نتونیم... کون لختشو ببینیم!"

بابک با دلخوری گفت:"باز که تو مشغول انشاء نویسی شدی پسر! شکایت کدومه! مامان اون دفعه که شنید ما گلریز رو بردیم روی پشت بوم... خیلی ترسید! حتما در رو قفل زده که دیگه نتونیم این کار رو بکنیم!"

گلریز گفت:"من می خوام برم پشت بوم!" و بعد در حالی که پایش را به زمین می کوبید داد زد:" پشت بوم! پشت بوم!" 

بابک فورا! دهان او را گرفت و با نگرانی گفت:" اگه یه داد دیگه بزنی مامان می آد همه مونو مجبور می کنه که بریم بغل دست اون پیر مرد بوگندو بشینیم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" اگه قول بدی سرو صدا نکنی، می تونیم بریم توی ایوون بالاخونه ببینیم در اتاقاش باز هست یا نه. اگه در یکی باز باشه      می ریم توی اونو و... بازی  می کنیم." 

گلریز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" خب!" 

سه نفری به آرامی از پله ها پایین رفتند و به ایوان طبقۀ دوم که از تعدادی الوار طویل  ساخته شده بود  قدم گذاشتند. 


 
​ 
چند قدم اول مشکلی نداشت و ایوان نه صدایی داد و نه حرکتی کرد. اما وقتی چند متر جلو رفتند الوارهای زیر پایشان به تدریچ مشغول تکان خوردن و بالا و پایین رفتن شدند به طوری که گلریز به زمین افتاد و  خواست فریاد بزند که بابک باز دهانش را گرفت:"نترس! دیگه جلو تر نمی ریم. وقتی الوارا آروم شدن بلند    می شیم و می ریم پایین!"

اما حالا علاوه بر تکان خوردن الوارهای زیر پایشان، چند زنبور هم از لانۀ چدیدی که زیر طاق انتهای ایوان ساخته بودند بیرون آمده و مرتباً دور سر آن ها  پرواز می کردند. این موضوع  بهروز را چنان ترساند که بی اختیار از جایش بلند شد و به طرف پله ها دوید. حرکت شدید الوارها گلریز را هم به وحشت انداخت  به طوری که بی اختیار مشغول جیغ کشیدن شد.

     چند دقیقه بعد بچه ها هر سه، چهار زانو در کنار جعبۀ تخته نرد پدر نشسته و به تماشای بازی او با آقای ملکی مشغول بودند. 

 وقتی آن دور بازی تمام شد، آقای ملکی پرسید:" اون صدای طبقۀ دوم مال چی بود؟"

مادر گفت: " کف اون ایوون... چوبیه. زیر کوبی خوبی هم نداره. اینه که وقتی کسی روش راه می ره، تکون تکون می خوره و صدا  می ده. اعتبار نداره . من به بچه ها گفته ام که  به اون جا نرن."

حاج آقا ملکی در حالی  که به بچه ها نگاه می کرد و زبانش را به دور دهان    می چرخاند گفت: " خب... چرا درستش نمی کنین؟"

پدر گفت:"من چند بار می خواستم درستش کنم، اما اینا نذاشتن!" و به مادر اشاره کرد. 

حاج آقا کمی به مادر خیره شد و بعد گفت:" اگه  واسۀ پولشه...فکرشو نکنین. من بهتون قرض می دم!" 

مادر گفت: " نه حاج آقا! ارزششو نداره. ما که از اون بالا استفاده ای نمی کنیم. پولشم که نداریم. پس واسۀ چی خرج بی خودی برای خودمون بتراشیم؟"

حاج آقا در حالی که سرش را تکان می داد و تاس ها را می چرخاند رو به پدر گفت: " سه به سه ایم...  درسته؟" 

پدر گفت: "آره!" 

حاج آقا تاس را ریخت و بعد گفت: " اگه بخواین، من می تونم بیست هزار تومن بهتون قرض بدم. اصل و فرعش هم شما قسطی پس می دین. بهتون فشار نمیاد.ماهیونه یه مبلغی می دین ... تا تموم شه!"

پدر در حالی که چشمانش برق می زد به مادر نگاه کرد. اما مادر  سرش را پایین انداخته و اخم کرده بود. 

بابک گفت: " اگه اون ایون درست شه... من شبا می رم اون جا می خوابم. خیلی خوشگله!"

بهروز گفت: " اون جا پر زنبوره...  توش نمی شه  خوابید!"

گلریز گفت: "همه ش... تکون تکون می خوره!" 

مادر گفت: " خرجش خیلی زیاده!"

پدر گفت: " عیبی نداره!" 

       بعد از آن روز  رابطۀ خانواده آن ها با "حاج آقا" گرم تر شد، و چند روز بعد، او  آن ها را به ناهار دعوت کرد.

       باغ حاج آقا ملکی البته چند ده برابر باغ سه راه جعفر آباد بود، و مساحتش به  بیش از سی هزار متر مربع می رسید. آقای ملکی بیشتر وقتش را در این باغ سپری می کرد و تنها هفته ای چند بار برای بررسی کار کارکنان حجره هایش در بازار تهران، با کادیلاک سیاه رنگ بزرگی که بوسیله رانندۀ خودش رانده      می شده به شهر می رفت و بر می گشت.

     مِلک او  شامل  یک " باغ کوچیکه" بود  که در حدود سه هزار متر مساحت داشت با یک ساختمان بزرگ، چند حوض و یک استخر، باغچه های متعدد و انواع درختان میوه، که خودش در آن زندگی می کرد،  و یک  "باغ  بزرگه"  که در جوار اولی، و در کنار رود خانه قرار گرفته بود  و با دیواری کاه گلی تا   دامنۀ کوه مجاور، بالا می رفت  که آن هم پر از درخت های میوه بود.

       بهروز و بابک  که دستور اکید داشتند دست به  "هیچ چیز" نزنند بالاخره بعد از مدتی طاقتشان طاق شد و یک بار که  حواس  مادر به آن ها نبود از فرصت استفاده کردند  و خود را به  درخت ها رساندند   و دلی از عزای میوه های کال و نارس در آوردند؛ و  در نتیجه هنگام غروب، با سر و صورت خراشیده و خاک آلود و لباس هایی که همه جایش پر از برگ و خاک و شاخه های درخت بود به خانه بازگشتند .

چند روز بعد پدر حاج آقا را به شام  دعوت کرد، و  روابطشان صمیمانه  تر شد.  و روز بعد از آن  پدر اطلاع داد  که حاج آقا از او خواسته است  که  برای تکمیل ساختمان طبقۀ دوم  خانۀ سه راه جعفر آباد اقدام کند،  و قول داده  است که تمام  وجوه لازم برای  این کار  را به او قرض دهد. 

مادر که همیشه از "خرج های اضافی" گریزان بود طبق معمول با این برنامه   مخالفت کرد، اما وقتی  متوجه شد  که پدر تصمیمش را گرفته است و آن کار را به هر حال انجام خواهد داد ، دست از مقاومت برداشت. 

      طولی نکشید که حاج آقا ملکی وامی در اختیار پدرگذاشت، و پدر که از رسیدن این پول باد آورده به وجد آمده بود، نه تنها ستون های جدیدی بر زیر ایوان لرزان طبقۀ دوم زد و چوب های کف ایوان  را عوض کرد، بلکه اقدامات متعدد دیگری هم انجام داد که یکی از آن ها  مرمت جوی خارج باغ و تبدیل آن به یک نهر مدرن،  با آجر و گچ و آهک و ساروج بود،  و یکی دیگر  ساختن یک حوضچه برای بهروز و بابک در پایین باغ ، که تابستان ها در آن بازی  و حتی  آب تنی کنند و به سوی حوض بزرگ باغ که پر از لجن، و جانوران  ریز و درشت بود  نروند. آجر فرش جلو ساختمان  و پله های پاشیر هم بازسازی شدند، درخت های باغ همسایگان  جدیدی  پیدا کردند، و گل های باغچه ها هم  دوستان تازه ای  یافتند.

    بهروز  و بابک، حالا از این همه تحوٌل که دور و برشان رخ داده بود  چنان  به وجد آمده بودند که دیگر کمتر برای سه چرخه سواری به بیرون خانه         می رفتند، و تمام وقت آزادشان را صرف "مورچه بازی"  در کنار حوضچۀ جدید که جوی ورودی آن چندین آبشار کوچک هم داشت،  می کردند. مورچه ها، نقش "دزد ها " و "آرتیست" های فیلم های وسترن را برعهده داشتند، و بر روی کشتی هایی که از برگ های درختان درست شده بود،  در "رودخانه" ای که از حوض بزرگ به سوی حوضچه  جاری بود، می راندند و پائین می رفتند تا در کنار آن، به ضرب و زور بابک و بهروز مثل گلادیاتور ها  تا پای مرگ یکدیگر را گاز بگیرند! و با این بازی ها، بقیه روزهای بهار برای  بابک و  بهروز به خوشی   گذشت .

      از  اواخر بهار  اما ، جوٌ خانۀ به تدریج عوض شد. حالا مادر  غالباً  عصبی بود و غر می زد و گاه بی گاه با پدر دعوایش می شد. پدر هم بیشتر از همیشه عصبی بود، و شاید برای آرام کردن اعصاب خودش برنامۀ کتک زدن دور و بری ها و همسایگان، ‌و به طور کلٌی هر کسی را که در سر راهش سبز می شد، آغاز کرد!

    اولین نفری که کتک مفصٌلی از او خورد، غلام شیره ای بود که شبی که نوبت آب باغ آن ها بود، به جای سرپرستی این کار در جوار منقل و وافورش به خواب رفته و نوبت آب خانه  را در اختیار همسایگان قرار داده بود. که در نتیجه، چند کشیده، دو  توسری، و یک تیپا دریافت  کرد. 

      نفر دوٌم، میرآب محل بود که نمی خواست از قوانینی که خودش برای تقسیم  آب  وضع کرده بود سرپیچی کند ، و اجازه نمی داد که پدر، در ازای   نوبت آبی که غلام رضا از دست داده بود، از  نوبت آب همسایۀ  دیگری بهره ببرد. او بعد از یک مشاجرۀ  کوتاه، و پس از این که بیلش به وسیلۀ پدر مصادره  شد  و یک کشیده و یک تیپا هم دریافت  کرد، از محل گریخت.

     قرعۀ سوم به نام فاطمه افتاد،  که وقتی پدر نیمه شب صدایش زده بود که برایش  آب یخ بیاورد، از ترس اجنٌه پا از اتاقش  بیرون نگذاشته بود. او بعد از دریافت چند  تو سری و یک تیپای محکم، قهر کرد و از خانۀ آن ها رفت،  و تنها بعد از دو هفته، و با پا در میانی مادربزرگ، رضایت داد که با کمی اضافه حقوق،  و به شرط این که همه قول دهند که  تیپا و توسری به او نزنند،   به سر کار برگردد.

      اما وقتی نوبت به کتک خوردن همسایه ها رسید، کار پیچیده تر شد، چرا که بعد از دو یا سه نفر از همسایه ها که پس از کتک خوردن از پدر، به این خاطر که او نظامی بود  و موقعیتی برای خودش داشت، رضایت داده  و با او آشتی کرده بودند، پدر، مردی را با بیل کتک زد  که  از مقامات عالی رتبۀ حکومتی بود، و در نتیجه روز بعد از حادثه دو آژان همراه با احضاریه ای  به در خانه آن ها آمدند، و تنها بعد از چندین رفت و آمد به کلانتری و وساطت حاج آقا ملکی  و دیگران بود که غائله خاتمه  یافت، البته مشروط به  این که پدر ضمانت دهد که دیگر، نیمه شب، بیل به دست، از خانه بیرون نرود و پیژامه پوش هایی را که امکان داشت از سران مملکتی باشند ، مورد ضرب و شتم قرار ندهد!

       اما حتی پس از  پایان گرفتن ماجرای دعوا بر سر آب، و آشتی کردن پدر  با میراب،غلامرضا،  فاطمه، و کلیۀ همسایگان، دعواهای مادر و پدر خاتمه نیافت.

       بهروز و بابک که از این جریان بسیار نگران و ناراضی  بودند و بعد از اصلاحاتی که در باغ  و ساختمان خانه انجام گرفته بود انتظار داشتند که پدر و مادر هم شاد و شاداب باشند، مرتباً در تلاش   بودند تا علت این درگیری های آن ها  را دریابند. 

      انجام این کار البته چندان آسان نبود چرا که مادر دایماً تلاش می کرد تا در مقابل  بچه ها با پدر درگیر نشود و هر وقت که یکی از آن ها  حضور داشت، حتی اگر پدر حرف ناراحت کننده ای  به او می زد، ساکت می ماند  و چیزی نمی گفت تا بچه ها از ماجرا بویی نبرند.

         بالاخره یک روز که در باغ سرگرم مورچه بازی بودند و بار دیگر صدای جرٌ و بحث پدر و مادر از دور بلند شده بود، بابک ناگهان  بپا خاست، سرش را تکان تکان داد و با صدای بلند گفت: " فهمیدم!"

بهروز که کاملاً سرگرم مورچه بازی بود و فکر کرده بود که بابک راجع به مورچۀ گردن کلفتی که او  به تازگی  پیدا کرده  بود حرف می زند، گفت: "چی؟       چی چی اونو فهمیدی؟  من که هنوز  ازش استفاده نکردم ....!" 

بابک سرش را به دو طرف تکان داد و بعد گفت: " نه! منظورم مورچۀ تو  نبود! راهشو فهمیدم!" 

بهروز گفت: " مگه مورچه ها هم... راه دارن؟" 

بابک سرش را فیلسوفانه تکان داد و گفت: " نه! مورچه نه. گلریز!" 

بهروز که هنوز سرگرم ور رفتن به مورچه ها بود گفت: " راه چی چیِ  گلریز رو فهمیدی....؟" 

بابک گفت:"گلریز چیه! اونا رو می گم! مگه صداشونونمی شنوی؟ اونا باز دارن کلۀ همدیگه رو می کنن. گلریز هم اون جا ست ...." 

بهروز که تازه کلۀ مورچه ای را که دستش را گاز گرفته بود کنده بود و هنوز جای آن می سوخت  با دلخوری گفت: " خب، بکنن! بهترما!" اما بعد از لحظه ای اضافه کرد: "آخه از دست گلریز که کاری بر نمیاد! اون فقط چهار سالشه!"

بابک گفت: " نه! چهارسالش بیشتره. زبونش هم کاملاً باز شده!" 

بهروز وقتی کمی فکر کرد متوجه منظور بابک شد. گلریز دوست داشت چیزهایی را که از  دیگران می شنید  به صورت شعر، و حتی با آهنگی که از رادیو یا از مادر بزرگ  شنیده بود ، تکرار کند.  

 هر دو با عجله اما بی سرو صدا به ابتدای ایوان  خانه رفتند و بعد بابک که     می دانست اگر نزدیک تر برود بحث پدر و مادر  قطع خواهد شد،  از همان جا  گلریز را صدا زد. چند لحظه بعد دستگیرۀ در تکان تکان خورد و آن وقت  مادر لای در را باز کرد و وقتی آن ها را دید، در حالی که به گلریز کمک می کرد تا  از اتاق بیرون  بیاید داد زد: "دست شما  سپرده! نذارین  جایی بره ها!" 

بابک محکم گفت:"نه، نمی ذاریم! خیالتون تخت باشه!" و دست او را گرفت و به طرف پایین باغ به راه افتاد. وقتی مادر در را بست ، بابک با لحنی که سعی    می کرد آهنگین  باشد رو به گلریز گفت: " مامان... چی می گه .....؟"

گلریز در حالی که می خندید گفت: " مامان چی می گه؟ پول ...پول....، مامان چی می گه ...پول ، پول ....!" 

بابک  آواز او را قطع کرد و باز پرسید: " پدر چی می گه.....؟" 

گلریز خندید  و داد زد: " پدر چی می گه،  پول... پول ....!" 

بابک گفت: " دیگه چی می گه .....؟" 

گلریز داد زد: "گور پدره، پول... پول...."  

بهروز گفت: "گور پدره  دیگه چیه !؟" 

گلریز داد زد: " اباغه ... اباغه ....، اباغه توی باغه ...."

بابک با ناامیدی گفت:"این بچه چقده خره! با این سن و سالش هنوز به تو می گه اباغه!"

 گلریز داد زد: " اباغه ، اباغه ، گور پدره  پول... پول!"

بابک گفت:"انگار فایده ای نداره ...این همه ش می خواد آواز بخونه. مام از بازیمون افتادیم."

سه نفری به نزدیکی حوض کوچک رفتند و گلریز بعد از اجازه گرفتن از بابک وارد حوض شد. آب تا نزدیک کمرش بالا آمد.  بعد روی لبه حوض نشست و مشغول بالا و پایین بردن پاها  و آب پاشیدن به اطراف شد .کمی که گذشت، صدای پدر و مادر باز اوج گرفت. بابک انگار که فکری به خاطرش رسیده باشد گفت:"ببین بهروز، می تونی یواشکی بری پشت در اتاق گوش وایستی؟ اگه یواش بری، هیچکی نمی فهمه!" 

بهروز گفت:"چرا خودت نمی ری؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من اگه برم، کی این وروجک رو نگه داره؟ تو که از عهده اش بر نمیای!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:"بعلاوه، اگه تو گیر بیفتی می گن که بچه بوده اشتباه کرده و اتفاقی نمی افته. اما اگه من گیر بیفتم ...چون بزرگم... واویلا می شه!" 

گلریز خواند: " وروجک ،وروجک... بره  واویلا می شه!" 

یهروز از جایش بلند شد و گفت: " پس ...اگه دیدی کسی داره میاد منو خبر کن!" 

بابک سرش را تکان داد  و گفت: " حتماً!" 

بهروز به آرامی و به شکلی که در فیلم ها دیده بود، در حالی که سرش را  خم کرده و دولا دولا می دوید خودش را به پشت در اتاق رساند و فوراً به زمین نشست. 

اتاق ساکت ساکت بود. اما لحظه ای بعد صدایی گفت: " همه اش زیر سر این مامان جون شما ست!"   

صدای مادر گفت: " وا! تو ولخرجی کردی، تقصیر مامانجون منه!؟" 

پدر گفت:"اون پسرۀ جعلق رو تو خونه ش نیگر داشته، با اون زنیکۀ هرزه! تازه یه  سگ هار هم اورده که ده دفعه نزدیک بود دست و پای بچه ها رو جرٌ و  واجر کنه!"

مادر گفت: " اون سگ بدبخت که آزارش به یه سوسک هم نمی رسه! حالا بچه ها توی صورتش ترقه در کردن، اون بد بخت چه گناهی داشته؟ می خواستی اون چهار تا وق وق رو هم نکنه!؟ " 

پدر گفت: " اون زنیکۀ هرجایی با تمام اهل محل رابطه داره! آبروی همۀ خانواده رو برده!... اون وقت ما فکر شندرغاز پولیم! گور پدر پول!"

مادر گفت: "حواٌ رو میگی؟  اون دختر دهاتی بد بخت که تمام وقت توی خونه بر دل مامانم تپیده و جارو  پارو می کنه! کِی وقت داره بره ولگردی!؟" 

پدر گفت: " اون مرتیکۀ احمق هر شب می ره خونۀ همسایه ها دزدی!" 

بهروز که دل توی دلش نبود که آن ها در را باز کنند و او را ببینند، و ضمناً نگران بود که بابک مورچه های درشتی را که او پیدا کرده و توی قوطی کبریت نگه داشته بود کش برود، از جا بلند شد، و همان طور که آمده بود دولا دولا به انتهای ایوان دوید ، از پله ها پایین جهید و به سرعت خودش را به بابک رساند. 

        بابک داشت با پیراهن خودش پاهای گلریز را خشک  می کرد. وقتی بهروز را دید با تعجب گفت:"به همین زودی اومدی؟  مگه شنیدی واسۀ چی دعوا می کنن؟" 

بهروز گفت: " آره، خیلی زیاد!" 

بابک با کنجکاوی گفت: " خب  بگو  چی شنیدی؟"

بهروز گفت: "اول این که پدر ولخرجی کرده!"

گلریز داد زد: " همش می گه پول، پول! "

بابک گفت: "خب ...این که چیز جدیدی نیست. اون همیشه ولخرجی می کنه! واسه همینه که ما هیچ وقت پول نداریم."

گلریز داد زد: " مامان می گه ...پول پول!"

بهروز گفت : "دوم این که اون دختره ، حواٌ، هم  دهاتیه، و هم هر جائیه!" 

بابک گفت : " خب....این... به مامان چه؟   اون زنیکه که کلفت ما نیست!" 

گلریز گفت: "اون دختره ... هرجائیه...همش می گه پول پول!"

بهروز گفت : " یدالله هم دزده،  و شبا می ره خونۀ مردم دزدی!" 

بابک گفت: " خب این رو پدر باید به کلانتری  بگه! واسۀ چی به مامان می گه؟"   و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "یعنی  مامان بزرگ  توی خونه ش یه دزد نیگر داشته و یه فاحشه!؟ " و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" خب این هم ... به مامان  چه؟ مامان بزرگ باید خبر بشه!"

گلریز خواند: " اون حاجیه حج رفته .....دزده که مکتب رفته ...." و چون حرکت دست بابک را دید که به طرف دهانش می آمد، ساکت شد. 

بهروز گفت: " آخر سرهم این که،  لولو هاره  و می خواسته ما رو جرٌ و واجر کنه ...." 

بابک بی اختیار گفت: " پدر رو باش! چه کشف بزرگی کرده! آخه اینا چه ربطی به .... "  ناگهان ساکت شد و بعد نگاهی به گلریز انداخت و زیر گفت: " این بچه  همه چی رو به ما گفته ها!  دعواشون سر پوله! حتماً پدر  از حاجی پول قرض گرفته و... نمی تونه  پس بده! و مامان...." 

بهروز گفت: " اگه اون نمی تونه قرضشو پس بده، تقصیر لولو چیه!؟" 

بابک گفت: " خب این حتماً یه شگرد پلیسیه دیگه. مثه رد گم کردن تو فیلما." 

بهروز گفت:"یعنی وقتی اولی می گه چرا پول نداری دومی می گه تقصیر سگ مامانته!؟" 

بابک شانه هایش را بالا انداخت:"آره یه همچین چیزی دیگه." و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" حالا ما باید جاسوسی بازی راه بندازیم تا بفهمیم سر چه پولی دارن دعوا می کنن!" 

بهروز گفت: " من که جاسوسی کردم دیگه. پدر همش راجع به مامان بزرگ و خونه ش غرغر می کرد." 

بابک گفت:" خب مامان چی؟ اون چی می گفت؟" 

بهروز گفت: "اون می گفت که یداله دزد نیس، فاطمه فاحشه نیس، لولو هم آدم خوبیه!" 

بابک سرش را تکان داد:" نه! من باید خودم برم... بفهمم!" و بعد سر پنجه پا ایستاد و آرام آرام  رفت تا به پله های ایوان رسید و از آن بالا رفت و بعد پاورچین پاورچین از ایوان عبور کرد و داخل راهرو شد. 

بهروز که تنها شده بود دستی به سر گلریز کشید و گفت:" خب حالا واسۀ من بگو که مامان راجع به پول چی می گفت؟" 

گلریز گفت: " پول نداره!" 

بهروز گفت:" واسه چه کاری... پول نداره؟" 

گلریز چند بار زبانش را بیرون آورد و روی لب هایش کشید و بعد گفت: " واسه قرض!" 

بهروز گفت: " واسۀ قرض چی؟"

گلریز گفت: " قرضِ... خونه!" 

بهروز گفت: " خب اگه قرضمونو ندیم... چی می شه؟" 

گلریز مدتی مکث کرد و بعد گفت: " حاجی ...خونه رو ... می خوره!" 

بهروز گفت: " عجب! خب ... دیگه چی شنیدی؟"

گلریز مدتی فکر کرد و بعد گفت:" حاجی دزده...حواٌ...پتیاره س!"

 

                                          ***

        جرٌو بحث های پدر و مادر  بالاخره موقعی پایان  گرفت که مردی با ورقۀ احضاریه ای برای پدر به در خانه سه راه جعفرآباد  آمد و معلوم شد که پدر،  به خاطر نپرداختن اقساط پولی که از  حاج آقا ملکی  نزول گرفته و در ازای آن خانه و باغ را گرو گذاشته، و جهت رسیدگی به  شکایت حاج آقا از او به خاطرنپرداختن بدهیش، باید هرچه زودتر به مراجع ذیصلاح مراجعه  کند. بعد از رسیدن این احضاریه، محیط خانه یکباره ساکت شد، چرا که پدر و مادر حالا دیگر با هم حرفی نمی زدند که دعوایشان شود!

     مدت کوتاهی بعد ،  حاج آقا ملکی شرط دوستی را به جا آورد و برای پایان دادن به درگیری، نزول های پرداخت نشده را،همراه با جریمه های ذکر شده در قرارداد،  بر روی اصل بدهی کشید، و آن را که تقریباً دو برابر بدهی اولیه شده بود، به عنوان وام جدیدی، با نزولی که تنها یک کمی از نزول وام اولی بیشتر بود،  به پدر پیشنهاد داد.

     این طرح به مدت یک روز محیط خانه را آرام کرد و بعد از آن اختلافات پدر و مادر چنان بالا گرفت که دیگر به  حضور بچه ها  در اطرافشان اهمیتی        نمی دادند و هر چه دلشان می خواست  در حضور آن ها می گفتند. حالا در مقابل نظر پدر که حاج آقا را مردی خوب و دوستی صمیمی می دانست، مادر او را دزد و کلاهبردار خطاب می کرد . نتجه این شد که  پدر دامنۀ تهمت زنی هایش را گسترش داد و نه تنها خاله ها و عموهای مادر را هم مشمول آن کرد، بلکه زن عموها و شوهر خاله های او  را هم از اتهاماتش بی نصیب نگذاشت!  

   اما  مادر که معتقد بود حاج آقا ملکی از ناتوانی آن ها در  پرداخت اقساط وام به خوبی اطلاع دارد و برنامه ریزی کرده است تا پس از شش ماه و تلمبار شدن بدهی ها، خانه و باغ را یکجا در ازای طلبش تصاحب کند، ذره ای   کوتاه نیامد و اصرار ورزید که تا آن بلا بر سرشان نیامده است خانه را بفروشند، بدهیشان  را به حاج آقا بپردازند، و خود را از شرٌ دامی که او برایشان گسترده  است خلاص کنند... 

و بالاخره هم همین کار را کردند... 

در ابتدای پائیز، یک روز مردی، با برگۀ جدیدی، که این بار حکم اجرائیه بود، به در منزل سه راه جعفرآباد آمد، و معلوم شد که حاج آقا ملکی، که از ادامۀ طرحش برای تصاحب  تمام و کمال خانۀ سه راه جعفر آباد مأیوس شده، برای  آن ها اجرائیه صادر کرده است! برگۀ مزبور در واقع دستور فروش باغ و خانه، جهت پرداختن بدهی های پدر به حاج آقا، و در حقیقت فرمان تخلیۀ منزل آن ها بود، که جلو  در خانۀ سه راه جعفر آباد به دست پدر داده  شد.

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 447


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995