Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


۲۸ - زنبور ها

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[21 Jul 2016]   [ هرمز داورپناه]

    

 

 

 

 

 

آن سال عید،  عمو نوروز برای اولین بار پیدایش شد! معلوم نیست تا آن زمان در کجا مخفی شده بود که در میان بچه ها هیچ کس از وجودش خبر نداشت. شاید هم قضیه به حال و حوصلۀ مادر و پدر مربوط می شد که درهنگام نوروز یا سرگرم رفع و رجوع در گیری های پدر با وزارت جنگ بودند و یا در گیر حل و فصل جنگ و جدل هایشان با یکدیگر. بعضی وقت ها هم البته به سیاتیک مادر مربوط می شد و یا به بیماری های مادر بزرگ و مسایل دیگری از این قبیل که حال و حوصلۀ چندانی برای تماس گرفتن با بابا نوروز برایشان باقی نمی گذاشت! هر چه که بود آن سال برای اولین بار پدر یا مادر و یا هر دو به این فکر افتادند که عمونوروز را احضار کنند  و نتیجه اش این شد که در اول سال نو، عمو نوروز با یک جفت سه چرخۀ قرمز رنگ که یکی کمی بزرگتر از آن یکی بود  از راه رسید و عید بچه ها را به کامشان شیرین کرد.

                   

                      

       در روزهای اول سال البته بچه ها فرصت چندانی برای بازی با سه چرخه هایشان پیدا نکردند چرا که آن روزها مختص دید و بازدید با قوم و خویش های دور و نزدیک بود. در روز اول عید می باید به خانۀ مادر بزرگ و خواهر و برادر های متعددش، و به منزل خواهر پدر (عمه خانم) که چندین سال از او بزرگتر بود، و سایر اقوام سن و سال دار  او می رفتند. تعداد این قوم وخویش ها آن قدر زیاد بود که  هر وقت یکی از آن ها در خانه نبود و کسی زنگ در را جواب نمی داد  بچه ها از خوشحالی هورا می کشیدند و پدر و مادر کارت هایی را که به همین منظور آماده کرده بودند  که می گفت:" آمدیم ... و تشریف نداشتید.." لای در منزل می گذاشتند و با سرعت هر چه تمام تر محل را ترک   می کردند. بعضی اوقات هم که خیلی دیر شده بود و آن ها از برنامۀ "دید" های روز اول و دوم عقب مانده بودند، زیاد منتظر این که کسی زنگ در را جواب بدهد نمی ماندند و به محض این که یکی دو بار زنگ می زدند و کسی جواب نمی داد به سرعت کارتی را لای در فرو می کردند و پا به فرار می  گذاشتند!

        
                          ​  

     بعد از روز اول و دوم دورۀ "دید" ها تمام می شد وهمه  در منزل "می نشستند" تا اقوام جوان تر برای  دیدار آن ها ،  و اقوام مسن تر  برای "بازدید" از آن ها بیایند. در این روز ها هم بهروز  و بابک فرصتی برای سه چرخه سواری نداشتند  چرا که مجبور بودند  همراه با پدر و مادر از میهمانان گرامی شان پذیرایی کنند.

     آن سال نیز طبق معمول همه ساله، بعد از روز چهارم فروردین سر خانواده کمی خلوت شد و بچه ها فرصتی پیدا کردند تا در قسمت جلو ایوان  که آجر فرش و نسبتاً هموار بود به سه چرخه سواری بپردازند.

     شور و شوق بابک و بهروز برای  راندن سه چرخه ها که به جز چند دقیقه ای در روز اول فرصت انجام آن را پیدا نکرده بودند بقدری زیاد بود که وقتی سوار آن ها شدند تا یک ساعت بدون این که نفس تازه کنند پشت سر هم از این سوی آجر فرش بالای باغ به سوی دیگر رکاب زدند و چون سه چرخه ها چیزی به نام ترمز نداشتند و متوقف کردن آن ها زیاد آسان نبود حتی فکر پیاده شدن هم به ذهنشان راه نیافت.اما وقتی یک ساعت گذشت، بهروز  که پاهایش  خسته شده بود  به بهانه این که حشره ای به میان موهای پرپشت سرش رفته است از بابک خواست که بایستد و سر او را "بجورد".

 البته چون راهی برای متوف کردن سه چرخه ها نبود آن ها به ناچار صبر کردند تا سرعت حرکتشان کند شود و بعد با کشیدن پاها بر روی زمین  و زدن سه چرخه ها به دیوار باغ  توانستند بایستند.

از آن جا که  بابک بعد از مدتی جستجو نتوانست در میان موهای بهروز به جز چند برگ و قطعات کوچکی از شاخه های درخت چیزی  پیدا کند، یک پس گردنی  به او زد و با دلخوری گفت:" تو چه قده بچه ننه ای بچٌه! توی موهات که هیچچی  نیست! همچی گفتی یه چیزی رفته توی سرت که من فکر کردم یه عقربی، زنبوری، چیزی اون تو لونه کرده!"

بهروز شانه هایش را بالا انداخت:" خب حتماً یه چیزی بوده دیگه! پس چی کلٌه مو نیش می زد؟ لابد یه چیز نیش داری بوده ...... دیگه..."

بابک نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:"عقربا رو که غلامرضا کشت.  زنبور منبور هم که این پایین پیدا نمی شه...فقط ممکنه از توی اون لونه ای که... توی بالاخونه ساختن... اومده باشه..." و به طاق چوبی طبقه دوم ساختمان که کسی از آن استفاده نمی کرد و تنها محل نگهداری بعضی وسایل به درد نخور خانواده شده بود اشاره کرد.

بهروز گفت:"خب ممکنه از همون جا اومده باشه دیگه. ده بیست متر بیشتر نیست که. اگه از اون بالا یه شیرجه بزنه... به راست می ره توی گلٌۀ آدم!"

بابک گفت:" مگه این جا استخره که توش شیرجه بزنه...؟" و  به فکر فرو رفت. چند لحظه ، انگار که کشف بزرگی کرده باشد، از جیب شلوارش تیرکمانش را بیرون کشید، قلوه سنگی از وسط باغچه برداشت و در آن گذاشت، به طرف بالا نشانه رفت و پرتاب کرد.

سنگ به طاق چوبی طبقۀ دوم خورد و به کف راهرو چوبی آن افتاد و صدا کرد. بلافاصله کسی از داخل ساختمان داد زد: "چی بود!!؟"

 بابک فوراً  تیرکمانش را در جیبش فرو کرد و سوار سه چرخه شد و به راه افتاد.

چند لحظه بعد پدر که نیمی از صورتش پوشیده از صابون ریش تراشی بود و دمپایی اش را  موقع راه رفتن به زمین می کشید از اتاق بیرون آمد و نگاه دقیقی به اطراف انداخت و به داخل برگشت.

بهروز همان طور که روی سه چرخه نشسته بود به بالا چشم دوخت. حالا تعدادی زنبور از میان لانه ای که  روی  طاق ایوان ساخته بودند بیرون آمده و به این سو و آن سو می رفتند. یکی از آن ها حتی از محوطه بیرون آمد و به سوی پایین پرواز کرد.بهروز فوراً سوار سه چرخه اش شد و به راه افتاد.

   لحظه ای بعد بابک که ظاهراً خیالش از جانب پدر  راحت شده بود جلو پاشیر ایستاد، به طبقۀ دوم نگاه کرد و گفت: "باید به پدر بگیم غلامرضا رو بفرسته لونۀ اونا رو خراب کنه. یکیشون اومده بود پایین که  منو نیش بزنه! زدم پرتش کردم توی پاشیر!" و بر روی زمین نشست. چند دقیقه بعد بهروز هم آمد و در کنار او ایستاد.

لحظاتی هرد دو ساکت بودند وبعد  بهروز ناگهان گفت:" بیا... اتوبوس بازی کنیم!"

بابک با گیجی گفت: "مگه اتوبوس.هم ... اسباب بازیه؟"

بهروز گفت: "چطور تانک اسباب بازی هست  اما اتوبوس نیست؟"

بابک که هنوز در فکر زنبورها بود کمی ساکت ماند و بعد گفت:" خب حالا این اتوبوس بازی ... چی هست؟"

بهروز گفت:"همون بازی که ما توی دبستان  دیهیم می کردیم دیگه؟  هر کدوم می شیم یه اتوبوس. از شهر  می ریم شمرون وبعد ... از شمرون بر می گردیم شهر."

بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت:" مگه مریضیم؟ خب وقتی می رسیم شمرون ...واسه چی نمی ریم خونه؟"

بهروز گفت:" آخه ما اتوبوسیم دیگه! باید بریم ایستگاه وای سیم تا یه اتوبوس دیگه بیاد و ما حرکت کنیم. ..."

بابک گفت:"چه احمقانه! یعنی تمام وقتی که  یکی می ره و بر می گرده اون یکی باید بشینه و سماق بمکه!؟"

بهروز دهان درٌه ای کرد و گفت:" خب آره دیگه. بد نیست که!یه خورده استراحت می کنه! یه چیزی می خوره.... یه کمی  می خوابه...تازه، سه چرخه شم کمتر کار می کنه و دیر تر خراب می شه!"

بابک فکری کرد و بعد گفت:" خب اگه بخوایم هی بریم و هی بیایم چرا اتوبوس بازی کنیم؟هواپیما بازی که بهتره! هم تند تر می ره و هم.... توی هوا بیشتر خوش می گذره!"

بهروز زیر لب گفت: " باشه!" و بعد اضافه کرد :" پس تو ...اول برو!"

بابک گفت:"خب!" و بلافاصله در حالی که صدای قرررررررررررر از خودش در  می آورد به راه افتاد و به انتهای محوطه رفت وبعد به سرعت برگشت.وقتی بهروز هم رفت و برگشت بابک که انگار از بازی زیاد خوشش نیامده بود چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و گفت:" اون چه صدایی بود که از هواپیمات در اومد؟"

بهروز گفت:" خب صدای موتورش بود دیگه. چون خیلی تند می رفت صدای زززززززززززز   می کرد."

بابک خنده ای کرد و گفت: " اون که صدای طیاره نیست بچٌه! صدای زنبوره!هواپیما که وز وز نمی کنه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "اصلاً یه بازی دیگه! من یه عقاب می شم...می رم جلو. تو هم یه زنبورمی شی...میای دنبالم که منو نیش بزنی ..... اگه منو گرفتی تو بردی. اگه نگرفتی... باختی!" و به راه افتاد.

     بار سومی که دور محوطه به دنبال هم چرخیدند بابک آن قدر جلو افتاده بود که از عقب به بهروز رسید و در حالی که قرررررررررررر می کرد از او جلو زد. اما هنوز نیم متر نرفته بود که چند حشره در حالی که وز وز می کردند به سرشان ریختند.بابک که برای زدن حشره ها  دست هایش را از دستۀ سه چرخه برداشته بود به جلو بهروز پیچید بهروز هم که ترمز نداشت در حالی که  سرگرم نبرد  با حشرات دیگری بود  از پله های پاشیر به داخل آن سرازیر شد و معلق زنان پایین رفت!

                                        ****

حالا همۀ افراد خانواده به دور بهروز جمع شده بودند و به سر و کلٌۀ او ور می رفتند.مادر به سر و دست و پایش که خراشیده شده بود الکل و تنتور ید می زد، فاطمه در حالی که زنبورها را که باعث بروز این فاجعه شده بودند فحش می داد با دستمال خیسی  تار عنکبوت ها  و لجن های  کف پاشیر را که از سر و بدن او آویزان بود پاک می کرد، و پدر به دنبال غلامرضا که به فرمان او سه چرخه ها را ضبط کرده بود و به سوی  انباری می برد  می رفت و فریاد می زد!

     صبح روز بعد بر اساس حکم اکید پدر، که از سقوط  بهروز به درون  "پاشیر" -- آن هم در هنگام  عید! --  بسیار عصبانی بود، سه چرخه سواری بچه ها تا اطلاع ثانوی اکیداً ممنوع اعلام شد.  جهت اجرای حکم، قفل بزرگ و محکمی هم به در انباری زدند که هیچ کس نتواند آن را باز کند!

     روز بعد از توقیف سه چرخه ها،بهروز  و بابک تصمیم گرفتند که به عنوان اعتراض و شاید لجبازی با پدر و مادر از خانه بیرون بزنند و به سراع بچه های همسایه بروند.

      داخل کوچه، برخلاف همیشه، اثری از هیچ کدام از بچه ها نبود. جلو منزل "عباس این ها" که کاملاً آب و جارو شده بود مدتی  بلاتکلیف ایستادند. تا آن روز هیچ وقت نیازی به زدن در خانۀ عباس این ها پیدا نشده بود چرا که عباس معمولاً داخل کوچه بود و اگر هم نبود در حوالی در ورودی خانه شان، که معمولاً باز بود،"می پلکید"و با شنیدن صدای حرف زدن بچه ها فوراً بیرون می آمد.

 اما آن روز برخلاف همیشه حتی وقتی صدایش زدند جوابی نشنیدند. از فاصله ای صدای حرف زدن و خندۀ کسانی  شنیده می شد. وقتی بابک با گذاشتن دو انگشت در دهانش یکی از آن سوت های بلند را که از منصور یاد گرفته بود زد صدای پدر عباس از جایی بلند شد که: "مگه نگفتم بیا این جا پسر! پس کدوم گوری هستی!؟

     بچه ها که از پدر عباس حساب می بردند بدون این که چیزی بگویند پا به فرار گذاشتند. اما هنوز به وسط کوچه نرسیده بودند که سر و کلۀ عباس از دور پیدا شد. بهمن و نصرت هم همراهش بودند. به محض این  که  بابک و بهروز را دیدند به طرفشان آمدند.

 نصرت با خوشحالی گفت: " چه خوب شد اومدین. عباس می گه شماها از وقتی سه چرخه دار شدین رفتین جزو اعیون معیونا و دیگه به هیچکی محل نمی ذارین!"

بهروز گفت:" ما فقط یه روز سه چرخه سواری کردیم...بعدشم...سر و کله مون شیکست ..."

بابک گفت:"راس می گه!ما فقط دیروز بازی  کردیم...اونم که  آخرش این بچه با کلٌه رفت تو پاشیر!"

!" بهمن گفت : " حالا واسۀ چی  با  کلٌه رفت تو پاشیر؟ مجه پاشیرش راه پله نداشت؟"

عباس گفت: "منظورش اینه که اون کلٌه معلق شد و افتاد تو پاشیر!"

بهمن گفت:" خب  واسۀ چی کلٌه معلق شد؟"

 عباس گفت: " ای بابا! چرا این قده لفتش می دین!؟ خب یه توک پا   افتاده تو پاشیر دیگه! الحمدوللا  چیزیشم که نشده! اگه شده بود که امروز نمی تونست با ما  بیاد الک دولک!"

نصرت رو به بهروز گفت: " بذار سرتو ببینم. انگار چن جاش زخمه!"

فرهاد که تازه از خانه شان بیرون آمده بود گفت: " مامان سعیده م تنتور ید  داره. بهتره روش بزنی که چرک نکنه!" و بعد اضافه کرد: " انگار خیلی خدا بهت رحم کرده!"

عباس گفت: " اگه رحم کرده بود که نمیذاشت با کلٌه  بیفته تو پاشیر!"

بهمن گفت: " خب ، حالا واسۀ چی وایستادین؟ بریم دیجه!"

در حالی که به راه می افتادند بابک پرسید: " کجا می خواین برین؟"

نصرت به سوی استخر قدیمی که در انتهای کوچه  بود اشاره کرد:"اون جا! می خوایم بریم الک دولک!"

بابک گفت: " آخ جون! بازی مّلنگیه!" 

فرهاد گفت: " مامان من می گه الک دولک... بازیِ لاتاس."

عباس گفت: " مامان تو ... گّه می خوره!"

فرهاد گفت:" گُه  بابات می خوره!"

عباس نگاهی به او انداخت و زیرلب گفت: " تو از کجا فهمیدی!؟"

نصرت گفت: " وایسین! انگارفریدون هم داره میآد!"

کمی صبر کردند تا او رسید. پرسید: " عجله تون واسۀ چیه؟ هنوز که خیلی از روز مونده!"

عباس گفت:" لنگ ظهره بابا! اگه نجنبیم بابام ممکنه سر برسه و بذارتم سر کار! زورکی از دستش در رفتم! نزدیک بود دستمو یه جایی بند کنه!" و به سرعت به راه افتاد.

      به زودی به دیوارۀ خاکی استخر قدیمی رسیدند. این استخر، زمین نسبتاً بزرگی را برای بازی در اختیار بچه ها می گذاشت و هر وقت آن ها  به علت حضور چوپان بد اخلاق و گوسفند هایش نمی توانستند از باغ خرابۀ "حاجی"  استفاده کنندبرای بازی به آن جا می رفتند. کف آن پر از علف های جدید بود و درخت های عرعر دور تا دورش هم که به تازگی برگ های کوچکی از آن ها بیرون زده بود وسایل بازی فراوانی در اختیار بچه ها  می گذاشتند.

   وقتی به بالای "استخر" رسیدند عباس چاقوی ضامن دار برادرش ناصر  را از جیب بیرون آورد و به جان یکی از درخت های قطور تر افتاد. برای الک دولک به یک قطعه چوب بلند و یکی دو تکۀ کوچک تر احتیاج داشتند. بهروز  و فرهاد  و بهمن پهلوی عباس  ایستادند اما بابک و نصرت به داخل استخر رفتند و مشغول مرتب  کردن محوطۀ کف استخر شدند تا در موقع بازی پایشان به چیزی گیر نکند. فریدون که هنوز نمی دانست برای چه به آن جا آمده اند با کنجکاوی پرسید:"اونا ...دارن چیکار می کنن؟

فرهاد شانه هایش را بالا انداخت:"می خوان الک دولک بازی کنن!"

فریدون با تعجب نگاهی به پایین انداخت و گفت: " اون که بازیِ لاتاس!"

فرهاد گفت : " آره... مامان منم همینو می گه  ..."

بهروز گفت: " عباس می گه... مامانت گُه می خوره!"

فریدون نظری به دور و برش انداخت و گفت: " اینجام که  خیلی کثیفه! پر از فضولات جانوارانه!"

فرهاد با تعجب به او نگاه کرد:" پر از چی چی  جانورانه!؟"

فریدون گفت:" بابا بزرگم اینو می گه. می گه این دور و برا پر از فضولات جانوارنه....یعنی که..."

عباس گفت: " یعنی که جونورا  این جا  ریدن!"

بهروز گفت: "این که کار جونورا نیست. کارعمله هاس! همه جاشو... سنده انداختن!"

عباس گفت: "خب اون زبون بسته هام باید یه جایی سرشونو سبک کننن دیگه، مبال که ندارن!  نمی تونن  هّمبکشن که!"

بهروز چپ چپ نگاهی به بابک انداخت و زیر لب گفت:" همبکشن دیگه چیه!؟"

بابک بادی به غبغب انداخت و گفت:" یعنی که ... به جای این که ... تِر بزنن بیرون...بکشنش بالا...که برگرده توی دهنشون!"

بهروز در حالی که بینی اش را می گرفت گفت: "انگار  این جا خیلی ها...  تِر زدن! بوی گند می ده!"

فریدون و فرهاد با هم گفتند: "پیف...." و از جاده خاکی به طرف بالای استخر به راه افتادند.

عباس داد زد: " زیاد بو نمی ده که بابا! پس اگه مبال خوئۀ مارو   می دیدین چی می گفتین!؟"  و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "آخه باغ حاجی رو که اون چوپون کون گشاد نمی ذاره بریم! اینجام که بو گند می ده! پس توی کدوم جهنم درٌه ای بازی کنیم؟"

فرهاد که حالا ایستاده و به نقطه ای بر روی زمین نگاه می کرد نوک تکه چوبی را در سوراخ بزرگی فرو برد. اما ناگهان از جا جست  و عقب عقب رفت.

بهمن خندید:"نترس بابا! این جا پرِ مار و عگرب و زنبور و مجسو جونورای دیجس. ترس نداره چه!"

 عباس گفت: "اون لونۀ ماره! توش چوب نکن! ممکنه بیاد بیرون نیشت بزنه!" و به طرف کف استخر رفت .بهمن و بهروز هم تعقیبش کردند.

چند دقیقه بعدبازی شروع شد. حالا دو تیم تشکیل داده بودند.  بابک و عباس یک تیم بودند و نصرت و بهمن و فریدون تیمی دیگر. .قطعه چوب کوچکی را روی دو تکه سنگ می گذاشتند  و بعد یک نفر با چوب درازتری آن را به هوا بلند می کرد و محکم می زد تا هرچه دورتر برود. بعد چوب را به زمین می گذاشت تا افراد گروه مقابل قطعه چوب کوچک را از همان جایی که پیدا کرده بودند به طرف چوب  دراز  پرتاب کنند و به آن بزنند تا برنده شوند. البته اگر  می توانستند چوب کوچک را"بول" بگیرند، یعنی آن را روی هوا بقاپند، آن دور بازی را از اول برده بودند.

بهروز و فرهاد که یکی به خاطر سقوط به داخل پاشیر و دیگری به خاطر کجی پایش از شرکت در این بازی معاف شده بودند در کناری ایستاده و تماشا می کردند.

اما بازی زیاد دوام نیاورد چرا که تنها نیم ساعت  بعد  نصرت که از رفت و آمد زنبور های قرمز رنگ درشتی که دایماً دور و برشان        می چرخیدند حوصله اش به سر آمده  بود در حالی که به طرف بهروز و فرهاد می آمد داد زد: "بازی بو می ده!"

بهمن و فریدون هم به دنبالش به راه افتادند.  عباس و بابک کمی ایستادند و با هم حرف زدند و بعد با بی میلی به بقیه پیوستند.

فرهاد که لحظه ای قبل به دنبال پروانه ای به میان درخت ها رفته بود با تعجب پرسید: " چی شد؟ چرا بازی نمی کنن؟ "

بهروز گفت: " بازیشون بو گرفته!"

فرهاد گفت:" خب معلومه! با این همه بو گند که از کُپه های گُه  میاد، بایدم بو بگیره!" و بعد در حالی که دستش را به دور سرش می چرخاند و"کیس کیس" می کرد گفت:"همه جام پر زنبوره، معلوم نیس از کجا میان!"

بابک که حالا به نزدیکی آن ها رسیده  بود گفت: " اون بالا،  توی دیوار رو به رو...لونه  کردن."

بهمن گفت: " نه! اونا این شچلی نیستن چه! اونا زنبور عسلن! شیرۀ گلا رو می خورن. اما اینا زنبور خرمان، چسافت می خورن! همه جای استخر هم وِلو ن."

نصرت گفت: "نه! زنبور عسل  توی دیوار  زندگی نمی کنه! اونا زنبورای وحشین . به هیچ دردی هم نمی خورن!"

    
​                

عباس که حالا نزدیک شده بود گفت: " بیاین بریم آتیششون بزنیم  تا دیگه اینا باشن بهروز رو نندازن تو پاشیر!"

فرهاد گفت:" آره، باید انتقام بهروز رو ازشون بگیریم!"

نصرت گفت:" اگه اینا زیاد شن، توی باغ حاجی هم نمی تونیم  بازی کنیم!"

فریدون گفت: "اگه زنبور عسل باشن.... گناه داره... ها!"

بهروز گفت: "اگه زنبور عسل نباشن... گناه نداره...ها!؟"

نصرت گفت: "زنبور عسل قهوه ایه! اما اینا  زردن. اینا زنبور عسل نیستن. به هیچ دردی هم نمی خورن. گناه مُناهم ندارن!"

بابک گفت:  " یه خورده نفت لازم داریم!"

عباس گفت: "من می رم چاقوی داداش ناصر رو بذارم سرجاش. یه خورده نفت هم کش می رم می آرم!" و به طرف خانه شان دوید.

حالا به بالای استخر رسیده بودند و داشتند به سوی آن قسمت از دیوار باغ  حاجی  که بابک گفته بود لانۀ زنبورها در آن است پیش می رفتند که چند زنبور از سوی دیگر دیوار، پیدایشان شد. همه بلافاصله راهشان را کج کردند و به داخل باغ رفتند.

      باغ خالی خالی بود و از چوپان بداخلاق و گلٌه اش هم اثری دیده نمی شد. دیوار را به دقٌت وارسی کردند. زنبورها از نقطه ای در سینۀ دیوار ساختمان مجاور به سرعت بیرون می آمدند وبعضی هم که از راه می رسیدند به داخل می رفتند. اما وقتی بچه ها نزدیکتر آمدند زنبورها انگار که به آن ها مشکوک شده باشند در هنگام عبور به دور و برآن ها هم چرخ هایی می زدند، و بعد می رفتند.

عباس به زودی با یک بطری کوچک نفت و تکه پارچۀ کهنه ای از راه رسید.در حالی که پارچه را بالا گرفته بود  گفت: " باید اینو نوک چوب ببندیم و با نفت آتیش بزنیم وبگیریم زیر لونه شون. هر کدوم بیان  بیرون می سوزن!"

فرهاد گفت:"این کار خطرناکیه. زنبورا دایماً دارن میان و میرن. جلو بریم  نیشمون می زنن!"

نصرت گفت:" اگه یه چوب فرو کنیم توی سوراخشون و جلوی رفت و امدشونو بگیریم .... اونوقت شاید بشه....فقط جرأت می خواد! یه نفر باید فدا کاری کنه و بره جلو!"

فریدون گفت: "بهمن خیلی شجاعه. اون می تونه!"

همه به طرف بهمن نگاه کردند. بهمن کمی ساکت بود و بعد گفت: "باشه!"

عباس پارچه را به او داد. بابک هم تکه چوبی برایش آورد. بهمن هر دو را گرفت و با تردید به طرف لانۀ  زنبورها رفت.

حالا همه با وحشت به او چشم دوخته بودند. وقتی به دو قدمی دیوار رسید  روی پنجۀ پایش بلند شد و چوب را بالا برد، اما قبل از این که بتواند آن را به سوراخ نزدیک کند زنبوری از سوراخ بیرون آمد و مثل تیری که از چلٌۀ کمان رها شده باشد پرید و به سر بهمن چسبید. بهمن بی اختیار پارچه و چوب را رها کرد و در حالی که با دو دست توی سر خودش می زد به طرف بچه ها دوید. اما قبل از این که به آن ها برسد بچه ها  همه پا به فرار گذاشته و به طرف درخت ها ی انتهای باغ گریختند.

فقط نصرت بود که بعد از مقداری عقب نشینی، ایستاد تا ببیند چه اتفاقی افتاده  است. زنبور مهاجم چند  جای سر بهمن را  که موی کوتاهی داشت نیش زده بود و بهمن مرتباٌ سرش را می مالید و آخ آخ می کرد.

  وقتی همه به محل اول برگشتند عباس  با عصبانیت گفت: " حالا دیگه واجب شد که پدر اون حروم زاده ها رو بسوزونیم."

بهروز گفت:"ما اومدیم زنبورا رو  بسوزونیم. یا  پدراشونو؟"

فرهاد گفت:" این یه اصطلاحه بابا جان! پدرشونو بسوزونیم یعنی... یعنی... پدرشونون درآریم!"

عباس گفت: " زکیسه! آقا رو باش! حرف زد! معنی پدرشونو بسوزونیم رو هم فهمیدیم!" و از بهمن خواست که روی زمین بنشیند  و آن وقت با دو دست محل های نیش زنبور را چلاند و آن ها را با دهان مکید وروی زمین  تف  کرد.

فرهاد در حالی که چپ چپ به آن ها  نگاه می کرد گفت: " من دیگه باید برم! مامان سعیده گفته زود برگردم. امروز ناهار زود می خوریم."

بابک گفت:"دروغ نگو! می ترسی نیشت بزنن  می خوای در بری!"  و بعد اضافه کرد: " خب نمی خوای جلو بری  نرو....!"

فرهاد گفت: " نه والله ...."   اما ادامه نداد.

نصرت گفت: "چطوره  پِشک بندازیم. به هر کی افتاد، اون بره جلو و چوبو بکنه تو سوراخ!"

عباس گفت: " نه بابا!  این که کاری نداره! پِشک مِشک نمی خواد. من خودم می رم... چوبو می کنم تو سولاخ."   و بعد گشت و تکه چوبی پیدا کرد و با احتیاط به طرف لانۀ زنبورها رفت و وقتی پارچه ای را که خودش  آورده بود روی زمین یافت آن را هم  برداشت وبه آرامی به راهش ادامه داد.

    حالا در چند قدمی سوراخ ایستاده بود.اما در آن لحظه تعداد زنبورهایی که به سوراخ  داخل  و یا از آن خارج می شدند  خیلی زیاد شده بود. عباس مدتی منتظر ماند و بعد به سرعت به طرف بچه ها دوید به طوری که آن ها هم با  وحشت   چند متر عقب نشینی کردند. ظاهراً چند زنبور به طرفش هجوم برده بودند  و او قبل از رسیدن آن ها خود را نجات داده بود.

دوباره مدتی  گرد هم ایستادند  و بلا تکلیف به هم نگاه کردند. بالاخره نصرت گفت: " چاره ای نیست .مجبوریم پشک بندازیم."

بابک گفت: " دیگه پشک انداختن لازم نیست چون کسی نمونده . فرهاد که نمی خواد بره. بهمن و عباس هم که رفتن. بهروز هم که شّل و پّله و نمی تونه بره! می مونه من و تو و فریدون!"

فریدون گفت: " من هم نمی رم. اونا گناه دارن. نمی خوام بکشمشون!"

عباس گفت: "آره ارواح شیکمت!از ترسشون شلوارتو زرد کردی... حالا  نمی خوای بکشیشون!؟"

بابک گفت:"خب عیبی نداره، اگه می ترسی... باشه ، نرو!"  و به نصرت نگاه کرد.

چند لحظه همه ساکت بودند. آن وقت بهروز که غرورش از حرف بابک جریحه دار شده  بود گفت: " من ... من می رم!"

بابک حرف او را  نشنیده گرفت و رو به نصرت گفت:"خب، کی بره؟"

نصرت گفت: " بهروز می گه که اون می ره!"

بابک خواست اعتراض کند اما وقتی قیافۀ مصمم بهروز را  دید سری تکان داد و زیر گفت : " تو .... تو می ری!؟"

بهروز محکم گفت: "آره!" و جلو رفت و چوب و پارچه را از دست عباس که با تعجب به او  نگاه می کرد گرفت.

حالا همه با حیرت و وحشت به بهروز چشم دوخته یودند.

      بهروز چند قدم به طرف لانۀ زنبور ها پیش رفت و ایستاد. انگار آمد و شد زنبور ها به لانه تا حدی فروکش کرده بود. جای تردید نبود. باید جلوترمی رفت.

 به سرعت دوید  و تا به سوراخ زنبورها نرسیده بود توقف نکرد. حالا صدای وز وز زنبورها را از همه جا شنیده می شد. به محض رسیدن به جلو سوراخ، روی پنجۀ پا ایستاد، و نوک چوب  را با فشار  در سوراخ فرو برد و وقتی مطمئن شد که در جایش محکم شده است چرخید و پا به فرار گذاشت.

وقتی به کنار بچه ها رسید هنوز باورش نمی شد که کار بدون این که صدمه ای به او  خورده باشد به پایان رسیده است. بابک که  انگار هنوز چیزی را که دیده باور  نکرده بود مدتی  به بهروز خیره شد و بعد با خوشحالی دستی به سراو  کشید و خندید!

 نصرت هم زیر لب  گفت: "خوشم اومد! کارت عالی بود!" 

عباس که حالا ترسش ریخته بود جلو آمد و بطری نفت  و کبریت را از جایی که گذاشته بود برداشت و به سرعت به مقابل سوراخ مسدود شدۀ زنبور ها رفت و درزیر آن تلی از کاغذ و مقواها و تخته هایی که دور و بر باغ ریخته بود درست کرد، نفت را به روی پارچه ریخت و آتش زد و در میان آن ها گذاشت و بعد بقیۀ نفت را هم بر روی چوب ها و دیوار زیر سوراخ زنبورها پاشید و به سرعت تمام برگشت و کنار بقیۀ بچه ها  ایستاد.

     حالا آتش بر روی دیوار زبانه می کشید و دود غلیطی در مقابل سوراخ زنبور ها به هوا می رفت به طوری که  زنبورهایی که مرتباً  از راه می رسیدند دیگر نمی توانستند به لانه شان نزدیک شوند. چند  زنبور که شهامت به خرج داده و جلوتر رفته  بودند آتش گرفتند و به زمین افتادند و چند تای دیگر بعد از عبور از میان دود  و آتش به سرعت پرواز کرده و از محوطه دور شدند. عده ای دیگر هم تا مدتی در آن حوالی  چرخیدند و چرخیدند و بعد به تدریج نا پدید شدند.

طولی نکشید که اثری از زنبور ها نماند. انگار که همه یا سوخته و یا مأیوس شده و خانه و کاشانه شان را ترک کرده بودند.

فریدون گفت: "حیونکی ها... همه شون مردن!"

عباس گفت:"حقشون بود! کلٌۀ کچل بهمن روکه ده تا نیش زدن! بهروزم انداختن تو پاشیر!"

بهمن گفت: "آخ..."

فرهاد گفت: " انتقام خوبی بود. حالا دیگه می فهمن که نباید به سر وکلٌۀ ما کاری داشته باشن!"

بابک گفت:"انگار یه سوراخ زنبور دیگه هم هست!"   و به نقطه ای بالاتر در دیوار  ساختمان اشاره کرد .

فرهاد گفت: "من دیگه باید برم خونه! خیلی دیره!"

عباس گفت: " نترس! اون سوراخ انقده بالاس که دست جن هم بهش نمی رسه!"

نصرت گفت:" "تازه، اولی هام ممکنه همه شون نمرده باشن!" 

بابک گفت:" باید اون چوب رو از سوراخ بکشیم بیرون و ترتیبشونو بدیم!"

فریدون گفت: "اون خیلی کوتاهه. در نمی آد!"

عباس گفت: " بهروز  می تونه! اون کارش حرف نداشت!"

 همه به بهروز نگاه کردند.

بهروزکه احساس می کرد قهرمان گروه شده است با خونسردی گفت: "باشه، اگه بخواین می کشمش بیرون!" و به راه افتاد.

همه چند قدم به دنبال او رفتند. اما کمی که به سوراخ نزدیک تر شدند یکی یکی ایستادند و به اطراف نگاه کردند.هیچ اثری از زنبور ها نبود. حتی از دوردست هم صدای وزوزی شنیده نمی شد. از آتشی که عباس روشن کرده بود هنوز دود کم رنگی بلند بود اما شعله ای نداشت.

بهروز با احتیاط  پایش را در کنار مقوا ها و چوب های سوخته گذاشت و روی پنجه پا ایستاد. چوبی که توی سوراخ کرده بود حالا کمی سوخته و کوتاه ترشده بود و به زحمت به دست می آمد. ولی بالاخره آن را به چنگ گرفت و تکان تکان داد و بعد کشید.

 هنوز چوب کاملاً از سوراخ بیرون نیامده بود که بهروز صدای وزوزی شنید. معلوم بود که چند تایی زنبور در لانه باقی مانده اند. چوب را بیرون کشید و برگشت. اما چند قدمی بیشتر نرفته بود که  صدای وزوز زنبور ها بلند تر  شد. نیم نگاهی به عقب انداخت. سوراخ زنبور ها حالا به شکل دهانۀ لوله مسلسلی در آمده بود و از داخل آن گلوله هایی با سرعتی وحشتناک  پشت سر هم شلیک می شد. وقتی اولی به صورت بهروز برخورد کرد، آن را با دست گرفت و به شدت به سویی پراند  و مشغول دویدن شد. اما حالا صدای وزوز انبوهی از حشرات زرد رنگ را که با خشم به دور و بر سرش  می چرخیدند و خود را به سر و گردن و دست و پای او  می زدند می شنید. خواست به سوی بچه ها برود اما اثری از آن ها نبود.

    همان طور که می دوید، دست هایش را به سرعت به دور سرش    می چرخاند و هر کدام از زنبورها را که نزدیک تر بودند می زد و به سویی پرت می کرد. ولی تعداد آن ها به قدری زیاد بود که کار بهروز  نتیجۀ  چندانی  نداشت و آن ها مرتباً به نقاط مختلف  دست، پا، سر و صورت او می چسبیدند و با خشم نیششان را به هر جا که می رسید فرو می بردند. بهروز احساس کرد که از میان وزوز هایشان  صدای دشنام های بدی  را هم که به او  می دادند می شنود!

وقتی به خروجی باغ رسید به سرعت از آن  عبور کرد و به داخل کوچه پیچید.اما در کوچه هم پرنده پر نمی زد. بچه ها  ظاهراً  در همان لحظات اول حملۀ دشمن، تار و مار شده  و هر کدام از سویی فرار کرده یا در  گوشه ای   پناه گرفته  بودند.

      بهروز در حالی که زنبور ها هلهله کنان در تعقیبش بودند به سوی  خانه دوید. تنها وقتی به اواخر کوچه رسیده بود احساس کرد صدای زنبور ها کمتر و کمتر می شود. ظاهراً  آن ها که حالا انتقام کشته شدن رفقایشان را از او گرفته بودند و دلشان به قدر کافی خنک شده بود یکی یکی دست از سر و صورت و دست و پای او برداشته وبه دنبال  کارشان می رفتند.


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 220


بنیاد آینده‌نگری ایران



دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۸ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995