Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


25- مردی در استخر

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[08 Jun 2016]   [ هرمز داورپناه]

 

 

 

 

روزی که بهروز دوربین نظامی پدرش را کشف کرد یکی از روزهای بسیار جالب زندگیش بود.

     مادر در مواقعی که دچار بی پولی شدید می شدند تعدادی از اشیاء منزل را که زاید به نظرش می رسیدند، و دوربین قدیمی پدر هم یکی از آن ها بود،  به سمسار های دوره گرد، که دایماً برای خرید اشیاء کهنۀ  مردم در کوچه ها پلاس بودند،عرضه می کرد.آن روز هم او  یکی از همین سمسارها را به داخل خانه دعوت کرده و سرگرم چانه زدن  با او برای  فروش بعضی خرت و پرت ها بود که بابک  نزد بهروز که سرگرم تماشای کار مادر بود آمد، چند دقیقه ای ایستاد و آن ها را نگاه کرد و بعد سقلمه ای به بهروز زد و زیر لب گفت:"ولش کن! تو که نمی خوای سمسار بشی! بیا بریم مقوا بازی!" بهروز کمی به وسایلی که در کنار دیوار چیده شده بود نگاه کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای آوردن مقوا هایش رفت.

      "مقوا بازی" به این ترتیب بود که هر یک از آن دو، قطعاتی از مقوا  را که از جعبه های شیرینی  یا چیزهای دیگر کنده و برای چنین روزی نگه داشته  بودند به میدان می آوردند و به نوبت، یکی از آن ها قطعه ای از مقوا هایش را با دو دست می گرفت تا طرف دیگر  با مال خودش ضربه ای به وسط آن وارد کند و بعد که نوبت این یکی می شد او هم با مقوای خودش ضربه ای به مقوای طرف مقابل وارد می کرد.هر کس زودتر مقواهای طرف مقابل را پاره       می کرد برندۀ بازی بود.

      این بازی به صبر و حوصلۀ زیادی نیاز داشت چرا که مقوا ها به آسانی پاره نمی شدند و در نتیجه  در بسیاری مواقع یکی از آن دو که زودتر حوصله اش سر می رفت "ًجر می زد" و بازی با جرٌ و بحث، و گاهی هم با دعوا  و کتک کاری، به انتها می رسید!

    آن روز البته بازی شکل دیگری به خود گرفت چرا که مقواهای بابک بسیار محکم، تیز و برنده بودند به طوری که مقواهای بهروز را به راحتی             می شکافتند، و بابک هر بار با خوشحالی به سراغ قطعه مقوای بعدی بهروز می رفت و آن را هم با چند حرکت سریع به دو نیم می کرد. بهروز که لحظه به لحظه از این موضوع دلخورتر می شد بالاخره کاسۀ صبرش لبریز شد و فریاد کشید:"نخیر! نمی شه! تو حتماً  باز ... یه کارهایی کردی!"ً  

بابک خندید: " خب  معلومه  یه کارایی کردم! گشتم یه مقوای محکم و تیز گیر آوردم دیگه!"

بهروز داد زد: " نخیر...! یه کارای ....تقلبی کردی! کلک سوار کردی!"

مادر گفت: " بچه ها... یواش! گوش آقای سمسار  رو بردین!"

بابک آهسته  گفت: " هیچم تقلب نکردم. فقط ...یه کار جالب کردم."

بهروز گفت: " پس زودباش بگو چیکار کردی!؟ "

بابک در حالی که به مادر چشم دوخته بود با خونسردی گفت:"نه! این یه رازه. از همون کشفیات مخصوص خودمه.  نمی تونم به این آسونی بهت بگم!"ً

بهروز داد زد: "ً غلط کردی! یا باید بگی، یا باختی! منم دیگه بازی نمی کنم!"

بابک که حالا به رگ غیرتش بر خورده بود فریاد کشید: "ً بیخود می کنی! اگه بازی نکنی می زنم دک و پوزتو خورد می کنم!"  و قطعه بزرگی از مقوا هایش را به هوا بلند کرد.

بهروز هم مقوای نوک تیزی را برداشت و داد زد: "اگه یه ذرٌه جلو بیای، همین مقوا رو می کنم تو چشت تا بابا غوری بشی!" و نوک تیز مقوا را به طرف صورت بابک گرفت.

مادر که داشت عصبانی می شد به طرف آن ها برگشت:" ساکت بشین دیگه! مگه نمی بینین دارم با اوستا صحبت می کنم!؟"

بابک خود را کمی عقب کشید و در حالی که به مادر چشم دوخته بود  با لحنی آرام تر گفت:" مثه همیشه ...تا می بینی دارم می برم ... جر می زنی!"

بهروزگفت:" نخیر هم! تو حقه زدی! مثه اون دفعه که با نفت... اون همه مورچه و عقرب زبون بسته  رو کشتی... و گفتی که ...دوا اختراع کردی! حالام اگه نگی،  دیگه هیچ وقت  باهات بازی نمی کنم!"

     بابک که انگار  از فکر قهر کردن بهروز نگران شده بود سرش را  تکان داد و به این سو و آن سو نظری انداخت و بعد گفت:" باشه. بهت می گم. اما... بعد از بازی! بذار مقوا هامون تموم شه ...اون وقت همه چیز رو برات        می گم!" و چون سکوت بهروز را دید، ادامه داد: " خب،  حالا مقواتو بیار جلو ...چیزی نمونده. زودی  تمومش می کنیم!"

     بهروز با تردید مقوای بزرگی را برداشت و مقابل خودش گرفت. بابک کمی مقوایش را محکم کرد و بعد به شدت آن را بر روی مقوای بهروز فرود آورد. مقوای بهروز به آسانی بریده شد به طوری که مقوای بابک از سوی دیگر آن بیرون آمد و به زیر زانوی بهروز فرو رفت! لحظه ای بعد خون از پای بهروز فوران کرده بود و بابک به سرعت به طرف راه پلۀ پشت بام      می دوید.

       بهروز که تا چند لحظه متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده است  از سوزش زانو به ناگهان متوجه خون ریزی  پایش شد و از وحشت جیغ بلندی کشید. مادر که هنوز ،سرگرم چانه زدن با سمسار دوره گرد بود، کارش را رها کرد و همراه با فاطمه و غلامرضا، و بعد هم پدر که با شنیدن موضوع مشغول داد و فریاد شده بود، به سمت او یورش آوردند.

      مادر با دیدن زخم پای بهروز فوراً  محل آن را با پارچه ای که معلوم نشد از کجا پاره کرده بود محکم بست  تا جلوی خون ریزی گرفته شود و بعد به سرعت به داخل ساختمان دوید و با جعبۀ بزرگ داروهایش که مانند یک داروخانۀ کوچک بود، برگشت،  مقادیری تنتورید  بر روی محل زخم ریخت که فریاد بهروز را به هوا برد، و بعد پنبه و باند و سنجاق قفلی و سایر وسایل مورد لزوم را یکی بعد از دیگری از جعبه بیرون کشید و زخم را به کمک پنبه و باند  محکم بست و بعد نفس بلندی کشید و در کنار بهروز نشست، او را  که از سوزش  شدید تنتورید فریادش به آسمان رفته بود در آغوش گرفت و بوسید، و در حالی که می خندید گفت:"دیدی چیزی نبود!  خونش که فوری بند اومد. زخمش هم تا فردا یا پس فردا... خوب خوب می شه!"ً

کمی بعد پدر هم که در تمام این مدت، به این سو و آن سو دویده و به دنبال گناهکار حادثه  گشته بود تا کتکش بزند، از مجازات خاطی ناشناس صرف نظر کرد و در حالی که نفس نفس می زد درکناری نشست.

         در تمام این مدت اما از آتش افروز معرکه  هیچ خبری نبود، و تا ده دقیقه بعد از پایان غائله هم کسی او را ندید. البته چون بهروز، در مورد اصل ماجرا چیزی نگفته و تنها به جیغ زدن و داد کشیدن اکتفا کرده بود،  هیچ کس (شاید به جز مادر) متوجه اصل موضوع نشده بود،  و همه به این نتیجه رسیده بودند که بهروز در  ضمن بازی با یک تیغ ریش تراشی تصادفاٌ زانوی خودش را زخم کرده است.

         اما  وقتی آب ها از آسیاب ها افتاد، سر وکلۀ بابک بی سر و صدا پیدا شد. مادر که معلوم بود چیزهایی حدس زده و به او  مظنون است چپ چپ نگاهی به طرفش انداخت و آهسته  گفت:"جنابعالی... کجا تشریف داشتین؟"ً

بابک نگاهی خجلت زده به طرف بهروز انداخت و زیر لب گفت: "ً روی پشت بوم گاراژ!"ً

مادر گفت:"ً و از اون جا ...هیچ صدای گریه زاری و داد و فریاد به گوش           نمی رسید؟"

بابک سرش را بالا انداخت و گفت: " نچ!"ً

مادر گفت: "صحیح!"ً  و بعد اضافه کرد:"ً اون تیغ.... توی سطل آشغال بود یا توی دستشویی؟"

بابک گفت: "ًتوی  دستشویی..."ً  و بعد لب خودش را گاز گرفت.

مادر لبخندی زد و زیر لب  گفت: "ً خب پس زیاد کثیف نبوده!"  و ساکت شد.

      نیم ساعت بعد، بابک که  در تمام آن مدت بی سر و صدا پهلوی بهروز نشسته و زیر چشم به اطراف  نگاه کرده بود، از سرگرم شدن مادر، که حالا وسایل زخم بندی را جمع آوری کرده و برای جا به جا کردن آن ها به داخل ساختمان رفته بود استفاده کرد و  به میان اشیائی که روی ایوان چیده بودند رفت و بعد از کمی جستجو جعبه ای را برداشت و در حالی که به بهروز اشاره  می کرد به سوی پله های پشت بام دوید.

       وقتی مادر برگشت دستی بر سر بهروز کشید و غلامرضا را صدا زد تا به دنبال  سمسار برود و اگر پیدایش کرد برای ادامۀ معامله بازگرداند.

     چند دقیقه بعد سر وکلۀ بابک دوباره پیدا شد. .به نزدیکی بهروز که رسید زیر لب گفت: "ً بیا  بالا، می خوام یه چیزی نشونت بدم!"

بهروز فین فینی کرد و گفت:" نمیام! تو کلک زدی ... تو تیغ...لای مقوات گذاشتی!"

بابک گفت:" بهت گفتم که یه  کشف  جدیده ..... می خواستم برات بگم. توهم... اگه یه خورده از پات مواظبت کرده بودی ... زخم نمی شد!"ً

بهروز چپ چپ نگاهی به او انداخت  و بعد از چند لحظه گفت: " حالا چی    می خواستی نشونم بدی؟"

قبل از این که بابک چیزی بگوید مادر که ظاهراً از آمدن سمسار مأیوس شده بود  به طرف آن ها برگشت و از آن ها خواست که برای خوردن ناهار به داخل اتاق بروند.

وقتی مادر کمی دور شد، بابک با عجله گفت:"یه چیز خیلی قشنگ! حتما خوشت  می آد. بعد از ناهار بیا بریم بالا نشونت بدم."

        وقتی غذا خوردن تمام شد و همه طبق معمول به خواب رفتند، بابک، بهروز را که هیچ نمانده بود چرتش ببرد تکان تکان داد و در گوشش گفت:     "بدو بیا تا اونی رو که گفتم، نشونت بدم!"

بهروز به زحمت از جا بلند شد.  زانویش هنوز زق زق می کرد و از لای باند پیچی مادر کمی هم خون بیرون زده و خشک شده بود. کمی لنگید اما بعد زخمش را فراموش کرد و بی سر و صدا پشت سر بابک از پله های پشت بام بالا رفت.

        وقتی در پشت بام را باز کردند هرم داغ هوای بعد از ظهر از سوی پشت بام کاهگلی به درون ریخت. اما بابک بدون توجه به گرما،  در حالی که دست بهروز را می کشید به قسمتی از خرپشتۀ پشت بام که اندک سایه ای داشت رفت و از پشت  بام غلتان،  شیئی را که در پارچۀ سفیدی پیچیده شده بود بیرون آورد.  کمی دستکاریش کرد و بعد  آن را جلو چشمان بهروز گرفت: " بیا...بیا نیگا کن! "

       بهروز به دقت در سوراخ نگاه کرد.  سر بزرگ یک کبوتر سفید دیده   می شد  که مرتباّ به این سو و آن سو  می چرخید و شاید بغبغویی  هم می کرد .که  او  صدایش را نمی شنید. خواست داخل کیسه را نگاه کند اما بابک مانع شد:" نه... نمیشه! بیا یه چیز دیگه نشونت بدم!"

      کمی چرخید و با کیسه ور رفت و آن را در سمت  دیگری نگاه داشت و به بهروز گفت که به داخلش نگاه کند. این بار مقداری آب دیده می شد... و بعد سر پسری را دید که می خندید.

      وقتی بابک کمی دیگر کیسه را دستکاری کرد سر دو بچه، یکی پسر و یکی دختر پیدا شد که در میان  آب غوطه می خوردند و به هم ور می رفتند و می خندیدند.

بهروز با تعجب گفت:‌ً "این چیه ؟ اینو از کجا آوردی؟"

بابک خندید:" این  شهر فرنگه  خودم درستش کردم!"

بهروز با گیجی گفت: " این که شهر فرنگ نیست، فیلم سینماییه!" و وقتی تعجب بابک را دید اضافه کرد:"شهر فرنگ همه ش عکسه... اما این... یه آرتیسته توش هست که داره با دخترۀ فیلم... کارای بدبد می کنه...!"    

بابک کمی اخم کرد و به داخل شیئ نگاهی انداخت و  بعد چرخی زد دوباره آن  را جلو چشمان بهروز گرفت.

 حالا دونفر که تا کمر لخت بودند در حالی که هر کدام یک دستش  را به کمر زده بود،  داشتند با چوب هایی که در دست داشتند با هم می جنگیدند.

بهروز کمی به دقت به آن ها نگاه کرد و بعد گفت: "انگار عباس و منصور دارن توی فرنگ  شمشیر  بازی  می کنن!"

بابک گفت: " عباس کیه خره، اون...."     اما وقتی کیسه را از بهروز گرفت و به داخل آن نگاه کرد زیر لب  گفت:" خب آره ... ممکنه...شایدم اونا رفته باشن  فرنگ ... که شمشیر بازی کنن!"

بهروز در حالی که به طرف خانۀ همسایه سرک می کشید گفت: " این چه جور فرنگیه که شمشیربازاش شمرونین!؟"

بابک سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: "خب لابد ... شهر فرنگ شمرونه دیگه! واسه همین اون بچه ها رفتن توش....."  بعد کیسه را بالا گرفت و  گفت:" اگه می خوای شهر فرنگ شمرونو خوب ببینی... باید از این ور نیگا کنی.”   و دستگاه را جلو  چشمان بهروز برد.

   حالا در کیسه چند کوه دیده می شد با برفی که نوک آن ها را سفید کرده بود . کوه ها مرتباً بالا و پائین می رفتند. بعد پائین تر آمد و چند خانه هم در تصویردیده  شد. 

بهروز گفت: "چرا نمی ذاری خودم ببینم؟ من که بچه نیستم، تا سه ماه دیگه  می رم کلاس  چهارم!"

بابک با تردید گفت: " آره .... بچه نیستی .... اما باید قول بدی .... قول بدی که فقط اون جایی رو که من می گم نیگا کنی!"ً

بهروز گفت:" واسه چی؟"   اما وقتی قیافۀ مصمم بابک  را دید زیر لب گفت:   "خب، باشه...." و دستگاه را از دست او که  تا لحظۀ آخر در آن نگاه می کرد گرفت.

     بابک با آهنگ شهر فرنگ دار ها  خواند: " این جا شهر شمرو...نه، یه تپه و چند تا درختِ   قّشّ.....نگه،  شهر فر...نگه،  از همه    رّ....نگه!"

حالا از سوراخ شهر فرنگ کوچولو یک تپه دیده می شد و چند درخت. اما    وقتی بهروز دستش را کمی حرکت داد، درخت ها از صحنه بیرون رفتند و فقط تپۀ باقی ماند. وسط این تپه کاملاً مسطح بود و با تپه های دور برش که سرشان گرد بود فرق داشت.

    
​          

    تا حواس بابک کمی  پرت شد  بهروز  دستگاه را چرخاند. حالا داخل  شهر فرنگ آدمی هم دیده می شد. چندان  بزرگ نبود اما می شد دید که دارد راه   می رود، و بعد که ایستاد ناگهان شلوارش را  پایین کشید.

بهروز با همان لحن بابک گفت: "ً این جا... یه مّرده قشنگه! لِنگ و پاچه ش بیرو.....نه! کونش هم لخت و عُریو.....نه! "

بابک با اخم گفت:"از کی تا حالا این قد بی تربیت شدی بچه!؟ آبروی شهر فرنگمو بردی!" و به سرعت  به طرفش آمد  و دستگاه را از دست او کشید و مدتی خیره در آن نگاه کرد و بعد به  خنده  افتاد: " آره .... داره لخت می شه!"ً 

  حالا دستگاه شهر فرنگ از کیسۀ پارچه ای اش بیرون افتاده بود و تکه پاره هایی از پارچه که کیسه را پر کرده بودند  از اطراف آن آویزان بودند. بهروز یکی از آن ها را گرفت و کشید که به آسانی از آن جدا شد. بابک چنان  مشغول تماشا بود که  به کار بهروز توجهی نداشت. بهروز  تکه .پارچه های دیگر را هم کشید و همه را از دور آن باز کرد.

     قیافۀ شهر فرنگ بابک حالا خیلی  به نظر بهروز آشنا می آمد. آن را در میان خرت و پرت های مادر بارها دیده بود. با صدای بلنددگفت:" این که دوربین پدره!"

بابک  زیر لب گفت:  "ً ساکت!"  و بعد با صدای بلند خندید.

بهروز با عجله دستگاه را از دستش کشید و به داخل آن نگاه کرد و دلیل خندۀ بابک را فهمید.

      مردی که او قبلاً دیده بود حالا به خاطر کارهایی  که بابک با دستگاه کرده بود با وضوح کامل دیده می شد. ریش نسبتاً انبوهی داشت، تمام لباس هایش را بیرون آورده بود، و حالا  داشت  لخت مادر زاد بر روی تپه قدم می زد!

بهروز  که در عمرش چنین صحنه ای را ندیده بود بی اختیار به پائین تنۀ او  چشم دوخت. اما بابک دستگاه را از دستش  کشید و به چشم خود گذاشت و مشغول خندیدن شد.

 بهروز کمی به بابک نگاه کرد و زیر لب گفت:" انگار اون جا حموم عمومیه"  

بابک. زیر لب گفت: " مگه رو قلٌۀ کوه هم  حموم عمومی می سازن، بچٌه!؟"

بهروز گفت: "پس واسه ی چی لخت شده؟  می خواد حموم آفتاب بگیره؟"

بابک  گفت: "مگه اون جا  کنار دریاس که حموم آفتاب بگیرن!"

بهروز با گیجی گفت:" پس واسۀ چی  آل و اوضاعشو  انداخته بیرون!؟"

 این اصطلاح را از مادر بزرگ شنیده بود که هر وقت می خواست مؤدبانه راجع به پایین تنۀ مرد ها حرف بزند آن را " آل و اوضاع " می نامید.

بابک با بی حوصله گی شانه هایش را بالا انداخت:"من چمی دونم! شاید دل پیچه گرفته و می خواد بره خلا!"  و بعد از چند لحظه اضافه کرد: ".شایدم مخش تکون خورده و  فکر کرده توی جنگل آمازونه!".

بهروز گفت:"ً بذار منم یه خورده ببینم دیگه! این که مال تو نیس. مال پدره!"ً

بابک گفت: " هیس...! یه وقت به کسی نگی  من اونو دزدیدم ها!"

و دستگاه را به دست بهروز داد و اضافه کرد: "همون دوربین نظامی شه که  تو جنگاش دستش می گرفته و فرمون حمله می داده!"

        بچه ها  این دوربین  را بار ها در میان اشیائی که مادر به سمسارها  عرضه می کرد دیده  و آرزوی به چنگ آوردنش را کرده بودند. اما   پدر که شاید به عمد قیمت گزافی برای آن در نظر گرفته بود از یک طرف باعث شده بود  که سمسار ها حاضر به خریدن آن نشوند و از سوی دیگر  سبب شده بود که مادر آن را یک شیً گرانبها  بداند و از دسترس بچه ها دور نگاه دارد. و به این ترتیب  دوربین سال ها در میان اشیاء به درد نخور خانواده باقی مانده بود.

       وقتی بهروز دو باره دوربین را گرفت، تپه کاملاً خالی بود و اثری از مرد      بی لباس دیده نمی شد. بهروز مدتی به  دنبالش گشت  و بالاخره غرغر کنان گفت: "ً معلوم نیست چه گوری رفته!  تو که نذاشتی یه خورده ببینیم و بخندیم."

بابک گفت:"مگه پایین تنۀ آدم خنده داره؟  خب پایینِ تنه س دیگه!" و غش غش خندید.

بهروز گفت: " حتماً اون  اومده بود اون جا که ...لباسشو عوض کنه بره جایی!"

بابک گفت:" آره اومده  بود لباسشو عوض کنه  بره دانسینگ!!"

قبل از این که بهروز چیز دیگری بگوید   دست های  مرد از وسط تپه بیرون آمد و بعد سرش هم پدیدار شد و لحظه ای نگذشته بود که  او باز لخت مادر زاد در مقابل دیدگان بهروز ایستاده بود.

بهروزکمی دوربین را دستکاری کرد تا  تصویرش درشت تر شد. حالا  تپه هم واضح تر دیده می شد. مرد قدری به دور تپه راه رفت و بعد ناگهان جستی زد و باز در وسط آن  فرو رفت.

 

    
​  

  بهروز که از دیدن کار او  شوکه شده بود  بی اختیار دوربین را به طرف بابک گرفت و گفت:" اون جزو اجنه اس ..... اون جنٌه!  باز فرو رفت تو زمین!"

بابک با عجله دوربین را از او گرفت و مدتی به دقت به تپه نگاه کرد و بعد آن را پائین آورد و با تردید گفت: " اون ... حتماً اومده بوده اون جا که سرشو سبک کنه ...و ... حالام  کارشو کرده و رفته پی کارش!....اجنه  چیه!"

بهروز دوربین را از او گرفت و با دقت تپه و دور برش را بازبینی کرد. اثری از مرد نبود. همان طور که نگاه می کرد مرد ناگهان مثل بار قبل از زمین بیرون جهید. کمی دور تپه راه رفت و بعد روی زمین نشست.

بهروز سعی کرد دوربین را تنظیم کند که تصویرمرد را درشت تر ببیند، اما نتوانست . بار بعد که به مرد نگاه کرد او  لباس هایش را پوشیده و پارچه ای به دور گردنش پیچیده و مشغول پایین رفتن  از تپه بود.

بابک که کنجکاو شده بود با عجله گفت:  " خب بگو ببینم چی دیدی؟"

بهروز گفت:"جنٌه لباسشو پوشیده، یه لنگ هم دور گردنش بسته و داره جیم    می شه!"

بابک با عجله دوربین را از دست او گرفت. مدتی در آن نگاه کرد و بعد زیر لب گفت:  "اون رفت.  دور گردنش هم  واقعاً  یه لنگ بود. اون حتماً دلاکی چیزی بوده .."

بهروز گفت: " اگه اون دلاک حمومه...پس حمومش کو؟"

بابک کمی سرش را تکان داد و بعد گفت:" خب اگه اون  از ما بهترونه...و می تونه بره تو زمین و در بیاد....لابد خزینۀ حمومشون هم... توی زمینه دیگه!"

و بعد انگار که کشف بزرگی کرده باشد ناگهان گفت:" واقعاً که ما چقده خریم ها!   خب لابد این یه حوضه  دیگه! مثه حوض خودمون. اون خره  اومده بود این جا آبتنی کنه! حالام کاراشو کرده و داره فلنگو می بنده!"

بهروز فکر کرد شاید در آن جا واقعاً حوضی متعلق به یکی از  خانه های اطراف باشد.  اما هرچه  با دوربین به دور و بر تپه نگاه کرد اثری از هیچ خانه ای ندید.

       آن روز ماجراجویی آن ها بیش از این ادامه نیافت  چرا که مادر که بیدار شده و جای آن ها  را خالی یافته بود به باغ رفته و آن ها را صدا می زذ . بابک با  عجله دوربین را در کیسه ای که برایش درست کرده بود قرار داد و آن را پشت بام غلتان پنهان کرد و به سرعت از  پله  ها پایین رفتند.

       آن شب و تمام صبح روز بعد، بهروز  و بابک دقیقه شماری می کردند تا بعد از ظهر برسد و آن ها بتوانند برای تماشای آن مرد لخت، بروند و ته و توی قضیه را هم در بیاورند. هیجانشان تا به آن حد بود که نزدیکی های ظهر بابک طاقتش طاق شد و وقتی بهروز  و مادر مشغول بازی با گلریز  بودند، او سری به پشت بام زد و تپه ها را وارسی کرد. اما وقتی برگشت با علامت سر به بهروز  خبر داد که چیزی دستگیرش نشده  است.

     بعد از ظهر آن روز، آن ها  کمی زودتر از بار قبل به پشت بام رفتند و نوک مسطح تپه را زیر نظر گرفتند.  شاید بیش از نیم ساعت گذشته بود و  بهروز  و بابک پنچ شش بار دوربین را دست به دست کرده بودند که سایۀ مرد از پشت تپه پدیدار شد. بهروز که در آن لحظه  مشغول تماشا بود با خوشحالی داد زد :  ً اومد!!  اومد!! لختیه اومد!"

بابک به سرعت دهان او را گرفت:"یواش پسر!  تو که همۀ محلٌه  رو از خواب پروندی!" و خواست به همان بهانه دوربین را از او بگیرد ولی بهروز نداد.

         مرد همان طور که به آرامی از تپه صعود می کرد، لباس هایش را یکی یکی بیرون می آورد، اما قبل از این که لخت مادر زاد شود بابک دوربین را از چنگ او  بیرون کشید و به چشم خودش گذاشت.

کمی که تماشا کرد در حالی که با دلخوری به بهروز نگاه می کرد گفت: " تو چشمات آلبالو گیلاس می چینه ها!"

بهروز با تعجب گفت :"واسۀ چی؟ مگه مّرده اون جا نیست!؟"

بابک زیر لب گفت:"آره، هست. اما نه لختی پختی، اون تازه می خواد لباساشو در آره!"

بهروز در حالی که دوربین را از دست بابک می کشید گفت:"نه خیرم! اون لخت لخت بود!"

 اما حق با بابک بود. مرد پیراهنش را کنده، اما شلوارش را هنوز به پا داشت. او آن را در مقابل  چشمان بهروز بیرون آورد. بهروز حالا دیگر مطمئن شده بود که سرو کارشان با اجنٌه است. با وحشت دوربین را به بابک داد.

بابک  گفت: " رنگت همچین پریده که  انگاری جن دیدی!"

بهروز گفت: " آره، دیدم!" 

بابک پوز خندی زد و دوربین را به چشم گذاشت.

بهروز حالا به بابک خیره شده و منتظر واکنش او بود اما او هیچ عکس العملی  نشان نمی داد . تنها بعد از چند دقیقه زیر لب گفت: " نیست. رفته آب تنی!"

بهروز با بی تفاوتی دوربین را از دستش گرفت و به بالای تپه نگاه کرد.  اثری از هیچ کس نبود. اما لحظه ای نگذشته بود که سرو کلٌۀ  مرد پیدا شد.  البته  حالا لباس هایش را پوشیده بود و به آرامی به طرف دیگر تپه می رفت. بهروز دوربین را به روی صورت مرد تمرکز داد. او  ریش انبوهی داشت اما انگار ریشش از روز قبل خیلی دراز تر شده بود، شکمش هم خیلی از روز پیش بزرگتر بود. کلاهی سیاه رنگ از همان ها که پدر به سر می گذاشت و به آنً "شاپو"  می گفت، بر سر داشت، دستش را جلوش گرفته بود و چیزی را به دور انگشت سبابه اش می چرخاند و می رفت.

 بهروز زیر لب گفت :"ً انگار این ....اون جن... دیروزی... نیست!"

بابک به آرامی  دوربین را از او  گرفت و مدتی تماشا کرد، و بعد گفت :"ً این یکی دیگه است. اونا دوتان، نه یکی!"ً و بعد از مکثی اضافه کرد: "اما نمی دونم.... چرا این یکی لباس تنشه...؟"ً

بهروز گفت:"جنٌا... هر وقت که بخوان... بی لباس، یا با لباس ظاهر می شن."   این را از فاطمه شنیده بود.

بابک شانه هایش را بالا انداخت. گفت: " اگه جن هم باشن،  این یکی از داش مشتیاشونه! شیکم گنده و کلاه مخملی داره. یه زنجیر یا تسبیح هم دور انگشتش می چرخونه!  حتماً  آواز  خر در چمن   هم می خونه!" و خندید.

بهروز گفت:" خب مگه  جنٌ شیکم گنده وجود نداره؟ حتماً جنٌای پرخور هم پیدا می شن دیگه!" و خواست دوربین را از بابک بگیرد که صدای فریاد گلریز از پائین شنیده شد: " اباغه!!ً"

بابک زیر لب گفت: "انگار این بچه هم جزو خانوادۀ اجنه س! اسم تو رو به  زبون اونا می گه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" بچٌۀ خر  همه رو از خواب پروند!"   و با عجله دوربین را در مخفی گاهش  گذاشت و به طرف طبقۀ پایین دوید.

     تا سه روز بعد آن ها  فرصت رفتن به پشت بام را پیدا نکردند. مادر که در این فاصله یک بار دیگر سمسارهای رهگذر را صدا زده  و چیزهایی به آن  ها فروخته بود حالا مطمئن شده بود که دوربین نظامی پدر را همان سمساری که وقتی پای بهروز با تیغ زخمی شد در خانۀ آن ها  بود " کش ً" رفته است. و چون معتقد بود که به هر حال هیچ کس آن "دوربین کذایی" را نمی خرید، از خیر آن گذشت ودیگر حرفش را هم نزد. پدر هم کمی غرغر کرد و از این که دوربین یادگاری اش را  "ًبرباد داده اند"  غرولندی کرد و... آن را از یاد برد.

      اما بهروز و بابک  در این فاصله، دایماً به فکر آن  "جنٌ شکم گنده" بودند و بی صبرانه  انتظار می کشیدند تا فرصت دیگری به دست بیاید که  آن ها  بتوانند به پشت بام بروند. روز چهارم، پدر که برای ناهار به منزل یکی از دوستانش دعوت شده بود از مادر خواست که به همراهش برود. و بعد از بحث و مذاکره زیاد به این نتیجه رسیدند که بهتر است "بچه ها"  را که دعوت نداشتند به همراه نبرند.

 گلریز را به فاطمه، و به بهروز و بابک،  که حالا بچه های بزرگی بودند، سپردند و مادر قول داد که زود برگردند. اما بابک تأکید کرد که آن ها بهتر است زود بر نگردند، چرا که   گلریز جایش امن است وبقیه هم بزرگند و  احتیاج به مراقبت ندارند.

     مادر که از حرف او تعجب کرده بود چپ چپ نگاهی به  او انداخت و در حالی که سرش را کج کرده و ابروهایش را در هم کشیده بود با خنده گفت:      "ًانگار جنابعالی زیاد هم از این که ما می خوایم بریم بدتون نیومده! نکنه برنامه ای برای آتیش سوزوندن  دارین؟" و چون هیچکس جوابی نداد زیر لب گفت: "خب، باشه، اگه نمی خواین ما برگردیم، مام به این زودیا برنمی گردیم!"

     پدر گفت:"ً نگران نباش! به غلامرضا می سپرم که خوب مواظبشون باشه!"

بهروز گفت:"ًاون شیره ای  که دماغشو بگیرن جونش بالا میآد!" این حرف را از مادر بزگ شنیده بود.

مادر خندید و گفت:"ًبهروز راست می گه. اون اگه بتونه آب دماغ خودشم بالا بکشه خیلی هنر کرده!"  و ادامه داد :"ًاما اینا بچه های عاقلین و هیچ کدوم کاری نمی کنن که اسباب پشیمونی بشه! جای نگرانی  نیس!"ًً 

  و  بچه ها را بوسید و به فاطمه سفارش های لازم را کرد و... رفتند.

       وقتی فاطمه ناهار بچه ها را داد و از آن ها خواست که برای خواب بعد از ظهر آماده شوند، بابک ناگهان گفت:"ً مگه تو نمی خوای آقا جواد رو ببینی!؟"

فاطمه مدتی با گیجی به صورت بابک خیره شد، اما چیزی نگفت. بابک که ظاهراً از تأثیر حرفش تشویق شده بود، از جایش بلند شد و از جیبش چیزی بیرون آورد و به فاطمه داد و گفت: " برو این  پن زارو  برای ما حلوا جزئی بخر، باشه؟ً"   و چون فاطمه حیرت زده به او نگاه کرد و چیزی نگفت، ادامه داد:" تاعصرم برنگرد! من مواظب بچه ها هستم!"

فاطمه که انگار از حرف بابک اصلاً بدش نیآمده و ضمناً در مقابل عمل انجام شده ای هم قرار گرفته بود، سکٌه  پنچ ریالی نقره را از بابک گرفت، چادرش را به سرش انداخت و بدون عجله از خانه بیرون رفت.

بهروز پرسید: " آقا جواد دیگه کیه؟"ً  

 بابک شانه هایش را بالا انداخت  و زیر لب گفت:" من چمدونم!"

- چمدونی!؟ پس اسمشو از کجا یاد  گفتی؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت: " از غلام شیره ای! یه روز از فاطمه  پرسید: "مگه تو نمیخوای آقا جواد رو ببینی؟" اونم گذاشت رفت بیرون. مثه همین امروز!"

بهروز سرش را تکان داد: " پس تو بهش  کلک مرغابی زدی!"

گلریز ناگهان داد زد: " کلک کلک ...کلک کلک!"و بعد  دست بهروز را گرفت و کشید: " اباغه ، بیا ....کلک  بازی! "

 بهروز گفت:" تو یه خورده بخواب، بعد با اباغه می ری پشت بوم، بازی     می کنی."ً

گلریز داد زد:"ً پشت بوم بازی!"  او هر کلمه ای را که به نظرش جالب می آمد تکرار می کرد و به معنی  آن هم هیچ اهمیتی نمی داد!

بابک گفت:"پشت بوم بازی نه، دختر! برای بازی می ریم پشت بوم.           می خوایم... اون جن داش مشتی رو... پیدا کنیم!"

گلریز گفت: " داش مشتی ....بازی."

بابک پوزخندی زد و رو به بهروز گفت :"ًانگار  این دختره از تو هم خر تره!"

بهروز گفت :" تو که ... تو که خرتر از منی!"

گلریز گفت:" خر تر از منی ... بازی."

بابک خندید و گلریز را بغل کرد و بوسید.

      به زودی هر سه روی پشت بام بودند. گلریز که تا آن موقع چنین فرصتی پیدا نکرده بود  مرتباً   از این سوی پشت بام به آن سو می دوید و می خندید و جیغ می کشید و بهروز و بابک به نوبت به دنبال او می رفتند تا از دیوارۀ کوتاه پشت بام پائین نیفتد. ضمناً کشیک می کشیدند  تا سرو کلٌۀ آن دو مرد، یا دو جن، پیدا شود، که بالاخره هم بعد از مدتی انتظار، پیدا شد.

 اما برخلاف انتظارشان  هر دو جن  با هم آمدند.

بهروز و بابک که حالا مرتباً دوربین را از دست هم می کشیدند، و گلریز هم از فرصت استفاده می کرد و روی پشت بام  می دوید، به طوری که یک بار بر کف پشت بام، که پر از سنگ ریزه بود، سرنگون شد و مقداری گریه کرد. اما به بازی ادامه داد .

         آن دو مرد در مقابل چشمان حیرت زدۀ بهروز و بابک لباس هایشان را بیرون آوردند و با هم غیبشان زد. و کمی بعد  در حالی که لباس هایشان را تماماً  به تن داشتند از دو سوی تپه پدیدار شدند! و جالب تر این بود که  هر دو حالا ریش هایشان را تراشیده بودند. 

 اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که  آن ها یک بار دیگر لباس هایشان را بیرون آوردند و ناپدید شدند!  

 بابک که حالا سخت به فکر فرو رفته بود زیرلب گفت:" انگار این زنیکه...فاطمه...یه چیزایی حالیشه ها...!"

بهروز گفت:" من که بهت گفتم. اون خیلی جن می شناسه! به منم اونا رو نشون داده. اما تا امروز ندیده بودم که جنٌا ...ریششونو بتراشن!"

هنوز حرف بهروز تمام نشده بود که اتفاق عجیب تری افتاد. آن "جنٌ شکم گنده"  که چند لحظه قبل با ریش تراشیده و لباس پیدا  و بعد ناپدید شده بود، یک بار دیگر با ریش و همان شکم بزرگ ظاهر شد و به دنبال او دو نفر دیگر هم از زمین بیرون آمدند.. بابک  که به دقت صحنه را زیر نظر داشت  با گیجی گفت : ً اینا.... اینا انگار سه نفرن....!

بهروز به سرعت دوربین را از دستش گرفت و نگاه کرد . حق با بابک بود. آن ها سه نفر بودند که حالا دور هم ایستاده و انگار داشتند گلفتگو می کردند. اما لحظه ای نگذشته بود که از کنار پای آن ها دو موجود لخت  از زمین بیرون آمدند، و تنها چند دقیقه بعد چند مرد دیگر هم که یکی از آن ها چیزی شبیه "فرنج و شلوار" پدر به تن داشت، ظاهر شدند،  و بعد،  سه موجود  لخت دیگر از زمین سر کشیدند! 

بهروز و بابک با دهان های باز مرتباً دوربین را دست به دست می کردند و بعد به ناگهان  چنان ترس برشان داشت که دست گلریز را گرفتند تا از پشت بام فرار کنند. اما چون با  مقاومت شدید گلریز و فریاد های او مواجه شدند و به یادشان آمد که آن نقطۀ جن زدۀ روی تپه از پشت بام خانۀ آن ها  خیلی فاصله دارد دو باره دوربین را برداشتند و با احتیاط مشغول تماشا شدند.

حالا  تعداد اجنٌه  به دوازده نفر رسیده بود! بعضی با ریش و شکم بزرگ،  و بعضی دیگر بی ریش  و با شکم های کوچکتر بودند و مرتباً لخت می شدند و بعد لباس می پوشیدند. تنها آن یکی که لباسش شبیه یونیفرم نظامی پدر بود هیچ وقت لخت نشد.

  بالاخره بابک فکورانه گفت:"فکر می کنم...که اون جا.......یه استخر باشه ... مثه استخر قدیمی ته کوچه ..." و بعد از مکثی ادامه داد: "منصور بهم گفته بود که اون بالا ... نوک تپه ...یه استخر قدیمی هست."

بهروز  که دست گلریز را محکم گرفته بود گفت: "چطور  این که توی  کوچۀ ما ست آب نداره ....اما  اون که نوک  کوهه آب داره؟"

بابک کمی فکر کرد و بعد گفت :"   لابد آب برف مرفی... چیزیه  دیگه..."

گلریز گفت:" برف مرف بازی.."

 بابک گفت:" اگه چهار پنج ماه دیگه صبر کنی اونم بازی می کنی." و دست گلریز را گرفت و مشغول چرخیدن به دور پشت بام شد.

 بهروز با دوربین به گروه اجنٌه یا شناگران استخر که حالا تقریباً همه لباس بر تن داشتند چشم دوخت. آن ها چیز هایی در دست داشتند و کارهایی می کردند که قابل تشخیص نبود. مدتی  بعد یکی از آن ها از تپه پائین رفت. بقیه هم یکی یکی و دونفر دو نفر به دنبالش رفتند ....

        چند روز بعد که هوا گرم تر شده بود و برای خوابیدن بر روی پشت بام  رختخواب ها را به آن جا می بردند، غلامرضا که مسئول حمل رختخواب ها به پشت بام بود، دوربین پدر را در آن جا کشف  و به نفع خودش ضبط کرد.  و وقتی مدتی بعد، این دوربین تصادفاً در اتاق او پیدا شد، توضیح داد  که آن را  از یک سمسار دوره گرد گرفته است، و پدر که حرف او را باور نکرده اما از پیدا شدن دوربینش خیلی خوشحال شده بود، زیاد به او سخت نگرفت. فقط آن را ضبط کرد، در گنجه گذاشت و درش  را قفل زد، و بچه ها دیگر تا مدت ها فرصت استفاده از آن را  به دست نیاوردند.

       به این ترتیب ماجرای پدیدار شدن آن مرد عریان، یا جن، بر فراز تپۀ بلند دربند و مردان یا اجنٌه دیگری که با او معاشرت داشتند تا مدت ها برای بچه ها  مجهول باقی ماند.

     چند ماه بعد از کشف دوربین پدر، یک روز که تمامی خانواده برای صرف نهار  به منزل یکی از دوستان او، که سرهنگی از نیروی پلیس بود رفته بودند، او در ضمن صحبت هایش با پدر، از ماجرایی پرده برداشت که شباهت زیادی به آن گرد هم آیی اجنه، که بابک و بهروز شاهدش بودند، داشت.

     سرهنگ تعریف کرد که چندی پیش از آن، افراد یکی از واحد های "خفیه" او موفق شده بودند تا با نفوذ به میان  گروهی از "ًاشرار سیاسی"،  که به بهانۀ   شنا در  یک استخر قدیمی، برفراز یکی از تپه های منطقۀ دربند جمع  می شدند و برای "فسق و فجور" آیندۀ خود برنامه ریزی  می کردند، آن ها را شناسایی، و سپس توقیف و محبوس کنند....

 و به این ترتیب،  او نقطۀ  پایان را بر داستانی  که بهروز و بابک، به کمک دوربین پدر،  نظاره گر بخش کوچکی از آن بودند، گذاشت .

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 201


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995