Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


24 - سفر عید

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[29 May 2016]   [ هرمز داورپناه]

24 - سفر عید


 


 


 


 

 

آن سال عید خانواده بهروز  برای اولین بار به مسافرت رفتند. علت آن هم این بود که پسر عموی پدر در یکی از روستاهای دوردست به نام "اوشان" خانه ای برای  مدت چند روزدر هفتۀ دوم عید، اجاره کرده و از همۀ قوم و خویش های  نزدیک، و مخصوصاً از پدر که ساز می زد و صدای خوبی هم داشت و مجلس گرم کن به حساب می آمد،مصٌرانه خواسته بود که هر طور شده به این سفر بیاید. پسرعمو البته توضیح هم داده بود که ممکن است رفتن به خانۀ او کمی مشکل باشد چرا که  وسایل نقلیه تنها  می توانستند تا کنار پل چوبی روستا که فاصلّۀ نسبتاً زیادی با خانۀ او داشت بیایند و از آن جا مسافرین می باید یا با پای پیاده و یا با کرایه کردن الاغ ، قاطر و یا حیوانی دیگر، خود را به خانۀ او  که بر روی ارتفاعات روستا  و در کنار جنگل بود برسانند.

پدر تصمیم گرفت که به جای اتوبوس، از دوج 37 خودش که هنوز راه می رفت و علیرغم تصادفی که  چندی پیش بر فراز تپه های الهیه کرده بود احتمالاًهنوز می توانست از تپه ماهور های اطراف تهران بالا برود استفاده کند. برای تأمین بنزین مورد نیاز  آن هم ، مثل همۀ رانندگان دیگر، سه پیت حلبی پر از بنزین در صندوق ماشین گذاشت و آمادۀ سفر شد.

بزرگترین مانعی که در راه رسیدن به اوشان وجود داشت گردنۀ  قوچک بود که  هم بر روی بلند ترین نقطۀ مسیر قرار داشت، و هم پر پیچ و خم  و باریک بود. پدر برای عبور از این نقطۀ استراتژیک از ابتدا به همه اعلام  کرد که برای رفتن  به میهمانی عید باید آماده باشند که  اگر ماشین زورش نرسید از گردنه بالا برود  یا پیاده شوند و آن را هل بدهند ویا این که از خیر سفر بگذرند و  به خانه برگردند.

       عصر روز ششم  فروردین یکی از خواهر زاده های پدر که تازه به اوشان رسیده و جای "دایی جان" را خالی دیده بود از تلفنخانۀ روستا با او تماس گرفت و با اصرار از او خواست که هرچه زود تر حرکت کنند،  چرا که جایشان خالی است  و فرصت کوتاه،  و بدون او همه جا سوت و کور است.

بنا بر این  صبح روز هفتم فروردین، اتوموبیل پدر  پر ازلباس های گرم و  وسایل خواب و  مواد غذایی شد،و موتور آن بعد از مدتی هندل خوردن و چند سرفه و عطسه به کار افتاد، و آن ها بعد از  ارائۀ سفارش های لازم به فاطمه و غلامرضا، سفر عیدرا آغاز کردند.

     مادر در کنار  پدر نشسته بود و گلریز را که حالا نزدیک به سه سال داشت و مرتباً چیزهایی با صدای بلند بر زبان می آورد در آغوش گرفته بود وهمراه  با چاله چوله های جاده به بالا و پائین پرتاب می شد. او مرتباً لالایی می گفت و سعی داشت که از حرکت های ماشین به عنوان ننو استفاده کند و گلریز را بخواباند تا حواس پدر  پرت نشود. اما  بابک و بهروز که پشت سر آن ها ایستاده بودند  و تصمیم داشتند  تعداد چاله های عمیق جاده  را بشمرند ظاهراً هیچ اهمیتی  به این موضوع  نمی دادند چرا که  هر بار  مادر و گلریز به هوا پرتاب  می شدند جیغی می کشیدند و شمارۀ جدیدی را اعلام می کردند.

      نزدیکی های  ظهر بود که بالاخره به حوالی  گردنۀ قوچک رسیدند. دیواره های بلند تپه های مجاور و شیب تند جاده تا چند لحظه نفس همه  را در سینه حبس کرد. حالا اتومبیل کهنسال  با سرعتی کمتر ازسرعت حرکت یک الاغ پیش می رفت و همه از وحشت این که  هر لحظه چون خر در گل بماند، نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند.بالاخره هم  ماشین کمی قبل از رسیدن به بالاترین نقطۀ گردنه،چند آه بلند کشید و از حرکت ایستاد.

      پدر در حالی که با مشت محکم برروی فرمان  اتوموبیل              می کوبید داد زد: "لعنتی! بالاخره کار خودتو کردی!" و بعد رو به مادر گفت: "چاره ای نیست! باید برگردیم . این گوساله فلنگش در رفته!"

بابک گفت: " اگه فلنگش در رفته...  چطوری باهاش برگردیم؟"

بهروز گفت:" خب چرا فلنگشو نمی گیرین!؟ این همه راه اومدیم که به خاطر یک فلنگ... برگردیم!؟"

بابک گفت: " فلنگ رو که نمی شه به این آسونی ها گرفت پسر!"

بهروز گفت:"مگه فلنگ کجای ماشینه...؟"

بابک زیر لب گفت:" من چمدونم بالاخره یه جاش هست  دیگه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " باید اون ته مهاش باشه چون مامان بزرگ هر وقت کسی باد در می ده می گه  فلنگش در رفت."

مادر نگاهی اخم آلود به آن ها انداخت و  رو به پدر به آرامی گفت:" حتما موتورش داغ کرده. اگه یه کم  وایسیم که خنک بشه...شاید راه بیفته."

بابک زیر لب گفت:" آخه توی این یخ و برف سرما،چطوری این  خره داغ  کرده!"

بهروز گفت: " توی این سربالایی ناجور،تو هم اگه بودی داغ می کردی. چه برسه به این ابو قراضه ...!"

بابک گفت: "تو این حرفای ناجور رو از کی یاد گرفتی؟"

بهروز گفت: " از مامان بزرگ! اون می که این ابوقراضه رو باید انداخت تو خلا!"

بابک سری تکان داد و با صدای بلند گفت: "  این ابو قراضه رو باید انداخت  تو خلا!"و چون کسی جوابش را نداد داد زد: " گفتم این ابو قراضه رو باید انداخت تو چاه خلا!"

پدر فریاد کشید: "ساکت باش بچه! مگه نمی بینی توی برٌ وبیابون افتادیم تو  هچل!؟"

بهروز در حالی که می نشست گفت:" ما که سُر و مُر و گُنده  این جا نشستیم!. کی می گه  افتادیم تو... هچل؟"

چند لحظه همه جا را سکوت فرا گرفت و بعد کسی از بیرون گفت:

     "اشکالی پیش، اومده، جناب؟"

سه مرد جوان که اتوموبیلشان در فاصلۀ کمی  پشت سر آن ها در جاده گیر افتاده و  راه عبور نداشت در جوار ماشین ایستاده بودند.

چند دقیقه بعد جمعی ار مسافران اتوموبیل هایی که پشت سر آن ها قطار شده  بودند و راه عبور نداشتند ، ماشین آن ها را آن قدر هل دادند که به بالاترین نقطۀ گردنه رسید  و به  سرازیری افتاد و بعد از مقداری عطسه و سرفه روشن شد.

حالا دیگر تا مقصد راه زیادی باقی نمانده بود چرا که جاده  از آن جا به بعد،هم سرازیری بود وهم کمی  پهن تر.

      در میدانگاهی روستای اوشان،  یک اتوبوس زهوار در رفته، دو کامیون مربوط به جنگ جهانی دوم، چند وانت و تعدادی اتوموبیل شخصی  در این جا و آن جا  ایستاده بودند .در انتهای آن هم ردیفی قاطر و الاغ پشت سرصاحبانشان صف کشیده ودر  انتظار بار و مسافر، سرگرم یونجه خوردن بودند.

     وقتی بار هایشان را از اتوموبیل بیرون آوردند، پدر یکی از "خرکچی"  ها را   صدا زد تا بارها  را بر پشت قاطرش بگذارد و ببندد. مادر و گلریز هم روی الاغی نشستند و در پی خرکچی، که آدرس را از پدر گرفته بود، به راه افتادند. پدر هم چپ چپ نگاهی به بچه ها انداخت و بعد راهش را کشید و رفت.

      بابک و بهروز  که تنها  مانده بودند، کمی دور و برشان چرخیدند و بعد هر کدام قطعه چوبی پیدا کرده ودر حالی که هر چیزی را که در سر راه  خود می دیدند با چوب می زدند به دنبال قافله به راه افتادند.

 

      

  "پل"  روی رودخانه در واقع چیزی نبود به جز تعدادی  تیر چوبی بلند که از دو سوی رود خانه تا ستونی از سنگ و ساروج  که در وسط آب ساخته  شده بود کشیده بودند. بر روی این تیرها، جا به جا، چوب ها یا تخته هایی کوبیده شده بود تا جلو سقوط عابرین به داخل رودخانه را بگیرند. با این وجود با هرحرکت مسافرین  بر روی پل، پل هم به این سو و آن سو و به بالا و پایین متمایل می شد و این خطر را به وجود می آورد که عبور کنندگان، اعم از انسان یا حیوان، با سر یا جای دیگری به داخل رودخانه سرنگون شوند.

       قاطر، الاغ، و خرکچی استخدام شده توسط پدر، البته هیچ مشکلی برای عبور از پل نداشتند و به راحتی  از روی آن گذشتند. پدر هم که فردی نظامی بود و بسیاری از سال های عمرش را در این قبیل مکان ها سپری کرده  بود بدون توجه به لرزان بودن پل، از آن گذشت. اما برای بهروز و بابک عبور از چنین پلی خالی از وحشت نبود  و چند بار نزدیک  بود که از ترس با سر به درون رودخانه سقوط کنند.

     در آن سوی رود خانه قافلۀ آن ها از قطعه زمینی پوشیده از سنگ های نسبتاً درشت گذشت  و به کوچه باغ هایی که در کنار دیوار هایشان انواع و اقسام گیاهان خود رو سبز شده بود رسید. خرکچی  بدون      لحظه ای توقف وارد یکی از کوچه ها که شیب تندی داشت شد و به سرعت از آن بالا رفت.پدر هم او را دنبال کرد.اما بهروز و بابک که به خاطر عبور از آن پل مهیب کمی خسته شده بودند به تدریج از قافله عقب ماندند.

     بهروز  که به دنبال بهانه ای می گشت  تا کمی استراحت کند وقتی گل دراز خار داری را که به کنار شلوارش چسبیده بود دید به بهانۀ  کندن آن به زمین نشست و کمی خستگی در کرد،  و در نتیجه چند ده متر از بابک که هنوز دیوار ها وعلف ها را با چوبش کتک می زد و پیش می رفت عقب ماند.

     گیاهی که به پای بهروز چسبیده و حالا در دستش بود گلی طویل و باریک داشت که  بسیار چسبنده بود  به طوری که به محض این که بهروز  آن را به پیراهنش زد به آن چسبید. کمی بعد بهروز گیاه دیگری هم پیدا کرد که گرچه گلش گرد و خیلی درشت تر از اولی بود اما قدرت چسبندگی اش دست کمی از آن نداشت.

     به زودی قافلۀ دیگری که شامل یک الاغ باربر، یک خرکچی، مردی با بچه ای در بغل، یک پسر جوان، و زنی که دختر جوانی را به دنبال خود می کشید می شد از پهلوی بهروز گذشت.دخترک تقریباً هم سن و سال بهروز اما کمی بلند قد تر از او بود. کمی که از بهروز  جلو افتادند او گل خار دار را  به سمت دخترک پرتاب کرد که به پشت پیراهن اوخورد و به آن چسبید.

دخترک که تماس چیزی را  به لباسش احساس کرده اما علتش را نفهمیده بود رویش را برگرداند و وقتی خندۀ بهروز را دید، ابروهایش را در هم کشید و لب هایش را غنچه کرد و داد زد:" خَرِ الاغ!"، و به راهش ادامه داد.

     بهروز که حالا غرورش جریحه دار شده بود قدم تند کرد و گیاه دیگر را هم به سوی دخترک  پراند که روی باسن او فرود آمد و به آن  چسبید. اما این بار دخترک یا  برخورد گل خار دار را حس نکرد و یا این که چون مادرش خیلی سریع می رفت دیگر توان برگشتن و  اعتراض کردن نداشت.

    بهروز که از این پیروزی تشجیع شده بود، به سرعت تعدادی از گل های دراز چسبندۀ دیگر از میان علف ها کند و به دنبال آن ها دوید. وقتی از کنار دخترک  رد می شد یکی دیگر از آن گل های خار دار را به طرفش پرتاب کرد که پهلوی قبلی روی باسن او چسبید. دخترک  که درست متوجۀ اتفاقی  که برایش افتاده  بود نشده بود وقتی بار دیگر خندۀ بهروز را  دید به او دهان کجی کرد و شکلکی در آورد  که بهروز رابه خنده انداخت.

چند دقیقه بعد، بهروز در نزدیکی خانه ای که پسر عمو اجاره کرده بود به قافلۀ خودشان رسید.

      به محض نزدیک شدن آن ها به خانه، گروهی که  در آن جا ایستاده  بودند  به استقبالشان شتافتند و دسته جمعی فریاد کشیدند: " ساس داره و ساس داره! ساس داره و ساس داره! "  و خندیدند.

بهروز و بابک که از  آهنگ این آواز  دسته جمعی خوششان آمده بود کلمات آن ها را تکرار کردند و بزودی پدر هم به آن ها پیوست و چند دقیقه ای همه با هم سرود "ساس داره" را با شور و شوق تمام  خواندند.

     رو بوسی ها و خوشامدگویی ها که تمام شد، مادر با خنده پرسید:      " حالا چیچی  ساس داره که این قد آوازشو می خوندین!؟"

     یکی از مهمان ها که هنوز مشغول خندیدن بود سرش را تکان داد و گفت:" اگه یه خورده صبر کنین، خودشون خدمتتون می رسن، و بهتون توضیح می دن!"و  صدای خنده دسته جمعی استقبال کننده ها به هوا رفت.

     اما مادر مجال ادامۀ تحقیقاتش راپیدا نکرد چرا که گروه بعدی مهمان ها که شامل مردی با بچۀ کوچکی در بغل، یک پسر  بزرگتر از بابک، و  زن جوانی می شد که دخترکی را پشت سر خود می کشید از راه رسید و گروه خواننده ها  سرود "ساس داره و ساس داره" را یک بار دیگر  خواندند و با آن ها، که از دوستان صاحبخانه بودند، رو بوسی کردند.

      بهروز از هرج و مرجی که به خاطر از راه رسیدن تازه واردین پیش  آمده بود استفاده کرد وخود را به پشت سر دخترک، که حالا فهمیده بود نامش "سرور"است، رساند  ونگاه سریعی به او انداخت. هر دو گل خاردار هنوز بر روی باسن او چسبیده بودند!

       تا غروب آن روز همۀ مهمانان از راه رسیدند و تعداد بچه های هم سن و سال بابک و بهروز  به پانزده  نفر رسید.

      وقتی  بزرگتر ها  مشغول انجام  کارهای روزمرۀ خودشان شدند بچه ها هم که اکثراً از اعضای  فامیل  و با هم آشنا بودند  سرگرم  انواع بازی ها، مانند لی لی،  طناب بازی، جفتک چهار کش، الک دولک، یه قل دو قل و غیره شدند، که  بعد از مدتی به  قایم موشک دسته جمعی آن ها انجامید. خانۀ روستایی بزرگی که پسر عمو اجاره کرده بود دارای باغ نسبتاً وسیعی بود و بچه ها کمبودی  برای انجام هر  نوع بازی که       می خواستند نداشتند.

     شب که فرارسید بزرگتر ها  به دور آتشی که برای درست کردن  کباب روشن کرده بودند گرد آمدند. پنج نفر از پسرها ی بزرگترهم که از بازی با کوچکتر ها خسته شده بودند در کناری نشسته  و سرگرم برنامه ریزی برای فعالیت های روز بعد  خود شدند. بابک که مشتاق بود خودش را وارد این جمع کند اما می ترسید  آن ها او را نپذیرند حالا چند متر دورتر نشسته بود و به حرف هایشان گوش می داد.

     بهروزکه خسته بود و خوابش می آمد  و حوصلۀ بازی کردن هم نداشت بعد از کمی چرخ زدن  به دور بچه های کوچکتر، به طرف بابک رفت و در کنارش نشست.

.بابک نگاه غضبناکی به او انداخت و چشم غرٌه ای رفت و صدای خود را کلفت کرد و گفت: " اینجا نشین!؟ "

بهروز با تعجب پرسید:"نشینم!؟...واسۀ چی!؟"

بابک با همان صدای کلفت گفت: " این جا جای بزرگتراس!مگه نمی بینی همه بزرگن! شاید دلشون نخواد تو حرفاشونو بشنفی!"

بهروز گفت: " خب ، اونا بزرگن...به تو چه؟  تو چرا این جا نشستی؟"

بابک با عصبانیت گفت: " کی گفته... من بزرگ نیستم، بچٌه!؟"

 اما حالا حرف های بچه های بزرگتر  به قدری توجهش را جلب کرده بود که دیگر چیزی نگفت و تنها اشاره ای به  بهروز کرد که ساکت بماند،  و هر دو  سراپا گوش شدند.

     بچه های بزرگتر ظاهراً قصد داشتند که  روز بعد برای "آرتیست بازی" به باغ بروند. دو نفر از  آن ها هفت تیر های ترقه ای و چوب پنبه ای داشتند و یکی شان هم تفنگی دو لول که "ساچمه ای" بود.

       منوچهر که از همه بزرگتر بود و پانزده سال داشت کمی که به حرف های دیگران گوش داد از جا بلند شد و در حالی که سرش را تکان تکان می داد گفت: "من اصلاً از این بچه بازیا خوشم نمیاد! شمام بهتره اسباب بازیا تونو بندازین توی خندق و یه خورده بزرگ شین!" بعد از جا بلند شد و کمی قدم زد و ادامه داد:" من فردا تفنگ بابام رو که فشنگ های راستی راستی داره میارم که بتونیم، به جای اون آرتیست بازی های  مسخره، بریم  باهاش آهویی چیزی شیکار کنیم  و توی جنگل بخوریم!"

    خسرو که چهارده سالش بود سری به علامت تأیید تکان داد و  گفت: "بابای من هم یه طپونچۀ گنده داره. بهش می گه شیش لول! اگه همراهش آورده باشه  منم اونو میارم. اما یه خورده خطرناکه... باید اونو با احتیاط در کنیم..."

    علی که سیزده سالش بود به اعتراض گفت: " حالا مگه هفت تیرای    ترقه ای و چوب پنبه ای چه اشکالی دارن؟ دود و صدا که دارن! مام که نمی خوایم بریم کسی رو بکشیم!... غذام که تا دلت بخواد عمه ها و خاله ها برامون پختن و دیگه شیکممون جا نداره  که آهو کباب بخوریم!...پس ...مگه مغز خر خوردیم که تفنگ و شیشلول بدزدیم و چند تا آهوی زبون بسته  رو نفله کنیم!؟"

    منوچهر نگاهی مغرورانه  به او انداخت و گفت: " تو که توی عمرت یه تیرم در نکردی و نمی فهمی تیر اندازی یعنی چی ، زر زیادی نزن!"

بعد بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:"ما که آهوا رو واسۀ خودمون شیکار نمی کنیم! اونا رو می دیم به مادرامون که بذارنشون لای پلو و همۀ مهمونا بخورن! هم  خرج خانواده  کمتر می شه و هم این که ... خوشمزه تره!  تازه... بعدشم...می تونیم...یه  نشونه روی یه درخت بذاریم و تمرین تیر اندازی کنیم. هم کیف داره ... هم  نشونه گیریمون خوب     می شه...."

      خسرو که سیزده  سال و نیمش بود گفت:"  آره، خیلی خوبه. اون وقت ...زمانی که می ریم سربازی دیگه لازم نیست مشق تیر اندازی کنیم و.... از همون اول  سروان می شیم."

    سیروس که سیزده سالش بود گفت: " بابای منم یه طپونچه داره که همیشه همراهشه. منم می تونم اونو واستون کش برم."

    بابک از همان جا داد زد: " بابای منم دو تا شیش لول داره. تفنگ هم داره! یه شمشیر بزرگ عربی هم داره!"

    فریور که پسر صاحبخانه بود گفت: " این همه اسلحه رو بابات واسۀ چی با خود ش آورده؟ مگه این جا  قورخونه س؟"

    علی نگاهی به بابک انداخت و گفت:" این بچه   باید قهرمان دو هم باشه چون می خواد با شمشیر عربی... آهو شیکار کنه!"و غش غش خندید.

حالا بچه ها همه به بابک نگاه می کردند و  همین به  او   فرصت داد که به تدریج جلوتر برود و نزدیک گروه بنشیند. بهروز  هم  رفت و پشت سر او نشست.

    منوچهر رو به بابک گفت: " تو... تیر اندازی بلدی؟"

   بابک گفت: " آره . من کلٌی گنجیشک شیکار کردم! تازه، این داداش کوچولوم هم بلده. اون زده چشم یه آژدان رو کور کرده!"

حالا همه به بهروزچشم دوخته بودند و بهروز که احساس می کرد کار مهمی  انجام داده با غرور بلند شد و پهلوی  بابک نشست.

    سیروس گفت: " اگه به قدر کافی اسلحه نداشته باشیم می تونیم تیرکمون  درست کنیم و بعضی هامون سرخ پوست بشن...یا...  تارزان!"

    فریور گفت: " آره، این جا درخت خیلی زیاد هست.جون می ده واسه تارزان بازی.اما آهو ماهو خیلی نداره که شیکار کنیم.  تارزان بازی بهتر می شه."

     بابک گفت: " آره ، خیلی خوبه! من می تونم تارزان بشم!"

    علی گفت: " با شمشیرت چیکار می کنی؟ تارزان که شمشیر عربی نمی بنده!"

    منوچهر گفت: " نه! بابک هنوز دهنش بو شیر می ده. تارزان باید از همه بزرگتر و پرزور تر باشه!"

    بابک گفت: "من خیلی پرزورم. چهارده سالمه! "

    بهروز  گفت: " دروغگو!  تو یازده سال و نیمته!"

همه خندیدند و بابک که عصبانی شده بود ، گوش بهروز را گرفت و کشید  و بچه ها باز خندیدند.

      منوچهر که حسابی خندیده بود گفت: " خب،عیبی نداره. بذارین بابک تارزان  بشه. منم می شم کلانتر یا....رییس دزدا! سیروس  و فریور هم می شن  معاونای من."

 بعد نگاهی هم به بهروز انداخت و اضافه کرد: " این فینگیلی هم می تونه بشه... جیمیه!"

      بهروز گفت: " پس دختره  کی  باشه؟ ما که این جا دختر نداریم!"

 یادش بود که در  فیلم ها همیشه یک دختر هم وجود داشت که  گرفتار  می شد  و  تارزان یا آرتیسته او را نجات می داد.

سیروس گفت: "می تونیم خواهر منو بیاریم تو بازی. اون نه سالشه، اما خیلی سرتقه!"

فریور گفت : " آره ، سرور خیلی زبله اما خیلی هم پررو و پاچه ور مالیده س!"

    بهروز گفت: " اون امروز به من گفت  خرِ الاغ!"

همه یک دفعه زدند زیر خنده و بابک که انگار خجالت کشیده بود چشم غرٌه ای به او رفت و بچه ها باز خندیدند.

    سیروس گفت:" تو حتماً کار بدی نکرده  بودی چون سرور وقتی عصبانی می شه فحشای خیلی بد تر از اینا می ده!" 

باز همه کمی خندیدند و آن وقت علی گفت: "پس من چی؟  من چیکاره بشم؟"

    منوچهر گفت: " تو بشو رفیق تارزان. تارزان همیشه یه وردستی چیزی داره." 

    بهروز نگاهی به سر تا پای علی انداخت و گفت: " رفیق  تارزان، اون گوریله است. این که زیاد... شبیه گوریل نیست!"

بابک خواست چیزی بگوید که  مادر در حالی که دست  گلریز را گرفته بود به طرفشان آمد  و  گفت: " وقت شام خوردنه بچه ها! گشنه تون نیست!؟"

گلریز گوش بهروز را گرفت و گفت: " اباغه ....بیا!" 

 این اسمی بود که او روی بهروز گذاشته بود وهیچ کس هنوز کشف نکرده بود  که این نام را بر چه مبنایی خلق کرده است.

بابک فوراً از جا بلند شد و بقیه هم بلافاصله  به راه افتادند.

     روی ایوان خانه  سفرۀ   بسیار طویلی انداخته وتعدادی از بزرگتر ها و بچه ها  دور تا دور آن نشسته و چند نفر از خانم ها سرگرم  پذیرایی بودند.  جوان ترین فرد حاضر که  پسری یک ساله بود دور  سفره  راه می رفت و می رقصید و عده ای هم برایش دست می زدند.

       آن شب بعضی از مرد ها روی تخت های چوبی در فضای باز خوابیدند. تعدادی از خانم ها و بقیه مرد ها هم روی ایوان خانه  رختخواب پهن کردند. بچه ها اما به دو گروه تقسیم شدند و پسر ها در  یکی از اتاق ها و دختر ها در اتاق دیگر خوابیدند.

هنوز مهمان ها درست خوابشان نبرده بود که دلیل ساخته شدن و اجرای  سرود " ساس داره " را کشف کردند. 

     خانه نسبتا بزرگی که پسرعموی پدر اجاره کرده بود دارای یک هال وسیع، یک ایوان  و دو  اتاق خواب بزرگ بود که همه   طاق ها و ستون هایی چوبی داشتند؛ و تمامی بخش های چوبی آن خانه،  مملو  از لانه های بزرگ  ساس هایی  بود که روز ها  می خوابیدند و شب ها برای شکار انسان از لانه هایشان بیرون می آمدند! 

     صبح روز بعد، که  مهمان ها  از خواب بیدار شدند سراسر بدن همه شان پوشیده  از تپه ماهور های قرمز رنگی  بود که ساس ها بر روی آن ایجاد  کرده بودند!

       اما جارو جنجالی که مراسم صبحانه با خود آورد و انواع مرباهایی که خانم های خانواده درست کرده یا خریده و با خود آورده بودند،خارش جای نیش ساس ها را از یاد بچه ها برد.

        وقتی صبحانه به پایان رسید، برنامه ای که بچه  ها شب قبل برای آرتیست بازی آن روز چیده بودند به ناگهان با دو مشکل عمده رو به رو شد. مشکل اول  این بود که دو نفر از بچه های کوچکتر،هوشنگ و فرشاد ، که هر  دو هفت ساله و نیمه، و کلاس اولی بودند  با شنیدن صحبت های  آن ها در مورد "آرتیست بازی"، با یک دندگی زیاد و با استفاده از سلاح  جیغ و گریه و زاری اصرار داشتند که نقشی را در این بازی به عهده گیرند؛... و دوم  این که  وقتی از سرور خواستند که نقش "دختره" را در بازی شان برعهده بگیرد او که معنی حرف آن ها را درست نفهمیده بود جواب داد که " دختره"  جد و آبادشان است، و این که  او  حاضر نیست با پسر های کرٌه خر همبازی شود و ترجیح می دهد که با دختر ها به  لی لی فرنگی بپردازد، و تا چند  دور لی لی بازی نکند نخواهد آمد!

        بهروز  که حالا به یاد ماجرای روز قبل خودش با سرور افتاده بود پیشنهاد داد که تا وقتی لی لی بازی کردن سرور به پایان برسد و تکلیف هوشنگ و فرشاد  که برای آرتیست بازی صغیر به حساب می آمدند معلوم شود، به خارج باغ بروند  و کمی "گلخار بازی" کنند. 

بابک که تا آن وقت چنین کلمه ای را نشنیده بود با عصبانیت گفت:" تو  این بازیای بد رو از کی یاد گرفتی؟ از منصور؟"

    بهروز گفت: " این که بازی بدی نیست. تو فقط یک گل خار رو از تو شلوارت  در میاری و می چسبونی به  کون کسی  که از جلوت رد      می شه!  ... طوری هم می کنی  که خودش نمی فهمه. من این کار رو دیروز چند بار با سرور کردم. خیلی هم خوب بود!"

     سیروس  در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود و به طرف بهروز می رفت گفت:" به به! چشم ما روشن! یعنی شما  روز روشن با خواهر ما... بعله!؟"

منوچهر که حالا نقش فرماندۀ گروه را پیدا کرده بود جلو او را گرفت و از بهروز خواست که بازی را بیشتر توضیح دهد. بهروز  بعد از شرح دادن کار روز قبل خودش، یک  گل خار دار را که هنوز در جیب داشت نشان داد و اضافه کرد که تکه ای از آن گل ها هم احتمالاً هنوز روی لباس های  سرور باقی است. 

با شنیدن این حرف، سیروس به طرف محلی که سرور با دوستانش مشغول لی لی بازی  کردن بود دوید و در حالی که می خندید  باز گشت، و در نتیجه، منوچهر حکم آغاز "گل خاربازی" را صادر کرد،  و همه به سوی رودخانه به راه افتادند.


   زمانی که  سرگرم کندن گل های خاردار بودند  اتوبوسی مسافربری از راه رسید و گروهی زن و مرد و بچه با بقچه و قالیچه و قابلمه و سماور و غیره از آن پیاده شدند. پیدا بود که آن ها بهترین شکار برای بچه ها  هستند چرا که هم دست هایشان پر از بار و اثاثیه بود  و هم این که سخت درگیر  کارشان بودند و   به آن ها  توجهی نداشتند.

      وقتی  مسافران به محل استقرار لشگر گل خار داران رسیدند از همه طرف آماج  حملات آن ها  شدند  و  در حالی که پشت لباس هایشان پر از گل خار بود به سفرشان ادامه دادند.

      بچه ها که از کار خود لذت زیادی برده بودند به بازی ادامه دادند و پشت تمام کسانی را که از آن جا  می گذشتند  پوشیده از گلخار کردند.تا این که بالاخره یک بار که یکی از گل های درشت تر به پس گردن جوانی اصابت کرد، جوان به تصور این که زنبوری نیشش زده به سرعت به دور خودش چرخید، کت و پیراهنش را بیرون آورد  و تکان تکان داد و این کارش چنان بچه ها را به خنده انداخت  که به ناگهان  کارشان  لو رفت.

    جوان یقۀ منوچهر را که از همه بزرگتر بود گرفت و کشیده ای به گوشش زد که باعث فرار سریع هوشنگ و سیروس و فرشاد از یک سو و فریور و علی و خسرو از سوی دیگر شد.منوچهر که از حرکت جوان بسیارعصبانی شده بود  فریاد بلندی بر سر او کشید  که در نتیجه، جوان مشت محکمی به چانه او  زد واو را  نقش بر زمین کرد.

     بهروز و بابک که غافلگیر شده و هاج و واج  مانده بودند بی اختیار هرچه گل خاردار داشتند به طرف جوان پرتاب کردند که به سرو گردن و پیراهن و شلوارش چسبید.  جوان به طرف آن ها چرخید تا  به سویشان هجوم ببرد اما منوچهر از فرصت استفاده کرد و سنگ بزرگی را برداشت وبه طرفش پراند که به سر او خورد و آن را شکست.

وقتی جوان از درد به طرف زمین خم شده بود  آن سه نفر پا به فرار گذاشتند، و تا وقتی به خانه نرسیده بودند   پشت سرشان را هم نگاه نکردند.

 و به این ترتیب " گلخار" بازی آن ها به پایان رسید و آرتیست بازی هم به تعویق افتاد.

         شب دوم را آن ها  در فضایی که از بوی د.د.ت. پر بود گذراندند چرا که بزرگتر ها به این نتیجه رسیده بودند که ناراحتی بوی د.د.ت.  کمتر از ناراحتی  نیش ساس ها  است. سمپاشی خانه   آن ها را از شر ساس ها خلاص کرد اما بوی آزار دهندۀ آن باعث شد که روز بعد همه در اسرع وقت خانه را ترک کنند و هرکس به دنبال برنامه ای برود.

     آن روز بچه ها هم بعد از  صرف صبحانه ای سریع،  وسایل جنگی خود را اعم از هفت تیر و تفنگ وترقه و چوب پنبه و کارد آشپز خانه و غیره، به سرعت جمع آوری کردند و طناب های رخت بند صاحبخانه را هم بی سرو صدا پایین آوردند و در کیسه ای گذاشتند   و به سوی جنگل به راه افتادند!

      نقش آرتیسته، که قرار بود همان تارزان باشد،  حالا به بابک داده شده بود و بهروز هم که بر اساس داستان های  فیلم های آن زمان "جیمی"  ، یعنی دوست  کوچک آرتیسته بود دستیاران خودش، یعنی هوشنگ و فرشاد را ، که منوچهر مرجوع کرده بود، برداشت و به سرعت مشغول  ساختن کمان هایی  با  استفاده از کش هایی  که فریور از چمدان مادرش برداشته بود شدند.  چوب های نوک تیزی هم به عنوان پیکان برای آن  ها ساختند.

     منوچهر که حالا سر دستۀ دزدان بود، دستیاران خودش را به صف کرد و دو هفت تیر و یک تفنگ را که با ترقه کار می کردند در اختیارشان گذاشت و از  آن ها خواست که  به کمک کارد دیگری که از آشپزخانۀ صاحبخانه  کش رفته بودند، انواع سلاح های سرد برای خود بسازند  و آمادۀ  حمله به دارو دستۀ تارزان شوند.

     برندۀ این  نبرد البته از اول تعیین  شده بود چرا که همۀ   پسران بزرگتر  در یک سو و بچه های کوچکتر  در سوی دیگر قرار گرفته بودند. "دختره " ی  داستان هم که بالاخره حاضر به  ایفای نقش خود شده بود و در جمع تارزانیان قرار داشت حالا مرتباً از  این سو به  آن سو   می رفت و غرغر می کرد.

      وقتی بهروز و هوشنگ و فرشاد  دو کمان و چند پیکان و چند "خنجر"  بلند برای خود ساختند و  آماده گی خود را برای نبرد به تارزان  اعلام کردند. بابک هم  کارد آشپزخانه را به کمر زد و پیراهنش را از تنش بیرون آورد و از درخت بلندی بالا رفت و به طنابی که به آن بسته بودند  آویزان شد و صدای تارزان از خود بیرون داد.

      حالا سرور و پسرها  پای درخت جمع شده و در حالی که چوب های نوک تیزشان را در دست گرفته بودند با نگرانی به اطراف نگاه می کردند  و نمی دانستند که چه باید بکنند. در این وقت بود که ناگهان از میان درخت ها صدا های عجیب و غریبی مثل هلهلۀ سرخ پوستان شنیده شد و پشت سر هم  قلوه سنگ هایی  به طرفشان باریدن گرفت  به طوری که مجبور شدند برای نجات سر و کله شان  مرتباً جای خود را عوض کنند و چیزی نمانده بود که پا به فرار بگذارند. 

در این زمان بود که  گروه دزدان به  فرماندگی  منوچهر نمایان شد . بابک برای ارعاب آن ها  نعرۀ تارزان وار دیگری کشید و در حالی که به طناب آویزان می شد پاهایش را  به درخت کوبید تا خود را به درخت مجاور برساند،  اما دستش بر روی طناب  لیز خورد و در حالی که به سوی درخت دیگر می رفت به تدریج از طناب  پائین آمد  و چند متر آن طرف تر به زمین افتاد.

هنوز پای بابک  درست به زمین نرسیده بود که از میان درخت های رو به رو صدای انفجار ترقه ها و چوب پنبه های اسلحه های دزدان بلند شد. هلهلۀ سرخ پوستان و سنگ هایی که به طرفشان پرتاب می شد آن وقت چنان بالا گرفت که هوشنگ و فرشاد سلاح هایشان را به زمین انداختند و پا به فرار گذاشتند.

     سرور دوید و  پشت درختی پنهان شد . بهروز که یکی از تیرهای ساخته خودش را در کمان گذاشته بود، پشت سر بابک مرتباً به دور خودش  می چرخید و از ترس این که غافلگیر شود به همه طرف نگاه   می کرد .

    بابک  که   روی زمین نشسته و  مرتباً به پوست کف دستش فوت     می کرد در همان حال چند  عربدۀ  تارزان وار دیگر کشید. این بار صدای ترقه های مهاجمین از نزدیکی آن ها   بلند شد و لحظه ای بعد  سیروس و علی و خسرو و فریور در حالی که چوب های بلندی را شمشیر وار در یک  دست گرفته و هفت تیر هایی هم در دست دیگر داشتند  از پشت درختان بیرون آمدند، و منوچهر  در حالی که تفنگ بزرگی را با دو دست گرفته بود و صداهایی از خود در می آورد از سوی دیگر نمایان شد.

با ظاهر شدن آن ها بابک از جا پرید  و کارد آشپزخانه را از جیب شلوارش بیرون کشید و بالا برد و بار دیگر  صدای تارزان از خود بیرون داد ، سرور هم از پشت درخت چند جیغ بلند کشید.

      بهروز که حالا به شدت به وحشت افتاده بود تیری را که در کمان داشت  به طرف مهاجمین  رها کرد و لحظه ای بعد صدای ناله ای  بلند شد و سیروس  و علی و خسرو به سرعت عقب گرد کرده  و پا به فرار گذاشتند.

 بابک خواست به تعقیب آن ها بپردازد  اما منوچهر در حالی که به سویشان می دوید فرباد  زد:" بیاین  ببینیم چی شده! " و لحظه ای بعد فریور در حالی که ضجه می زد  و بدنش را مرتباً خم و راست می کرد از پشت درختی بیرون آمد.

      تیری که بهروز انداخته بود به گردن فریور   اصابت کرده و آن را خراشانده و خونین کرده بود. یکی از سنگ هایی هم که معلوم نبود چه کسی پرانده به پس گردن او خورده بود و پوستش را سیاه و کبود کرده بود. 

     فریور که به شدت ترسیده  بود، وقتی فهمید که زخم هایی  سطحی بیشتر ندارد  آرام شد. اما "آرتیست  بازی" آن ها  در همان جا به پایان رسید چرا که تمام دزدان به جز فرماندۀ آن ها و دزد مجروح،متواری شده و به داخل خانه پناه برده بودند. بنا بر این "تارزان"  با "دختره" و "جیمیه"  همراه با رییس دزدان و همدست مجروحش  در گوشه ای نشستند، و  به بازی یه قل دو قل پرداختند.

      صبح روز بعد که  آخرین روز حضور آن ها  در روستا بود،  هیچ کس برنامۀ  خاصی نداشت. بزرگتر ها که در آن سه روز تا توانسته بودند دست زده ، و آواز خوانده ، رقصیده و  تخته نرد و ورق بازی کرده بودند  حالا همگی  از خانه بیرون رفته و بعضی مشغول قدم زدن در کوچه باغ ها و یا  در کنار رودخانه بودند و بعضی دیگر   برای خرید  مرغ و خروس و چیزهای دیگر عازم  بازار روستا شده  بودند. به این ترتیب  محوطه خانه کاملاً خلوت بود .

     بابک و بهروز که به علت خستگی  روز قبل کمی دیر تر از معمول بیدار شده بودند وقتی برای خوردن صبحانه رفتند متوجه شدند که  اثری از پسرهای بزرگتر نیست.

بابک غرغر کنان گفت: "انگار این ناکسا  مارو  قال گذاشتن و  رفتن!"

  بهروز در حالی که لقمه اش را می جوید گفت:" واسه چی ما رو قال بذارن؟ ما که دیروز خوب آرتیست بازی کردیم؟"

بابک گفت: " آره ارواح شیکمت! زدی گردن اون پسرۀ بدبختو سوراخ کردی حالا می گی خوب بازی کردی؟"

 کمی لقمه اش را جوید و بعد اضافه کرد:" اونا می خواستن برن تیر اندازی.حتماً  فکر کردن اگه ما رو ببرن یکی دو تاشونو می فرستیم اون دنیا!"

بهروز گفت: " اگه رفته باشن تیر اندازی که پیدا کردنشون  آسونه. تا یه تیر در کنن صداشو می شنفیم و گیرشون می آریم!"

بابک در حالی که هنوز دهانش پر از غدا بود از جا بلند شد و گفت:       " لازم نکرده تو بیای! من خودم می رم!؟"

بهروز گفت:" اونا که هنوز تیر در نکردن! کجا می خوای بری؟" 

بابک شانه هایش را بالا انداخت: " تا برسم در می کنن!"

بهروز هم بلند شد و به دنبال او به راه افتاد.  

        داخل باغ هیچ کس نبود. هوشنگ و فرشاد  در جلوی  خانه همراه با دختر ها مشغول بازی "وسطی"  بودند. اما فرد دیگری در آن جا دیده نمی شد . به آرامی باغ را دور زدند و به دقت گوش دادند. همه جا ساکت بود و هیچ صدایی نمی آمد . از سوراخ راه آب  که بسیار بزرگ بود و   آن ها  چند بار برای خروج از باغ از آن استفاده کرده بودند به بیرون نگاهی انداختند، اما در آن سو هم چیزی دیده نمی شد. می خواستند برگردند که از نقطه دوری صدایی شنیده شد. 

بابک با عصبانیت گفت:" دارن آرتیست بازی می کنن! بی معرفتا نخواستن منو ببرن!" و بعد نگاهی به بهروز انداخت اضافه کرد:"تو بهتره نیای! "   و با قدم های تند به سوی نقطه ای که صدا از آن آمده بود رفت. 

در همین موقع صدای انفجارهای دیگری هم بلند شد و بابک به سرعت به سوی آن دوید.

      بهروز  با دلخوری به داخل باغ برگشت  و چند قدم به طرف خانه رفت  اما نتوانست خودش را قانع کند که ادامه دهد. چرخی زد و برگشت. 

      بابک  حالا آن قدر از دیوار دور شده بود که بهروز را نمی دید . بهروز بی سرو صدا از سوراخ راه آب گذشت و پشت درختی ایستاد.

     به زودی صدای چند انفجار دیگر شنیده شد. بابک کمی جلو تر دوید و گوش ایستاد . بهروز برای این که از دیدرس او خارج شود پشت درخت قطوری رفت  و کمی ایستاد، اما وقتی دوباره به بیرون نگاه کرد دیگر اثری از بابک نبود.

  صدای انفجار ها  به تدریج بلند تر شد.بهروز و آرام آرام جلو رفت. حالا آن ها در دید رسش بودند.

 چهار نفری کنار هم ایستاده بودند و حرف می زدند. لحظه ای  بعد صدای انفجار بلندی به گوش رسید و  منوچهر در حالی که تفنگ بزرگی بر دوش داشت نمایان شد. مشغول گلوله گذاری در آن بود. 

بهروز فکر کرد: " تفنگ باباشه که کش رفته! واسه همین منو با خودشون نیاوردن. ترسیدن بزنم یکیشونو شل و پل کنم!" کمی دیگر جلو رفت و ناگهان صدای کسی  را شنید : " تو این جا چیکار می کنی!؟"

فریور بود.

بهروز گفت: " فکر کردم ...دارین آرتیست بازی می کنین . من ... همون جیمیه ام دیگه!"

منوچهر که صدای او را شنیده بود گفت: "ما واسۀ بازی نیومدیم. داریم تمرین تیراندازی می کنیم . اومدیم این دور دورا  که تیرمون به کسی نخوره!"

بهروز گفت: " این وقت روز کی  میاد تو جنگل که تیر بخوره!" و ناگهان به یاد بابک افتاد. او زودتر آمده بود ولی در هیچ کجا دیده نمی شد. ممکن بود پشت آن درخت ها پنهان شده  باشد.

سیروس در حالی که قنداق تفنگ را که منوچهر فشنگ گذاری کرده بود به شانه اش فشار می داد گفت: " هیچ خری این طرفا پیداش نمی شه!" و ماشه را کشید . 

بهروز با عجله گفت:" بابک! بابک اونجا است! تیر نندازین!"

منوچهر که حالا تفنگ را  گرفته و داشت آمادۀ تیر اندازی می شد  نگاهی تعجب زده به طرف بهروز  انداخت و زیر لب گفت: " هیچکی اون جا نیست! ما قبلاً نیگا کردیم." وبعد تفنگ را به شانه اش فشار داد،یک چشمش را بست و ماشه را کشید.

 صدای انفجار در جنگل پیچید و در پی آن کسی جیغ زد وناله کرد. بهروز با وحشت روی زمین نشست.

سیروس که حالا به بهروز نزدیکتر بود او را  از جا بلند کرد:" بابک چی؟  .... حرف بزن!  اون کجا است؟"

بهروز با دست به طرف نقطۀ نشانه گیری آن ها اشاره کرد." اونجا.... ممکنه اونجا باشه!"

       حالا صدای کسی که به شدت ناله می کرد از طرف درخت بزرگی  که آن ها به عنوان هدف انتخاب کرده بودند به گوش می رسید.  بهروز  به سرعت به دنبال بچه ها که تفنگ را انداخته و همگی به سوی درخت بزرگ  می رفتند دوید اما پایش به شاخه ای گرفت و به زمین خورد.

صداهای درهم و برهم  کسانی  از همان نزدیکی به گوشش می رسید.     " وای خدا!"،" همه جاش پر خونه!" ،"کشتینش!" ،  " جواب باباشو چی بدیم!"، "بی ناموسا!" 

    بعد سر و صدا بالا گرفت. انگار افراد دیگری از راه رسیده بودند. بهروز به زحمت از جا بلند شد و خواست به طرف آن ها برود که کسی زیر بغلش را گرفت: " نترس! بدو از این جا بریم!"

بابک بود. محکم بازوی او را گرفته بود و می کشید. بهروز  با حیرت گفت:" تو کجا بودی؟ چی شده!؟"

بابک گفت:" نترس، من از پشت درختا مواظب تو بودم. فکر می کنم اونا یه نفرو کشتن!  تا ما رو  جای قاتل نگرفتن بهتره در بریم!"

      به سرعت دویدند و از سوراخ راه آب باغ، خودشان را به داخل آن  رساندند و به طرف ساختمان خانه رفتند.  حالا دختر ها و هوشنگ و فرشاد هم همراه با چند نفر از آدم بزرگ ها به طرف  در خروجی باغ   می رفتند. بابک و بهروز خود را داخل جمعیت کردند.

 مادر که آن ها را  دیده بود به طرفشان رفت و با نگرانی گفت: " معلومه  شما ها کجائین!؟"

بابک گفت: " آره،  ما همین جاییم!"

بهروز گفت: " ما نبودیم!" 

مادر با گیجی گفت: " کجا؟.... کجا نبودین!؟"

بهروز گفت: " این جا!"

بابک گفت: " نه! منظورش اونجا س!"

مادر سرش را تکان تکان داد و انگار که با دیوانه هایی طرف است در حالی که گلریز را به دنبال خودش می کشید همراه با جمعیت به طرف محلی که از آن سرو صدا می آمد رفت .

لحظه ای بعد پدر همراه با دو نفر از خواهر زداه هایش  از راه رسید. پرسید: " اونجا چه خبره، بابک؟"

بابک گفت: " انگار یکی، یکی دیگه رو با یه چیزی زده کشته!؟

پدر گفت:" کی، کی رو با چی زده کشته؟"

بابک گفت:" همون دیگه.... همون!"

بهروز گفت: " منظورش ... منوچهره."

پدر با نگرانی گفت: " منوچهر؟  همشیره زادۀ منو کشتن!؟"

بابک گفت: نه بابا... اون کشته...."

پدر سرش را تکان داد و مشغول دویدن شد.

حالا بیشتر افرادی که در آن جا جمع شده بودند از در باغ خارج شده و به سوی جنگل کنار رودخانه که سرو صدا از آن جا می آمد می رفتند. 

به زودی چند آژان و یک مرد جوان با لباس سفید هم از راه رسیدند. بابک به کنار یکی از آژان ها که در گوشه ای بی خیال ایستاده بود  رفت: "چی شده سر کار؟ اتفاقی افتاده؟ " 

آژان شانه هایش را بالا انداخت: " یه قتل شده. یکی از این تهرونیای بی پدر و مادر... یه مادر مرده ای رو با تیر زده!"

       بچه ها   فشار دادند  و خودشان را از وسط جمعیت به جلو رساندند. روی یک نردبام کوچک چند پتو انداخته و کسی را روی آن خوابانده بودند. ظاهراً مرد جوان درشت هیکل و قد بلندی بود. بازوهایی قطور داشت که یکی از آن ها کاملاً باند پیچی شده بود اما از جای جای آن خون بیرون زده بود . مرتباً ناله می کرد و فحش می داد. معلوم بود که برخلاف آن چه که آن آژان گفته بود قتلی اتفاق نیفتاده بود چون که "مقتول" داشت پشت سر هم   به "قاتل" فحش خواهر و مادر می داد. 

     بهروز می دانست که " قاتل " برخلاف چیزی که آن آژان گفته بود چندان هم بی پدر و مادر نیست چرا که  پدرش، شوهر عمۀ  خود او بود. تنها "مقتول" بود که ناشناس مانده بود. اما هویت او هم دقایقی  بعد، هنگامی که  تکان تکان خورد و قلتی بر روی نردبام زد آشکار  شد.  در پشت لباسش  کمی بالاتر از باسن، تعداد زیادی  خار گل  پهلوی هم چسبیده بودند. 

      محمد داود که به خاطر تیری که خورده بود مبلغ زیادی از خانواده  منوچهر پول گرفت تا رضایت بدهد،  بعد از شهادت دادن  بچه ها که به کمک خارگل ها هویت او را کشف کرده بودند بالاخره  اقرار کرد که او مسبب  مشکلاتی بوده که برای بچه ها پیش آمده بود. او گفت که بعد از آن روزی که او هدف  خارگل ها و سنگ پرانی  بچه ها قرار گرفته بود، مرتباً به دنبالشان بوده تا انتقام بگیرد. او به کمک  چند نفر از دوستانش ابتدا وارد تارزان بازی بچه ها  شده و با پرتاب کردن سنگ و ایجاد جارو جنجال  آن ها را ترسانده و بازیشان را بر هم زده بود و روز بعد وقتی صدای انفجار ها  را شنیده بود به قصد بر هم زدن مجدد بازی آن ها که فکر می کرده آرتیست بازی با ترقه  و چوب پنبه است، وارد جنگل شده و تصادفاً  در مقابل محل تیراندازی آن ها قرار گرفته بود.

 


مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 336


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۵ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995