در را که برویم باز کرد از دیدن قیافه اش جا خوردم. چشمانی سرخ و متورم و گونه هایی پف کرده داشت. به کسی میمانست که بعد از مدتها بیخوابی به خوابی عمیق رفته و چند لحظه بعد به ناگهان از خوابش پرانده باشند. خواستم معذرت بخواهم و راهم را کج کنم و بروم، اما او در را بازتر کرد و با اشاره از من خواست که وارد شوم.
از بار آخری که او را دیده بودم حالا بیش از نه ماه می گذشت و من مشتاق بودم که از حال و احوال او جویا شوم. اما اصلاً انتظار رو به رو شدن با چنین وضعیتی را نداشتم..با تردید به داخل آپارتمانش قدم گذاشتم .
همه چیز برخلاف گذشته درهم برهم و آشفته بود. رختخوابش نا مرتب، کتابهایش درهم ریخته ، چند ظرف کثیف غذا و مقادیری لباس های زیر و چیز های دیگر در اینجا و آنجا پراکنده بودند. یک میز عسلی گرد، دو صندلی راحتی فرسوده، یک میز تحریر کوچک و یک صندلی چوبی تمامی اثاثیۀ اطاق را تشکیل می داد. چند بسته کاغذ، یک قاب عکس و دو زیر سیگاری مملو از ته سیگار بر روی رف به چشم می خورد. آئینه ترکدار بزرگی در زیر رف قرار داشت که به محض ورودم برای لحظه ای چهره و لباس مرتب مرا مثل یک شیئی نامتجانس با بقیۀ اطاق به چشمانم کشید.
روی میز عسلی یک لیوان و یک بطری نیمه خالی به چشم میخورد و مقداری پوست خیار و یک کاسۀ کوچک که در کف آن ذراتی از ماست باقی مانده بود. محمد به محض ورود من، به صندلی راحتی کنار میز اشاره کرد که بنشینم، و من که بعد از کار طولانی و خسته کنندۀ روزانه، راه درازی را هم طی کرده بودم، با خوشحالی پذیرفتم.
محمد از همکاران قدیمی و از دوستان خوب من بود . ما سالها قبل از انقلاب با هم آشنا شده بودیم و آشنائیمان در روزهای انقلاب به دوستی صمیمانه ای تبدیل شده بود. در آن روزها ی پرمخاطره و پر تلاطم که بسیاری از جوانها به امید روزهایی بهتر زندگیشان را در طبق اخلاص می گذاشتند، من و محمد نیز خطر از دست دادن کار و دستگیری و زندان و شکنجه را به جان خریدیم و با رفتن مخفیانه به مساجد و شرکت کردن در تظاهرات، بخشی از طوفانی شدیم که بالاخره موجودیت رژیم شاه را درهم نوردید.
اما در این مسیر شور و شوق محمد خیلی از مال من بیشتر بود و امیدش به آیندۀ درخشانی که برای مردم و کشورمان ترسیم شده بود بسیار فراوانتر، چرا که من گرچه از نظر اعتقادات مذهبی دست کمی از او نداشتم اما صرفاً یکی از هواداران انقلاب بودم و یکی از حاشیه نشینان آن، و شرکتم در مبارزات، بیش از این که بخاطر امید به آینده باشد به واسطۀ کنجکاوی بود و به علت نارضایتی هایی که من هم، مثل هزاران و یا شاید میلیونها نفر دیگر، از وضع زندگیم داشتم، و در این اندیشه بودم که شاید انقلاب برای حل مشکلات من هم چاره ای اندیشیده باشد.
بعد از پیروزی انقلاب، محمد با وجود سن کم، به سرعت ترقی کرد. او یکی از کسانی بود که حتی قبل از پیروزی جنبش، جزو پیروان درجۀ یک امام خمینی شده بود و با برجسته کردن تضاد های زندگی سادۀ خمینی با جاه و جلال سلطنت، استقلال رأی او با وابستگی رژیم شاه به خارجیان، و اتکاء ظاهری او به توده های وسیع مردم به جای تکیه به قشرهای ثروتمند درباری، خمینی را نه تنها رهبری بزرگ بلکه از قدیسین تاریخ می دانست—از آن ها بود که شاید در عالم خیال، وی را همان امام زمان ، مهدی موعود تصور کرده بود...
اما محمد در بند شغل و مقام نبود و به جاه و جلال کسانی که از راه انقلاب به نان و نوائی رسیدند توجهی نداشت. وقتی سوء استفاده ها و مال اندوزی های بسیاری از اطرافیانش را که همچون خودش برای پیروزی انقلاب تلاش کرده بودند دید، رفته رفته دلچرکین و گوشه گیر شد و به تدریج از بسیاری از مسئولیت هایش کناره گیری کرد. و بالاخره شبی – در یکی از همان شبهایی که در گوشۀ خلوتی می نشستیم و برای یکدیگر درد دل می کردیم، به من گفت که تصمیم گرفته است از بقیۀ مسئولیت هایش هم دست بردارد و ... طلبه بشود.
برای من تصمیم او چندان غیر منتظره نبود، چرا که از روحیۀ صوفی منشانه و اعتقادات عمیق مذهبی او با خبر بودم. اصولاً با اطلاع از درجۀ خلوص اعتقادات او گاه بی گاه از این تعجب می کردم که چطور او زودتر از این ها به فکر تغییر مسیر زندگیش نیفتاده و لباس سربازی را که به تن داشت با خرقۀ درویشی یا ردای طلبه گی تعویض نکرده است. بنا بر این وقتی با شور و شوقی که سابقاً زیاد در او دیده بودم در چشمانم نگریست و با لحنی محکم و قاطع قصدش را به من اطلاع داد، لبخندی زدم و گفتم: " مبارکه! انتظارش رو داشتم!"
وقتی که او به قم رفت البته عده ای از آشنایان با لبخندهای معنی دار گفتند که او قصد میان بر زدن و کوتاهتر کردن راه ترقی اش را داشته و می خواهد یک شبه ره صد ساله بپیماید. چند نفری هم قدمی فراتر گذاشتند و ادعا کرد ند که از مدتها قبل، عنوان حجت الاسلامی و پست امام جمعه ای برایاو کنار گذاشته شده بوده و او به قم رفته است تا زودتر قبای امامت و ردای وکالت و وزارت به تن کند!
برای همین بود که وقتی، نه ماه بعد، خبر بازگشت او را به تهران شنیدم حیرت کردم. برای چه به این زودی؟ آیا آنچه که درباره اش می گفتند واقعیت داشت و محمد – محمدی که من می شناختم – در خفا با کسانی ساخت و پاخت کرده و قول و قرارهایی گذاشته بود، و با قبا و ردای حجت الاسلامی و پست و مقامی والا باز گشته بود؟
بالاخره در آن روز، وقتی بعد از تلفن های مکرر به دفتر کار جدیدش، او را یافتم و تقاضای دیدارش را کردم، با بیمیلی گفت که شب ها در خانه است و هر وقت خواستم می توانم او را در آنجا ببینم؛ و من تصمیم گرفتم که همان شب به دیدارش بروم.
اطاق نیمه تاریک بود و بوی نم و پوسیدگی می داد. با یک نگاه سریع متوجه شدم که بو از قالیچۀ مندرسی است که کف اطاق افتاده که معلوم نبود به چه علتی خیس شده و همان طور نمور باقی مانده است. و تاریکی به این دلیل بود که چراغ مطالعۀ کوچکی که روی میز تحریر کوچکش قرار داشت تنها منبع نور اتاق را تشکیل می داد.
وقتی من نشستم، او بدون یک کلمه حرف، بطری نیمه خالی را از روی میز عسلی برداشت مقداری از آن را در لیوانی ریخت . آن وقت بطری را روی رف قرار داد، کتابی را که باز بود بست و روی صندلی راحتی دوم، در مقابل من نشست. سایۀ او مثل هیولایی عظیم تمام سطح دیوار مقابل راپوشانده بود و با هر حرکت او تکان تکان می خورد.
او حالا مقابل من نشسته و به چرخاندن لیوان در میان انگشتانش مشغول بود. چنان محیط سرد و غم انگیزی ایجاد شده بود که من به ناگهان تمام شور و شوقم را برای دیدار با او از دست دادم. بالاخره هم بعد از سکوتی طولانی، تنها برای این که حرفی زده باشم پرسیدم: " خب، حالت چطوره؟ سفر خوش گذشت؟"
چشمانش به ناگهان برقی زد و در حالی که نگاه غضبناکی به سویم می انداخت به تندی پرسید: " خوش...؟"
من که از این حرکت او جا خورده بودم با عجله گفتم: " انگار سؤال احمقانه ای کردم! می دونم که تو برای خوش گذرانی نرفته بودی ..."
سرش را تکان داد و در حالی که باز به پایین نظر می دوخت گفت: " عیبی نداره ، تقصیر تو که نیست..."
گفتم:" بی موقع اومدم ... انگار خیلی مزاحمت شدم ... می بخشی دیگه..."
در حالی که قیافه اش برای اولین بار کمی از هم باز می شد و سایه ای از لبخند بر روی لبانش نقش می بست جواب داد: " نه ... مزاحم نیستی، به عکس... دلم می خواست که...." و ساکت شد.
گفتم: " فقط اومدم که حالت رو بپرسم... زیاد مزاحمت نمی شم..."
گفت: " نه... بمون.. این طوری بهتره." و بعد انگار که به یاد چیزی افتاده باشد از جا بلند شد و در حالی که به طرف در آشپزخانه کوچکش می رفت زیر لب گفت:" منو ببخش... من خیلی احمقم..." و از اطاق بیرون رفت.
با کنجکاوی بلند شدم و به کتاب روی میز نگاهی انداختم. رباعیات عمر خیام بود، و لیوانس به شدت بوی الکل می داد.
چند دقیقه بعد با یک استکان چای نیمه گرم باز گشت. آن را جلوی من گذاشت ، سر جایش نشست و در حالی که به زحمت لبخند می زد گفت: " منو ببخش... حالم رو گرفتن..."
با نگرانی گفتم:" چرا؟ مگه چی شده؟ بلایی به سرت اومده؟"
به تندی گفت: " بلا!؟" و بعد از لحظه ای ادامه داد: " آره ... بلا... درست گفتی ...همین اتفاق افتاده..."
زیر لب پرسیدم: " چی شده؟ می تونی برام بگی؟ "
چند دقیقه ای ساکت ماند و چند جرعه از لیوانش نوشید و آن وقت داستانش را آغاز کرد: " روزی که به اونجا رفتم .. با اون همه سوابق خدمت و توصیه نامه های رنگارنگی که از تهران برده بودم فوراً منو پذیرفتند و یکی از بهترین حجره هاشون رو به من اختصاص دادن. هرچی لازم بود برام آماده شد، و از همون اول شهریه ای که بابت طلبه گی توسط مدرسین به طلاب داده می شه به من هم تعلق گرفت. این پول حتی کمی بیشتر از وجهی بود که به طلاب قدیمی تر می دادن. این کار اونا شاید به خاطر توصیه نامه هام بود و شاید هم به خاطر... این که برای اولین بار در تاریخ ... من یک افسر جوون ارتش را طلبۀ مدرسۀ علمیه کرده بودم.. اما ... کمی بعد وضع عوض شد..."
چند لحظه ای ساکت ماند و بعد در حالی که جرعۀ دیگری از لیوانش می نوشید ادامه داد: " ماه سوم یا چهارم بود که برام یک "هم حجره ای" فرستادن. گفتن که تعداد طلبه ها زیاد شده و جا کم دارن.... البته ا ز من هم اجازه خواستن و چون نمی تونستم جواب منفی بدم به زودی حاج آقا واعظی هم اطاقیم شد. اون تقریباً هم سن و سال خودم بود ...اما خیلی سال بود که طلبه بود. با وجود جوونی دورۀ "سطح" رو تقریباً تموم کرده بود. می گفت که از هفت سالگی طلبه شده و اصلاً به مدرسه معمولی نرفته. سوادش را هم در همون جا یاد گرفت بود... مثل اکثر طلاب، سواد فارسی درستی نداشت ولی عربیش نسبتاً خوب بود. .. من از اون خیلی چیز ها یاد گرفتم... در مورد قواعد صرف و نحو عربی که درس اصلی ام بود، در مورد فقه و اصول... و در مورد زندگی طلبه گی. اصلاً انگار که اونو به همین منظور به حجرۀ من فرستاه بودن! هر شب بحثی داشتیم و درسی و من از این وضع ناراضی نبودم، تا این که ..."
ساکت شد و چند جرعۀ دیگر از لیوانش نوشید و آن وقت در حالی که کمی تلوتلو می خورد از جا بلند شد، به طرف رف رفت و بطری نیمه خالی را برداشت و هرچه را که در آن بود در لیوانش ریخت و چند جرعۀ دیگر هم نوشید و سر جایش برگشت و گفت: " یه شب..... "
بعد از مکثی طولانی سرفه ای کرد و ادامه داد:" منم مثه خیلی های دیگه چیزایی شنیده بودم و باورش نکرده بودم. خیال می کردم که این حرفا ساخته و پرداختۀ ضد انقلابه! ...اون شب هم وقتی اون برای اولین بار صحبتش رو کرد به خیالم اومد که دارم یکی از همون شایعات رو می شنوم... و بعد که اون به حرفاش ادامه داد بازم چون فکر می کردم شوخی می کنه فقط خندیدم... اما ... اما وقتی نیمه های شب به رختخواب من اومد و قصد داشت که ... که..."
لیوانش را به لب برد و به یک نفس بقیه آن را در گلویش خالی کرد و آن وقت ته ماندۀ ماست را با انگشت به روی زبانش مالید و جویده جویده ادامه داد: " خیلی به زحمت... از شرٌش خلاص شدم.... چاق و سنگین ... بود... و چنان مثله زالو .. به من چسبیده بود.... که ..."
ساکت شد و چون سکوتش به درازا کشید، من برای این که او را تسلی داده باشم گفتم: "خودت می دونی که در همه جا آدم خوب و بد هست... مطمئناً اگه به مسئولین رجوع می کردی می دیدی که ..."
با خشونت حرفم را قطع کرد:" اگه رجوع می کردم!؟" و وقتی سکوت من به درازا کشید، در حالی که به کف اتاق چشم دوخته بود ادامه داد:" صبح روز بعد به مسئولین دفتر مدرسه رجوع کردم و از اونا خواستم که یا جای منو و یا جای واعظی را عوض کنن. اما اونا می خواستن دلیل درخواست منو بدونن و... و وقتی با زبون بی زبونی علتش رو به اونها فهموندم، فقط شونه هاشونو بالا انداختن و گفتن که: " فعلاً جای دیگه ای موجود نیست." و من موندم و یک هم اطاقی منحرف که..."
باز چند لحظه ای ساکت شد و آن وقت ادامه داد: " چند روزی با هم حرف نزدیم ولی بالاخره، مشترک بودن اطاق مجبورمون کرد که با هم گفتگو کنیم و همه چیز به تدریج روال عادی پیداکرد. اما هنوز یک ماه از جریان نگذشته بود که واعظی دوباره موضوع را پیش کشید. و چون من به دنبال محلٌی برای زندگی می گشتم، جوابش رو ندادم، و اون این موضوع رو حمل به نرم شدن من کرد و به تبلیغ و پند و اندرز دادن به من پرداخت. می گفت که مدرسۀ علمیه نه تنها این کار رو منع نمی کنه بلکه از تمام طلاب تازه وارد هم انتظار انجامش رو داره، و اونو براشون لازم می دونه. و بالاخره هم وعده داد که اگه من خودم رو در اختیار اون و سایر برادرای قدیمی تر بگذارم، اونا به من اجازه می دن که همون کار رو با طلاب جدید تر بکنم...."
من که انتظار شنیدن چنین داستانی را از او نداشتم با گیجی و حالتی عصبی گفتم:" تو... تو .... از این موضوع...مطمئنی!؟"
نگاهی عاقل اندر سفیهانه به من انداخت و در حالی که چهره اش از خشم در هم می رفت داد زد:"مطمئنم!!؟ خیال می کنی داستانش همین جا تموم شد!؟ نخیر! قصٌه یک ماه بعد تازه شروع شد!! اون شب پنج نفر از طلاب قدیمی و مسئولین مدرسه به دعوت واعظی به اطاق ما اومدن تا به قول خودشون آمادگی منو برای زندگی طلبه گی آزمایش کنن...."
حالا او داشت آخرین قطرات مایع سوزانی را که در لیوان مانده بود به گلویش می ریخت و من سوزش آن را در اعماق وجودم احساس می کردم. چه قدر دلم می خواست که آن بطری خالی نشده بود....