Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


14- بادبادک

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[28 Feb 2016]   [ هرمز داورپناه]

 


 


  


وقتی بعد از چند وقت، فریبرز دوباره  همراه با مادر بزرگ به خانۀ "سه راه جعفرآباد" برگشت، شش روز در آن جا ماند، و در تمام آن مدت، بچه ها دیگر عباس و نصرت را ندیدند.علتش این بود که بعد از ماجرای گنجشک ها، که پدر را خیلی ناراحت کرده بود،  هم فریبرز خجالت می کشید به "جناب سرهنگ" نزدیک شود و هم این که پدر، به خاطر قتل آن گنجشک هنوز از او دلخور بود و ترجیح می داد  فریبرز، که یادآور مرگ دلخراش آن "پرندۀ بی نوا" بود، زیاد جلو چشمش ظاهر نشود.به این ترتیب  هر دو آن ها ترجیح می دادند که یکدیگر را نبینند .فریبرز هم از این فرصت منتهای استفاده را کرد و تمامی  آن روزها  را به گشت و گذار در نواحی دور تر محلٌه گذراند، و   بابک  و بهروز را هم با خود برد!

  یکی از آن روزها،  که سه نفری به انتهای کوچه رفته بودند، تصمیم گرفتند که  از تپه ای که در آن جا بود و قبلاً فقط درخت های عرعر سراشیبی جلو آن را دیده بودند صعود کنند   تا   استخری را که عباس و نصرت قبلاً حرفش را زده بودند از نزدیک  مشاهده کنند. البته چیزی که به جای استخر یافتند حفرۀعظیمی بود با عمق و ابعادی بسیار زیاد،  که در کف و کناره هایش درخت های عرعر و زبان گنجشک، توت و گردو وغیره روئیده بود.

به محض دیدن استخر بهروز چند بار بالا و پایین پرید و بی اختیار فریاد زد: "او...وه! این که از یه دریام  بزرگتره!"

فریبرز خندید.

اما بابک  پوزخندی زد و زیر لب گفت: "دریا کدومه بچٌه؟ این  یه استخر پت و پهنه  دیگه، فقط یه کمی  خشکیده!"

فریبرز گفت: "این همون استخر دورۀ قاجاره که ... دوستتون گفت. خیلی وقته توش آب نریختن، اینه که مخروبه شده. درختام از فرصت استفاده کردن و توش  دراومدن."

 

 


 

 

بابک گفت: " استخری که توش درخت در بیاد، باید شاشید توش!"

فریبرز خندید:" عده زیادی قبلاً این کار رو کردن! یه خورده بو کن تا   متوجه بشی که چه کارایی توش شده و چه رایحه های دلپذیری  ازش بیرون میاد!"

بابک گفت: "چه بهتر! حالا دیگه هر وقت که تو کوچه بودیم و جیش داشتیم می پریم    می ریم ته این استخر!"

بهروز گفت: " آخه آدم  عاقل این همه راه میره  که  کف  دریا جیش کنه!؟ خب یه باغ خرابه... به اون گندگی  روبه روش هست. مگه آدم دیونه س که بره ته دریا!"

بابک گفت: "اگه کسی اون جا نمی رفت که این همه بوی گند ازش در نمی اومد،خره!"

بهروز نفس بلندی کشید و بعد گفت:" بو نمیاد که! اصلاٌ هیچکی اینجا جیش نکرده!"

بابک گفت: " تو خیلی خری..." و خواست چیز دیگری هم بگوید اما فریبرز دخالت کرد و جلویش را گرفت:" خب ممکنه این جا  بوش کمتر می یاد چون که بیشتر مردم می رن کف استخر زیر درختا   قضای حاجت می کنن..."

بهروز با گیج گفت:" غذای چی... می خورن؟"

بابک گفت: " نمی خورن که! می کنن!"

بهروز گفت: "غذا رو که نمی کنن بی سواد؟ غذا رو می خورن!"

فریبرز باز دخالت کرد و گفت :"اصلاً  استخر رو ولش کنین بچه ها. یه روز دیگه میایم میریم تهش که ببینیم اون جا چه خبره. حالا بیاین از این جادۀ خاکی پهلویی بریم ببینیم به کجا می ره."

  در کنار استخر، خیابانی خاکی باشیبی تند به طرف بالا می رفت  که وقتی بچه ها  به انتهایش رسیدند، صدای جریان آب رودخانه ای  به گوششان خورد. کمی بعد  دره ای  دیدند  و پلی که بر روی رودخانۀ پر آبی  ساخته شده بود.

فریبرز گفت:  "این جا باید  گلاب دره باشه. بابای  یکی از دوستای  من، اون بالا ها یه باغ قشنگ داره. اگه از  دست راست بریم هم  ...فکر می کنم... می رسیم  به ....امامزاده قاسم."

بابک گفت: " چه خوب! بریم امامزاده رو ببینیم. شاید  ...یه کارایی برامون بکنه!"

بهروز گفت: " مگه ما گداییم؟ خب اگه کاری  داریم به مامان یا پدر می گیم برامون بکنن دیگه!"

فریبرز گفت:" منظور بابک کاراییه که جناب سرهنگ و خواهر جون نمی تونن انجام بدن. مثلاً... معجزه ای، چیزی!"

بهروز گفت : "فاطمه می گه ...معجزه مال پیغمبراس! امامزاده که نمی تونه..." اما حرف خودش را ناتمام گذاشت  و پرسید: " مثلاً چه معجزه ای!"
بابک گفت: "مثلاٌ این که چن تا گنجیشک چاق و چلٌه  بندازه تو چنگمون که گنجیشک پلو درست کنیم!"

    حالا آن ها به آرامی از سربالایی که فریبرز گفته بود به امامزاده قاسم می رسد بالا می رفتند. یک خرکچی با چند الاغ و یک قاطر از کوچه گذشت و آن ها مجبور شدند خوشان را کنار بکشند تا او بگذرد. کمی که بالا تر رفتند فریبرز ناگهان گفت: " بچه ها! انگار امامزاده قاسم معجزه ای رو که می خواستین انجام داده. نیگا کنین... اون بالا... پر گنجیشکه!"

بابک با هیجان گفت: " کو!؟ کجا!؟"

از یکی از باغ های مجاور که ظاهراً درخت های بلند گردو داشت، شاخه ای به روی کوچه آمده بود و بر لبۀ قسمت های بالایی آن، ردیفی  از گنجشک نشسته و دسته جمعی جیک جیک می کردند. بابک بلافاصله تیرو کمانش را از جیب بیرون کشید و قلوه سنگی در آن گذاشت. اما فریبرز دستش را گرفت: " صبر کن! حالا نه!"

بابک به اعتراض گفت: "واسه چی؟ اگه نزنیمشون... در می ردن!"

فریبرز با صدای آرامی گفت:"واسه این که از پشت دیوار صدا میآد. ممکنه صاحب باغ اون جا باشه و از دستمون شیکار شه!"

بهروز گفت: " ما که نمی خوایم اونو شیکار کنیم. تازه، مگه با  تیرکمون، آدم هم می شه شیکار کرد!؟"

فریبرز خندید، اما بابک گفت:" مگه تو خودت باهاش  آژدان شیکار نکردی!؟"

    کمی بی سر و صدا ایستادند تا شخصی که آن سوی دیوار بود رفت و همه  جا ساکت شد و آن وقت فریبرز هم تیرو کمانش را بیرون آورد و هر دو به سرعت مشغول تیر اندازی به طرف شاخۀ درخت گردو شدند. اما چند لحظه بعد همۀ گنجشک  ها پر زدند و رفتند.

 می خواستند دوباره به راه بیفتند  که صدای جیک جیکی را از نزدیکی شان شنیدند. یک گنجشک کوچک لنگ لنگان بر روی دیوار راه می رفت و گاه می پرید و باز می نشست.فریبرز بلافاصله در کنار دیوار ایستاد و دستش را قلاب کرد و فرمان داد: "زود بپر بالا، بگیرش!"

بابک به سرعت خود را به روی دیوار رساند و به طرف گنجشک پرید اما  پرنده کمی بالا جست و بعد پرپر زنان به  درون باغ رفت. بابک چمباتمه نشست که به دنبالش برود که ناگهان صدای کسی از آن سوی دیوار بلند شد: "های بچه! روی دیفال مردم چیکار می کنی!؟"

چند لحظه همه جا ساکت بود و بعد بابک گلویش را صاف کرد و گفت: " گنجیشکمون افتاده تو باغتون... می خوایم بریم ورش داریم."

صدای مرد گفت: "شما خیلی غلط می کنین که بی اجازه می خواین بیاین تو باغ مردم گنجیشک زبون بستۀ  خدا رو بگیرین!"

بهروز داد زد: " مال خدا نیست که. بابک خودش زده!"

صدای مرد که حالا نزدیک تر شده بود گفت: " بابک خیلی غلط کرده، با تو!"

 

فریبرز گفت: " عیب نداره آقا! گنجیشک مال شما! ببخشین!"

اما بهروز داد  زد: " خودت غلط کردی! ... زن قهوه!"

صدا که حالا ظاهراً درست از پشت دیوار می آمد به ناگهان تبدیل به فریاد شد: " به من می گی زن قحبه، بچه مزًلف! الان نشونت می دم زن قحبه کیه!" و بعد ناگهان چوبی به نزدیک پای بابک که حالا روی دیوار ایستاده بود اصابت کرد و بابک به سرعت چرخید و به طرف کوچه پرید. فریبرز او را در هوا گرفت و هر دو با هم به زمین افتادند.

چوب بلند مرد چند بار دیگر محکم به نوک دیوار اصابت کرد  وبعد صدای پایی به گوش رسید که  به سرعت از آن جا دور می شد. ظاهراً مرد، هر کس که بود، به طرف در باغ که از آن جا چندان دور نبود می شتافت.

    فریبرز و بابک فوراً  پا به فرار گذاشتند و بهروز هم با تمام قدرت به دنبالشان دوید. اما لحظه ای بعد پایش به یکی از سنگ های کف کوچه گرفت و به زمین افتاد. حالا صدای باز شدن در باغ  که ده پانزده متر پایین تر بود به گوش می رسید و همراه با آن، فریاد مردی که فحش های خواهر و مادر می داد.

بابک و فریبرز فوراً از راهی که می رفتند برگشتند و زیر بغل بهروز را که به زحمت از جا بلند شده و از وسط زانویش  خون جاری بود گرفتند و با تمام نیرو به طرف بالا دویدند.

مرد ، سی چهل متر به دنبال آن ها دوید و بعد در حالی که نفس نفس می زد چوبش را به دیوار کاه گلی باغ کوبید و فریاد زد: " مگه این که دیگه برنگردین حرومزاده ها! واللا حالیتون می کنم که زن قحبه کیه!"

     حالا آن ها از چند پیچ و خم  گذشته و  دیگر در دیدرس مرد نبودند. بنابراین  ایستادند وبه دیوار تکیه دادند تا نفسی تازه کنند. مردی خرکچی که از پهلویشان می گذشت در حالی که به زانوی بهروزکه پوستش قلوه کن شده و از آن خون جاری بود نگاه می کرد داد زد:" اوهوی  بچچه! یه تیکٌه تاپاله بذار روی اون زخمت! بد جوری ازش خون     می یاد!"

فریبرز با صدای بلند گفت:" ممنون داداش!"

بهروز با گیجی پرسید: "واسه چی گفتی داداش ... اون که دایی ما نیست...!"

بابک با عصبانیت گفت: "حرفایی رو که نمی فهمی، بیخودی تکرار نکن بچٌه! واسه یه کلمۀ مزخرف تو... نزدیک بود اون مرتیکه پوست از کلٌه مون بکٌنه! "

بهروز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" مگه من چی گفتم؟ قهوه که حرف بدی نیست! اون مرتیکه ...خودش دیوونه بود!"

بابک گفت:" دیوونه تویی که حرفایی رو که نمی فهمی طوطی واری تکرار می کنی!"

فریبرز باز دخالت کرد و گفت: " بابک راس می گه، بهروز جون. اون کلمه که گفتی حرف خیلی بدیه. دیگم تکرارش نکن! حالام باید پاشیم بریم دم امامزاده قاسم، ازش طلب کنیم که پای تو رو شفا بده."

بهروز گفت: " اون مرده گفت که روش ...تاپاله بذارم....حالا تاپاله از کجا بیاریم؟"

بابک گفت: " تاپاله که فراونه . از اول تا آخر همین  کوچه  پر تاپاله است!"

فریبرز گفت: "نه! تاپاله گذاشتن کار خوبی نیست. آدم ممکنه کزاز بگیره. دهاتیا این کارو می کنن چون دوا موا ندارن. اما خیلی هاشون هم... کزاز می گیرن و می میرن!"

بابک با عصبانیت گفت:" حالا دیدی بیچاره! کزاز می گیری می میری!!"
بهروز زبانش را در آورد و گفت: " خیلی هم نمی میرم!"

 فریبرز گفت: "صبر کن الان خودم  واست خوبش می کنم!" بعد دستمالی را که در جیب داشت به زحمت بیرون کشید، تفی به وسط آن انداخت و آن را روی زخم پای بهروز که هنوز از آن خون می آمد گذاشت وکمی مالید و  فشار داد و بعد گفت: " حالا اینو یه خورده رو زخم  نیگر دار تا خونش بند بیاد... اون وقت راه بیفت که بریم."

چند دقیقه بعد به راه افتادند  و به زودی به میدان کوچکی رسیدند که کوچه دیگری  از یک طرفش به سمت پایین می رفت و کوچه سوًمی از سمت  مقابل آن به سوی بالا. در گوشه ای از میدان چند پرچم سبز آویزان بود و تعدادی الم و کتل هم در کنار در بزرگی قرار داده بودند.چهار مغازه هم در فاصله دو کوچه دیده می شد.

فریبرز به طرف در بزرگ اشاره کرد و گفت: "این باید ...امامزاده قاسم باشه. اینم میدون امامزاده قاسمه. این جا خیلی مقدٌسه. همۀ آدماش هم روحانین. باید بهشون احترام بذاریم." و سرش را به سمت پایین خم کرد و چیزی زیر لب گفت.

بهروز دولا شد و  با صدای بلند گفت:" آقای امامزاده قاسم...لطفاً  پای مرا خوب کنین. انشاءالله!"

چند دقیقه ای  در کناری نشستند و بعد فریبرز بلند شد و به طرف مغازه ها به راه افتاد. بابک و بهروز هم به دنبالش رفتند.

فریبرز مقابل اولین  مغازه که دکٌان بقالی بود ایستاد و مشغول گشتن جیب هایش شد. بابک هم در کنارش ماند . اما بهروز به طرف مغازه آخر رفت.این یک  دکان خرت و پرت فروشی بود که پشت ویترین شیشه ای اش،  که از بالا تا پایین ترک خورده بود، یک قطعه چهار گوش  کاغذ قرمز به چشم می خورد  که به کنار آن  زنجیری کاغذی از حلقه های قرمز رنگ آویزان بود. جلو ویترین ایستاد و به آن نگاه کرد. به نظرش خیلی قشنگ می آمد. زیر لب گفت : "کاش می تونستم اونو بخرم! خیلی... خوشگله!"

هنوزحرفش تمام نشده بود که مرد کوتاه قدی از مغازه بیرون آمد نگاهی به لباس ها و سر صورت خاکی و پای لخت و زخم شدۀ بهروز انداخت و گفت: " اینجا چی میخوای پسر!"

بهروز که غافلگیر شده بود زیر لب  گفت: " اون ... اون...چنده؟"

مرد نگاهی به ویرتین و بعد به بهروز انداخت و گفت:" اون بادبادک رو پسرم درست کرده. قیمتش پن زاره!" و بعد از چند لحظه نگاهی به این سو و آن سو انداخت و اضافه کرد: "اگه پول نداری ... عیبی نداره.اونو همین طوری بهت می دم!" و باز نگاهی به بیرون کرد و گفت: "ته مغازه... یکی دیگه...خوشگل تر از این هم  دارم. اگه بیای تو ... اونو  بهت می دم. پولم نمی خوام! "

بهروز نگاهی به ویرتین و بعد به مرد انداخت و گفت: " واسه چی... پول نمی خوای؟"

اما حالا فریبرز و بابک به سمت او آمده بودند. فریبرز یک پاکت کوچک پر از تخمه کدو در دست داشت که جلو بهروز گرفت: " وردار! " و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "تو... این جا چیزی می خواستی؟"

بهروز به ویترین اشاره کرد: " اون بادبادک ... خیلی قشنگه!"

فریبرز رو به مرد پرسید: " چنده؟"

مرد با دلخوری گفت: " پن زار!"

فریبرز جیب هایش را جستجو کرد و تعدادی سکه بیرون آورد و شمرد.بعد رو به مرد گفت: " سه زار... نمی دی؟ من الان دو زارشو تخمه خریدم. همینو دارم!"

مرد نگاهی به او و بعد به بابک و بهروز انداخت و با دلخوری گفت: " نخیر! نمی دم!"

فریبرز شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: " به جهنم که نمی دی! انگار نوبرشو آورده! خودم با دو زار، یکی درست می کنم!" و دست بابک و بهروز را گرفت و به راه افتاد.

به طرف دیگر میدان کوچک که رسیدند مدتی  روی زمین نشستند و بدون این که با هم حرفی بزنند تخمه شکستند، تا این که فریبرز از جا بلند شد و ایستاد: "باید بریم! داره دیر می شه!"

اما حرکتی نکرد.

بهروز زیر لب گفت: "  چه طوری؟... از کجا بریم؟"

بابک گفت: " از برکت زبون جناب عالی ... اول باید یه کتک مفصل بخوریم، بعد بریم خونه!"

فریبرز گفت: " سگ کی باشه که کتکمون بزنه! همچین می زنیمش که جون از کونش درآد!" و به دور و برش نگاه کرد  و دو پاره آجررا از زمین برداشت و در جیب هایش گذاشت و بعد به شاخه درختی که از باغی بیرون زده بود آویزان شد و قطعه ای از آن را کند و مثل ترکۀ آقا معلم ها در دستش تکان تکان داد و خندید.

.از خندۀ فریبرز، بابک و بهروز هم جان تازه ای گرفتند و هر کدام تکه سنگ یا پاره آجرهایی در جیب هایشان گذاشتند.  آن وقت بهروز گفت: " چطوره...اگه اون مرتیکه اومد جلو...بخوابونیمش زمین و...  فلکش کنیم!"

بابک گفت: " یه چوب می کنیم توی...ما تحتش... تا دیگه پوست پای تو رو نکٌنه!"

فریبرز گفت: " آره .... پدرشو  زنده زنده ...می سوزونیم!"

و بعد سه نفری با قدم های محکم از کوچه به طرف پل گلاب دره سرازیر شدند.

 وقتی به دیوار باغ درخت های گردو رسیدند اثری از صاحب باغ نبود. بابک که انگار از این موضوع دلخور شده بود گفت: " اون کرٌه خر حتماً رفته ناهار کوفت کنه!"

بهروز گفت: " خب اون که انقده گنجیشک داره، چرا چند تا از اونا رو کوفت نمی کنه؟"

فریبرز خندید. گفت: " حالا صبر کنین. ما که هنوز به در باغش نرسیدیم. شاید اون، پشت در قایم شده باشه که بپره  یکی از ما ها رو بگیره و... کوفت کنه!"

هر سه با صدای بلند خندیدند و بعد فریبرز و بابک تیرو کمان هایشان را بیرون آوردند و درآن ها سنگ گذاشتند و به شاخه های درخت نشانه رفتند.

 اما انگار بیشتر گنجشک ها از سنگ باران دفعۀ قبل چشمشان ترسیده و گریخته بودند. چند سنگ که انداختند به جلو در باغ رسیدند .آن وقت بهروز پاره آجری را  که در جیب داشت بیرون کشید و آن را محکم به در باغ کوبید و هر سه خندیدند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که صدای باز شدن در به گوششان خورد  و کسی مشغول فحش دادن شد. آن وقت بود که یک دفعه تمام اعتماد به نفس آن سه نفر دود  شد و به هوا رفت و آن ها  بدون این که حرفی با هم بزنند، با تمام نیرو تا سر پل گلاب درٌه دویدند!

     بعد از آن روز، در بقیۀ مدتی  که فریبرز در سه راه جعفرآباد بود،  گردش های روزانه ادامه یافت اما مسیر آن عوض شد و  آن ها دیگر هیچ وقت به طرف امامزاده قاسم نرفتند.

 آن ها حالا  بعد از  گذشتن از پل گلاب دره راهشان را به طرف چپ کج می کردند و از سمت رود خانه به طرف بالا می رفتند. بابک و فریبرز بالاخره موفق شدند تا از روی درخت هایی که در کنار رودخانه و در  باغ های اطراف آن وجود داشت تعداد زیادی گردو و گنجشک شکار کنند و در نشانه روی با تیرو کمان هم متبحر شوند. اما طولی نکشید که زمان اقامت  فریبرز به پایان رسید  و او  به اصرار مادر بزرگ که در خانه    "تنها" مانده بود، مجبور شد به تهران باز گردد.

      صبح روز بعد از بازگشت فریبرز به تهران،  بابک و بهروز  از درخت توت بزرگ صعود کردند تا ببینند مادر و هم دستانش چیزی ار توت های درخت برای آن ها باقی گذاشته اند یا نه. اماهنوز چند دقیقه بیشتر به درخت ور نرفته بودند که کلٌۀ عباس از پشت دیوار رو به رو  بیرون  آمد و به آرامی گفت:"سلام!"

 بابک که به علت محشور شدن چند روزه اش با فریبرز، حالا  احساس غرور زیادی    می کرد و خود را از همۀ بچه های محل بزرگتر می دید سرش را بالا گرفت و و کمی تکان داد و بادی به غبغب انداخت و گفت:" سلام... آقا عباس...! چطوری بچٌه؟" و بعد با لحنی پدرانه گفت:" چه خبر ..!؟"

عباس که انگار از لحن بابک کمی جا خورده بود به کندی گفت: " ما... ما ... می خواستیم بریم بازی... فکر کردیم حالا که ...آقادایی تون رفته ...شاید شمام بخواین بیاین...".

بابک که هم از ور رفتن به درخت توت بدون میوه حوصله اش سر رفته بود و هم نمی دانست بدون فریبرز چگونه باید از خانه خارج شود، اما نمی خواست خودش را هم از تک و تا بیندازد  گفت: " ما...این جا یه خورده کار داریم و... گرفتاریم . اما  اگه تو بخوای... می تونی بیای این بالا و... یه خورده توت بخوری!"

عباس گفت: " آخه من تنها نیستم...نصرت هم باهامه!"

نصرت که تا به حال از بالا  دیده نمی شد از پشت دیوار بیرون آمد و گفت: "سلام!"

بابک گفت: " تو نمی خوای بیای این بالا... توت بخوری؟"

نصرت گفت: " نه ، مام تو خونه مون یه درخت توت داریم ، مرسی!"

بهروز که از دیدن او خوشحال شده بود سرش را از پشت شاخه ها بیرون آورد و گفت: "تو...اون روزی ....گفتی که می خوای بادبادک درست کنی....کردی؟"

نصرت سری تکان داد و گفت: " کی؟...نه، چطور... مگه؟ " و بعد انگار که تازه چیزی به یادش آمده باشد گفت: "آره ... می خواستم درست کنم اما ...شما ها که نیومدین. عباس هم  سرور ، دختر داییش ، رفته بود ...حال و حوصله نداشت..."

 بهروز گفت: " من یه بادبادک خوشگل... توی...توی امامزاده قاسم دیدم. اما...گرون بود..."

نصرت گفت: " خوب اگه شماها بیاین، خودمون...یکی درست می کنیم."

بابک که  هنوز در فکر بود ناگهان گفت: " خب ...باشه ...میآیم!"

بهروز زیر لبی  گفت: " اما  بابک....فریبرز که نیست .... مامان اجازه نمی ده! "

بابک کمی زبانش را به دور دهانش گرداند و  و بعد  سرش را تکان داد و گفت:" خب ازش اجازه نمی گیریم!" و بعد از مکثی ادامه داد:"ما که از کسی ترسی نداریم! اون همه آدمای گردن کلفت می خواستن ما رو بزنن. مگه تونستن!؟ ما مردای گنده ای هستیم، از هیچ کس هم نمی ترسیم! خودمون می ریم!"

 بهروز بیادش آمد که فریبرز  یک بار به بابک گفته بود: " تو یه مرد گنده ای!"

با تردید گفت: " خب ... تو مرد گنده ای....من چی؟"

عباس گفت: " بیا بابا ...مرد گنده و کوچیک و نیمچه نداره که ....تنها یه جست زدن مایه شه.می پرین بالا دیوار، بعد با  نردبوم،میاین این ور،  ... بعدش هم از در حیاط ما می زنیم  بیرون و.... می ریم  پی کارمون.عین اون دفعه که تو... سر آژدانه رو شیکستی!"

بهروز گفت : " من نشکستم که...."

عباس گفت: " پس ننه جون من شیکست!؟"

بابک سرش را تکان داد و  گفت: " نه! تقصیر آژدانه بود. اون کلٌه شو زد به سنگ تیرکمون!..." و بعد سعی کرد بپرد و خودش را به لبۀ دیوار  گیر بدهد  و بالا بکشد اما نتوانست.

عباس گفت: "اگه بری روی اون درخت انار.... راحت دستت به دیوار ما می رسه ...من خودم هم همیشه این کار رو می کنم!"

بهروز به قسمت وسطی باغ که شیب دار و سرازیری بود نگاه کرد. عباس راست       می گفت. در پایین آن، یک درخت انار کهنسال در جوار دیوار خانۀ  آن ها وجود داشت که شاخه های نسبتاً قطورش تا نزدیکی بالای دیوار همسایه  پیش می رفت. بابک فوراً دوید و از درخت بالا رفت. چند لحظه بعد به روی دیوار عباس این ها پرید و به کمک نردبام وارد خانۀ آن ها شد . اما برای بهروز ، صعود از درخت انار کار آسانی نبود و بالاخره به کمک عباس توانست خودش  را به نوک دیوار برساند  و به آن سو برود.  

    داخل کوچه پرنده پر نمی زد. کوچۀ محبیان اصولاً چندان  شلوغ نبود، چرا که  سرتاسر سمت شمالی  کوچه را یک افسر عالی رتبۀ ارتش خریده و برای خودش باغ بسیار بزرگی درست کرده بود که به وسیلۀ چند سگ بزرگ درنده و یک سرایدار و خانواده اش  نگهداری می شد؛ و او خودش تنها  روز های جمعه و تعطیل همراه با خانواده و دوستان و آشنایانش به آن جا می آمد. در ورودی  این باغ هم به  خیابان دربند باز می شد، و به این ترتیب، در ضلع شمالی کوچه، از ابتدا تا انتها، دری وجود نداشت. در سمت جنوبی آن هم تنها پنج خانه و یک  باغ مخروبه  بود که بابک و فریبرز برای شکار گنجشک مدتی قبل به داخلش رفته بودند.

  بنا بر این در روز های وسط هفته، آن هم در نیمه های  روز، به جز سگ ها و گربه های  ولگرد و پرنده ها و زنبور ها کمتر موجود زنده ای  در این کوچه  به چشم         می خورد. سگ ها ی ولگرد محله هم البته به سرعت از کوچه عبور می کردند و می رفتند ،چرا که می دانستند اگر یکی از بچه های محل از خانه بیرون بیاید برای سرگرمی  یا تفریح هم که شده،  قلوه سنگی نثارشان  خواهد کرد!

     بچه ها به آرامی از کوچه عبور کردند. وقتی از جلو منزل "نصرت این ها" که همسایۀ "عباس این ها" بودند گذشتند ، نصرت چند بار به روی حفاظ   آهنی پنجرۀ  خانه بعدی کوبید و لحظه ای  بعد جوانی همسن و سال خودش، که از او کوتاه قد تر اما از بهروز کمی بلند تر بود بیرون آمد و سلام کرد. عباس رو به بهروز گفت: " این اسمش فرهاده .اون هم از همکلاسی های ما  ست. اون پول داره، می تونه بره برای بادبادک کاغذ بخره!"   و هر سه با هم به راه  افتادند.  بابک که در کنار آن ها قدم بر می داشت و قدٌش از همۀ   بلند تر بود نگاهی تحقیر آمیز به فرهاد انداخت و رو به عباس گفت: "  شما ها بین خودتون یه آدم بزرگ   ندارین ؟ همه که بچه جیغیلن!"

عباس گفت:" چرا ، داریم. منصور هست ، ناصر هم هست .... امٌا اونا رو بابا با خودش می بره سر کار. "

فرهاد گفت:" برادرای منم  دانشگاهین. خواهرم هم شوور کرده . "

بهروز گفت:" خواهر من هنوز شوور نکرده ...اون خیلی جیغیله ... درست بلد نیست راه بره!"

بابک در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت تند تر کرد  و چون حالا دیگر آن ناحیه را خوب می شناخت جلو جلو رفت.

عباس گفت:  "باید یه جا وایسیم فرهاد بره کاغذ بخره .."

نصرت گفت: " اون بقالی نزدیک  سه راه مقصودبک کاغذ داره!"

فرهاد گفت: " باشه می گیرم. اما من یه قرون بیشتر ندارم... باید نخ هم بخرم!"

عباس گفت:"من دیروز ده شاهی از جیب بابام کش رفتم. بگیرش!" و چیزی از جیبش بیرون آورد و به او داد.

نصرت گفت: " نخ که هست ... من می تونم  از توی چرخ خیاٌطی مامانم بردارم...اما من هم یه قرون دارم. بگیرش! " پول را داد  و به طرف خانه خودشان رفت.

لحظه ای بعد بهروز فرهاد را که به راه افتاده بود و به سرعت به طرف خیابان سرازیری انتهای کوچه می رفت صدا زد و گفت: " لطفاً کاغذش حتماً قرمز باشه ها!"

فرهاد سری تکان داد: " حتماً!" و انگار که پایش درد گرفته باشد شلان شلان دوید.

وقتی  به ورودی باغ خرابه رسیدند، ایستادند تا فرهاد و نصرت برگردند. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که عباس گفت: " خوبه تا اونا بیان... ما بریم بالا و یه جای خوب پیدا کنیم."

بابک گفت: " کدوم بالا؟ جا واسۀ چی؟"

عباس گفت: " باید یه تیکه جا داشته باشیم که بشینیم بادبادک رو درست کنیم. اونا خودشون میان .راهو  بلدن!"

بابک گفت: " واسه چی اون بالا؟"

عباس گفت: " اون استخر جای خوبیه. هم دور و برش بسته است و چیزی گم و گور نمی شه و هم این که سرخر نداره. ما بیشتر اوقات اون جا بازی می کنیم."

بابک نگاهی به ورودی  باغ و بعد با بالای تپه انداخت و گفت: " اون بالا  پر شاش وگهه و بوی گند میده!"  بعد به باغ خرابه اشاره کرد: " کی می خواد این جا سرخر بشه؟"

عباس گفت: " خیلیا. اما از همه بدتر اون چوپونه س. نمی ذاره ما اون جا بازی کنیم"

بابک نگاه دیگری  به ورودی باغ انداخت و محکم گفت: " نه! بریم همین جا! اگه اون مرتیکه خواست مزاحم بشه، خودم حسابشو می رسم!"  و تیر و کمانش را بیرون آورد و تکان تکان داد.

عباس گفت: "اون بالا زیادهم کثیف نیست. این پایین... بد تره." اما چون اخم های بابک را دید بعد شانه هایش را بالا انداخت و ساکت شد.

     وقتی نصرت و فرهاد برگشتند عباس به آن ها گفت که بابک می خواهد به باغ خرابه برود. آن ها هم شانه هایشان را بالا انداختند و به داخل باغ رفتند. آن وقت همه در وسط علف ها دور هم  نشستند و به سرعت مشغول بریدن و درست کردن حلقه های دنبالۀ باد بادک و وصل کردن آن ها به هم و ساختن سر بادبادک شدند. نخ قرقره ای را که  نصرت آورده بود هم با نخی که فرهاد خریده بود گره زدند و به سر بادبادک وصل کردند وآماده پرواز شدند.

 بابک که حالا در گوشه ای ایستاده بود، به نقطه ای سنگ پرتاب می کرد  و بو می کشید.

 از کنار دیوار خرابه بوی ادرار و مدفوع می آمد. بهروز دماغش  را با دست گرفت. نصرت نگاهی به او کرد و بعد خندید و  گفت : "  این جا یه جور مستراح عمومیه. همۀ رهگذرا، و همۀ  عمله ها ی اطراف،  این جا شاش می کنن! پیر و جوون! بزرگ و  کوچیک! "

بهروزگفت: " عملۀ  کوچیک ...یعنی چقدری؟"  

نصرت جوابی نداد.

فرهاد گفت:"یه خورده صبر کنی  سر وکلٌۀ  یکی شون پیدا می شه!

نصرت و عابس   خندیدند.

بابک گفت: " زقنبوت! مگه شاش کردن هم خنده داره!"

بچه ها بیشتر خندیدند و بهروز هم از خنده ی آن ها به خنده افتاد. حالا بچه ها به این طرف و آن طرف نگاه می کردند که ببیند کجا باد بیشتر می آید تا شروع کنند.

بالاخره بابک گفت: " اون طرف بادش خوبه ... شاخه ی اون درختا رو نیگا کنین! "

نصرت گفت: " اون طرف نمی شه رفت . اون حسن آقا یه خورده بد اخلاقه! ممکنه مزاحم بشه."

عباس توضیح داد: " حسن، اسم همون  چوپونه ست که صحبتش بود. با بابای منم آشناس. خونه ی مام اومده. اما خیلی عصبی مزاجه ..."

بابک گفت : " خاک برسر، اون دفعه نذاشت ما  گنجیشک بزنیم! "

نصرت در حالی که نخ بادبادک را گرفته بود و به دنبال خود می کشید کمی به اطراف دوید تا بادبادک چند متر بالا رفت و بعد ایستاد و آن را تکان تکان داد . بادبادک  چرخی خورد و باز پائین آمد. عباس گفت: " باید بیشتر بدوی. بیا نشونت بدم ..."  بادبادک را گرفت و آن قدر به اطراف دوید تا باد به زیر آن افتاد و چندین متر بالا رفت، بعد ایستاد و به آن نخ داد.  بادبادک حالا در حدود پنج متر یا بیشتر بالا رفته بود و باد آن را می کشید. همه به دور عباس جمع شدند  و به نوبت آن را گرفتند و بیشتر و بیشتر به آن نخ دادند تا سی چهل متر بالا رفت . فرهاد که حالا سر نخ بادبادک را به دست داشت، گفت: " داره نخش تموم می شه. باید اون یکی قرقره ت رو هم بدی !" و به دنبال بادبادک که دست او را می کشید رفت. می لنگید و نمی توانست سریع برود. بهروز به پایش نگاه کرد. یک جور چرخش داشت. انگار که کفشش به دور پایش پیچیده بود. نصرت که متوجه نگاه او  شده بود گفت:  " اون پاش کجه ....مادر زادیه. دکترام نتونستن کاری براش بکنن.خارج هم رفته..." بعد مشغول گشتن در جیب هایش شد. عباس گفت: " پیداش نکردی؟ "

نصرت سرش را تکان داد: " نه ... فکر می کنم از جیبم افتاده ..."  و مشغول گشتن در وسط علف ها شد .

بابک گفت: " اون خاک برسر داره می ره سرشو سبک کنه!" 

بهروز گفت: " مگه اون ...سرش سنگین بوده؟"

عباس و نصرت زدند زیر خنده و به راه افتادند. نصرت گفت: " تا اون سر سنگینشو سبک کنه...ما کلی بادبادک بازی کردیم."

 نصرت گفت : "بهتره بریم به فرهاد  بگیم که نخ نداریم ." و تند تر کردند. اما بهروز ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد.

 پیرمرد که به طرف دیگر باغ می رفت  حالا راهش را کج کرده بود و به سمت  آن ها می آمد. سرش را بالا گرفته و به بادبادک چشم دوخته بود. هیچ کس متوجه او نبود . پیرمرد کمی تغییر مسیر داد  و چیزی را از زمین برداشت. یک چوب دستی خیلی بلند بود.

 بچه ها حالا در فاصله ای پهلوی هم ایستاده بودند و نخ بادبادک را می کشیدند .انگار باد در آن بالا خیلی قوی بود و می خواست بادبادک را با خود ببرد .صدایی از پشت سر بهروز بلند شد. پیرمرد بود که فحش می داد و می آمد.

. بهروز خواست چیزی بگوید اما پیر مرد که حالا  از کنار او گذشته و فاصلۀ چندانی  با بچه ها نداشت فریاد زد و چیزهایی گفت  که  او در عمرش نشنیده بود. انگار فحش های خیلی بد  می داد  چون بچه ها به شدت ناراحت شدند . لحظه ای بعد   چوپان در حالی که چوبش را بالا گرفته بود به طرف آن ها دوید.

. بچه ها پا به فرار گذاشتند. فرهاد هم که نخ بادبادک را در دست داشت به دنبال آن ها دوید  اما چند متر جلوتر  محکم به زمین خورد  و وقتی بلند شد مرد چوپان بالای سرش  رسیده  بود .فرهاد خواست برخیزد اما پیر مرد با چوب او را تهدید کرد  و در حالی که چیزهایی می گفت چوب دستیش  رابه نخ بادبادک گیر داد و چند بار چرخاند . فرهاد که نخ بادبادک از دستش خارج شده بود به زحمت از جا بلند شد و با تمام نیرو دوید.

پیرمرد نخ را گرفت و به سرعت و شدٌت آن قدر کشید تا بادباک پائین آمد و به زمین خورد . آن وقت مرد عصبانی به سرعت دوید، آن را از زمین برداشت ،چوب هایش را شکست و کاغذها و دنباله اش را با خشم پاره پاره کرد. بعد همه را مچاله کرد و به صورت گلوله ای در آورد و با تمام نیرو به طرف گوسفند هایش پراند.

بهروز به سمتی که بچه ها رفته بودند نگاه کرد. هیچ کس در باغ دیده نمی شد. همه ظاهراً از ترس فرار کرده و از باغ بیرون رفته بودند . تنها  او و بابک باقی مانده بودند.

  مرد چوپان که حالا ظاهراً اعصابش کمی آرام شده بود برگشت  و وقتی از نزدیکی بهروز می گذشت، دندان قروچه ای به او کرد و از وسط دندان ها گفت:" تو هم گم شو برو بیرون! کره خر!" و بعد دندان هایش را به هم سایید و به طرف دیوار  مقابل رفت.

  بهروز از پاره شدن بادبادک آن قدر ناراحت شده بود که نزدیک بود اشک هایش سرازیر شود. چرخی به دور خودش زد و به دور تا دور باغ چشم انداخت تا بابک را بیابد.

  بابک  درحالی که چیزی را به دست داشت پاورچین پاورچین از پشت درختی بیرون می آمد. لحظه ای بعد  به سرعت دوید و به کنار بهروز آمد. و آن وقت بهروز با وحشت متوجه شد که  او سنگ نسبتاً بزرگی  را در تیر و کمانش گذاشته، آن را بالا گرفته ، با عصبانیت به پشت سر چوپان نگاه می کند و بی سر و صدا می رود .چهره اش از خشم قرمز بود . انگار تصمیم داشت که مرد چوپان را غافگیر کرده و مغزش را با سنگ سوراخ کند.

  بهروز با وحشت به دور و بر خودش نگاه کرد و خواست فریاد بکشد و کمک بطلبد ولی هیچ کس در دید رس نبود. فقط بابک را مجدداً دید که با تیرو کمانش به سرعت به سویی می دود.

یک بار دیگر به دور خودش چرخید تا بلکه اثری از بقیه بچه ها پیدا کند .اما وقتی برگشت  متوجه شد که بابک به جای کشتن پیرمرد، در نقطه ای ایستاده و از خنده خم و راست می شود.

با کمی فاصله از بابک حالا عباس و نصرت و فرهاد را می دید که در حالی که با صدای بلند کسی را "هو" می کنند و انگشت هایشان را به سوی  او گرفته اند، دسته جمعی به طرف گوشۀ باغ مخروبه می روند؛  و بعد مرد چوپان  را مشاهده کرد که در حالی که  با باسن لخت خم شده و کمر  شلوارش را که به زیر زانوانش گیر کرده  است، گرفته و سعی می کند آن را در حال فرار  بالا بکشد، مثل کانگوروها جفت جفت می زند و به سمت   گوسفند هایش می جهد.

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 183


بنیاد آینده‌نگری ایران



دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۸ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995