Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


13– جناب سرهنگ

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[21 Feb 2016]   [ هرمز داورپناه]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پدر بهروز مجموعه ای از  تضاد ها بود. از یک سو  مردی اهل ادب بود و در جوانی اشعار زیادی سروده بود، و اهل موسیقی و آواز و خلاصه انواع هنرها بود، و از سویی دیگر انسانی خشن و عصبی و اهل دعوا و مرافعه و کتک زدن هر کس که بر سر راهش سبز می شد! از یک سو فردی شجاع و بی باک به حساب می آمد  که در جنگ های بسیاری شرکت کرده و بارها گلوله خورده و تا پای مرگ رفته بود، و  از سویی دیگر  فردی بسیار نازک دل و حساس بود که  گاه با کوچکترین رویداد دلخراشی در کناری می نشست و مانند  بچه ها گریه می کرد! آنچه که پس از  کنده شدن سر گنجشک به وسیلۀ فریبرز روی داد تنها یکی از  همین موارد بود. مردی که ممکن بود در یک لحظه از روی خشم به راحتی فردی  را بکشد، با مشاهدۀ  قتل یک پرندۀ کوچک، چنان ناراحت شد که از هوش رفت  و بر زمین  افتاد به طوری که  اگر دیگران ً به دادش نرسیده بودند شاید ساعت ها روی آجر فرش حیاط باقی می ماند!

     بعد از ماجرای بی سر شدن آن گنجشک به وسیله فریبرز، مادر بزرگ تا چند هفته پا به خانۀ دخترش نگذاشت. پدر هم معلوم نبود از روی دلخوری و یا به خاطر خجالت کشیدن از حادثه ای که برایش پیش آمده  بود تا چند روز با هیچ کس حرف نمی زد و فقط با آب دادن گل ها و ور رفتن به درخت ها سر خودش را گرم می کرد. تا این که یک شب که مادر ، برای خواباندن گلریز، او را به داخل پشه بند پشت بام برده و سرگرم  قصه گفتن برای او بود،  بهروز و بابک از فرصت استفاده کرده و به قصد فضولی  به داخل پشه بند پدر نفوذ کردند و وقتی  او از راه رسید و مچشان را گرفت ماجرایی پیش آمد که  باعث برقراری مجدد روابط میان افراد خانواده شد.

      آن شب بهروز و بابک چنان سرگرم ور رفتن به رختخواب و خرده ریز های پدر، مثل پاکت سیگار و قوطی کبریت و زیر سیگاری و تسبیح و این چیز ها بودند که به موقع متوجۀ رسیدن پدر نشدند. اما وقتی صدای در پشت بام بلند شد، آن  دو چنان به طرف در پشه بند خیز برداشتند که کلٌه هایشان به هم برخورد کرد و هر کدام در حالی که سر خودش را گرفته و "آخ آخ" می کرد  در کناری افتاد و مشغول بد و بیراه گفتن به دیگری شد . در نتیجه وقتی پدر به داخل  پشت بام قدم گذاشت آن ها رو به روی هم  نشسته و سرهایشان را دردست گرفته و ناله می کردند  و برای خروج از پشه بند  دیگر خیلی دیر شده بود.

 

 


    

  پدر حالا جلو دریچه پشه بند ایستاده بود و از این که چیز هایی را در داخل آن می دید تعجب کرده بود. بالاخره وقتی متوجه اتفاقی که افتاده بود شد کمی خندید و بعد بدون این که اجازه دهد کسی از پشه بند بیرون بیاید دریچه را باز کرد و به داخل رفت  و در حالی که هم اخم کرده بود و هم لبخند می زد گفت: " کی به شماها اجازه داد بیاین توی پشه بند من، فسقلی های فضول!؟"

بابک گفت: " تقصیر بهروز بود! اون می خواست...." و چون چیزی به ذهنش نرسید که بگوید دوباره گفت: " می خواست..." اما بهروز که صدای قصه گویی مادر را شنیده و از آن خوشش آمده بود گفت: " می خواستم شمام برای ما قصه بگین. آخه مامان واسۀ گلریز..."

پدر که انگار از وضعیت موجود اصلاً بدش نیامده بود گفت: " خب، باشه! منم واسۀ شماها قصه می گم. اما یه شرط داره..."

بهروز که عاشق قصه بود فوراً گفت: " باشه، هرچی باشه قبوله!"

پدر خندید: "شرطش اینه که اولاً، اگه از قصۀ من خوشتون نیومد فوراً بی رودرواسی بهم بگین تا من... یه قصۀ دیگه بگم. ..."

بهروز فوراً گفت: " باشه، قبوله!

پدر ادامه داد، "و ثانیاً  این که هر وقت خوابتون گرفت زود بگین که من شما رو ببرم بذارم توی پشه بند تون که....وبال گردن من نشین!"

بابک گفت: " باشه، اونم قبوله!"

پدر گفت: "خب، حالا که این طور شد، من از همون اوٌل ها ...یعنی از اون وقت که تازه می خواستم افسر بشم شروع می کنم. باشه؟"

بابک گفت:" خب، بعله. چرا نباشه؟"

پدر پتو و بالش خودش را برداشت و پشت بچه ها گذاشت و خودش هم یک وری کنار پشه بند دراز کشید و گفت: "می دونین... اون وقتا که ما بچه بودیم، از کلاس و مدرسه و این چیزا زیاد اثری نبود.."

بابک با ناباوری گفت:" پس چی چی بود!"

بهروز گفت: " پس شما ... همه بی سواد بودین؟"

پدر خندید. گفت:" آره! بیشترمون بی سواد بودیم. ما واسۀ چیز یاد گرفتن باید می رفتیم به مکتب خونه که معلمش همیشه یه آخوند بود....آخونده بالای سکٌو روی تشکش می نشست و یک چوب بلند هم به دستش می گرفت و بعد حرفای فارسی رو یکی یکی هیجی می کرد و مثه شعر می خوند و از بچه ها می خواست که تکرار کنن. و هر کس هم که اشتباه   می کرد از همون  بالا با چوب می زد توی سرش!"

بابک گفت:" غلط می کرد! خب شاید بچه ها خوب نشنیده بودن!"

پدر باز خندید. "آره دیگه. اون آخوندا اون وقتا خودشون هم زیاد سواد نداشتن. فقط عربی بلد بودن. این بود که چیز زیادی به کسی  یاد نمی دادن. آدم باید توی خونه از پدر و مادرش سواد یاد می گرفت."

بابک گفت: "خوش به حال بچه ها ! پس مدرسه و مشق و این چیزا نبود، هان؟"

پدر سری تکان داد و گفت: "خلاصه، به همین خاطر بیشتر بچه ها بی سواد بودن. اما وقتی روسها اومدن و مدرسۀ نظام رو باز کردن، به بچه ها زبون خودشونو که روسی بود یاد می دادن. زیاد هم دوست نداشتن که بچه ها سواد فارسی داشته باشن."

بهروز گفت: " اونا چقده... خر بودن!"

پدر باز خندید. " خب دیگه، وقتی ما یه خورده بزرگتر شدیم، بابام که خودش هم افسر بود من رو هم  مثه بقیۀ پسرای خانواده، گذاشت مدرسۀ نظام که رئیساش همه روس بودن. اونا تیراندازی و فنون نظامی رو به ما یاد دادن و خوندن و نوشتن روسی رو هم همین طور، تا این که ما ...هفده سالمون شد."

بابک گفت:" چه گنده! یعنی وقتی هفده سالتون بود هم هنوز می رفتین مدرسه؟"

بهروز گفت:"خب مگه چیه؟ مام حالا بزرگتر که می شیم می ریم مدرسۀ... دبیرا دیگه، مگه نه پدر جون؟"

پدر گفت: " آره بابا جون!"

بابک گفت: " نخیرم! من که نمی رم!"

پدر باز خندید و گفت: " اگه می خواین من براتون قصه بگم باید یه خورده حوصله کنین و ساکت باشین. وگرنه باید برین به پشه بند مامانتون و قصۀ موش و گربه گوش بدین!"

بچه ها گفتند: " باشه."

پدر گفت: "وقتی درس نظامی ما تموم شد، یه روزی روس ها همۀ شاگردای مدرسه رو جمع کردند توی میدون مشق و بعد گفتن که هرکی سواد فارسی داره بره یه طرف و هر کی سواد فارسی نداره بره طرف دیگه. من که به کار اونا مشکوک شده بودم به هیچ طرف نرفتم و منتظر موندم و نیگا کردم ببینم چی می شه.وقتی یه تعدادی از بچه ها به این طرف و اون طرف رفتن من هم می خواستم به طرف با سوادا برم که یه دفعه دیدم یکی از افسرای روس  دست یکی از بچه ها رو که باباش کلنل بود و سواد هم داشت گرفت و برد توی قسمت بی سوادا!  شصتم خبر دار شد که کاسه ای زیر نیم کاسه هست و من هم فوری راهم رو کج کردم و رفتم وسط بی سوادا ایستادم!"

پدر مکث کرد و بهروز با  تعجب  گفت:" مگه شما....خر بودین؟"

بابک گفت: " خر چیه، خره! خیلی هم خوب کاری کرده.... آخه سواد به چه درد آدم می خوره!"

پدر بدون توجه به حرف های بچه ها پرسید: " اون وقت می دونین چی شد؟"

بچه ها با هم گفتند: " نه!"

 پدر گفت:" اون وقت روس ها اومدن و همۀ شاگردای بی سواد رو که من هم جزوشون بودم بردن یه طرف و درجۀ افسری دادن، و اونا که سواد داشتند، شدند سرجوخه و گروهبان!"

بهروز گفت:" اون روس ها ... خیلی خر بودن، نیس؟"

بابک گفت: " خر نبودن که! لابد  بی سوادا رو دوست داشتن دیگه!"

پدر سری تکان داد لبخندی زد و بعد گفت: " خب انگار از این قصۀ من خوشتون نیومد. پس.. یکی دیگه براتون می گم."

بچه ها با اشتیاق گفتند: " خب!"

پدر گفت: " از اون روز، ما شدیم ستوان. بعدش گفتند که افسرا باید برای جنگ با راهزن ها و یاغی ها و اشرار و متجاسرین، هر کدوم با عده ای به یک طرف برن. من هم قرار شد که با یک دستۀ بیست – سی  نفری برم به مشهد!"

بابک گفت: " چه خوب! اون وقت می شدین مشدی پدر!"

بهروز گفت:" آخه پدر که اون وقت پدر نبوده که خره! اون  همسال منصور بوده، داداش عباس!"

بابک با عصبانیت گفت: " تو چقده خری پسر!  پدر یه قرن از منصور بزرگتره!"

پدر باز لبخند زد و گفت: " اگه شلوغش نکنین، قصه شو واستون می گم."

بچه ها گفتند: " خب!"

پدر گفت:" اون روزا  مثه حالا نبود که اتوموبیل باشه و اتوبوس باشه و راه آهن باشه. اون وقتا آدم هر جا که می خواست بره  یا باید با  اسب و الاغ و شتر می رفت، یا با پای  پیاده!

بابک گفت: " خب اگه هیچی نبود که  باهاش بره، واسۀ چی می رفت!؟"

بهروز گفت:" خب باید می رفت که راهزنا و متساجرین و حشرات رو بکشه دیگه، مگه نه پدر جون؟"

پدر خندید و گفت:" بعله. باید می رفتیم که راهزنا و یاغی ها رو دستگیر کنیم که مجازات بشن." و بعد از سرفه ای ادامه داد: " خلاصه، اون وقت زمستون بود و یه زمستون خیلی سرد هم بود. همۀ خیابونا و جاده های اطراف شهر از برف پوشیده شده بود و آدم تا زانوش توی برف می رفت."

بابک گفت: " خب چرا صبر نمی کردن تا  برفا آب شه ، بعدش برن!؟"

پدر گفت: " واسه این که دزدا و راهزن ها هم از اون وضع استفاده می کردن و تا راه ها بسته می شد می آمدن توی شهر ها و همه چیز رو چپاول می کردن!"

بهروز گفت:" تو اگه صبر کنی، پدر خودش همه چیزو واست می گه، خره!"

پدر فوراً گفت: " بعله. حالا شما ها یه خورد حرف نزنین  تا من داستانم رو واسه تون بگم." و بعد ، از سکوت بچه ها استفاده کرد و ادامه داد: "خلاصه ما راه افتادیم. اون وقتا  از تهرون تا مشهد، چهل روز راه بود. یعنی باید توی برف چهل روز راه می رفتیم. ما راه افتادیم و رفتیم و رفتیم تا وسطای راه که رسیده بودیم....پای راست من یخ زد!"

بابک که حالا داشت چرت می زد گفت:"چی چی؟... چی چی ...چی چی زد؟"

بهروز گفت: " خب پا دیگه، پاش یخ زده و شده مثه ... مثه اون قندیل ها که زمستون از پشت بوم آویزون می شه!"

پدر گفت: " آره، وقتی پاهای من که فرماندۀ ستون بودم مثه...مثه اون قندیلا یخ زد ، همه مجبور شدن همون جا توی یه کاروانسرا بمونن تا از مرکز کسب تکلیف کنیم. اما یه روز که گذشت، پای من سیاه شد .سیاه سیاه مثه یه تیکه چوب. اون وقت محلٌی ها گفتن که اگه من می خوام زنده بمونم باید بذارم یه پام رو قطع کنن!"

بهروز بی اختیار به پای راست پدر نگاه کرد  و  بابک که حالا خیلی خوابش گرفته بود زیر لب گفت: "پس چرا...خاک برسرا...قطع نکردن !؟

بهروز گفت: " خب لابد ... یخش آب شده دیگه..."

بابک زیر لب گفت: "برف که توی سرما ...آب نمی شه... خره!   حتماً .... پاشو بریدن...یه پای دیگه در آورده..."

پدر خندید و گفت: "راستش هیچی نمونده بود که ...پامو ببرن. چون می گفتن اگه این کارو نکن همۀ بدنم سیاه می شه و می میرم."

بابک  زیر لب گفت:" پس...واسۀ چی...نمردین؟"

بهروز گفت: " تو بهتره خوابتو بکنی و بذاری پدر قصه شو بگه! من می خوام گوش بدم."

بابک گفت: " باشه!" و بالش را از پشت بهروز بیرون کشید و سرش را بر روی آن گذاشت وصدای خرخرش بلند شد.

پدر گفت: " روز بعدش یه قصٌاب خبر کردن که با ساطورش پای منو قطع کنه. یه آتیش هم روشن کردند که محل زخم رو بسوزونن که زیاد خون نیاد. از یکی از محلی هام که عرق خور بود دو تا بطری ودکا گرفتن که بریزن روی زخم  من و اونو با گونی و نخ پرک ببندن تا از خونریزی نمیرم."

 کمی مکث کرد و به صورت بهروز که گرچه خیلی خوابش می آمد سعی داشت چشمانش را باز نگاه دارد  نظری انداخت و خندید و بعد گفت: " همین الان تمومش می کنم که تو هم بخوابی." بعد سرفه ای کرد و ادامه داد:" خلاصه همه چیز آماده شده بود و قصاب هم تبر و کاردش را خوب تیز کرده بود و می خواست کارش رو شروع کنه که در کاروانسرا باز شد و پیر زنی که خودش رو توی یه پتوی کلفت پیچیده بود آمد تو و پرسید که اونا می خوان چی کار کنن؟ وقتی شنید که می خوان پای منو قطع کنن فریاد زد که "مبادا پای جوون مردمو ببرین!" بعد دستور داد یک تشت رختشویی بزرگ بیارن و اونو پر از برف بکنن. بعد روغنی  به داخل برف ریخت و اونو خوب مخلوط کرد و بعد...پای منو توی تشت گذاشت، دورش رو کاملاٌ با برف و روغن پر کرد و مشغول مالیدن پام شد. یکی دو ساعت که پامو مالید، یواش یواش حس و احساس به پای من برگشت. و تا روز بعد پام مث اولش سالم شد!"

حالا صدای خرخر بهروز هم به هوا رفته بود.مادر که گلریز را خوابانده بود به پشه بند پدر آمد و با هم بچه ها را به جاهای خودشان بردند.

   مادر بعد ها برای بچه ها توضیح داد که پدر آخرین فرزند یک افسر قدیمی ارتش قاجاری بوده که وقتی آن بخش  از ایران که به آن  "اران" یا "شیروان" می گفتند به تصرف امپراتوری  روسیه در آمده بوده (همان که بعد از تشکیل اتحاد جماهیر شوروی نامش را "آذربایجان شوروی" گذاشتند) همراه با خانواده اش به تهران مهاجرت کرده است. پدر  در آن زمان  تنها پنج سال داشت. او تمام کودکی و نوجوانیش  را تا هفده سالگی که به درجۀ افسری نایل آمده و برای انجام مأموریتی از تهران خارج شده  بود  در این شهر گذرانده بود.

همان طور که پدر خودش هم گفته بود، از آن جا که خانوادۀ او پشت اندر پشت نظامی بودند،  او را به محض این که سنش به حد نساب رسید،  به " مدرسۀ نظام"  گذاشته بودند و او عضو " دیویزون قزاق " شده بود. خوشبختانه وقتی پای پدر در اولین سفر جنگی اش یخ زده بوده و می خواستند آن  را قطع بکنند،  آن پیره زن  سر رسیده و در تشت رخت شویی به پای او عمر دوباره داده و از مبدل شدن او به  انسانی یک پا در عنفوان جوانی جلوگیری کرده بود!

     داستان های پدر که در یک شب گرم تابستان بر روی پشت بام شروع شد آن قدر متعدد و متنوع بود که ادامۀ آن ها به شب های دراز زمستان آن سال و سپس  به تابستان ها و زمستان های بعد هم  کشید. بهروز و بابک، و بعد ها گلریز، هر کدام در سمت مخصوص به خودشان در زیر کرسی لم می دادند و فتیلۀ چراغ گرد سوز را که مادر در وسط کرسی  می گذاشت پایین می کشیدند و به داستان های پدر گوش می دادند تا خوابشان ببرد .

      پدر  تا وقتی که بازنشسته شد، پیش از همه از خواب برمی خاست و لباس می پوشید و بعد بر پشت  اسبی که یک سرباز سوار با خودش یدک کشیده و برای " جناب سرهنگ" آورده بود، می نشست و به "اداره" می رفت. پدر از وقتی که بچه ها به یاد داشتند، همیشه "جناب سرهنگ"  بود به طوری که این عنوان تبدیل به نامی برای او شده بود  و همۀ دوستان و خویشان،  و حتی مادر هم،  او را  "جناب  سرهنگ" صدا می کردند. تنها فرق مادر  با دیگران این بود که مادر کلمۀ "جناب" را از نام پدر  حذف کرده بود و به او فقط " سرهنگ" می گفت. این نام پدر را ، بچه ها آن قدر از   این و آن شنیده بودند که گاه  فکر می کردند که پدر در وقت تولدش هم سرهنگ بوده و اصولاً سرهنگ به دنیا آمده است!

     در یکی از آن روزهایی که میوه های رسیده درخت توت  همه را به خود جلب کرده بود و بابک و بهروز با گذاشتن پاهایشان میان درخت و دیوار ( که از عباس یاد گرفته بودند) خود را به پشت بام رسانده و سرگرم بلعیدن توت های درشت و آبدار آن بودند، مادر به فکر افتاد که برای جلوگیری از بالا رفتن بچه ها از این درخت بلند، میوه های درخت را یک جا بکند تا هم از سفرهای هر روزه بچه ها به پشت بام گاراژ جلو گیری شود و هم این که شاید بتوانند توت ها را خشک کنند و برای فصل زمستان نگه دارند. پدر که برای شستن دست و رویش به پاشیر رفته بود صدای مادر را نمی شنید تا آن جا که آوای  "سرهنگ سرهنگ " مادر به پشت بام گاراژ و به گوش بچه ها هم رسید. بابک که از ا آهنگ صدای مادر خطری را احساس کرده  بود داد زد: " این مامان همچین میگه سرهنگ که انگار اون نوکر باباشه!"

بهروز گفت:" پس چی بگه؟ خب اون اسمشه دیگه!"

بابک که دهانش پر از توت بود  فقط توانست سرش را به علامت مخالفت به دو طرف تکان بدهد، و به جویدن ادامه دادد.

 بهروز که داشت به دقت به دنبال توت های رسیده تر و تمیز تر درخت می گشت زیر لب گفت:  "همچی سر تکون می دی که انگار اون... اسمش نیست!"

-         معلومه که  نیست! اون اسمش اسماعیله. سرهنگ نیست!

-         پس چرا همه ، "سرهنگ"  یا  "جناب سرهنگ"  صداش می کنن؟

-         خب واسه این که ...واسه این که اون ... همیشه سرهنگ بوده.

-         یعنی که چی؟ یعنی از وقتی ...متولد شده ...سرهنگ بوده؟

بابک که داشت حوصله اش از سؤال های بهروز سر می رفت و نگران برنامه های مادر هم بود با عجله گفت:" خب بوده دیگه! معلوم نیست که از کی . اما ... از بچگی سرهنگ بوده!"  و به سرعت مشغول خوردن شد.

بهروز که زیاد از حرف او سر درنیاورده بود زیر لب گفت: " یعنی که... از کی؟ از وقتی کلاس اول بوده؟ "

بابک شانه هایش را بالا انداخت و مدتی جواب نداد اما بالاخره گفت: " اون از دبیرستان سرهنگ شده. اون وقتی مدرسه نظام رو تموم کرد ستوان شد. بعدش هم وقتی رفت مدرسۀ جنگ و چند تا جنگ کرد، سرهنگ شد."

بهروز گفت:" اگه راست می گی، پس چرا هنوز هم سرهنگه؟ پس چرا....سپهبد نشده؟"

بهروز گفت: " خب من چمیدونم. اگه خیلی می خوای بدونی، چرا از خودش نمی پرسی!؟ و بعد از لحظه ای اضافه کرد: "تو انقده حرف می زنی که....الان مامان میاد همۀ توتا رو می کنه و...دیگه هیچی به ما نمی رسه!"

حالا  پدر در حالی که ملحفه بزرگی را در دست داشت در جلو و غلامرضا و فاطمه هم در عقب به طرف درخت توت می آمدند. ظاهراً پیش بینی بابک داشت درست از آب در می آمد. بابک به سرعت و شدٌت توت خوردنش افزود. اما بهروز به شاخۀ درخت آویزان شد ،تنه درخت را بغل کرد  و به آرامی از آن پایین رفت.

حالا مادر  و فاطمه ملحفه را به دست گرفت بودند و غلامرضا خود را آماده می کرد که برای تکاندن درخت توت از آن بالا برود. پدر هم چوب بلندی به دست گرفته بود که با آن به شاخه ها بزند.

 وقتی برنامۀ کندن توت ها تمام شد و فاطمه و غلامرضا داشتند با ملحفه پر از توت به طرف بالای باغ می رفتند، بهروز فرصتی پیدا کرد که با مادر حرف بزند:" مامان، پدر از کی سرهنگ شده؟"

مادر نگاهی با تعجب به او انداخت و سری تکان داد و گفت:" از خیلی قبل از تولد تو پسرم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " قبل از این که با من عروسی کنه!"

بهروز بی اختیار گفت: " او...وه! یعنی اون به قده...  سن خر پیره ....سرهنگ بوده؟"

مادر بی اختیار به خنده افتاد اما بعد خودش را کنترل کرد و گفت:" آدم که راجع به باباش این جوری حرف نمی زنه پسرم! خوب اون خیلی وقته سرهنگه. مگه بده؟"

بهروز گفت: " آخه... پس چرا اون...سپهبد نشده؟"

مادر باز خندید و بعد گفت: " خب، راستش چند تا علت داشته. اولاٌ این که اون یه زمانی با یه سرهنگ دیگه که همکارش بوده دعواش شده و اونو با شمشیر کتک زده. بعد از مدتی اون سرهنگه درجه گرفته و رییس ستاد ارتش شده و دیگه نذاشته که به بابات درجه بدن!"

بهروز گفت: "خب اون که شمشیر داشته... چرا گردن  اون سرهنگه رو نزده که ..."

 


 

مادر باز زد زیر خنده اما دوباره خودش را کنترل کرد:" واسه این که بابات که آدم کش نیست! ثانیاً، یه وقتی هم باباتو رییس دادگاه نظامی کردن و ازش خواسته بودن که  به یه شاعری که شاه رو مسخره کرده بوده حکم اعدام بده ...اما بابات  فقط بهش سه ماه زندان داده بوده. خب شاه هم بدش اومده بوده و اونو منتظر خدمت کرده."

بهروز گفت: " یعنی که ...یعنی که بابا هنوز هم منتظره که... بره خدمت...؟"

مادر باز کمی خندید و گفت: " نه عزیزم، یعنی این که ... اونا مدتی بهش شغل نمی دن. اما بابای تو یه کار دیگه هم کرده که بیشترلج ارتش رو در آورده. اون وقتی بازرس ارتش بوده ... مچ یه سرلشگری رو که تریاک قاچاق می کرده گرفته و اونو گزارش داده. اون وقت فرماندۀ ارتش بیشتر عصبانی شده و باباتو دو باره منتظر خدمت کرده. واسه همین هم هست که بابات پونزده  سال سرهنگ مونده و حالام بیکاره!"

بهروز گفت: "پس حالا بابا هنوز سرهنگه... یا بیکاره س؟"

مادر این دفعه با صدای بلند خندید و گفت:" بابات سرهنگه... یه سرهنگ گنده!"

بهروز که از حرف او سر در نیاورده بود شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:" یه سرهنگ خرس گنده!؟" و به طرف درخت توت که بابک هنوز بالایش بود برگشت.

     به هر حال، "جناب سرهنگ"  یا به قول مادر فقط "سرهنگ" داستان های بسیار زیادی از  "جنگ ها" یش  برای گفتن داشت و بچه ها به محض این که شب می شد به عشق آخر شب و شنیدن داستان "جنگ های پدر"  ثانیه شماری می کردند. خوابیدن در زیر لحاف گرم کرسی، در مقابل چراغ نفتی گرد سوزی که روی  کرسی قرار می دادند و گوش دادن به این داستان ها، در آن شب های طولانی زمستان، که غالباً برفهای  سنگینی می بارید و سرما تا مغز استخوان افرادی که در خارج خانه  بودند نفود می کرد   بهترین تفریح برای آن ها به حساب می آمد.

در یکی از همین شب ها بود که پدر قصۀ تصرف تهران را برای بچه ها گفت. آن شب توفان بزرگی در جریان بود به طوری که حتی هوای داخل اتاق هم که در آن  یک منقل اضافی گداشته بودند به شدت سرد بود.. بچه ها تا گردن به زیر لحاف کرسی گرم فرو رفته و تنها گوش هایشان را برای شنیدن قصه پدر بیرون گذاشته بودند. پدر  پس از این که مدتی به تاریکی انتهای اتاق نگاه کرد زیر لب گفت:

"اون سال ما نزدیک قزوین چادر زده بودیم و به ما گفته بودند که به زودی به تهران خواهیم رفت. هوا هم به شدت سرد بود و دست ها و پاهای بسیاری از سرباز ها داشت یخ می زد."

بابک گفت :" خب چرا کرسی نمی ذاشتن که برن زیرش؟"

پدر کمی خندید. " خب بابا جون تعداد ما چند هزار نفر بود. واسه چند هزار نفر که نمی شد کرسی گذاشت! ما فقط از اهالی دهات اطراف خواسته بودیم که به ما کمک کنند. اونام واسه ما غذا و هیزم و این جور چیزا می آوردن که نمیریم!"

بهروز گفت:" پس چرا راه نمی افتادین بیاین تهرون؟"

پدر گفت:" اگه یه خورده صبر کنین و انقده فضولی نکنین همه شو براتون می گم!"

مادر در حالی که لحاف کرسی را روی سر بهروز که حالا تا سینه از زیر لحاف بیرون آمده بود می کشید گفت:"بیرون نیا پسرم، سرما می خوری!"

پدر گفت: " فرمانده ما که سرلشگر عبداله خان بود منتظر یه مهمون بود  که بالاخره اومد. اون یه میرپنج قدیمی  به اسم رضا خان بود که من رو هم از خیلی سال قبل می شناخت. وقتی منو دید برام دستی تکون داد و بعد با چند نفر دیگه رفتن توی یه چادر و چند ساعت اونجا موندن."

بابک گفت: " حتماً اون تو یخ زده بودن!"

پدر گفت: "نه بابا جون اون قدر ها هم که سرد نبود. به هر حال وقتی اومدن بیرون سرلشگر عبدالله خان از ما خداحافظی کرد و گفت که از اون روز فرماندۀ ما همون میرپنج رضا خانه و بعد ما حرکت کردیم طرف تهرون."

بهروز گفت: " خوبه که عقلش رسیده که شب تو اون بیابون نمونه!"

پدر گفت: "وقتی به شهر رسیدیم هر کدوم از افسرا مأمور شدن که  یکی از محله های شهر رو اشغال کنن. محله ای که به من افتاد اتفاقاً محلۀ خودمون بود. من که همه جا رو می شناختم یه راست رفتم و همه نقاط اونو سرباز گذاشتم و بعدش خودم هم رفتم به طرف  پشت بوم خونۀ خودمون."

بابک گفت: " خب توی اون سرما چرا نرفتین پایین تو خونه  که یه خورده گرم شین و یه شامی چیزی بخورین؟"

بهروز گفت: " تو که گوش ندادی. پدر گفتن که  توی قزوین دهاتیا بهشون شام داده بودن!"

بابک گفت: " نخیرم. اون خیلی راه بوده . حتماً دوباره گشنه شون شده بوده!"

پدر گفت:" من از روی پشت بوما می رفتم. از پشت بوم به پشت بوم تا رسیدم به خونۀ خودمون. می خواستم سری هم به خونه مون بزنم . اما خیلی دیر وقت بود و فکر می کردم که همه خوابیدن. اما وقتی به بالای خونه خودمون رسیدم متوجه شدم که توی یه اتاق، چراغی روشنه. خوشحال شدم و یواش یواش به طرف جایی که می دونستم برای پایین رفتن راحت تره رفتم  و آویزون شدم و پریدم پایین!"

بابک سرش را از زیر لحاف بیرون در آورد و گفت: " شما که خودتون هر چی می خواین می پرین... چرا  هر وقت ما می خوایم از درخت بپریم پایین، داد می زنین نپر!"

بهروز گفت: " واسه این که درخت با دیوار فرق داره. آدم اگه از درخت بپره، پاش می شکنه!"

پدر که حالا در داستان خودش غرق شده بود و ظاهراً صدای هیچ کس را نمی شنید گفت: " وقتی به پشت پنجره اتاقی که چراغ داشت رسیدم، مادرم رو دیدم که یک چادر بلند سفید به سر کرده و  به  نماز ایستاده بود. حالا ساعت نزدیک سه  صبح بود و مادرم داشت نماز شب می خوند. انقده دلم براش تنگ شده بود که دیگه نتونستم صبر کنم و با انگشت زدم به  شیشۀ پنجره  و صداش کردم."

بابک گفت:" مگه اتاق در نداشت که ازش برین تو؟"

پدر گفت:" مادرم یکی دو بار صلوات فرستاد و بعد که من باز هم به پنجره زدم نمازش رو شیکست و آروم اومد به طرف پنجره و به من نگاه کرد. من که از خوشحالی روی پا بند نمی شدم با صدای بلند گفتم: "مادر جون منم! اسماعیل!"  اون وقت می دونین چی شد؟"

بابک گفت: " حتماً مادر بزرگ  پنجره رو شیکسته   و پریده  بیرون!"

بهروز گفت: " مگه اون خل بوده؟  خب از در میپریده  بیرون؟"

بابک گفت: " اگه اتاقه در داشت که پدر همون اول ازش می رفت تو!"

پدر بی توجه به جرٌ و بحث بچه ها به داستانش ادامه داد:"مادرم رنگش پرید و بعد...یواش یواش عقب عقب رفت و بعد... غش کرد و افتاد زمین!"

مادر گفت: " مادرت فکر می کردن که تو رو کشتن، نیست؟"

پدر سرش را تکان داد و خندید .گفت:" آره ، چند ماه قبلش که من تیر خورده بودم و حالم بد بود به مادر گفته بودن که من کشته شدم. این بود که مادرم اون شب فکر کرده بودن که ...روح من اومده به سراغشون، هول کرده و غش کرده بودن!"

بهروز گفت: " مثه اون روز که ....دایی فریبرز کلٌه گنجیشکه رو کند!"

پدر حرف بهروز را نشنیده گرفت و در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " یادش بخیر! چه شب خوبی بود!"

      سال ها بعد، و وقتی که بابک و بهروز به کلاس های بالاتر رفته و تاریخ کشورشان را مطالعه کرده بودند، متوجه شدند که  قصه های پدر، در واقع  رویدادهای تاریخی  کشورشان  بوده و احتمالاً اولین واحد نظامی که او در آن خدمت می کرده  بخشی از  نیروهای  کلنل محمد تقی خان پسیان در خراسان بوده که برای سرکوبی شورش کردها،  که پدر آن ها  را  "اکراد" می نامید، تلاش می کرده .چندی بعد هم  او تصادفاً جزو ابواب جمعی رضا خان میر پنج قرار گرفته و به این ترتیب در کودتای سوم اسفند  1299 و اشغال تهران شرکت کرده بود، که به صورت  قصۀ مراجعت شبانه خودش به خانه، و غش کردن مادرش روایت شده  بود . داستان های دیگری هم که بعد ها برای بچه ها  تعریف کرد به جنگ هایش با " میرزا کوچک خان جنگلی"، "میرزا اسماعیل خان سیمیتقو"، و "متجاسرین" (کمونیست ها) مربوط می شد  که بچه ها نه این گروه ها   را می شناختند، نه اهداف آن ها را می دانستند، و نه علاقه ای به کارهایشان داشتند! این رویدادها برای بچه ها تنها بخش هایی  از قصه هایی بودند که یکی از آن ها  به یخ زدن فرمانده اش و بریدن سراو   منتهی می شد،  و بسیاری دیگر با  کشته شدن یا فرار فرماندهان نیروهای دشمن به انتها می رسید. در جریان همین جنگ ها بود که  پدر چند بار تیر خورده و به خاطرشان چندین مدال دریافت کرده بود -- که  بابک و بهروز بار ها به بهانۀ  نگاه کردن به آن ها، جعبۀ مدال های پدر را از مادر به امانت گرفته و با  نصب کردن آن ها به سینه های خودشان "مدال بازی" کرده بودند!

     پدر اما ظاهراً زیاد اهل کار های اداری نبود و در هنگام صلح، و آن زمان که دیگر از توپ وتانک و گلوله خبری نبود، شور و شوقی برای کار نداشت و بیشتر  سعی       می کرد  تا به  نحوی از زیر بار کارهای روزمرۀ ارتش شانه خالی کند. و در نتیجه، حکم سرتیپی او که سال ها قبل از بازنشستگی اش صادر شده بود و آن را به دستور همان همقطار قدیمش که از او   کتک خورده و بعدها  رییس ستاد ارتش شده بود، بایگانی کرده  بودند، سال ها در پرونده اش باقی ماند  و خاک خورد، و وقتی هم که این راز بالاخره فاش شد و از او خواستند که با درجۀ سرتیپی  به سر کار برگردد، به این بهانه که حالا همۀ افسران زیردستش درجات بالاتری دارند، نپذیرفت، و در نتیجه تا آخرین روز زندگیش همان  " جناب سرهنگ " باقی ماند.

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 350


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995