Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


12- گنجشک ها

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[12 Feb 2016]   [ هرمز داورپناه]

 


 


 


 

مدت کوتاهی بعد از آن روزی که بهروز با تیرو کمان سر آژان گشت را شکست، مادر بزرگ برای دیدار آن ها به خانۀ  سه راه جعفرآباد آمد و پسرش فریبرز را هم با خود آورد.

 آمدن فریبرز به آن جا، برای بابک  و بهروز  نعمتی بزرگ به حساب می آمد  چرا که در جوار او، که حالا برای خودش جوانی برومند محسوب می شد، آن ها هم اجازه     می یافتند که از باغ خارج شوند و به دیدن مکان های  دیدنی محلٌه، که خیلی  برایشان تماشایی بود، بروند.

 برای بهروز  البته این جریان  یک نقطۀ  ضعف هم داشت و آن این که بابک،  هر وقت با  فریبرز، که از او بزرگتر و مقادیری هم شیطان تر بود، همراه می شد، دیگر بهروز را به هیچ وجه  تحویل نمی گرفت و چنان رفتار می کرد که انگار هفتاد سال از او بزرگتر است! حال و حوصلۀ بازی کردن با او را نداشت، و ترجیح می داد که با فریبرز تنها  باشد. یک دلیل مهم این امر  البته این بود که بهروز نمی توانست به سرعت آن ها راه برود و در نتیجه برایشان دست و پاگیر بود. بهروز در نتیجه  مجبورمی شد برای جبران این نقطه ضعفش  دایماً به دنبالشان بدود تا آن ها از حضورش زیاد خسته نشوند و اجازه دهند که همراهشان بماند.

     آن روز به محض ورود، مادر بزرگ که عاشق دخترها  بود  و علاقۀ چندانی  به پسرها نداشت، از بهروز و بابک با  یکی یک ماچ آب دار پذیرائی کرد و بلافاصله به سراغ گلریز رفت، اسباب بازی ها و خوردنی هایی را که برایش آورده بود از کیف خورجین مانندش بیرون کشید و سرگرم بازی با او شد.

مادر بزرگ حالا  مدتی بود که از عهدۀ فریبرز، که جوان چندان "حرف گوش کنی"  نبود،  بر نمی آمد، و در نتیجه  دیگر زحمت تکرار کردن سفارش های همیشگی اش (مانند احتیاط کردن و سر وکلٌه کسی را نشکستن و از این حرف ها) را به خود  نمی داد  و   فقط به یک چشم غرٌه رفتن به فریبرز  اکتفا می کرد، چشم غرٌه ای   به این معنی که      "می دانم تو در این جا آتش خواهی سوزاند، اما یادت باشد  که من با این کار تو زیاد موافق نیستم!" اما همین  چشم غرٌه، در واقع فرمان رهایی  فریبرز، و به تبع آن، آزادی بهروز  و بابک برای آن روز به حساب می آمد.

 به همین خاطر، بچه ها  تنها چند دقیقه منتظر  صدور مجوٌز چشم غرٌه ای مادر بزرگ ماندند و بعد، بی سرو صدا خود را به در خروجی باغ رساندند و به اصطلاح خودشان   "زدند بیرون!"

     اولین محلی  که برای دیدارش رفتند، برکۀ کنار زمین  خالی بالای خانه بود، که آن ها حالا  نامش را "میدان گاهی"  گذاشته بودند. دلیلش هم این بود  که بعضی اوقات راننده های کرایه های خط "تجریش–دربند" ماشین هایی را که اشکالی داشتند، (و در آن روزها تعدادشان  کم هم نبود) برای پنچرگیری یا تعویض روغن یا تعمیرات  کوچک به  آن جا می آوردند. درشکه چی ها هم گاهی برای تیمار کردن اسب هایشان و یا  برای آب دادن به آن ها در این نقطه توقف می کردند. به این ترتیب،  این فضای خالی در بسیاری مواقع به صورت "میدانگاهی"  برای کار آن ها در می آمد.

 آن روز  بابک که حالا دارای یک تیر و کمان نوساز بود،  با جیب هایی انباشته  از ریگ و قلوه سنگ، با قدم های تند در کنار فریبرز ( که به اختصار به او "دایی"        می گفتند) می رفت و طبق معمول توجهی به بهروز که هن و هن زنان به دنبالشان      می دوید نداشت. بابک که خودش را کاشف " جنگل میوه"  جنب  "میدانگاهی" اعلام کرده بود، با شور و شوق از درخت ها و میوه ها و گنجشک های این جنگل برای فریبرز  حرف می زد و از طعم بسیار خوب میوه های آن درخت ها و تعداد زیاد گنجشک هایی که در آن جا زندگی می کردند می گفت که ناگهان فریبرز ایستاد.

بابک با تعجب گفت: " واسه چی وایستادی دایی؟ خسته شدی؟"

 فریبرز با دلخوری گفت:"این جا که .... پر سرخره!"

بهروز که حالا به آن ها رسیده بود، سری تکان داد و گفت: " فقط امروز نیست که! اینجا همیشه پر خره. گلٌه گلٌه میان و می رن!"

بابک با گیجی نگاهی  به طرف میدانگاهی که حالا فاصلۀ  چندانی با آن ها نداشت انداخت و گفت: " اینا که عیبی ندارن.... اینا همیشه میان و... زود می رن."

بهروز گفت: " آره ، نمی مونن که! گاهی فقط  چند تا تاپاله میندازن و می رن!"

فرییرز گفت: " خیال نمی کنم به این زودیا برن. یکیشون  کاپوت ماشینشو زده بالا و داره مکانیکی می کنه. مگه ما چقده می تونیم صبر کنیم!"

حالا با قدم های کندی به جلو می رفتند. وقتی به برکه رسیدند فریبرز سلام کرد. مرد میانسالی که دست ها و سر و صورتش روغنی بود و میلۀ آهنی بلندی در دست داشت  زیر لبی جواب سلامش را داد.  از فاصله ای دور تر صدای شیهۀ اسبی بلند شد.

فریبرز  زیر لب گفت: " فکر نمی کنم این سرخرا به زودی خیال رفتن داشته باشن. بیاین یه کم  میوه بخوریم و بزنیم به چاک!"

بهروز با حیرت نگاهی به فریبرز و بعد به تیر و کمانی که در جیبش بود انداخت و با گیجی گفت: " بزنیم به...کدوم چاک؟"

بابک که فوراً به شاخه ای آویزان شده بود، از آن بالا گفت: " خب همون چاک دیگه بی سواد! یعنی که بریم!"

لحظه ای بعد فریبرز هم روی شاخه ای نشسته بود و میوه هایی را که کنده بود       می جوید. بهروز که به خاطر دویدن کمی خسته شده بود و حوصلۀ بالا رفتن از درخت را هم نداشت، چرخی به دور برکه زد و چند سنگ به داخل آن انداخت و مشغول تماشای حرکت موج ها شد. اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای مرد میانسال درآمد: "هی بچه! سنگ تو آب ننداز! شما  دیلاقام  درختا رو نشکنین! زود بیاین پایین! اینا مال مردمه!"

بابک گفت:" مال مردم نیس که! جنگل خداس!"

مرد چیزی زیر لب گفت و در حالی که سرش را تکان تکان می داد و غرغر می کرد  مشغول کار خودش شد. اما چند دقیقه بعد در حالی که دست راستش را تکان تکان می داد به طرف برکه چرخید و فریاد  زد:" لعنت به هرچی آدم بی پدر و مادره! دستمو زخم کردین! ده برین گورتونو گم کنین دیگه!"  و در حالی که میله اش را در دست چپ گرفته  و دست راستش را می چرخاند و تکان می داد به طرف آن ها  آمد.

فریبرز گفت:" ما که کاری نکردیم . تو دستتو زخم کردی به ما چه!؟ می خواستی ..."

بهروز همان طور که در آب سنگ می انداخت گفت: " چشمت کور شه...  نکنی!"

مرد داد زد: " بچه های پر رو! گفتم از اینجا گورتونو گم کنین!"

بابک که حالا از درخت پایین پریده بود گفت: " مگه این جار ور خریدی مرتیکۀ..."

فریبرز نگذاشت او حرفش را تمام کند.از درخت پایین پرید و در حالی که دست هایش را حایل بابک و بهروز می کرد وآن ها را هل می داد گفت:" بیاین بریم بچه ها. این مرتیکه دیونه س!" و چرخید و به طرف پایین به راه افتاد.

اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که بابک خودش را از دست او خلاص کرد ، به سوی مرد چرخید و  فریاد  زد:"مرتیکۀ  زن قحبه!" و به طرف پایین دوید.

بهروز و فریبرز هم بی اختیار به دنبال او دویدند. حالا صدای قدم های سنگین مرد راننده که می دوید و فحش های ناموسی می داد از پشت سرشان شنیده می شد. اما هر سه چنان دویدند که مرد به زودی از نفس افتاد، از رسیدن به آن ها مأیوس شد و برگشت.

وقتی به جلو در باغ رسیدند، کمی کنار نهر آب نشستند و در آن سنگ انداختند و نفس تازه کردند. آن وقت "دایی" که از ناکام ماندن برنامه شان دلخور بود، پیشنهاد داد که رفتن دوباره به آن "میدان گاهی" را فراموش کنند و به جای دیگری بروند. امٌا  نه بهروز  و نه بابک "جای دیگری" را در آن منطقه سراغ نداشتند. آن وقت بود که بهروز به یاد  عباس افتاد.

- " عباس دیگه کیه!؟ "

بهروز با غرور گفت: " اون همشاگردی منه! خیلی زرنگه .... این جاهارو هم مثه کف پاش می شناسه. خیلی هم با شعوره. اون ما رو از دست آژدانه نجات داد!"

 بابک که از دخالت  بهروز غرورش جریحه دار شده  بود، چپ چپ نگاهی به او انداخت و با عصبانیت گفت:" تو که حرف بلد نیستی بزنی،لازم نیست چیزی بگی،الاغ! میگن "مثه کف دست" نه "مثه کف پا"!... تازه، عباس  نه سالشه و دوست خودمه، نه دوست تو!"

فریبرز با بی حوصله گی گفت: " حالا این عباس،هرکی که هست،...کجا هست؟  میشه پیداش کرد یا نه؟"

بهروز گفت: " اونو تا صداش کنی از رو نردبون می پره این ور! میشه از درخت توت بریم بالا و بگیم بیاد."

بابک که از دخالت بهروز بیشتر لجش گرفته بود گفت: " تو خیلی خری ها! خب می ریم جلوی خونه شون، در می زنیم، میاد بیرون دیگه!"

بهروز گفت: " اگه باباش اومد چی؟ اون ممکنه... کتکمون بزنه و بهمون بگه زن قهوه!"

بابک که کمی جا خورده بود نگاهی به فریبرز انداخت و گفت:" غلط می کنه! با همین تیرکمون یه سنگ همچین می زنم تو مخش که از تهش دربیاد!"

فریبرز گفت: "خب دعوا نکنین دیگه! پاشین بریم ببینیم کجاس. یا از راه پشت بوم یا از در خونه...اما ما ...با باباش دعوا نداریم که! اگه اجازه نداد، عباسو ولش می کنیم و خودمون می ریم ته کوچه، می گردیم یه چیزی پیدا می کنیم دیگه!"

بابک فوراً جلو افتاد و وظیفۀ راهنمایی را بر عهده گرفت. کمی که رفتند فریبرز پرسید: " شما ها مگه چیکار کرده بودین که آژدانه  می خواست بگیرتتون!"

بابک گفت: " هیچچی بابا! کاری نکرده بودیم که ...فقط....بهروز زده بود کورش کرده بود!"

فریبرز ناگهان ایستاد و خندید: " کی؟ ...کی زده بود کی رو کور کرده بود؟"

بهروز گفت: " کور نشده بود که  .... فقط یه ذرٌه سرش جر خورده بود، ازش خون اومده بود، ریخته بود تو چشش!"

فریبرز باز خندید:"حالا واسۀ چی... آژدانه رو نشونه گرفتی!؟"

بهروز گفت: " اون، تقصیر خودش بود! من می خواستم الاغه رو بزنم!  اون  خودشو انداخت  جلو الاغه؟ "

فریبرز به شوخی گفت: " حالا شاید هم ... همون الاغه بوده که اومده بوده شکایت!"  و بعد از بابک پرسید: "حالا پولی چیزی هم ازتون گرفت ...؟"

بابک گفت: " از کی می خواست بگیره؟....پدر که خونه نبود. مامان و فاطمه که توی پاشیر چپیده بودن.من و بهروز هم که پشتشون تو خیابون وایساده بودیم ...."

فریبرز که زیاد از حرف های او سر در نیاورده بود خواست چیز دیگری بپرسد که به نزدیکی خانۀ عباس این ها رسیدند. عباس پهلوی در خانه شان پشت به دیوار روی زمین  نشسته بود و با پسر دیگری که در کنارش بود حرف می زد. وقتی آن ها  را دید از جا بلند شد و به فریبرز سلام کرد.

بابک گفت: " می خوایم بریم گنجیشک بزنیم!"

عباس شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. فریبرز سؤال کرد: " تو می دونی کجا گنجیشک زیاد هست؟"

عباس به ته کوچه اشاره کرد: " اون جا!" و بعد اضافه کرد: " همه جا هست ... ته کوچه  یه خرابه هست .... یه استخر هم هست .... همه ش پر گنجیشکه!"

فریبرز با تعجب گفت:" استخر!؟  شما این جا یه استخر دارین که... پر گنجیشکه!؟"

 

پسری که حالا در کنار عباس ایستاده بود خندید: "منظورش اینه که توی اونا درختایی هست که روشون گنجیشکا لونه کردن. اون استخر، خیلی قدیمیه. مال زمان قاجاره. حالا فقط یه چالۀ خیلی بزرگه که مردم توش آشغال می ریزن. چند تا درخت هم وسطش سبز شده  که پر از لونۀ گنجیشکه. ما گاهی می ریم اون جا  تخم گنجیشک جمع می کنیم ..."

فریبرز که جواب همۀ سؤال هایش را گرفته بود گفت: " این استخر... کجا هست؟"

پسر گفت: "جلوی خونۀ ماس."

عباس رو به بهروز، در حالی که به پسر اشاره می کرد گفت: " این اسمش نصرته. یکی از همون همکلاسی های ماس که بهت گفتم."

بابک در حالی که مرتباً کش تیرو کمانش را می کشید و رها می کرد به راه افتاد. و بقیه  در پشت سرش حرکت کردند. کمی که رفتند فریبرز رو به عباس گفت: " شما ها... چند سالتونه؟"

عباس و نصرت با هم گفتند: " نه سال! کلاس دوٌمیم."

فریبرز گفت: " چرا کلاس دوم؟ مگه نباید کلاس سوٌم باشین؟"

عباس گفت:" من یه سال رفوزه شدم، نصرتم یه سال دیر مدرسه گذاشتن."

نصرت گفت: " بابام مسافرت بود ... کسی نبود منو بذاره مدرسه..."

بهروز گفت:" خب چرا مامانت نذاشت؟ مگه اون آدم نیست؟"

فریبرز زد زیر خنده.

حالا تقریباً به ته کوچه رسیده بودند. در یک طرفشان دیوار کاه گلی کوتاهی بود که بسیاری قسمت هایش فرو ریخته و کوتاه و بلند شده بود. در وسط آن هم فاصله ای  به اندازۀ  در یک خانه، خالی بود. درست جلو این دیوار، تپۀ  خاکی بلندی به چشم می خورد که از  خار و بوته پوشیده شده بود. در این جا و آن جایش هم درخت های عرعر روئیده و روی تپه سایه انداخته بودند.

آن ها از در خرابه وارد محوطه آن شدند. اینجا فضای خالی وسیعی بود که در انتهایش چند رشتۀ نا منظم درخت های بلند دیده می شد. زمین از علف های هرز بلند و کوتاه پوشیده شده بود. در فاصله ای از در،  نزدیک به درخت ها، گله ای  گوسفند مشغول چرا  بودند و  زیر یکی از درخت ها، مردی دمر بر روی زمین دراز کشیده بود.

 عباس حالا نزدیک ورودی  خرابه ایستاده بود و جلو تر نمی رفت. فقط با دست اشاره ای به درخت ها کرد و  گفت: " اوناهاش .... اون جا، وسط اون درختا پراز لونه گنجیشه! "

فریبرز گفت: "مرسی!" و همراه  بابک به سرعت به طرف درخت ها حرکت کردند. عباس و نصرت از جایشان تکان نخوردند. بهروز هم در کناری ایستاد.

چند لحظه هر سه ساکت بودند. آن وقت  نصرت رو  به بهروز پرسید: " تو چرا باهاشون نرفتی!؟"

بهروز گفت: " من که تیر کمون ندارم!"

نصرت سری تکان داد و گفت: " بهتر! مگه آدم بیخودی میزنه گنجیشکا رو می کشه!؟ "

بهروز گفت: " بیخودی نیس که! بابک می خواد اونا رو بخوره! می خواد...بندازشون توی خورشت گنجیشک!"

نصرت با تعجب گفت: " خورشت گنجیشک دیگه چیه!؟"

عباس گفت: " یه غذای تهرونیه!"

بهروز  خواست اعتراض کند اما نصرت گفت: " بعضی آدمای بی رحم، این زبون بسته ها رو جای گوشت گاو یا مرغ می ریزن توی خورشت!"

عباس گفت: " ناصر او نا رو با تور می گیره، به سیخ می کشه و کباب می کنه ...."

نصرت گفت:" ناصر کیه؟ داداشتو می گی؟"

بهروز گفت: "داداش بزرگه شه.  همون که چاقوی ضامن دار داره! اون می خواست یکی از همسایه ها رو بکشه!"

نصرت سری تکان داد و فیلسوفانه گفت:" واسۀ شیکم... چه کارایی که این عوام الناس نمی کنن...!"  معلوم بود که دارد حرف کس دیگری را تکرار می کند. بعد تکه چوب درازی  را که روی زمین دیده بود  برداشت و گفت: " این ... این جون میده واسۀ بادبادک..."  کمی روی زمین گشت و یکی دیگر هم پیدا کرد و رو به عباس گفت: " میای بریم بادبادک درست کنیم؟ "

عباس کمی منٌ من کرد و بعد گفت: " آخه... کاغذ رنگی نداریم که ...؟"

نصرت گفت : " خب می خریم!"

عباس شانه هایش را بالا انداخت. گفت: " مگه تو پول داری؟ "

نصرت گفت: " آره، صبحی بابام سی شاهی پول تو جیبیم رو داد..."

هنوز عباس جواب نصرت را نداده بود که سر و کلۀ فریبرز و بابک از دور پیدا شد که به حالت دو می آمدند. انگار کسی هم به دنبالشان بود. صدای عوعو سگی هم شنیده     می شد. چند لحظه بعد آن ها در حالی که نفس نفس  می زدند جلو بقیه  ایستاده بودند و  به پشت سرشان نگاه می کردند.

بهروز در حالی که به دست های خالی آن ها چشم دوخته بود گفت: " پس چرا... گنجیشک نزدین؟"

عباس گفت: " با تیرکمون که نمی شه گنجیشک زد!"

بابک گفت: " خیلی هم می شه. اون چوپون الاغ نگذاشت. همش هوار زد!"

فریبرز با عصبانیت گفت: " خاک بر سر... انگار که تمام بیابونی رو خریده! "

نصرت گفت:"اون انگار از حاجی اجازه گرفته که گوسفنداشو این جا بچرونه. آخه نصف زمین مال حاجیه!"

بابک گفت: " ما که نمی خواستیم حاجیشو بخوریم! فقط می خواستیم دو سه  تا گنجیشک بزنیم دیگه!!"

بهروز گفت: "با دو سه تا گنجیشک  که گنجیش پلو نمی شه درست کرد! یه عالمه گنجیش می خواد!"

عباس گفت: " این جا قحطی گنجیش نیس که! ناصر اونا رو ده تا ده تا می گیره! یه چوب وصل می کنه زیر یه زنبه یا یه تیکه تور، زیرش هم دون می پاشه. وقتی گنجیشا اومدن دون بخورن، چوبو می کشه ..."

نصرت زیر لب گفت: " بد بخت گنجیشکا...کارد بخوره به اون شیکم!"

بهروز رو به بابک  گفت: " تا یکی  کارد به شیکمتون نزده بهتره از این جا بریم. می تونیم به جای گنجیشک بازی، بادبادک بازی کنیم."

نصرت زیر چشم نگاهی به بهروز انداخت، لبخندی زد و گفت: " آره، من ده شاهی  کاغذ  رنگی می خرم، با هم بادبادک می سازیم و هوا می کنیم..."

فریبرز در حالی که به طرف خروجی زمین خرابه می رفت گفت:" بادبادک می خوایم چیکار!می خواستیم یه چیزی بزنیم که بتونیم بخوریمش!" و بعد سنگی در تیرو کمانش گذاشت و به طرف گلۀ گوسفند ها انداخت، آن وقت همراه با بابک از خرابه بیرون رفتند. بهروز هم به دنبالشان دوید.

 نصرت داد زد: " همکلاسی! عصری بیا بیرون .... با هم بادبادک هوا کنیم ...."

 


 

بهروز سرش را برگرداند و زیر لب گفت:" باشه!"

حالا فریبرز و بابک به وسط کوچه رسیده بودند و هنوز به این سو و آن سو نگاه می کردند و  به دنبال گنجشک می گشتند. اما راهی که می رفتند به سمت خانه بود. ظاهراً هر دو گرسنه بودند.

     از در باغ که وارد شدند  پدر را دیدند که پیژامه به پا، و آفتابه ای برنجی  به دست  مشغول آب دادن گل ها است. او به  گل و گیاه علاقۀ زیادی داشت و حالا که بالاخره توانسته بود همسر و بچه هایش را  به آن جا  بکشاند، شاد و سرحال و پر انرژی شده بود و در همان مدت کوتاهی که از اسباب کشی گذشته بود به کمک غلامرضا و دو  عمله، که از "سر پل" یعنی میدان تجریش(محل اطراق کارگران بیکار روستایی و شهری) آورده بود، بیش از صد گلدان شمع دانی و یاس و میخک و غیره درست کرده بود که اکثر آن ها گل هم داشتند.  و چون غلامرضا حال و روز خوبی  نداشت و فاطمه هم سرش به کارهای مادر و مادر بزرگ گرم بود، به ناچار گلدان ها را خودش با آفتابه یا آبپاش کوچکی که به این منظور خریده بود شخصاً آب می داد.

همه سلام کردند و به سرعت به طرف پایین باغ رفتند. بهروز حدس می زد که  " دایی" و بابک به قصد خوردن توت به طرف گاراژ می روند. اما به زودی معلوم شد که هدف آن ها این بوده که به هر ترتیب یک یا چند گنجشک شکار کنند  تا در مقابل بچه های محل،  که گنجشک ها را دسته دسته شکار می کردند،کم نیاورده و"کنف" نشده باشد.

وقتی به کنار درخت رسیدند فریبرز نگاهی دقیق به بالا انداخت و سری تکان داد. بابک گفت: " اگه بخوای بری بالا می شه چند تا پیت یواشکی از گاراژ بیاریم بیرون و پلٌه درست کنیم. اما پدر نباید بفهمه چون از دست ما خیلی شیکاره!"

فریبرز زیر لب گفت:" واسۀ چی؟ مگه شما ها چیکار کردین؟"

بهروز گفت: " کاری نکردیم که! فقط لاستیک زاپاسشو جردادیم که باهاش یه  تیرکمون درست کنیم. همین!"

بابک گفت:" این بیخودی می گه! با اون می شه بیست تا تیرکمون درست کرد. عباس می گه می تونیم تیرکمونا  رو به بچه های محل بفروشیم و کلٌی پول درآریم!"

فریبرز که زیاد حواسش به آن ها نبود گفت:" با این همه گنجیشک که این بالا هست، شما ها چرا میرین توی میدونگاهی یا توی اون خرابۀ  ته کوچه؟"

 


 

 

 

بهروز گفت: " واسه این که پدر این گنجیشکا رو بیشتر از ما دوست داره! می گه  اگه یه مو از سرشون کم شه پوست کلٌۀ ما رو  می کٌنه!"

بابک با عصبانیت گفت: "پدر  خودش می ره تو میدون تجریش کلٌه و  پاچۀ گاوا و گوسفندا رو می خوره! اون وقت می خواد به خاطر یه  گنجیشک چُسکی پوست کلٌۀ ما رو  بکٌکنه!؟"

فریبرز اما آن قدر  به فکر شکار کردن بود که  خطرات احتمالی آن برایش اهمیت چندانی نداشت. لحظه ای بعد ریگی  در تیروکمانش گذاشت، کش آن را محکم کشید و به طرف بالا رها کرد. ریگ به شاخه ای برخورد کرد، به بال گنجشکی گرفت و،بعد با ضرب به روی شیروانی افتاد. گله ای گنجشک از میان درخت برخاست، کمی به دور درخت پرواز کرد و  و باز به جایش برگشت. گنجشک تیر خورده اما به روی شیروانی پرید و کمی جست جست زد و بعد پرید و ناپدید شد.

بهروز به بابک که بیکار ایستاده و ظاهراً  جرأت نکرده بود که با حضور پدر در باغ دست به چنین ریسکی بزند نگاه کرد. بابک که تیروکمانش را رو به بالا گرفته و مثل مجسمه ای  بی حرکت ایستاده بود، از نگاه بهروز  لجش گرفت، یک دهان کجی به او کرد  و گفت:" می خوای  تیر کمونو بهت بدم که یه آژدان شیکار کنی!؟"

بهروز با دلخوری گفت: " من که.... زدم به الاغه....!"

بابک گفت: " آره! حتماً یارو  از اون آژدانای الاغ  بوده....هان؟"

فریبرز گفت: " خب لابد شبیه هم بودن... قاتی شدن دیگه!" و هر دو  خندیدند .

بهروز که از خنده آن ها  اوقاتش تلخ شده بود، به طرف قسمت بالای باغ به راه افتاد. بابک به مسخره گفت: " رفتی...؟ حوالت به چراغ نفتی!"

بهروز زبانش را در آورد و گفت: " چراغ نفتی... می خوره تو سرت!"

فریبرز با خنده گفت: " اگه بچۀ خوبی باشی و بمونی، خودم یه آژدان چاق و چلٌه برات شیکار می کنم!"

    پدر حالا کنار  یکی از پله های ایوان نشسته بود و ستارش را کوک می کرد. او نوازندۀّ  مجرٌبی بود و چند ساز ایرانی را با مهارت می نواخت، و صدای خوبی هم داشت به طوری که بعضی ها صدای او را با  صدای" بنان " مقایسه می کردند. بهروز را که دید گفت: "  چی شد بابا؟ اون دوتا لنگ دراز دکت کردن؟" و بعد اشاره کرد که بهروز برود و پهلوی  او بنشیند.

بهروز تازه روی پله ها لم داده بود که صدای حرف زدن بابک و فریبرز به گوشش   خورد. آن ها که ظاهراً پدر را در گوشۀ  پله ها ندیده بودند داشتند پاورچین پا ورچین به قسمتی از آجر فرش جلو ساختمان خانه، که پدر در آن جا برای پرنده ها دانه ریخته بود نزدیک می شدند. هر دو تیروکمان هایشان را در دست داشتند و به طرف زمین نشانه رفته بودند. لحظۀ حساسی بود. پدر داشت قطعه ای را می نواخت و شعری را زمزمه   می کرد.  حواسش به اطرافش  نبود.  اما اگر صدایی می آمد قطعاً  می فهمید  و عصبانی می شد.

بهروز به آرامی از جایش بلند شد و زیر چشمی به اطراف نگاهی  انداخت. در فاصلۀ چند متری آن ها، جلو "پاشیر"، پنج شش گنجشک دور هم جمع شده بودند و به سرعت ارزن هایی را که پدر برایشان ریخته بود می خوردند. حواسشان جز خوردن به هیچ کجا نبود. بهروز خواست  بلند شود، اما پدر متوجه شد و زیر لب گفت:" کجا پسرم؟ از آهنگش خوشت نیومد؟"  بهروز کمی این پا و آن پا شد و به ناچار نشست.

حالا بابک و فریبرز در فاصلۀ چند متری آن ها دولا ایستاده و به طرف گنجشک ها نشانه رفته بودند. و بعد ناگهان حوادثی  پشت سر هم اتفاق افتاد:

 ابتدا بابک سنگش را انداخت که به آفتابۀ برنجی  پدر خورد و صدای گوشخراشی  در آورد. بعد تعدادی گنجشک از جایشان پریدند و به دنبال آن ها پدر از روی صندلیش  برخاست و نیم خیز شد. بعد فریبرز سنگش را رها کرد که به بال یکی از گنجشک ها خورد  و او را به زمین انداخت. آنوقت گنجشک و پدر  هر دو با هم از جا پریدند.  گنجشک جیک جیک کرد و پدر فریاد زد،  و هر دو  لنگان لنگان دویدند. بابک با دیدن این منظره به سرعت چرخید و گریخت. اما ، پدر در حالی که هوار می زد،  و فریبرز در حالی که تیرو کمانش را تکان تکان می داد هردو به طرف گنجشک مجروح دویدند.  فریبرز که سرعتش بیشتر از پدر بود زودتر به گنجشک رسید و آن را گرفت. پدر که به نزدیکی او رسیده بود بلافاصله فریاد کشید  که گنجشک را رها کند. ولی فریبرز که حاضر نبود تنها شکار آن روزش را از دست بدهد با یک حرکت سریع سر گنجشک را پیچاند و از تن جدا کرد! و آن وقت پدر در حالی که تلو تلو می خورد چند قدم دیگر رفت  و بعد،غش کرد و مثل جسدی که سال ها از مرگش گذشته باشد، وسط  آجر فرش حیاط، دراز شد!

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 166


بنیاد آینده‌نگری ایران



جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995