Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


11- تیر و کمان

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[07 Feb 2016]   [ هرمز داورپناه]

داستان خانۀ سه راه جعفرآباد با عباس شروع شد، اما آشنایی بهروز با او، که نه تنها  همکلاسی اش و همسایۀ دیوار به دیوارشان بود بلکه فردی "محلی" به حساب می آمد  و همۀ بچه های آن محله را می شناخت،کمک زیادی به بهروز و بابک کرد تا به  راه و چاه زندگی در سه راه جعفرآباد آشنا شوند.

 عباس،  همان روز اول که در حوض پر از خزه و جانواران گوناگون خانۀ آن ها شیرجه رفت، گروهی از همکلاسی های آینده شان را  به آن ها  معرفی کرد.آن روزها در سر تا سر منطقۀ شمیرانات تنها  سه دبستان  و فقط یک دبیرستان وجود داشت، و طبعاً تمام کسانی که در گوشه ای ازآن منطقه زندگی می کردند، به علت دوری راه ها و کمی  وسایل حمل و نقل عمومی، مجبور بودند به تنها مدرسه ای که در ناحیه شان  وجود داشت بروند، و چون تعداد کلاس های هر مدرسه هم معمولاً یکی بیشتر نبود (یک کلاس دوم، و یک کلاس چهارم و غیره)، بچه های هر محله پیشاپیش همکلاسی های آینده خود را      می شناختند.عباس تمام بچه های محل  را که قرار بود در سال تحصیلی آینده همکلاسی آن ها بشوند نام برد و مشخصاتشان را توضیح داد.

عباس خودش، اما ،گرچه کلاس اول را به اتمام رسانیده و قرار بود که همکلاسی بهروز شود، چندان علاقه ای به مدرسه و درس و مشق و این حرف ها نداشت  و ترجیح می داد که وقتش را با کبوتر بازی و گشت و گذار در بیابان ها و کوه های اطراف بگذراند، و دایماً در این فکر بود که  هرچه زودتر کاری برای خودش دست و پا کند تا بتواند از خانۀ پدری برود، چرا که او، مانند بقیۀ   پسران خانواده اش، از پدرشان، که یک روستائی کم سواد و بسیار  خشن، و اهل کتک زدن مفصل بچه ها بود، اصلاً دل خوشی  نداشت و آرزوی بزرگش این بود که هرچه زودتر بزرگ و قوی شود تا بتواند پدرش را کتک مفصٌلی بزند و انتقام کتک هایی را که از او خورده است بگیرد! تنها دلخوشی عباس در آن زمان، دختر دایی اش سرور بود که گرچه تنها پنج سال داشت، اما با او خیلی صمیمی بود و عباس تصمیم گرفته بود که هرچه زودتر  با او ازدواج کند!

http://ayandeh.com/Photo1542.jpg

      چند روز بعد از نقل مکان به خانۀ  سه راه جعفر آباد، بهروز  و بابک که حالا دیگر همه جای خانه و باغ را وارسی کرده بودند، به فکر افتادند که برای کشف پشت بام که دیدار آن  به علت وحشت مادر از فروریختن طاق و یا سقوط کردن بچه ها از روی دیوارۀ کوتاهش، برای آن ها ممنوع شده بود، بروند. راه حلی که برای این کار به نظرشان رسید این بود که صبر کنند تا وقتی فاطمه، که به تازگی توسط مادر به عنوان آشپز و خدمتکار استخدام شده بود، مشغول پختن غذا شد و مادر هم برای سرپرستی کار او به محل پخت و پز، که پایین  ایوان و کنار پاشیر بود رفت، و دیگر حواسش به آن ها نبود، از فرصت استفاده کنند و خود را به  پشت بام برسانند.

نزدیک ساعت ده صبح بود که وقتی فاطمه کارهای اولیۀ آشپزی، مثل پوست کندن بادمجان ها و شستن برنج و سبزیجات و غیره را تمام کرده و مادر برای سرپرستی بقیۀ کار به باغ رفته بود فرصت مناسب به دست آمد و آن ها توانستند  به سرعت از پله ها بالا بروند و خود را به پشت بام برساندند.

اما بر خلاف انتظار بابک و بهروز، روی پشت بام هیچ چیز قابل توجه  و به درد بخوری وجود نداشت. ظاهراً غلامرضا به دستور پدر، هر چه وسایل بنایی و چیز های دیگر در آن جا بود را از آن جا برده و کف پشت بام را هم که کاه گلی بود به دقٌت تمام جارو زده بود. هر دو چنان مأیوس شدند که بابک جلو رفت و لگدی نثار تخت چوبی بزرگی که برای خواب شبانه در انتهای پشت بام گذاشته بودند کرد. اما لحظه ای بعد، انگار که فکری به ذهنش آمده،  چرخی به دور خود زد، به سمت کوچۀ پشت خانه رفت، کمی پایین را نگاه کرد، و در حالی که سرش را  تکان می داد، خندید.

بهروز با تعجب گفت: "چیه ، واسه چی می خندی؟"

بابک گفت: " ما از این بالا .... می تونیم تو سر اونا که از توی کوچه رد می شن تف بندازیم  و در ریم!"

-         در ریم؟... در ریم بریم کجا؟

-         خب، یه جایی می ریم دیگه؟ یه جایی که پیدامون نکنن. چه فرقی می کنه؟

بهروز گفت:"حالا واسه چی تف بندازیم؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت:" پس چی بندازیم؟"

بهروز به جای جواب، گفت:" نیگا کن!  اون پایین، پشت  اون باغه، یه جنگل هست!"

-         جنگل کجا بود خره. مگه اینجا آمازونه؟

-         آمازون؟ آمازون دیگه چیه؟

اما بابک جوابش را  نداد. انگار توجهش به چیزی در آن دورها جلب شده بود. چند لحظه صبر کرد و بعد گفت:" باید...باید یه جوری بریم اونجا....و کشفش کنیم....شاید تا به حال کسی کشفش نکرده باشه. مثه آمازون."

بهروز سری تکان داد و گفت: "نه! قبلاً کشفش کردن....اون روز که اسباب کشی  کردیم ...از اون بالا چند تا خر می اومد."

بابک گفت: " یعنی می گی که...خرا کشفش کردن؟"

بهروز گفت:" خب آره دیگه. اگه از جلوش رد شده باشن... دیدنش دیگه!"

بابک گفت: " خب دیده باشن! خر که نمی تونه چیزی رو کشف کنه. اگه می تونست که... خر نمی شد!"

بهروز که از حرف های او چیزی سر در نیاورده بود کمی ساکت ماند و بعد گفت:     " اگه می شه کشفش کرد، خب بریم کشفش کنیم.دیگه!  خیلی  راه نیس که!"

بابک گفت:" نچ! نمیشه! باید از در باغ بریم بیرون، اونم مامان نمیذاره! می گه... اگه تنهایی بریم بیرون، بچه دزدا می دزدنمون و پوست صورتمونو می کنن!"

بهروز گفت: " مگه...مگه پوست صورت متری چنده؟"

بابک با بی حوصله گی گفت:" تو چقده خنگی بابا! اونا که نمی خوان پوست صورت ما  رو  بفروشن!"

بهروز گفت: "پس.. پس واسۀ چی اونو می کنن؟"

بابک که داشت از سؤال های او کلافه می شد گفت: " تو اصلاً خیلی خری! بیا تا مامان نفهمیده ما اومدیم این بالا ، جیم بشیم بریم پایین." و به راه افتاد. اما قبل از این که از   در پشت بام بیرون برود یک دفعه ایستاد:"اون دیگه چیه؟"

حالا هردو  به جسم عجیب و  غریبی که در عمرشان ندیده بودند نگاه می کردند. آن شیً که سرش از پشت تخت خواب چوبی بیرون زده بود،  گرد و طویل، مثل یک چرخ خیلی دراز سنگی بود و  وسطش هم سوراخی داشت. بابک سعی کرد آن را از جا بلند کند  اما نتوانست.

بهروز گفت:" واسه چی می خوای بلندش کنی؟ این که گرده. هلش بده خودش می ره دیگه!"

-         اونو که خودمم بلدم خره. این خاک برسر انقده سنگینه که با این کارا از جاش جنب نمی خوره!"

-         خب دسته شو بکش. مگه نمی بینی دسته داره؟

بابک یک پس گردنی به او زد. " مگه چش ندارم؟ خب خودم می بینم دیگه!" بعد جلو رفت و دسته ای را که با یک میلۀ آهنی  به وسط چرخ وصل شده بود گرفت و کشید، اما جسم از جایش تکان نخورد.

با دلخوری گفت:"واسۀ چی وایسادی؟ به خیالت من رستمم یا هرکول!؟ خب تو هم یه کاری بکن دیگه!"

دو نفری دسته را گرفتند و کشیدند و چرخ بزرگ سنگین وزن بالاخره بعد از چند تکان به راه افتاد و از پشت تخت بیرون آمد اما یک متر بیشتر نرفته بود که سرجایش ایستاد.

حالا هر دو نفس نفس می زدند. بهروز گفت:" چطوره هلش بدیم طرف اون سرازیری که واسۀ ناودون درست کردن!"

بابک گفت: "باشه، اما اگه راه افتاد دیگه نباید بذاریم وایسته ....چون راه انداختنش خیلی سخته."

به زحمت شیئ سنگی بزرگ را به طرف قسمت شیب دار پشت بام که برای رفتن آب به طرف ناودان درست کرده بوند چرخاندند و با هم دسته آن را گرفتند و فشار دادند.چرخ با چند تکان به راه افتاد و با فشار شدید آن ها در سرازیری سرعت گرفت. اما از خندۀ پیروزمندانۀ بابک و بهروز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با صدای گوشخراشی سر جایش ایستاد و گرد و خاکی به هوا رفت.

بابک داد زد: " بدو در ریم! گندش در اومد!" و دست بهروز را کشید و دوید. چرخ  سنگی که بعداً معلوم شد اسمش "بام غلطان" بوده به دیوارۀ کاه گلی پشت بام خورده و قسمتی از آن را خراب کرده بود.

خوشبختانه آن ها توانستند قبل از این که مادرکار آشپزی را رها کند و به سوی پشت بام بیاید، خودشان  را به ایوان و بالای سر او برسانند.

مادر که آن ها را جلو چشمش دیده و خیالش راحت شده بود گفت: " اون بالا چه خبره بچه ها؟ شما چیزی نشنیدین؟"

بابک در حالی که سعی می کرد نگذارد نفس نفس زدنش معلوم شود گفت:" از طرف ...خونۀ... عباس اینا بود." و به سوی کوچه پشت خانه اشاره کرد.

مادر گفت: " انگار... یه چیزی ریخت... یا افتاد.."

بهروز گفت:" ما می خوایم یه خورده بریم توی...کوچه... جنگل  کشف کنیم.... می شه؟"

بابک گفت: "آره، ما که هیچ جا رو ندیدیم! اگه یه وقت بریم تو کوچه... گم می شیم و اون وقت بچه دزدا ما رو ..." لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:" بذارین  بریم اونجا رو  یه ذرٌه ببینیم... دیگه... "

مادر بی اختیار برگشت و به در باغ که بسته بود نگاه کرد  و زیر لب گفت: "این جا که جنگل منگل نیست!" و بعد سرش را تکان داد و لبخندی زد و ادامه داد: "باید صبر کنین. وقتی کار آشپزی تموم شد، می گم فاطمه بیاد دم در .... مواظب باشه. شمام  دور و برتونو خوب نیگا کنین و.... زود برگردین."

بچه ها با هم گفتند:" چشم!" و به طرف در باغ   دویدند.

     هوس رفتن به خیابان مجاور که گاهی صدای بوق اتوموبیل یا زنگوله های قافله های  شتر و  یا صدای عرعر الاغی از آن می آمد، از قبل به  دل  بابک و بهروز راه یافته بود.اما تصور  نمی کردند که مادر  به این  آسانی ها اجازۀ خروج از خانه را به آن ها بدهد. و حالا که با دیدن آن "جنگل" کنجکاویشان بیشتر تحریک شده بود، و مادر هم پروانۀ خروج را صادر کرده بود، دیگر برای رفتن به خیابان  روی پا بند نمی شدند.

     وقتی بالاخره کار آشپزی فاطمه پایان یافت و جارو کشیدن اتاق خواب و  گردگیری آن را هم تمام کرد و خواست به نظافت ایوان و آجر فرش جلوی خانه بپردازد، مادر، به شرط این که در کوچه را باز بگذارند تا او  بتواند صدایشان را بشنود و فاطمه هم بتواند آن ها  را ببیند، به آن ها  اجازه داد تا سری به پیاده رو جلو خانه بزنند و کمی کنار نهر خیابان  بازی کنند.

نهر خیابان در واقع یک جوی پر آب  بود که از رود خانه ای  در کوه های مجاور دربند منشعب می شد، و بعد از مشروب کردن تپه های اطراف، به سوی کوچۀ آن ها(کوچۀ "محبیان") می آمد  و از کنار  باغ آن ها می گذشت. نزدیک تقاطع خیابان با کوچۀ محبیان،  انشعابی از نهر گرفته بودند که به داخل کوچه می رفت و سرتاسر خانه های اطرافآن را مشروب می کرد. باقیماندۀ آب این نهر از جاده  شیب داری که در انتهای کوچه آن ها بود به سوی خیابان دربند سرازیر می شد.

این جوی در حدود پانصد متر بالا تر از کوچه محبیان، در قطعه زمینی وسیع و  خالی، پیچ و خمی بزرگ پیدا کرده و به صورت برکه ای در آمده بود که دور تا دورش را نیزاری، مخلوط  با  درخت های سنجد، ازگیل، زالزالک، انجیر، آلوچه و غیره فرا گرفته بود.

     وقتی بابک و بهروز پا به خیابان دربند گذاشتند هیچ جنبنده ای در اطراف دیده      نمی شد و همه جا در سکوت سنگینی فرو رفته بود. کمی به بالا و پایین خیابان و به خیابان پهن رو به رو نگاه کردند و بلاتکلیف  سر جایشان ایستادند.

بالاخره بهروز سکوت را شکست:" حالا باید چیکار کنیم؟"

بابک شانه هایش را بالا انداخت و با دلخوری گفت: "من چمیدونم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد:" من همه اش فکر می کردم اینجا پر از شترو الاغ و این جور چیزاس! گفتم می پریم  سوار یه خری چیزی می شیم و... می ریم تو جنگل! اما اینجا حتی یه اتوموبیل کوفتی هم نیست!"

بهروز گفت: " جوبش هم انقده گوده که نمی شه رفت توش!"

بابک نگاهی به بالا و پایین نهر انداخت و بعد انگار که کشف بزرگی کرده باشد  گفت: " فهمیدم! می تونیم ...کشتی بازی کنیم!"

-         همون که یه بار با  دایی فریبرز...

بابک با اشتیاق  حرفش را قطع کرد: " آره دیگه!همون که توی  باغ بابا بزرگ با دایی فریبرز بازی می کردیم!"

-         چه جوری بود؟ من که یادم نیس!

-         کاری نداره که! یه برگ بزرگ پیدا می کنی که کشتی بشه. بعدشم...بعدشم یه مشت مورچه بر می داری که  ملواناش باشن. اونا رو می ذاری تو کشتی و می اندازیش توی آب. فقط باید خودت با یه چوب بلند مواظبشون باشی که صاف برن پایین... تا  برسن به مقصد.

-         مقصد دیگه چیه؟"

-         خب مقصد دیگه! یعنی اونجا که اونا می خوان برن!

-         ما از کجا بدونیم اونا کجا می خوان برن؟ ما که زبون مورچه ها رو بلد نیستیم!؟

 بابک که از حرف بهروز که انگار از آن بازی زیاد خوشش نیامده و داشت کارشکنی می کرد لجش گرفته بود، خواست باز بزند پس گردن او اما پشیمان شد و گفت:"مقصدشون اون پائینه! جلوی گاراژ خودمون. وقتی اونجا رسیدن، برشون می داریم میاریمشون این جا، و باز میندازیمشون تو آب. می تونیم ... می تونیم با هم مسابقه هم بدیم. کشتی هر کی زودتر به مقصد رسید، برده!"

بهروز که تازه داشت به بازی علاقمند می شد اما هنوز کاملاً قانع نشده بود شانه هایش را بالا انداخت: " حالا...مورچه از کجا بیاریم؟"

بابک در حالی که به دیوار های کاه گلی و زمین خاکی پیاده رو نگاه می کرد گفت: "یه خورده چشاتو باز کن! دور و برت پر لونۀ مورچس!"

و بازی شروع شد.

بازی بابک و بهروز ابتدا از مقابل در خانه آغاز شد. بهروز و بابک هر کدام یک برگ چنار را کنده و مشتی مورچه را از مقابل لانه شان گرفته و روی برگ هایشان گذاشتند  ونزدیک ساختمان خانه به آب انداختند و هر کدام  با شاخه درختی که کنده بود به هدایت کشتی و ملوان های مورچه ای اش پرداخت که تند تر برود و از کشتی  رقیب جلو بزند. آن  که زودتر به مقابل  در "گاراژ" ( پارکینگ) می رسید  برنده اعلام می شد.

 اما مسیر مسابقه کشتی رانی مرتباً طولانی تر می شد چرا که آن ها هر بار مسابقه را از نقطه ای بالا تر شروع می کردند، و چون فاطمه هم مرتباً آن ها را در رفت و آمد می دید و خیالش راحت بود، مادر هم  کاری به کارشان  نداشت تا آنجا که  یکی دو ساعت بیشتر  نگذشته بود که   نقطۀ  آغاز مسابقه به برکه ای  که در داخل  زمین خالی ایجاد شده بود رسید.

       این جا زمینی به  اندازه یک زمین فوتبال بود که گوشه ای از آن را نیزار و  درختان میوه فرا گرفته بودند! چشم بابک که به درختان میوه  افتاد  کشتی اش را رها کرد و به سوی یکی از درختان بزرگتر که  بار بیشتری داشت دوید.   بهروز هم که تازه کشتی اش را به آب انداخته بود وقتی چند متر پایین رفت و اثری از بابک ندید آن  را به حال خود گذاشت  و  به طرف برکه  برگشت.

 بابک که حالا بالای درخت بود از میان شاخه ها فریاد زد: " جای دایی فریبرز خالی.... اینجا پراز  میوه و گنجیشکه!"   بعد چوبش را به یکی از درخت های مجاور  کوبید و گروهی پرنده را که از میان آن به بالا پرواز کردند نشان داد.

بهروز گفت:"چرا جاش خالی؟  ... مگه ما خودمون  آدم نیستیم...!؟"

بابک گفت: "معلومه که آدم هستیم، اما ...ما تیرکمون نداریم که! آدم بی تیرکمون هم  ...برای لای جرز دیوار خوبه!"

بهروز گفت: " یعنی ... هرکی تیرکمون نداره... باید بره لای جرز دیوار؟"

بابک همان طور که می جوید سرش را به علامت تإیید تکان داد و زیر لب گفت : " آره."

بهروز فکری کرد و بعد گفت:"خب این که کاری نداره...فردا که فریبرز با مامان بزرگ  اومد خونۀ ما، بهش  می گیم  یکی برامون درست کنه!"

بابک گفت: " اوو..وه! یعنی باید تا فردا  صبر کنیم که... فریبرز بیاد!؟"

 بعد در حالی که چیزی را در دهانش می گذاشت اضافه کرد: " اگه همین الان... یه تیرکمون داشتیم، من انقده گنجیشک می زدم که بتونیم شام... خورشت گنجیشک بخوریم!"

بهروز گفت: " خورشت گنجیشک دیگه چیه...؟ مثه فسنجونه؟"

بابک گفت: " نه خره! مثه مرغ پلوس!"

بهروز گفت: " پس چرا  بهش نمی گن گنجیشک پلو!؟

بابک  گفت: "واسه این که.... واسه این که اونام مثه تو... خرن!"

بهروز خواست بپرسد "یعنی که مامانم خره؟" اما دلش نیامد و در عوض گفت:" خب،  می تونیم به  اون پسره ... عباس...بگیم، شاید بلد باشه درست کنه." 

بابک کمی ساکت ماند و بعد سرش را تکان داد وزیر لب گفت: " آره ... بد فکری نیس! فقط...فقط باید یه جوری از اون درخت توت نرٌه غول بریم بالا و ... عباسو ...پیداش کنیم!"

http://ayandeh.com/trees4.jpg

       چند دقیقه بعد در مقابل چشمان حیرت زدۀ مادر و فاطمه، بابک و بهروز مثل تیرهایی  که از چلۀ  کمان رها  شده باشند به داخل باغ دویدند و یک راست به پای درخت توت رفتند.

درخت، بسیار قطور و بلند بود. بابک مدتی به آن چشم دوخت  و بعد در داخلی "گاراژ" را باز کرد ، به آرامی به درون رفت، و کمی بعد  با دو پیت حلبی بیرون آمد. بهروز  که نمی دانست پیت ها چه فایده ای دارند بی حرکت سر جایش ایستاده بود.

-         تو هم باید بیای! تنهایی زورم نمی رسه!

-         واسه چی؟ مگه دوتا پیت چقده زور می خواد؟

-         دوتا نیس که ... ما خیلی می خوایم. باید بیای!

داخل گاراژ تلٌی از پیت های خالی  و تخته های دراز بنایی را در کنار وسایل دیگر خانه که پدر و مادر هنوز نتوانسته بودند جا به جا کنند چیده بودند .آن ها تعدادی از پیت ها را را به خارج آوردند و. به دستور بابک، به صورت پلکانی پهلوی هم چیدند و روی بعضی از آن ها  را هم  تخته  گذاشتند. حالا در حد فاصل درخت  با ساختمان گاراژ، چهار پلٌه درست شده بود. بابک دیگر معطل نکرد و از پله ها بالا رفت و خودش را به یکی از شاخه های درخت توت که پایین تر بود گیر داد و بالا کشید. چند لحظه بعد روی یکی از شاخه های کلفت درخت توت جهید، قدم به لبۀ شیروانی گاراژ گذاشت،  و به سرعت مشغول خوردن میوه های نارس درخت توت شد.

بهروز داد زد: " اونا رو نخور!  کالن!  ثقل سرد می کنی  می میری ها!"

این اصطلاح را از مادر بزرگ شنیده بود.

بابک با دهان پر داد زد: " این جا که سرد نیس که ثقل سرد بشم...خیلی هم گرمه! تازه..." اما انگار که چیز عجیبی دیده باشد رویش را برگرداند و حرفش را ناتمام گذاشت. بهروز سعی کرد از پله هایی که ساخته بودند بالا برود اما حالا پیت های  حلبی جا به جا شده  بودند و تکان می خوردند  و هر لحظه امکان داشت که از جایشان در بروند.

بابک که متوجه او شده بود با عجله به روی شاخه ای که از آن بالا رفته بود برگشت،دولا شد و دستش را دراز کرد و داد زد: "زود باش بیا بالا! .باید عجله کنیم!" و بعد یک شاخه بلند درخت را هم با تمام نیرو به طرف پایین فشار داد. بهروز کمی عقب و جلو رفت و بعد دورخیز برداشت و به سرعت از پله هایی که ساخته بودند بالا رفت و سر شاخه ای را که بابک به پایین خم کرده بود گرفت و کمی خودش را بالا کشید  تا بابک بتواند دست دیگرش را بگیرد و......بالا رفت.

بابک که از بالا آمدن  بهروز خیلی خوشحال شده بود، برای این که به او جایزه ای داده باشد  مشتی از توت های سبز و سفید را در دهان او  تپاند و بعد با صدایی آهسته گفت:    " اون پایین، تو حیاط عباس اینا، یه صداهایی میاد. فکر می کنم اونا همین پایین ها باشن."

     با احتیاط به انتهای شیروانی و و نقطه ای که  می شد از آن باغ همسایه را دید رفتند.  با لحنی آهسته عباس را صدا زدند و گوش ایستادند. هیچ جوابی نیامد. اما صدای جیغ و خندۀ کسانی از نقطه ای در باغشان به گوش می رسید. دو باره و سه باره صدا کردند، اما خبری نشد. بابک به ناچار ریگی را که معلوم نبود چگونه به روی شیروانی گاراژ آمده بود برداشت و به طرف نقطه ای که از آن صدا می آمد پراند. ریگ به چیزی خورد و صدای بلندی کرد. چند لحظه بعد، از پشت درخت ها کسی فریاد زد: " آهای ... کدوم زن قحبه ای سنگ میندازه ....میام شیردونشو..."

صدای عباس بود که جمله اش را ناتمام گذاشته بود. انگار آن ها را بر روی شیروانی گاراژ دیده بود. حالا به طرف آن ها گردن کشیده و به دقت نگاه می کرد. بعد به آرامی  به طرفشان آمد. لباس چندانی به تن نداشت. تنها یک زیر شلواری  پایش بود که آن هم  به تنش چسبیده بود  و از آن آب می چکید ... نزدیک تر که رسید با تعجب به آن ها چشم دوخت.

 بابک دیگر منتظر نماند که او چیزی بگوید: "تو...تو  تیرکمون داری، عباس...؟ "                                      

عباس با گیجی گفت: " تیر کمون....؟  چه جور تیرکمونی؟ "

بابک گفت: " از همون تیرکمونا که باهاش گنجیشک می زنن دیگه!"

عباس زیر لب گفت: " گنجیش.....!؟"  و بعد انگار که متوجه منظور بابک شده باشد اضافه کرد: " آهان....فهمیدم .....نه....ندارم...."

بهروز گفت: " بلدی درست کنی ....؟ "

عباس کمی مکث کرد و بعد جواب داد: " معلومه که.... بلدم ... کاری نداره که ..."

بهروز گفت: " می تونی یکی واسۀ ما درست کنی؟"

عباس گفت : " نه ... نمی تونم...."

بابک گفت : " واسۀ  چی؟"

عباس شانه های لختش را بالا انداخت. " لاستیک می خواد... که من  ندارم .. "

بهروز گفت: " نمی شه با  کش درست کنی؟ کش کوزۀ ماست هست!"  آن روز ها در بعضی جا ها ماست را در کوزه های کوچکی که رویش یک عکس موش داشت و به آن " میکی ماست" می گفتند می فروختند  که کاعذ روی دهانه اش  را با کش می بستند. بهروز از این کش ها خوشش می آمد  و همیشه چند تایی از آن ها را در جیب شلوارش داشت.

بابک گفت: " کش که نمی تونه گنجیشک بزنه، خره! باهاش مگس هم نمی شه زد!"

صدای نازکی از پشت درخت ها گفت: " باباشون ماشین داره!" و بعد یک هیکل کوچک که در  چادر نمازی سفید و آبی پیچیده شده بود از پشت درخت بیرون آمد. ظاهراً دختردایی عباس، سرور، بود. از چادرش آب می چکید. معلوم بود که خودش را با آن خشک کرده.

بهروز گفت: " اون ابو قراضه...مثه خر تو گل مونده!" این را از مادر شنیده بود. فاطمه پرسیده بود:" این همه اثاث رو با ماشین خودتون آوردین؟" و مادر گفته بود: " نه بابا، بیشترش رو با کرایه آوردیم. اون ابو قراضه مثه خر تو گل واموند!"

عباس گفت: " تیوب پاره ماره... تو ماشینتون پیدا می شه؟"

بابک گفت: "چاقو می خواد.....تو داری؟"

عباس گفت: " نه .... اما  ناصر... یه ضامن دار داره!"

بابک پرسید: " کجاس؟ "                                                    

عباس گفت: "توی آشپز خونه. ناصر می خواست یکی از همسایه ها رو باهاش بکشه، بابا ازش گرفت. حالا تو آشپز خونه س."

بابک گفت: " اگه بیاریش، من لاستیکش رو جور می کنم." و ادامه داد:" از رو دیوار بپر این ور!" و به باغ اشاره کرد.

عباس سری تکان داد  و برگشت و آرام آرام دور شد. سرور هم نگاهی به آن ها  انداخت و به دنبالش رفت.

بابک دست بهروز را  گرفت و کشید: " بریم پایین!"                                

و بعد  شاخۀ درخت را گرفت  به آن آویزان شد و به روی پله هایی که با پیت حلبی ساخته بودند پرید .چوب ها لیز خوردند و با سر وصدا به روی پیت ها افتادند و بابک با آن ها غلت زنان پایین رفت وطاقباز  در کنار دیوار گاراژ قرار گرفت. صدای افتادن پیت های حلبی آن قدر بلند بود که به گوش مادر هم رسید. او در قسمت آجر فرش باغ ایستاده بود. فریاد زد: " چی شد؟  کی بود خورد زمین؟ "

بابک داد زد: " هیچکی! ...یه پیت حلبی بود، هیچچی شم نشد."  مادر داد زد : " بهروز کجا است؟"

بهروز خودش را در میان  شاخه ها پنهان کرد و فریاد کشید: "من اون پایینم ... کاریم دارین؟"

مادر داد زد: " نه ....." و بعد اضافه کرد: " مواظب خودتون باشین!"

هر دو فریاد زدند: "چشم!"

بابک به بهروز  اشاره کرد که پایین برود. اما حالا دیگر از پله خبری نبود. بهروز با احتیاط از شاخه درخت توت گذشت و بعد دولا شد و تنۀ آن را بغل کرد و محکم به آن چسبید و بعد به آرامی دست ها و پا هایش را شل کرد و  به کمک وزنش به سرعت از روی تنه لیز خورد و پایین آمد. لحظه ای بعد جلو بابک ایستاده بود و با خوشحالی لبخند می زد. بابک سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: " خیلی خوب بود! عینهو یه بچه میمون اومدی پایین. باریکلٌا، فقط...پوست صورتت یه کم پاره پوره شده ... داره خون میاد!"

بهروز تازه دردش را احساس کرد. صورتش به تنۀ درخت سائیده شده بود و از آن خون جاری بود. اما نمی شد صدایش را در آورد چون اگر مادر می فهمید به شدٌت ناراحت می شد و اجازه نمی داد که به کارشان ادامه دهند. پایین پیراهنش را از شلوار بیرون آورد و آن را روی زخم گذاشت و فشار داد، و بعد دوتایی به داخل گاراژ رفتند.

      گاراژ نسبتاً تاریک بود. ایستادند تا چشمشان به تاریکی عادت کند. بعد بابک به گوشه ای رفت و مشغول پس و پیش کردن وسایلی که در گوشه ای ریخته بودند و هنوز کسی فرصت جا به جا کردنشان را پیدا نکرده بود شد. بهروز که نمی دانست او به دنبال چه چیزی می گردد بی حرکت سر جایش ایستاد. بابک بالاخره جسم سیاه رنگ و گرد و بزرگی را که شبیه چرخ اتوموبیل بود در کناری پیدا کرد و آن را به طرف در گاراژ قل داد.  به کمک هم چرخ  را  از گاراژ بیرون بردند.

 حالا عباس در حالی که چاقویی را به حالتی تهدید آمیز بالای سرش  گرفته بود جلو در ایستاده بود و دندان هایش را را  به هم می سائید. بهروز به تصور این که او خیال گاز گرفتنشان را دارد عقب عقب رفت. اما بابک به او اشاره کردکه چرخ را محکم نگه دارد و بعد به  کمک چاقوی ضامن دار،  لاستیک را که بعداً معلوم شد چرخ زاپاس ماشین پدر بوده جر داد و تیوب آن  را بیرون کشید، و بعد به کمک عباس آن را  تکه تکه کرد. آن وقت عباس قطعات  درازی از لاستیک برید و تاب داد و به قطعه  چوب دو شاخه ای که  با خود آورده بود و تکه  چرمی که همراه داشت گره زد. آن وقت پاره سنگی در وسط چرم گذاشت، آن را محکم  کشید و رها کرد. سنگ چندین متر بالا رفت به یکی از شاخه های درخت برخورد کرد و با سرو صدا به روی شیروانی گاراژ افتاد.

       هر سه نفر به سرعت به داخل گاراژ پریدند و گوش ایستادند. اما کسی چیزی نگفت. ظاهراً مادر در داخل ساختمان خانه آن قدر سرگرم کارهایش بود که  متوجه صدا نشده بود.

عباس گفت: "خب، اینم تیرکمون! حالا  می خوای باهاش چیکار کنی؟ "

بابک گفت: " باید بریم جنگل، شیکار گنجیشک! می خوایم امشب خورشت گنجیشک بخوریم! "

عباس گفت: " کدوم جنگل؟ خورشت گنجیشک دیگه چیه؟  غذای تهرونیه؟"

بهروز  گفت:" اونو از خودش در آورده. مامان هیچ وقت درست نکرده!"

بابک گفت:"خیلی هم کرده! من خودم خوردم ..." و بعد از لحظه ای حرفش را اصلاح کرد: " من که نه....فریبرز....فریبرز خورده! مامان بزرگ براش درست کرده!"

عباس شانه هایش را بالا انداخت: " حالا کجا می خواین برین؟ همین جام که گنجیشک فراوونه. بالای همین درخت... یه عالمه هست! "

بابک  گفت: "جنگل که بهتره! نمی تونیم که  دوباره بریم بالای این  درخت نرٌه خر؟"

عباس نگاهی به بالا انداخت و زیر لب گفت: " این که درخت نره خر نیست! درخت توته!" بعد رو به بهروز کرد و پرسید: " صورتت چی شده؟"                         

بهروز دستش را به روی زخم صورتش کشید و  گفت: " درخت نٌره خر... پوستمو کنده!"

عباس شانه هایش را بالا انداخت، نگاهی به درخت انداخت  و گفت: " این درخت نرٌه...توت... که زیاد... گنده نیس! بالا رفتنش خیلی راحته!"

بابک گفت: " به خیالت رسیده! اگه راس می گی ازش  برو بالا ببینم!"

عباس فکری کرد و بعد  کنار درخت نشست، به آن تکیه داد ودست هایش را در جلوش قلٌاب کردو  به بهروز  گفت: " بیا ... بیا پاتو بذار تو دست من!"                         

بهروز جلو رفت پای راستش را میان  دست های  او  گذاشت و با دست هایش سر او  را گرفت.عباس با یک حرکت از جا بلند شد و ایستاد. بعد دست هایش را کمی بالا آورد و گفت: " پاتو بذار رو شونم و شاخه رو بگیر."

بهروز در حالی که درخت را بغل کرده بود از  شانه های عباس بالا رفت، اما باز هم دستش به شاخه نرسید.

عباس گفت:" حالا ...برو رو سرم!"

بهروز  با نگرانی و احتیاط یک پایش را روی سراو گذاشت و بالا رفت. و به سرعت یکی از  شاخه های کوچک تر درخت را گرفت. عباس هم با دست هایش پاهای اورا به طرف بالا فشارداد تا دست هایش  به  شاخۀ کلفت تر رسید و توانست خود  را کمی بالا بکشد و پایش را به درخت قلاب کند. یک دقیقه بعد بهروز روی شیروانی ایستاده بود.

 چند لحظه بعد بابک هم به همین ترتیب  بالا رفت و هر دو متحیر ایستادند   که عباس چه خواهد کرد. اما عباس تفی به کف دست هایش انداخت و بعد، آن ها را از یک سو  به درخت و از سوی دیگر به دیوار که کمتر از یک متر با هم فاصله داشتند گذاشت و پاهایش را بالا آورد و به دو طرف گیر داد  و محکم کرد و بعد دست هایش را برداشت و بالا تر به دیوار وتنۀ درخت گذاشت  و آن وقت پاهایش را بالا تر آورد و این عمل را به سرعت چندین بار تکرار کرد تا این که دستش به شاخۀ درخت رسید.  آن را گرفت و خود را بالا کشید.

بهروز و بابک که از این کار او مات و مبهوت مانده بودند، تا چند لحظه از جایشان تکان نخوردند. عباس  ازفرصت استفاده کرد و دهانش را از توت های نسبتاً سفید تر که به سرعت می یافت پر کرد و مشغول جویدن شد و بعد با دهان پر گفت: " اگه بخواین... کفتر هم می تونیم بزنیم."

بابک گفت: " نه!  ما می خوایم گنجیشک پلو بخوریم!"

   عباس در حالی که به طرف شاخه های دیگر درخت می رفت تیر و کمان را به      بابک داد و بعد مشتی ریگ و قلوه سنگ هم که معلوم نبود چه وقت  از زمین برداشته و در جیبش گذاشته بود در دست  او ریخت.

 بابک فوراً یکی ازریگ ها را در تیروکمان گذاشت و پراند که به درخت برخورد کرد، برگشت و از کنار سر عباس گذشت. عباس نگاهی به او انداخت  و با دهان پر گفت:     " می خواستی گنجیش بزنی... یا کلٌۀ منو!"  و به خوردن ادامه داد.

بابک به کنار شیروانی رفت و تیری به طرف خیابان انداخت و خندید: " زدم به الاغ اون خرکچی ....نیگا کن الاغه چه تند می دوه!!" و غش غش خندید.

بهروز به کنار شیروانی رفت و مشغول تماشا شد. خیابان نسبتاً خلوت بود. چند الاغ با خرکچی شان که چوبش را روی  دوش گذاشته بود و پشت سرشان می آمد، از کنار نهر می گذشتند. کامیون کوچکی که صدای ناهنجاری داشت و دود زیادی در هوا پخش     می کرد هن هن کنان از سربالایی  کنار باغ بالا می رفت. آژانی در حالی که باطومش را تکان تکان می داد به آرامی به طرف پایین می آمد، یک مرد  و یک زن که بچه ای به بغل داشت، نفس زنان از سربالایی بالا می رفتند. دو سرباز  تفنگ به دوش هم، در پیاده رو طرف مقابل قدم می زدند. الاغ سواری  که بابک به الاغش سنگ زده بود حالا داشت دهنه آن را می کشید و سعی می کرد آن را که ظاهراً رم کرده بود آرام کند.

 بابک قلوه سنگ دیگری در تیرکمان گذاشت و به طرف سر بهروز  نشانه رفت. بهروز که از این کار او لجش گرفته بود  چنگ انداخت و تیرکمان را کشید. اما بابک مقاومتی نکرد، آن را به دست بهروز داد و خودش مشغول توت خوردن شد. بهروز به طرف خیابان چرخید و تیرکمان را به سمت آخرین الاغ  مرد خرکچی که داشت نزدیک می شد گرفت، کش را محکم کشید و رها  کرد. یک لحظه منتظر شنیدن صدای عرعر  الاغ ایستاد و بعد تیرکمان را به طرف بابک دراز کرد. اما قبل از این که  بابک آن را از دستش بگیرد کسی از داخل خیابان فریاد زد " آخ........ "

بهروز خواست برود ببیند چه خبر است اما عباس پیش دستی کرد و خود را به سرعت به لب  شیروانی رساند، نگاهی به پایین انداخت  و بعد با عجله اما با صدای آهسته گفت: "در برین که گاومون زایید!" و در حالی که کمرش را خم کرده بود  به طرف خانۀ خودشان دوید، از شیروانی به روی دیوار پرید و از نردبامی که از آن سو به دیوار تکیه داده بود پایین رفت.

بهروز با گیجی گفت:" اون از کجا فهمید؟ مگه گاوشون تو خیابونه؟"

بابک گفت: " گاو نبود که خره! خر بود و خرکچی! لابد یه بلایی به سرشون آوردی دیگه!"

حالا کسی به شدت به در گاراژ می کوبید و فحش می داد. کسان دیگری هم با صدای بلند با هم حرف می زدند و جارو جنجالی به پا شده بود. بابک دست بهروز را گرفت و  کشید و از سمتی که  عباس رفته بود دوید. وقتی به انتهای شیروانی رسیدند، از نردبام که عباس آن را نزدیکتر آورده بود پایین رفتند.عباس نردبام را کشید و به زمین انداخت، به آن ها  اشاره کرد که دنبالش بروند و خود مشغول دویدن شد. لحظه ای بعد به راهرو خانۀ آن ها رسیدند، به سرعت از آن گذشتند و از در خروجی خانه وارد کوچه شدند.

اما عباس باز هم  هم توقف نکرد و به دو، تا سر کوچه رفت و در آن جا به انتظار بابک و بهروز ایستاد. وقتی آن ها رسیدند عباس با قدم هایی آهسته و چهره ای آرام به طرف در باغ آن ها  به راه افتاد. بابک و بهروز هم بی سر و صدا به دنبالش رفتند.

    حالا جلو در باغ، گروهی  که تعدادشان به  ده یازده نفر می رسید جمع شده  بودند و جارو جنجال می کردند. یک آژان هم که باطومش را در یک دست داشت و با دست دیگرش دستمالی را روی چشمش می فشرد و فحش می داد، جلوی همه ایستاده بود.

عباس به آرامی جمعیت  را کنار زد و در حالی که به آژان سلام می کرد و "خدا بد نده" می گفت، به مقابل در رفت، آن را سه چهار بار کوبید، و  ایستاد.

چند لحظه بعد فاطمه در  را باز کرد و بهروز و بابک، در مقابل چشمان از حدقه درآمدۀ  او،  ازعباس  خداحافظی کردند بدون سر و صدا وارد  باغ شدند.

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 156


بنیاد آینده‌نگری ایران



دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۸ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995