Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


9- کاراگاه

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[26 Jan 2016]   [ هرمز داورپناه]



وقتی زمستان تمام شد، مادر دیگر خیالش از جانب بهروز راحت شده بود و فکر می کرد که او راه و چاه مدرسه را یاد گرفته است، و با وجود این که در این جریان یک بار سر خود را شکسته است و نزدیک بوده که کور شود، اما حالا دیگر به همه چیز مدرسه اخت شده است و نیازی نیست که او دایماً به همراه بهروز به مدرسه برود. البته در تمام ماه های پائیز و زمستان هم یدالله – "مصدر" پدر بهروز، یعنی نوکر نظامی آن ها– مسئول به مدرسه رساندن بهروز بود، اما مادر، که شاید به قابلیت های کودک- مدیری یدالله شک داشت، هر روز به بهانه ای تمام یا بیشتر راه را با آن ها می رفت. البته حالا که سال نو آغاز شده بود و بهروز دیگر چیزی نمانده بود که "هفت ساله-تمام" بشود ، وضع فرق می کرد و در واقع اگر لجبازی بابک نبود که ننگش می آمد بهروز همراه او و دوستانش، که همگی "بزرگسال" وکلاس سوًمی بودند، به مدرسه برود، اصلاً نیازی به این که فرد دیگری همراه بهروز بیاید وجود نداشت. و صد البته، مادر که همیشه از سارقین، و بخصوص از بچه دزد ها، وحشت داشت، حتی اجازه نمی داد که بهروز به تنهایی از خانه خارج شود، چه برسد به این که تک و تنها به مدرسه برود! به هر حال، تعطیلات نوروزی که تمام شد و روز اول مدرسه در سال نو آمد، مادر بهروز ا به کناری کشید و گفت: " مادر جون، تو دیگه بزرگ شده ای و ماشاء الله هفت سالته! بنا بر این دیگه احتیاجی نداری که من به همراهت به مدرسه بیام!"
بهروز که از این حرف هیچ خوشش نیامده بود و به دنبال بهانه ای می گشت گفت: " آخه...اینجوری من توی راه خسته می شم!"
مادر نگاهی به سرتاپای او انداخت و اخم هایش را در هم کشید و بعد از لحظه ای گفت:
" تو ماشاءالله با این جثۀ قوی و این همه مدت که به مدرسه رفته ای، دیگه خسته نمی شی که! تازه ، اگر هم خسته شدی می تونی به یدالله بگی که تو رو کول کنه!"
بهروز که از فکر این که تمام راه را سوار یدالله باشد خوشحال شده بود اما نمی خواست مادر از این موضوع بویی ببرد، سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان بدهد و گفت: " خب ... اگه یدالله کولم می کنه ... باشه ...عیبی نداره ..."
مادر که انگار علاقه بهروز را به موضوع متوجه شده بود به آرامی گفت: " باشه ، اما یه شرط داره!"
- چه شرطی !؟
مادر گفت: " می دونی، یدالله که جزو خانواده ی ما نیست. اون یه سربازه ....و داره دوره سربازیش رو این جا می گذرونه. مام زیاد نمی شناسیمش. واسۀ همین، رفتن تو با اون، شرطش اینه که .... که تو هیچ جایی غیر از مدرسه باهاش نری. "
بهروز با گیجی گفت: " مگه....مگه جای دیگه ای هم هست که برم....؟ً "
مادر با تردید گفت: " خب ، نه...." و ادامه داد: " تو که جای دیگه ای نمی خوای بری اما.... اما یدالله ممکنه بگه ....مثلاً که... می خواد بره عمٌه یا خاله اش رو ببینه و از این جور چیزا."
بهروز گفت: " خب ، بره ببینه! به من چه! "
مادر خندید و گفت: " آره، اگه گفت می خواد جای دیگه ای بره، تو هم همینو بهش بگو. می تونه بعد از این که تو رو رسوند، هر جایی دلش خواست بره!"
بهروز گفت: " باشه..."
و از آن روز به بعد سفرهای مدرسه ای بهروز بر روی کول یدالله شروع شد. البته بعد از روز سوم یا چهارم بود که یکی از بچه های کلاسشان بهروز را روی گرده ی یدالله دید و برای بچه های دیگر تعریف کرد و وقتی بچه ها به بهروز خندیدند و او را " بچه ننه " خطاب کردند، او ناچار شد از یدالله بخواهد که قبل از رسیدن به پیچ آخر نزدیک مدرسه، او را بر زمین بگذارد.
دو هفته به همین طریق گذشت. اما روز دوم یا سوم هفته سوٌم سفر های بهروز بر کول یدالله بود که یک روز در میان راه، یدالله به ناگهان او را به زمین گذاشت و گفت:" می تونم ازتو یه خواهشی بکنم؟"
روز که یک دفعه به یاد حرف مادر افتاده بود گفت: " نه! نمی شه.حتماً می خوای بری عمًه تو ببینی!؟ "
یدالله خندید و گفت: " نه بابا، من که این جا عمه یا خاله ندارم. اونا همه شون تو ولایتمون هستن که خیلی هم راهش دوره.... من این جا هیچ کی رو ندارم!"
بهروز با لحنی که از مادر بزرگ شنیده بود گفت: " پس چه مرگته پسر!"
این حرف را مادر بزرگ به حوٌا گفته بود. حوٌا در موقع کار ناله ای کرده بود و مادربزرگ گفته بود: " چه مرگته دختر!؟"
یدالله باز خندید. گفت: " اگه اجازه بدی، من چن دقیقه میرم دم در اون خونه که ته کوچه است. یه کاری با صاحبش دارم .... زود برمی گردم. تو هم می تونی همین جا وایسی ...لازم نیس بیای..."
بهروز با همان لحن مادر بزرگ گفت: " خب پس جون بککن!" این را هم مادر بزرگ چند بار به کریم گفته بود.
یدالله نگاهی با تعجب به بهروز انداخت و چند لحظه ساکت ماند. بهروزفکر کرد: "حتماً از این که اون قده بزرگ شده ام که مثه مادر بزرگ حرف می زنم ماتش برده!"
اما چند لحظه بعد، یدالله تکانی به خود داد و در حالی که به راه می افتاد گفت: " الان بر می گردم..." و به سرعت به داخل کوچه دوید.
هروز کمی به دنبالش رفت وبعد با نگاه تعقیبش کرد. وقتی یدالله به ته کوچه رسید کلون در خانه ای را زد. آن روز ها کمتر خانه ای برق داشت و به خاطر همین هم ،خیلی از در های خانه ها زنگ نداشتند. چند لحظه بعد، در باز شد و فردی که لباس سیاهی پوشیده بود جلو در آمد. کمی با هم حرف زدند و بعد یدالله به دو برگشت و بهروز را به کول گرفت و به مدرسه برد.
دو روز بعد، این موضوع باز تکرار شد و یدالله به نشانه تشکرش از بهروز که شکایتی نکرده بود برایش یک ریال آلبالو خشکه که خیلی دوست داشت خرید و اضافه کرد که اگر از ماجرا چیزی به مادر نگوید او برای همیشه پیش آن ها خواهد ماند و هر روز بهروز را روی کولش به مدرسه خواهد برد و برایش آلبالو خواهد خرید و به این ترتیب دیدارهای اوادامه یافت و تا دو ماه بعد که نزدیک به پایان رسیدن سال تحصیلی بود چندین بار دیگر تکرار شد. و حالا یدالله که به بهروز اعتماد پیدا کرده بود بعضی مواقع، در راه برگشتن از مدرسه، مدتی طولانی به داخل کوچه می رفت و حتی یک بار که بهروز به دنبالش رفته و زنی را که لباسی کهنه به تن و چادر سیاه رنگی به سر داشت جلو در خانه دیده بود چندان ناراحت نشده بود.
یکی از همین روز ها که حرف زدن یدالله با دوستش طولانی شده بد بهروز که اوقاتش از او تلخ شده بود در موقع مراجعت به خانه رو به یدالله گفت: " تو که گفتی این جا عمٌه و خاله نداری پس اون چه جونوریه؟" این حرف را هم از پدر شنیده بود که یک بار گفته بود "این سربازا عجب جونورایین!"
یدالله لبخندی زد و گفت: " اون جونور نیست .نامزدمه .... واسه ی همین هم بود که نمی خواستم تو ببینیش..."
بهروز گفت: " مگه من می خوردمش!؟ " این را از یکی از بچه های همکلاسیش یاد گرفته بود.
یدالله گفت:" نه، بهروز خان! من که به شما اعتماد دارم. می دونم با من دوستی و...نامزد منو نمی خوری!"
بهروز گفت: " پس تو...چه مرگته؟"
یدالله خندید . گفت: " یه وقت اگه خانوم ازت پرسید ..چیزی .بهش نگی ها..."
بهروز که از حرف او سر در نیاورده بود فیلسوفانه سری تکان داد ولی چیزی نگفت .
وقتی سال تحصیلی تمام شد ، خدمت یدالله هم تقریباً به پایان رسیده بود . یک روز صبح بهروز متوجه شد که یداله بر خلاف قولی که به او داده بود یکباره ناپدید شده است. به جای او یک دختر جوان را برای انجام کارهای خانه آورده بودند. بهروز که از این جریان خیلی دلخور شده بود به مادر اعتراض کرد که چرا یدالله را بیرون کرده و به جایش صغری را آورده است .
- برای تو چه فرقی می کنه پسرم؟
بهروز با دلخوری گفت: " سال دیگه که می خوام برم مدرسه، سوار کی بشم!؟ "
مادر که معنی حرف او را درست نفهمیده بود با گیجی به او نگاه کرد و بعد غش غش خندید .و گفت: " نگران نباش عزیزم، تا اون موقع ، یه الاغی، اسبی، چیزی، برات پیدا می کنم که به یدالله احتیاج نداشته باشی! "

وقتی تابستان آغاز شد، همۀ افراد خانواده برای نقل مکان به خانۀ "سه راه جعفر آباد"، که بسیار خنک تر از تهران بود آماده شدند. مادر که ظاهراً از گرمای بیش از اندازۀ شهر به جان آمده بود و حرف های زیادی در مورد خنکی "سه راه جعفر آباد" از پدر شنیده بود، رضایت داده بود که سه ماه تابستان را در آن جا بگذرانند. اآن ها بسیاری از وسایل خانه را جمع آوری کردند و در چمدان های بزرگی گذاشتند تا در طول تابستان در آن جا کمبودی نداشته باشند. بهروز و بابک هم که تا آن وقت "سه راه جعفرآباد" را ندیده بودند اما خیلی چیزهای قشنگ در مورد آن از پدرشان شنیده بودند حالا بی صبرانه منتظر بودند که هر چه زود تر این چند روز هم بگذرد و بتوانند اسباب کشی کنند. اما یکی دو روز قبل از روز موعود، یک روزصبح که از خواب بلند شدند سرو صداهایی غیر عادٌی از همه جا شنیده می شد. به نظر می آمد که برایشان مهمان آمده. از همه جا صدای حرف زدن آدم های ناشناس می آمد. من آن روز بیشتر از معمول خوابیده بودم و حالا حتی بابک که شب ها معمولاً دیر تر از بهروز می خوابید و صبح ها هم دیر تر بلند می شد در رختخوابش نبود. با اوقات تلخی از این که در این وقت صبح مهمان آمده ،از رختخواب بیرون آمد. اما ناگهان دو مرد غول پیکر که کلاهای شاپو بر سر داشتند ( از همان ها که پدر هر وقت به قول خودش "لباس سیویل" می پوشید سرش می گذاشت ) به داخل آمدند و بدون این که به حضور او توجهی بکنند، به دقت همه جا را وارسی کردند و بیرون رفتند. بهروز که از دیدن آن ها وحشت کرده بود به سرعت دوید تا به مادر خبر دهد. اما مادر حالا در کنار پدر، در اتاق پذیرایی خانه ایستاده بود و با آن دو مرد و دو نفر دیگر که لباس آژان ها را پوشیده بودند گرم صحبت بودند. مادر تا او را دید به طرفش رفت و دستش را گرفت و به طرف اتاق نشیمن برد. بابک و گلریز هم حالا آن جا بودند. بابک تا او را دید گفت: " خاک تو سرت! اون قده خوابیدی که دزد اومد!"
بهروز که معنی حرفش را نفهمیده بود بی اختیار گفت: " نخیر! خودت دزد اومد!"
گلریز گفت: " دزد ...دزد...دزد..."
مادر گفت: " بچه ها بشینین ناشتایی بخوریم، خیلی دیره!" و قطعاتی از نان تافتون و دو قاشق چای خوری کره برای بهروز و بابک گذاشت، برایشان در لیوان هایشان چای ریخت و گلریز را بغل کرد و روی زانویش نشاند. بهروز مشغول خوردن شد . اما بابک ول کن معامله نبود و زیر لب غرغر می کرد. باز گفت " خاک بر سرت! " و بهروز با کارد کره خوری که در دستش بود محکم روی پنجۀ پای او که لخت بود زد و بابک که دردش آمده بود موهای بهروز را کشید . اما با وارد شدن پدر به اتاق هر دو ساکت شدند.
مادر رو به پدر گفت: " خب، چی شد؟"
پدر گفت: " می گن که اون کار یه آشنا بوده!"
- آشنا !؟ منظورشون چیه؟
- می گن یه کسی بوده که همه ی راه و چاه خونه رو بلد بوده. انگار کلید در حیاط رو هم داشته، چون راحت اومده تو ..."
مادر گفت: " وا.... " و بعد از چند لحظه اضافه کرد: " از کجا می دونن؟"
پدر شانه هایش را بالا انداخت:"نمی دونم .اونا کارآگاهن دیگه! من که سر در نمی آرم."
بابک زیر لبی گفت:"تقصیر این بوزینه اس!" و به بهروز اشاره کرد. بهروز که دلیل عصبانیت بابک را نمی دانست و معنی حرفش را هم درست نفهمیده بود و حوصله دعوا هم نداشت فقط گفت:" خودتی!" و به خوردن ادامه داد .
همه مدتی ساکت بودند و بالاخره مادر گفت: "ما که کسی را نداریم ...!"
پدر گفت: " می خوان صغری رو به کلانتری ببرن. می گن باید ازش بازجویی کنن!"
مادر به اعتراض گفت: " اون دختر بدبخت که هنوز یه ماه نیست این جاس! تازه هر سؤال مئالی هم که دارن می تونن همین جا ازش بپرسن. دیگه چرا کلانتری!؟ "
پدر شانه هایش را بالا انداخت و از در بیرون رفت.
وقتی صبحانه تمام شد، مادر اتاق را ترک کرد و بهروز و بابک هم بدون سر و صدا از آن جا بیرون رفتند. حالا همه در اتاق پذیرایی جمع بودند و کارآگاهان صغری را که دایماً گریه می کرد سؤال پیچ کرده بودند. بالاخره، دخترک را رها کردند وهمگی به راهرو آمدند. بهروز و بابک خواستند فرار کنند اما معلوم شد که کسی حواسش به آن ها نیست، و ماندند. پدر گفت: " جناب سروان، به نظرم کار این دختر بدبخت نباشه ... من ضامنش می شم .... اون رو از ده برای ما آوردن ....همۀ خانواده اش هم آشنان..."
"جناب سروان" گفت: " ممکنه حق با شما باشه جناب سرهنگ اما تا دزد رو پیدا نکنیم باید اون تحت نظر باشه..."
بعد، آن مرد دیگر که همراه "جناب سروان" بود پرسید: "شما شخص دیگری که توی خونه تون کار بکنه .... یا قبلاً کار کرده باشه، ندارین؟ "
پدر گفت:"نه والله. فقط همین صغری است. قبل از اون هم یه سرباز بود که مصدر من بود . اونم اهل یکی از دهات دور افتاده بود و این جا کسی رو نداشت. خدمتش که تموم شد رفت ولایتش!"
" جناب سروان" که گوش هایش تیز شده بود گفت: " خب، شاید کار اون بوده! گفتین چند وقت پیش بود؟"
پدر فکری کرد و گفت:" حدود دو ماه ..."
مرد دو باره پرسید: " گفتین مصدر شما بوده. می تونین بگین کجا رفته؟"
پدر گفت: " اون رفت ولایت خوش... یه جایی توی .... انگار جنوب ... یا غرب...."
مرد پرسید:"نمی دونین اهل کدوم شهریا آبادی بود ....؟"
پدر شانه هایش را بالا انداخت:" نه والله ...درست نمی دونم ... اما می شه از ستاد ارتش تحقیق کرد ..."
- اون... آشنایی، کسی توی تهرون نداشت؟
پدر باز شانه هایش را بالا انداخت: " فکر نمی کنم ....همیشه می گفت تو تهرون هیچ کس و کاری نداره و احدی رو نمی شناسه..."
بهروز بی اختیار گفت: " دروغگو!"
بابک با عصبانیت گفت: " خودت دروغگو!" و محکم زد توی سر او. بهروز خواست گریه کند اما حالا جناب سروان بالای سرش ایستاده بود و چنان برو بر به او نگاه می کرد که او از ترس یخ کرد. گفت: " چی گفتی پسرم؟"
بابک گفت: " به خدا ما نبودیم ، آقا! اون دروغ می گه !اون نصفه شب پاشده و بطری ها رو شیکسته. بعدش هم خودشو به خواب زده که بندازه گردن من!"
مرد به طرف او برگشت و پرسید: " بطری!؟ "
مادر که در همان نزدیکی ایستاده بود گفت: " نه جناب سروان ...چیزی نبوده ...دو تا بطری آب که گذاشته بودیم دم ایوون خنک بمونه...افتادن شیکستن ...ممکنه کار دزدا بوده ....چیزی نیست ..."
مرد رو به بهروز گفت: " پسرم ...گفتی دروغگو کیه ...؟"
بهروز که از ترس آن مرد درشت هیکل سبیل کلفت که بالای سرش ایستاده بود زباش بند آمده و اسم یدالله را هم فراموش کرده بود به زحمت گفت: " همون....همون که ... من سوارش می شدم!"
مرد با گیجی به مادر و پدر و بعد باز به بهروز نگاه کرد. مادر که انگار خجالت کشیده بود گفت: " ببخشین جناب سروان، فکر می کنم منظورش یدالله باشه ... همون مصدر سرهنگ. بعضی روزا که بهروز رو به مدرسه می برد... اونو روی کولش می ذاشت..."
"جناب سروان" غول پیکر باز به طرف بهروز برگشت: " به تو دروغ گفته بود، پسرم!"
بهروز سرش را به علامت مثبت پایین آورد. گفت : " بعله...جنا...."
مرد حرف او را قطع کرد و کنارش چندک نشست. حالا فقط یک سرو گردن از بهروز بلند تر بود. " خب، چه دروغی گفته بود، عزیزم!؟"
بهروز که زیاد از عزیزم گفتن او خوشش نیامده بود اما چون مادر هم از این کلمه استفاده می کرد کمی ترسش از او ریخته بود بلند تر گفت: " اون... اون گفت که پیشمون می مونه .... می ذاره هر روز سوارش بشم ....اما گذاشت رفت..."
مرد که انگار از حرف بهروز مأیوس شده بود حرکتی کرد که از جا بلند شود، اما پشیمان شد. باز نگاه پر محبتی به بهروز انداخت و لبخند زد و گفت: " خب، دیگه چه دروغایی بهت گفت؟ "
بهروز گفت: " اون گفت که این جا عمٌه و خاله نداره ...! " و یک دفعه از این که راز خودش را فاش کرده بود وحشت کرد و ساکت شد. اما انگار خیلی دیر شده بود چون جناب سروان هیکل غول پیکرش را پایین آورد و روی زمین پهن شد و در کنارش نشست به طوری که حالا از او هم کوتاه تر شده بود. بعد لبخند دیگری زد و گفت: "عجب! حالا این عمه خانم اون... کجا بود!؟"
بهروز که حالا از این که قدٌش از مرد بلند تر شده بود خوشحال و راضی بود سری تکان داد و محکم گفت: "عمٌه خانوم نبود که! نامزدش بود، همون که چادر سیاه می پوشید و لباساشم بو گند می داد!"
مادر که در فاصله دو متری آن ها ایستاده بود، زد زیر خنده و به طرف آن ها آمد. " شوخی می کنه جناب سروان! اون پسره تو شهر هیچ کسی رو نداشت. بهروز هم با اون جایی نرفته که کسی رو دیده باشه ....فقط می رفته مدرسه و ..."
اما بهروز که از نگاه پر محبت " جناب سروان" قوت قلب پیدا کرده بود به تندی گفت : " خیلی هم دیدم .... اون زنیکه... بو می داد ...!"
مرد غول پیکر خندید و رو به مادر گفت: "خب ... اشکالی نداره، سرکار خانوم. اون هرروز بهروز خان رو می برده مدرسه ... ممکنه در راه... یک کسی رو... یه جایی دیده باشه دیگه ... " بعد رو به بهروز گفت: " این طور نیست!؟"
بهروز گفت:" یه دفه نبود که! خیلی بود! دختره ....توی خونه اش بود .... ته کوچه... کوچه اش باریک بود ...تو کوچه اش هم یه جوب بود... که توش آب سیاه بود....بو هم می داد ... بو گند!"
حالا همه ساکت شده و خیره به بهروز نگاه می کردند. نگاه مادر بسیار نگران بود. انگار از این که بهروز با یدالله جایی رفته بوده باشد نگران شده بود، و با وحشت به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. اما جناب سروان ظاهراً خیلی خوشحال شده بود. کمی خندید و بعد رو به مادر گفت: " ماشاء الله پسرتون خودش یه پا کاراگاهه! شکل و اندازه کوچه و کلٌی چیزای دیگه هم توش دیده ... حتماً رنگ درش رو هم می دونه! " و بعد رو به بهروز گفت: " نیست؟"
بهروز با غرور گفت: " آره ...بعله... درش سبزه ... ته کوچه هم هست ...روشم...روشم یه کلون زرد داره..." حالا احساس می کرد دارد نقش " آرسن لوپن" را که بابک می گفت یک کاراگاه مشهور بوده، و داستانش را برایش تعریف کرده بود، بازی می کند. مرد با رضایت سری تکان داد و گفت: " خیلی ممنون، پسرم!" بعد دستی به سر بهروز کشید و از جا بلند شد و ایستاد و رو به پدر گفت: "خب، جناب سرهنگ .حالا معلوم شد که اون جوون برخلاف چیزی که به شما گفته که در این جا کس و کاری داشته. اون هم نه خیلی راه دور ... " بعد در حالی که به بهروز نگاه می کرد گفت: "حتماً همین دور و برهای شما است ... نیست پسرم؟"
بهروز با صدای بلند گفت: " تو راه مدرسه است! اون هر روز می رفت اون جا ... یه روزم....."
مادر حالا با دلخوری به بهروز نگاه می کرد به طوری که او ترسید و ساکت شد. " جناب سروان" نزدیک تر آمد و مقابلش ایستاد. حالا بهروز دیگر مادر را نمی دید. مرد پرسید: " یه روزم چی ....پسرم؟"
بهروز به آرامی گفت:" یه روزم یه چیزی واسه زنیکه آورده بود.... یه دفعه هم یه چیزی ازش گرفت. واسه منم آلبالو خشکه خرید...."
حالا دیگر همۀ اطلاعاتش را داده بود و چیزی برای گفتن نداشت. اما مرد غول پیکر هم انگار هرچه می خواست بشنود شنیده بود. به طرف پدر رفت و مشغول صحبت با او شد. حالا مادر و بابک آمده و پهلوی بهروز ایستاده بودند. نگاه مادر شماتت آمیز بود و بابک هم مشتش را آماده کرده بود که به او سقلمه ای بزند.بهروز تکانی به خود داد که خیز بردارد و از آن جا فرار کند و به محل دیگری برود. اما صدای فریاد گلریز که در اتاق پهلویی خوابیده بود بلند شد و مادر به سرعت از آن جا رفت. بابک اما جلو آمد و ناگهان یک پس گردنی محکم به بهروز زد: " خاک تو سرت! اگه اون مرتیکه دزدیده بودت ...حالا چی کار می کردی!؟"
بهروز گفت: "خب ...می شستم رو کولش... باهاش می رفتم ولایت...!" و زبانش را برای بابک بیرون آورد. بابک خواست دوباره پس گردن بهروز بزند که پدر و جناب سروان به طرف آن ها آمدند. پدر گفت: " تو حق نداری بزنی تو سر بهروز، بابک!" مرد غول پیکر که حالا که پهلوی پدر ایستاده بود و غول تر به نظر می آمد گفت:
" شوخی می کردن، جناب سرهنگ. آقا بابک هم خودش یه پا کاراگاهه. اونم حتماً یه چیزایی...می دونه!" اما بابک دوید و به اتاق خواب رفت. مرد رو به بهروز گفت: " عزیزم، اگه ما با هات بیایم... می تونی اون کوچه رو به ما نشون بدی؟ "
بهروز گفت: " نه ! نمی تونم!"
مرد با تعجب گفت: " نه !؟ آخه واسه ی چی؟ مگه توی راه مدرسه ات نبود؟"
بهروز گفت: " چرا....بود ...اما آخه ..."
- آخه چی؟
- آخه من که اونو از پایین ندیدم .... از بالا دیدم .... نمی دونم کجا بود....
مرد با حیرت به بهروز نگاه کرد. انگار که بهروز به زبان دیگری حرف زده بود. چند لحظه هم جا ساکت بود و بعد صدای خندۀ مادر از پشت سر آن ها بلند شد. کسی هم گفت: " دزد دزد.....دزد...دزد....دزد!"
مادر در حالی که گلریز را در بغل داشت جلو آمد و گفت: " آخه جناب سروان ....این پسر هر روز روی کول یدالله به مدرسه می رفت .... راست می گه! ... اون جا رو از بالا دیده ....نه از پایین ..!" و باز خندید.
حالا پدر و بقیه هم می خندیدند. بعد یکی از افراد لباس سویل جلو آمد و گفت: "اگه من کولت کنم و با هم بریم... می تونی اون کوچه رو به ما نشون بدی، مرد بزرگ؟"
بهروز سرش را بالا گرفت و به علامت تأیید تکان داد. بعد همه مدتی با هم حرف زدند و بالاخره آژان ها خداحافظی کردند و رفتند. آن وقت، مادر، گلریز را به صغری سپرد و سفارش های لازم را به او کرد و دست بهروز را گرفت و همراه با پدر، "جناب سروان" و دوستش از خانه بیرون رفتند.
داخل خیابان، کمی که به طرف مدرسه رفتند دوست "جناب سروان" که بعدها مادر گفت نامش کیانی و ستوان آگاهی و همکار نزدیک جناب سروان حاتمی بوده، بهروز را از جا بلند کرد و روی کولش گذاشت و خندید. بعد گفت: " خب، جناب کاراگاه! حالا از اون بالا به ما نشون بده که اون کوچه که گفتی...کجا است!"
از چند کوچه و خیابان گذشتند تا بهروز توانست کوچۀ نامزد یدالله را پیدا کند. به محض این که به آن اشاره کرد، همه ایستادند. کمی باهم حرف زدند و آن وقت آقای کیانی بهروز را به زمین گذاشت. مادر دست او را گرفت و به داخل کوچه رفت و سروان حاتمی به دنباشان به راه افتاد.
جوی کوچکی که از داخل کوچه می گذشت هنوز پر از آب سیاه بود و بوی لجن می داد. بهروز از این که مجبور بود کوچه را پای پیاده طی کند خیلی دلخور بود اما حالا حمٌال او همراه با پدر از آن جا رفته بود. به خانۀ انتهای کوچه که رسیدند مادر به بهروز اشاره کرد که چند متر عقب تر برود. سروان حاتمی هم به یکی از ساختمان های مجاور نزدیک شد و از پله های جلو آن بالا رفت و انگار که می خواهد به داخل ان خانه برود دستش روی در آن گذاشت. مادر کلون در را به صدا در آورد و ایستاد. کمی بعد در به آرامی باز شد و پسری کمی بزرگتر از بابک سرش را بیرون آورد و به مادر سلام کرد. مادر بعد از این که جواب سلامش را داد پرسید:" یدالله خان هستن!؟ " پسر نگاهی به سرتا پای مادر انداخت و چیزی نگفت. چند لحظه بعد صدای زنی از داخل بلند شد: " کی بود؟"
پسر داد زد: " با یدالله کار دارن! "
صدا گفت: " بگو نیست..."
پسر گفت: " نیست..."
مادر گفت: " بگو آشناس، بگوخیلی مهمٌه! "
پسر داد زد: " می گه خیلی مهمٌه ... می گه آشناس..."
صدای کشیده شدن کفشی بر روی زمین بلند شد. انگار کسی که دمپایی پوشیده بود و آن را روی زمین می کشید به طرف آن ها می آمد. بعد در باز شد و صدای زنی گفت:"بفرمایین!"
مادر به بهروز اشاره کرد که جلو برود و خودش پرسید:" با یدالله خان کار داشتم ....نیستن؟"
صدا کمی مکث کرد و بعد گفت: " عوضی اومدین ... ما این جا یدالله نداریم ..."
بهروز جلو تر رفت. بوی گند لباس زن برایش آشنا بود. او شامه تیزی داشت و همین بعضی اوقات به او کمک می کرد و بعضی وقت ها هم کار دستش می داد چرا که بسیاری از بوها را که هیچ کس حس نمی کرد برای او چنان قوی بود که حالش را به هم می زد! این بار هم نزدیک تر که رفتند دلش داشت آشوب می شد به طوری که بینی اش را گرفت. مادر به او اشاره کرد که جلو برود. زن تا او را دید پایش را عقب کشید و در را محکم به هم زد و بست و صدای دویدنش بلند شد. سروان حاتمی که آن ها را می پائید بلافاصله سوتی از جیبش در آورد و چند بار زد و خودش هم به طرف در دوید. لحظه ای بعد ستوان کیانی و دو آژان به سرعت به داخل کوچه دویدند و از دیوار بالا رفتند و یکی از آن ها در را باز کرد. کمی بعد پدر هم آمد و همه به داخل رفتند.
خانه نسبتاً بزرگی بود که متروک به نظر می آمد. امٌا باغ نسبتاً وسیعی داشت با گل و درخت های بلند تبریزی و تعدادی درخت میوه. روی دیوار هایش را هم پیچ امین الدوله گرفته بود که بعضی از آن ها گل داشتند. یک فواره کمی زنگ زده در وسط قطعه چمنی که جلو خانه بود دیده می شد. اما چیزی که از همه بیشتر جلب توجه می کرد استخر بزرگی بود که در وسط باغ بود و دیواره هایش به اندازه دو متر از سطح زمین بالا تر می رفت. ظاهراً هر کس می خواست به استخر برود مجبور بود از چندین پله بالا برود تا به لب استخر برسد.
چند دقیقه بعد آژان ها زن را که حالا چادرش از سرش افتاده بود از ساختمان بیرون آوردند. دو پسر بچه هم که یکی از آن ها گریه می کرد همراهش بودند. زن در حالی که التماس می کرد رو به سروان حاتمی گفت: " به خدا من نمی دونم یدالله کجا است! به حضرت عباس نمی دونم اون کجا است! آخه به کی قسم بخورم ....!؟"
یکی از آژان ها که باطومش را بیرون آورده بود حرکتی کرد که آن را توی سر زن بزند اما سروان با حرکت دست جلوش را گرفت. ستوان کیانی گفت: " ما که چیزی نگفتیم خواهر من! ما نگفتیم که تو می دونی! فقط می خواستیم بدونیم اونو می شناسی یا نه!"
بهروز گفت: " اون نامزدشه ...اون خودش گفت ..."
زن چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت و گفت: " من چهار تا بچه دارم جناب سروان ... نومزد چیه ....؟"
سروان حاتمی گفت: " یدالله... کی تو می شه!؟ "
زن مدتی ساکت ماند و بعد زیر لب گفت:" برادر زاده مه!"
مادر با خنده گفت: " پس تو عمٌۀ اونی، هان؟"
بهروز گفت: " دروغگو!"
زن گفت: " بخدا راست می گم .....به حضرت عباس راس...."
ستوان به آژان ها اشاره کرد که زن را رها کنند و بعد پرسید: "این باغ مال کیه؟"
- مال آقای نقاشیانه ... به از شما نباشه مرد خیلی خوب و متدینیه...
بعد دوتایی شروع کردند به بازجویی زن.
- حالا کجا ست؟
- مسافرته.
- شما ها سرایدار اون هستین؟
- بله.
- شوورت کجاس؟
- رفته ولایت.
- از کی تا حالا ؟
- خیلی وقته. امروز و فردا دیگه باید پیداش بشه.
- یدالله رو آخرین بار کی دیدی؟
زن کمی مکث کرد. "فکر می کنم سه ماه پیش بود."
بهروز گفت: " دروغگو!"
زن ساکت ماند. کیانی گفت: " این بچه دیروز اونو دیده!"
بهروز خواست بگوید "دروغگو" اما مادر با دست جلو دهانش را گرفت. بهروز دردش آمد و خواست اعتراض کند اما مادر به او چشم غرٌه رفت.
زن زیر لب گفت: " چمیدونم والٌا..."
حاتمی گفت: " امروز چه ساعت از این جا رفت؟"
زن گفت: " چمیدونم والٌا ... من که ساعت ندارم ..."
کیانی گفت: " شوهرت چه ساعت رفت؟"
زن گفت: " گفتم که ... من که ساعت ندارم!"
حاتمی گفت: " با هم رفتن؟ "
زن زیر لب گفت: " بعله!"
کیانی گفت: " اسبابا رو کجا گذاشتن؟"
زن گفت: " نمی دونم والله ..." و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اونا که به من چیزی نمی گن...؟ "
حاتمی گفت: " شوهرت کی ات می شه؟ "
زن گفت: " پسر عمو...."
- پس هم ولایتی هستین! چند وقته از ولایت اومدین؟"
زن گفت:" سه چهار سالی می شه ...این آقای نقاشیان، خدا عمرش بده، اون مارو آورد تهرون...."
حاتمی گفت: " تو رادیو داری؟"
زن زیر لب گفت: "بعله! "
مادر با لبخند گفت: " چند تا؟ " و زیر لب اضافه کرد:" ما که دیگه نداریم!"
حاتمی رو به آژان ها گفت: " اینو دست بند بزنین همین جا نیگر دارین تا بهتون بگم." و بعد با کیانی به داخل ساختمان رفتند. پدر که کنار در ایستاده بود جلو آمد و رو به مادر گفت: " ما دیگه بهتره بریم. اینا کارشون رو بلدن. اگه چیزی پیدا شد به ما می گن!"
زن گفت: " تو رو به خدا خانوم، بگین منو به زندون نبرن! چهار تا بچه دارم ...!"
مادر گفت: " قبلاً زندون بودی؟"
زن گفت: " نه والله...."
مادر رو به پدر گفت:"بذار بمونیم...من باید با سروان حاتمی حرف بزنم. این زن بیچاره که تقصیری نداره!"
پدر شانه هایش را بالا انداخت و روی لبۀ سکوی جلو چمن نشست. بهروز به وسط محوطۀ چمن رفت و کمی روی آن بازی کرد. بعد از پله های استخر بالا رفت مشغول قدم زدن به دور آن شد. آب استخ سبز و کدر بود. بوی لجن می داد.غورباغه هم گذاشته بود و نوزاد های غورباغه مثل ماهی های کوچکی در آن شنا می کردند. بهروز بینی اش را گرفت و کمی روی موزائیک های کنار استخر که چهار گوش بودند لی لی کرد. مادرکه از دور او را می پائید داد زد: " بهروز شیطونی نکن! میفتی توی استخر... ها!" بهروز به طزف دیگر استخر رفت و به آن سویش نگاه کرد. پر از علف های بلند بود، چند درخت کوچک هم وجود داشت که در هم فرو رفته بودند. در کنار آن تل بزرگی از شاخه های درخت و برگ خشک را روی هم انباشته بودند. بهروز توی دلش گفت: " آدم اگه از این بالا روی اون برگا جست بزنه هیچ چیش نمی شه! تازه، خیلی هم کیف داره!" سخت هوس کرده بود به وسط آن ها بپرد اما مادر صدایش کرد و مجبور شد به سمت دیگر برگردد. حالا کیانی و حاتمی از ساختمان بیرون آمده ویک رادیو بزرگ با خودشان آورده بودند. جلو ساختمان ایستادند و به دور و برشان نگاه کردند. حاتمی رو به زن که گریه می کرد پرسید: "زیر استخر چیه؟"
زن گفت: " آب انباره!"
دو کارآگاه، رادیو را نزدیک پدر روی زمین گذاشتند و از راه پله ای که در زیر پله های استخر وجود داشت پائین رفتند. بهروز هم سرکی کشید که آن ها را ببیند. نزدیک بود با مغز به پایین بیفتد که مادر جیغ زد و او خود را عقب کشید. مادر با فریاد گفت: "زود بیا پائین بهروز! می خوایم بریم خونه!"
بهروز گفت:"چشم! الان می آم!" و به خودش گفت:" این آخرین فرصته!"به سمت دیگر استخر دوید، جفت زد و به وسط تل برگ های خشک زیر پایش پرید.
برگ ها خیلی نرم بودند. احساس کرد که روی تشکی از پر قو افتاده. اما قطر این تشک خیلی خیلی زیاد بود و او مرتباٌ پایین و پایین تر می رفت. وحشت برش داشت، اما دیگر خیلی دیر شده بود. شاخه های زیر پایش مرتباٌ می شکستند و او بیشتر فرو می رفت. انگار دست ها و سر و صورتش هم زخم شده بود. خواست فریاد بزند. اما لحظه ای بعد به زمین سختی برخورد کرد که پستی و بلندی داشت، شبیه به یک راه پله. اما آن قدرهمه جا تاریک بود که نمی شد هیچ چیز را دید. فکر کرد شاخه های درخت چشمانش را کور کرده اند و زد زیر گریه. اما چند دقیقه بعد هوا به تدریج روشن شد و کسی بازو های او را گرفت و کشید و از حفره ای که در آن افتاده بود بیرونش آورد.
پایین که آمد مادر کمی آب آورد و سر و صورت او را که پر از گل و لجن و قطعات خرد شدۀ برگ ها و شاخه های پوسیده بود شست و کمی هم آب قند به او داد که بخورد. حالش که بهتر شد خواست از جا بلند شود و برود اما مادر او را محکم گرفت و سر جایش نشاند.
نیم ساعت بعد سروان حاتمی در حالی که می خندید، نزد آن ها آمد و گوش بهروز را گرفت و به شوخی کشید. و بعد رو به پدر گفت:" این کارآگاه شما یک انبار اموال مسروقه کشف کرده! اگه اون نبود امکان نداشت ما پیداش کنیم! عقل جن هم بهش نمی رسید!" سرش را برگرداند و نگاهی به بهروز انداخت و خندید و بعد ادامه داد: "توی آب انبار، از فاصلۀ دوری از پنجره، یه دیوار شبیه دیوارۀ آب انبار کشیده و اونو به دو قسمت کردن، به شکلی که یه انبار بزرگ اون پشت درست شده که از پنجرۀ آب انبار به هیچ وجه دیده نمی شه. پشت آب انبار رو هم سوراخ کردن و برای انبارشون یه ورودی ساختن. روی ورودی رو هم همچین با شاخه های درخت و برگ پوشونده بودن که آدم فکر می کرد یه تلٌ بزرگ برگ و شاخه است که سال ها ست روی هم انباشته شده که بپوسه و تبدیل به کود بشه!"
برگشت و باز به روی بهروز لبخند زد:" جل الخالق!" و بعد ادامه داد: "رادیو و اسبابای دیگۀ شما، همه اون جااست. اونا رو، از خونه تون یک راست آوردن این جا و توی اون انبار، پهلوی هم چیدن!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 470


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۵ آوریل ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ صبح بخیر، آفتاب! هرمز داورپناه

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995