Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


8- قلعه برفی

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[17 Jan 2016]   [ هرمز داورپناه]



بهروز مدرسه رفتن را، هم زود، و هم قدری دیر شروع کرد. زود بود چون در آن زمان بچه ها تا هفت سالشان تمام نشده بود حق نداشتند به مدرسه بروند، و بهروز که تازه یک خورده از شش سالش بیشتر شده بود قرار بود تحصیل را شروع کند، چرا که مادر معتقد بود که اگر برای سال بعد ،که او هفت سالش می شد منتظر بمانند، آن وقت او که تولدش مدتی طولانی بعد از زمان آغاز سال تحصیلی بود، می باید دیر تر از سایر بچه ها ،یعنی در سن هفت سال و اندی ، به مدرسه می رفت، و این از نظر مادر یک فاجعه به حساب می آمد! بنا بر این، تمام خانواده را بسیج کرد و کلیه تمهیدات لازم را به کار بست تا بهروز که تازه شش سالش شده بود، به نام یک پسر کاملاً هفت ساله، وارد مدرسه شود – که شد. اما تا حدی هم دیر به مدرسه رفت چرا که انجام تمهیدات لازم، به زمان نیاز داشت، و بنا بر این مدتی از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که بالاخره یک روز بهروز را شال و کلاه کردند و به مدرسه بردند.
مدرسۀ آن ها "دبستان فردوسی" نام داشت که در آن زمان یکی از بهترین و بزرگترین مدارس تهران به حساب می آمد. امتیاز دیگر و شاید مهمتر این مدرسه البته، این بود که در آن زمان نه تنها بابک، که حالا کلاس سوٌم بود، بلکه تعدادی از بچه های سایر اعضای خانواده، مثل پسر خاله های مادر ( که چون سن و سالشان بیشتر به بابک و بهروز می خورد، بچه ها آن ها را پسر خاله های خودشان به حساب می آوردند)، به همان دبستان می رفتند، و به این ترتیب خیال مادر راحت بود که وقتی او برای اولین بار به دبستان می رود تنها نیست و آشنایانی در آن جا دارد. بابک هم البته برای برادرش سنگ تمام گذاشته بود و نه تنها داستان های زیادی راجع به معلم های بسیار معرکۀ دبستان و زمین های بازی آن برای بهروز گفته بود بلکه نیمی از دانش آموزان مدرسه را هم پیشاپیش به وی معرفی کرده بود ودر مورد بسیاری از مراسم مدرسه، مثل چوب زدن بچه هایی که دیر به مدرسه می آمدند در مقابل صف صبحگاهی، معرفی کردن شاگردان تنبل در مقابل صف، فلک کردن بچه های بی انضباط و هو کردن آن ها به وسیله سایر دانش آموزان در مراسم صبحگاهی، و یک پا ایستادن شاگردانی که دیر به مدرسه می آمدند و یا درسشان را بلد نبودند در کنار تختۀ سیاه یا مقابل درکلاس، و امثال آن، توضیحات جامعی به بهروز داده بود، به طوری که بهروز از همان ابتدا، از فکر رفتن به مدرسه مو به تنش راست می شد و فکر می کرد که به محض ورود به آن، مجبور خواهد بود که در کناری روی یک پا بایستد و یا این که چند ده ضربه چوب بخورد!
آن روز صبح، از آنجا که بهروز همراه با مادر و یدالله، که "مصدر" پدرش بود ( یعنی سربازی که به دستور ارتش دوران سربازی خود را به عنوان نوکر در منزل یکی از افسران می گذرانید)، به مدرسه آمده بود خیالش راحت بود چرا که فکر می کرد مادر و یدالله همراه با او به کلاس خواهند رفت و کسی جرأت نخواهد داشت به او چپ نگاه کند. اما در مقابل در ورودی مدرسه، مادر از یدالله خواست که همان جا بماند و خودش هم بهروز را به جای کلاس، به دفتر مدرسه برد تا به معلم ها و مدیر و ناظم که در آن جا سرگرم چای خوردن و گپ زدن بودند معرفی کند.
وقتی مراسم معرفی به اتمام رسید خانم بلند قدٌی به طرف بهروز آمد و در حالی که لپٌ بهروز را با دو انگشت گرفته بود و می کشید زیر لب گفت: "چه بچۀ نازی!" مادر خندید، اما بهروز که دردش آمده بود دستش را بالا برد که روی دست آن زن بزند که او لپٌ بهروز را رها کرد و عقب عقب رفت. زن چند لحظه سر جایش ایستاد وبعد دستی به سر بهروز کشید و آرام گفت: " با خودم می برمت! من معلم کلاستم."
آن وقت مادر از همه تشکر کرد و خم شد و در گوش بهروز گفت: " ظهر یدالله میاد دنبالت، می آردت خونه." و بعد دستی به سر او کشید و در مقابل دیدگان وحشت زدۀ او از اتاق بیرون رفت. بهروز خیزی برداشت که به دنبال مادر بدود، اما خانم معلم که انگار انتظار چنین حرکتی را داشت دستش را محکم گرفت و کشید و زیر لب گفت: "نگران نباش، تا چشم به هم بزنی زنگ خورده و می ری خونه! حالا بیا بریم با بچه ها بازی کنیم ."
وقتی بهروز و خانم معلم دست در دست هم از اتاق دفتر بیرون آمدند، دو نفر از کارکنان مدرسه را (که به آن ها "فرٌاش" می گفتند) دیدند که از در حیاط وارد می شدند. آن ها کودکی را که قدری از فریبرز بزرگتر بود کشان کشان به وسط راهرو آوردند پایش را به زنجیری که از سقف آویزان بود بستند و بالایش کشیدند و وارونه از سقف راهرو آویزان کردند. آن وقت یکی از فرٌاش ها ترکۀ بلندی را که به همراه داشت به پیرمرد سی چهل ساله ای که چند تا از موهایش سفید شده بود و سبیل کلفتی هم داشت، و بعداً معلوم شد که ناظم مدرسه است داد و خود در گوشه ای ایستاد. در این موقع بود که بچه یک دفعه فریاد زد: " آقا غلط کردیم، گه خوردیم، دیگه از این کارا نمی کنیم .... تو رو خدا ...."
خانم معلم که ظاهراً از دیدن آن ها تعجبی نکرده بود از پیر مرد سبیل کلفت پرسید: "چیکار کرده، آقای اصغری؟ "
مرد سری تکان داد: " پدر سوخته با سنگ زده شیشه ی کلاس رو شیکسته!"
فریاد کودک باز بلند شد: " آقا گه خوردیم آقا! غلط کردیم آقا!" اما ظاهراً گوش آقای ناظم به این حرف ها بدهکار نبود. ترکه را بلند کرد و به جان کف لخت پاهای کودک افتاد. تا وقتی بهروز و خانم معلم به کلاس اول که در انتهای راهرو بود رسیدند بهروز هنوز صدای برخورد ترکه به پاهای بچه و فریاد های گوش خراش او را می شنید.
کلاس درس به نظر بهروز تا حدی جالب آمد چرا که تا آن موقع هیچ وقت آن قدر بچه های هم سن و سال خودش را در یک محل ندیده بود. لحظه ای بعد صدای فرزاد، یکی از "پسر خاله" هایش را که بچۀ خیلی شیطانی بود از گوشه ای شنید که از او می خواست برود و پهلوی او بنشیند. اما متأسفانه خانم معلم اجازۀ این کار را نداد.
فرزاد به علت شیطان بودن بیش از اندازه اش در خانواده آن ها طرفداران زیادی نداشت، اما از آنجا که بچۀ بسیار پر شر و شوری بود، در میان کودکان هم سن و سال خودش وجهۀ زیادی پیدا کرده بود و هر جا که او بود بچه ها احساس امنیت زیادی می کردند چرا که هر خرابکاری که انجام می دادند خود به خود به پای فرهاد که به این کار شهرت داشت نوشته می شد و آن ها می توانستند بدون نگرانی به هر کاری که می خواستند دست بزنند. فرزاد اصلاً اهل درس و مشق نبود و از کتاب و مداد و کاغذ و این جور چیز ها هیچ خوشش نمی آمد . تنها چیزی که او دوست داشت بازی های سخت و خشن و دعوا و مشت بازی، و کتک زدن بچه های دیگر بود. همین فرزاد بود که چند ماه بعد، که برف سنگینی بارید و سراسر حیاط مدرسه را، که دور تا دور ساختمان آجری بلند آن را فرا گرفته بود، پوشاند ،غائلۀ " قلعه برفی" را به راه انداخت .
آن روز برفی، وقتی زنگ تفریح اول را زدند چند نفر از کلاس چهارمی ها به هوس افتادند که سر به سر کلاس اولی ها، که برای اولین بار در حیاط مدرسه به برف بازی مشغول شده بودند، بگذارند و کمی بخندند، و به همین منظور، بعد از این که چند گلوله برف بزرگ نثار هر کدام از کلاس اولی ها کردند، یکی از آن ها را که کمی بزرگتر و قوی تر بود گرفتند و به اصطلاح "لف لف" کردند .(یعنی این که به سر و صورتش برف مالیدند برف در دهانش کردند) تا آن جا که گریه اش در آمد. بچه های کوچکتر که از این وضع خیلی ترسیده بودند در حالی که جیغ می کشیدند و مامان هایشان را می خواستند و بعضاً از کلاس چهارمی ها تقاضا می کردند که بروند وبا هم سن و سال های خودشان بازی کنند، در یک جا جمع شدند و دست به یک گریه دسته جمعی زدند. امٌا کلاس چهارمی ها که معلوم نیست به چه دلیل از این وضعیت رضایت کامل داشتند و شاید آن را نشانۀ قدرتمند بودن خودشان می دانستند، اعلام داشتند که چون آن قسمت از حیاط مدرسه ملک طلق کلاس چهارمی ها است، هیچ کلاس اولی حق ندارد که حتی نوک پایش را به آن جا بگذارد، وگرنه بلافاصله "لف لف" می شود!
بیشتر کلاس اولی ها و حتی بعضی کلاس دومی ها که با آن ها مخلوط شده و بازی کرده بودند، حالا، در حالی که گریه و آه و ناله شان بلند بود به راه افتادند که از آن محوطه خارج شوند، اما فرزاد که اصولاً آدم سرکشی بود و از این حکم کلاس چهارمی ها خیلی لجش گرفته بود گلوله برف بزرگی درست کرد و آن را محکم به صورت منوچهر، که از کلاس چهارمی های درشت هیکل و سردستۀ آن ها بود، زد و پا به فرار گذاشت. با این حرکت او، بعضی بچه های کوچکتر که سخت ترسیده بودند به سرعت از آن جا گریختند. و کلاس چهارمی ها هم که گلوله برف خوردن سردسته شان را دیده بودند به قصد گرفتن انتقام به تعقیب آن ها پرداختند.
خوشبختانه چند لحظه بعد صدای زنگ کلاس در فضا پیچید وبا پیدا شدن سر و کلۀ آقای ناظم چوب به دست، مهاجمین مجبور شدند از تعقیب بچه های کوچکتر دست بردارند و به کلاس برگردند. اما خط و نشان کشیدند که در زنگ تفریح بعدی حسابی خدمت کلاس اولی ها برسند.
البته آن ها در زنگ تفریح بعدی فرصت انتقام گرفتن پیدا نکردند چرا که بارش برفی سنگین شروع شد و آقای مدیر تصمیم گرفت که بچه ها در زنگ های تفریح بعدی سر کلاس بمانند و تفریحاتشان را در همان جا انجام دهند.
آن شب برف سنگین دیگری بارید به طوری که بچه ها همه شکمشان را صابون زدند که روز بعد تعطیل باشند و در منزل بمانند. اما هرچه انتظار کشیدند خبر تعطیل بودن دبستان ها از رادیو پخش نشد و همه به ناچار راهی مدرسه شدند. در نزدیکی در بزرگ مدرسه، بهروز که پایش از ترس سست شده بود به ناگهان ایستاد و رو به یدالله گفت:" تو امروز...با من بیا سر کلاس!"
یدالله بی اختیار گفت:" من چطوری بیام آقا بهروز... من که سوات ندارم."
بابک که از ماجرای روز قبل با خبر بود با عصبانیت گفت:"از تو سواد نمی خواد که احمق جون! اون فقط می خواد بیای که ...کلاس چهارمی ها رو... یه خورده لف لف کنی. لف لف که سواد نمی خواد!"
یدالله که ظاهراً معنی حرف بابک را نفهمیده بود گفت: " آخه ... خانوم به من اجازه نداده که ...لف لف کنم!"
بابک در حالی که دست بهروز را گرفته و به طرف داخل مدرسه می کشید گفت:"خنگ خدا! هنوز لف لف هم نخونده!"
آن روز گرچه هوا صاف و آفتابی بود اما شب قبل از آن بقدری برف باریده بود که حتی ورود به حیاط دبستان را هم مشکل کرده بود و آن ها تنها می توانستند از مسیرهایی که فرٌاش های مدرسه با پارو پاک کرده بودند به کلاس هایشان بروند.
وقتی زنگ تفریح اول را زدند بچه های کلاس اول در داخل راهرو مدرسه ایستادند و مشغول این پا و آن پا کردن شدند. فرزاد که دایماً به دور خودش می چرخید و لی لی می زد به ناگهان به طرف بهروز آمد:"یه فکری بهروز!"
- چی؟ چه فکری؟
- واسه کلاس چهارمیا می گم. یادته که دیروز واسه ما خط و نشون کشیدن؟"
- خب آره. می گی که چی؟
فرزاد در حالی که سرش را فکورانه تکان تکان می داد گفت:" دیدی که ...چقده برف اومده..."
- خب آره. خب دیدم دیگه...بابا غوری که نیستم!
- اون قده برف اومده که ... می شه ازش یه قلعه درست کرد ... یه قلعه با دیوارای بلند. اون وقت دیگه کلاس چهارمیا نمی تونن به ما حمله کنن!
چند نفر از بچه های دیگر که حرف او را شنیده بودند فوراً به دورشان جمع شدند. فرزاد که خیلی از این امر خوشحال شد بود به ناگهان به هیجان آمد و در حالی که مشتش را گره کرده بود و تکان تکان می داد اعلام کرد که حیاط مدرسه متعلق به همۀ بچه های مدرسه است و کلاس چهارمی ها حق ندارند که از کسی بخواهند تا به محلی که آن ها روز قبل رفته بودند نروند! و بعد پیشنهاد داد که آن ها از فرصتی که برف سنگین جدید برایشان ایجاد کرده استفاده کنند و قبل از این که آن دانش آموزان "پست فطرت و زور گو" پیدایشان بشود، با برف و یخ قلعه ای با دیوار های بلند بسازند و در آن جمع شوند و از خودشان دفاع کنند، و زیر بار حرف زور نروند!
ناگهان ناظم مدرسه که چوب به دست در راهرو قدم می زد به طرف آن ها که داشتند در مورد اندازۀ دیوارهای قلعه بحث می کردند هجوم برد و فریاد زد: " شما ها اینجا چه غلطی می کنین!؟" و همه به ناچار به خارج ساختمان دویدند.
در آن زنگ تفریح، چند نفر از کلاس اولی ها محل قلعه را تعیین کردند ودر زنگ تفریح بعدی تقریباً تمامی دانش آموزان کلاس اول که ظاهراً به غیرت کلاس اولی بودنشان بر خورده بود به آن ها ملحق شدند و بزودی بعضی کلاس دومی ها و حتی تعدادی از کلاس سومی ها که از دوستان بابک بودند هم به کمک آن ها آمدند و با چرخاندن گلوله های برف و یخ بر روی برف تازه، توده های بزرگی ایجاد کردند که وقتی آن ها را روی هم چیدند دیواری به ارتفاع یک متر یا بیشتر به وجود آمد که در حدود نیم متر عرض و ده متر طول داشت. وقتی بعضی از دانش آموزان کلاس چهارم، این دیوار بلند را دیدند، یورش بردند که آن را بر سر سازندگانش خراب کنند. اما حملۀ آن ها که پنج نفر بودند، با مقاومت شدید بچه های کوچکتر که تعدادشان لحظه به لحظه بیشتر می شد ناکام ماند و قبل از این که آن ها بتوانند چیزی را خراب کنند پای یکی شان لغزید و او به زمین افتاد. بچه های کوچکتر بلافاصله به رویش ریختند و او را "لف لف" "کردند، و چهار نفر دیگر با دیدن این صحنه و با هجوم کلاس اولی ها و متحدینشان، پا به فرار گذاشتند.
اما قضیه به همین جا خاتمه نیافت چرا که کلاس چهارمی ها که حالا از کلاس اولی ها کتک خورده و آبرویشان بر باد رفته بود تصمیم گرفتند که در اولین فرصت این "بچه جغله های پر رو" را آن قدر کتک بزنند که رویشان برای همیشه کم شود.و برای انجام این کار مشغول سرباز گیری و صف آرایی شدند .
کوچکتر ها هم البته بیکار ننشستند و از طریق بابک و بعضی بچه های دیگر کلاس، که در مدرسه برادران بزرگتری داشتند به تقویت نیرو های خود پرداختند و در نتیجه ،در زنگ تفریح بعدی تعدادی از بچه های کلاس های دوم و سوم و حتی پنجم و ششم به صفوف آن ها پیوستند به طوری که در مدت چند دقیقه، دیواری که آن ها به صورت سنگری برای خود ساخته بودند نه تنها بلند تر شد بلکه سه دیوار دیگر هم پیدا کرد و به صورت یک "قلعه" چهارگوش واقعی به ابعاد هفت متر درهفت متر در آمد. به این ترتیب وقتی کلاس چهارمی ها با تعدادی خیلی بیشتر از دفعۀ قبل به آن ها هجوم بردند سپاه کلاس اولی ها نه تنها از نظر تعداد از آن ها بیشتر بود بلکه توپخانه ای مرکٌب از چندین کلاس پنجمی و ششمی گردن کلفت داشت که زور هیچ کدام از کلاس چهارمی ها به آن ها نمی رسید، و در نتیجه کلاس چهارمی ها یک بار دیگر شکست سختی خوردند.
آن روز کلاس اولی ها پیروز شدند. اما پیروزی آن ها زیاد دوام نیاورد چراکه روز بعد، کلاس چهارمی ها، که ظاهراً از پدر و مادرهایشان مقداری پول و خوراکی اضافی گرفته و به عده ای از بچه های بی طرف داده بودند تعداد زیادی از کلاس پنجمی ها و ششمی ها را بسیج کردند و لشگری به وجود آوردند که نه تنها از سپاه کلاس اولی ها بزرگتر بود بلکه تعداد خیلی بیشتری بچه های درشت هیکل و قد بلند کلاس پنجمی و کلاس ششمی داشت. این لشگر دشمن اولین کاری که کرد ساختن قلعه ای بزرگتر از مال کلاس اولی ها در سوی دیگر حیاط بزرگ دبستان بود. این قلعه در حدود ده متر عرض و ده متر طول داشت و دیوار هایش، هم قطور تر، و هم بلند تر از مال کلاس اولی ها بود. تکمیل کار آن ها البته دو " زنگ تفریح" طول کشید، که در آن مدت طبعاً در تمام حیاط مدرسه صلح و صفا برقرار بود . اما این آرامش قبل از توفان زیاد به نفع کلاس اولی ها از آب در نیامد چرا که در همین دو زنگ تفریح، تعدادی از نیروهای آن ها که به کلاس های بالاتر تعلق داشتند و حالا از سوی هم کلاسی هایشان متهم شده بودند که خود را هم قد "بچه جیغیله ها" کرده اند، یا خود را کنار کشیدند و یا این که به صفوف کلاس چهارمی ها پیوستند.
یواش یواش کار به جایی رسید که حتی در دل فرزاد هم ترس افتاد. زنگ تفریح دوم که تمام شد، وقتی بچه ها داشتند به کلاس می رفتند فرزاد به سراغ بهروز آمد و از عقب سقلمه ای به او زد: " بهروز...."
بهروز به سویش برگشت: " هان ؟ چی می گی ....؟"
- می گم ها ....
- هان .... چی؟
فرزاد جلو آمد و سینه اش را صاف کرد: " می گم .... اونا عده شون خیلی زیاد شده .... می گم چطوره زنگ تفریح که خورد .... ما ... در بریم...؟"
- چه جوری ؟ آخه زنگ سوم که هنوز مونده . تازه، یدالله هم که دنبال من نیومده!
گفت: " عیبی نداره ، من خودم می رسونمت ..."
بهروز گفت: " تو خودت هم که با کلفتتون میری خونه ....مگه نه !؟ً
فرزاد انگار که بد جوری گیر افتاده باشد سرفه ای کرد و سرش را تکان داد. زیر لب گفت:"خب، آره." و بعد انگار که فکر بکری به مخیله اش خطور کرده باشد گفت: " اصلاً یه چیزی! چطوره... از کلاس نریم بیرون! "
بهروز سری تکان داد و فیلسوفانه گفت: " اون وقت همه می گن که ما زن اومدیم!"
این اصطلاح را همان چند روز پیش از بابک شنیده بود. معنیش را درست نمی فهمید. همین قدر می دانست که یعنی کار بدی کرده ایم. بابک هم که انگار حرف او را نفهمیده بود اما متوجه شده بود که "زن آمدن" قطعاً کار خوبی نیست، کمی فکر کرد و بعد انگار که همه چیز را خوب درک کرده است گفت: "راس می گی! نباید زن بیایم!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " چطوره... نارنجک برفی درست کنیم؟"
- نارنجک برفی دیگه چیه ؟
سرش را تکان داد: " زنگ که خورد زود زود بیا بیرون... بهت نشون می دم!"
زنگ تفریح بعدی، آن دو قبل از همه از کلاس بیرون دویدند. فرزاد یک کیسه پارچه ای بزرگ را که گاهی از آن برای حمل کتاب و دفترچه چیزهای دیگر استفاده می کرد با خودش آورده بود. به سرعت به قسمتی از حیاط عقبی دبستان که در آن اتاقی برای نگهداری وسایل ورزشی می ساختند رفتند و به اشارۀ فرزاد کیسه را مالامال از قطعات آجر شکسته و ریگ های درشت و سنگ های نوک تیزی که از قطعات بزرگتر سنگ تراشیده بودند کردند و با شتاب به داخل قلعه برگشتند. به کمک چند نفر از اعضای ارتششان،که هنوز حاضر به همکاری بودند، به سرعت مشغول ساختن گلوله هایی از برف شدند که در هر کدام، قطعه سنگ یا تکه آجرشکسته ای جاسازی شده به صورت نارنجکی درآمده بود.
آن روز در اولین حمله ای که نیروهای کلاس چهارمی به آن ها کردند سر سه نفر از کلاس چهارمی ها و دو نفر از کلاس دومی های مهاجم که جسور تر از دیگران بودند شکست و بقیه پا به فرار گذاشتند! کلاس اولی ها که حالا تشویق شده بودند آن وقت هر کدام با چند نارنجک برفی، و آن ها که فرصت نکرده بودند نارنجک درست کنند با قطعات سنگ و پاره آجر، از قلعه بیرون دویدند و به تعقیب دشمن پرداختند. چند لحظه بعد تعدادی از نیروهای کلاس اولی که چند ساعت قبل، گروه را ترک کرده بودند دو باره به آن ها پیوستند و ارتش آن ها موفق شد بعد از فرار نیروهای دشمن، بخشی از قلعۀ آن ها را هم تسخیر و خراب کند.
متاسفانه در آخرین لحظات نبرد، و آن وقت که کلاس اولی ها می رفنتند تا طعم شیرین پیروزی را بچشند دو اتفاق ناگوار افتاد که وضع را تغییر داد. اتفاق اول این بود که دو عدد از نارنجک های آن ها که به سمت نیروهای دشمن پرتاب شده بود اشتباهاً به پنجرۀ دفتر مدرسه اصابت کردند و دو عدد ازشیشه های بزرگ آن را شکستند. این واقعه باعث شد که به ناگهان تمامی اولیاء دبستان، از فراش ها و ناظم گرفته تا مدیر و معلم های تمامی کلاس ها علیه کلاس اولی ها بسیج شوند و با ترکه ها و خط کش ها و زنجیر هایشان به حیاط بریزند. اما حادثۀ دوم این بود که یکی از گلوله های نیروهای دشمن که به سوی کلاس اولی ها پرتاب شده بود به گوشۀ چشم بهروز اصابت کرد که سوزش زیادی برایش به بار آورد، و باعث شد که در ظرف چند لحظه نیمی از چهرۀ او از خون پوشیده شود.
ظاهراً یکی از نارنجک های کلاس اولی ها که به طرف دشمن انداخته بودند عمل نکرده بود، و یک کلاس چهارمی آن را برداشته و به سوی سازندگانش پرتاب کرده بود، که ، عمداً یا سهواً ، به کنار چشم بهروز خورده و چنان زخمی ایجاد کرده بود که تا چند وقت هر کس صورت باند پیچی شدۀ بهروز را می دید خدا را شکر می کرد که گلوله برفی سنگ دار چند میلی متر آن طرف تر نخورده بود، که در آن صورت، چهرۀ بهروز برای همیشه به شکل آن چه که در آن زمان "قاسم کوری" می خواندند در می آمد!
روز بعد از آن نبرد، وقتی بچه ها به مدرسه باز گشتند، اثری از هیچ کدام از دو قلعه نبود. به دستور آقای مدیر، تمام برف های حیاط را روبیده و در کناری انباشته بودند و هیچ تنابنده ای ( بخصوص اگر دانش آموز کلاس اول بود ) اجازه نداشت که از چند ده متری به آن نزدیک تر رود. و این وضع تا آخر زمستان ادامه یافت .

مهر ماه 1390

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 813


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995