Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


5- لولو

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[10 Jan 2016]   [ هرمز داورپناه]


وقتی پدر بزرگ مرد بهروز هنوز خیلی کوچک بود. خاطرات چندانی از این مرد تحصیل کرده و آرام که همه او را "آقای دکتر" صدا می کردند و و برایش احترام زیادی قایل بودند نداشت. فقط یادش می آمد که او ریشش را در مقابل یک آینۀ نسبتاً بزرگ که دورش نقش و نگاری فلزی به رنگ طلا داشت می تراشید. او درحالی که عبای بلند و آهار زدۀ قهوه ای رنگش را به دوش انداخته بود بر روی تشکچه قطور و نرمی می نشست و ظرف مخصوص آب و صابون را هم که می باید فرچۀ صابون زدن صورتش را در آن بشوید، و خود تراش و تیغ ریش تراشی، و شاید بعضی چیزهای دیگر، را جلویش می گذاشت و آن وقت صورتش را با فرچه مفصٌلاً کف مالی می کرد، و بعد با صبر و حوصلۀ فراوان آهسته آهسته مشغول تراشیدن ریشش می شد، کاری که شاید یک ساعت یا بیشتر ادامه می یافت، و این برای بهروز و بابک که این مراسم را بسیار دوست داشتند خیلی عالی بود چون هر چه کارش بیشتر طول می کشید آن ها مدت طولانی تری می توانستند "تونل بازی" کنند . تونل بازی به این ترتیب بود که بابک در جلو و بهروز در عقب در حالی که صدای ماشین دودی، که بعد ها فهمیدند از تهران به شاه عبدالعظیم می رفته، در می آوردند و مرتباً "چوچو" می کردند و از یک طرف عبای بلند پدر بزرگ که زیرش کاملاً تاریک بود وارد می شدند و بعد از گذشتن از دور باسن او، از سوی دیگر، از تونل بیرون می آمدند و بعد دوباره به سرعت خودشان را به سر تونل می رساندند و عبور ازتونل عبای پدر بزرگ را از نو آغاز می کردند. این بازی تا موقعی که او سرگرم تراشیدن ریشش بود ادامه می یافت، و شاید بی دلیل هم نبود که مراسم ریش تراشی پدر بزرگ ،که عاشق نوه هایش بود، آن قدر طولانی بود و روز به روز طولانی تر هم می شد، و او با وجود غر زدن های مادر بزرگ که می خواست او هر چه زودتر کارش را تمام کند تا کلفت ها بتوانند اتاق را جارو بزنند، هر روز وقت بیشتری را صرف تراشیدن ریشش می کرد.
از خاطرات دیگر مربوط به پدر بزرگ، شکار رفتن روزهای تعطیلش بود که ظاهراً هر روز جمعه و یا سایر ایام تعطیل بعد از انجام مراسم ریش تراشی، تفنگش را بر می داشت و همراه با چند نفر از دوستانش از خانه خارج می شد و شب هنگام با تعدادی بلدرچین وکبک و تیهو و کبوتر چاهی و گاه بیگاه با لاشه خرگوش یا آهویی بر می گشت . حالا چطور او که آزارش به حشره ای نمی رسید می توانست خودش را قانع کند که این جانوران بی آزار را با تیر بزند بچه ها هیچ وقت سر در نیآوردند . البته احتمال آن همیشه بود که او خودش این کار را نمی کرد و تنها سهمیه اش را از شکارهایی که دوستانش می زدند به عنوان غنیمت جنگی به خانه می آورد. این داستانی بود که بچه ها، که گرچه گوشت شکار های پدر بزرگ را، که همیشه از خورشت و پلوی همان شب یا نهار فردایش سر در می آوردند با اشتها می خوردند، اماٌ دلشان برای کبوترها و خرگوش های مقتول هم می سوخت، به یکدیگر می گفتند تا پدر بزرگ عزیزشان متهم به قتل نشود. اما مادر بزرگ که از این شکاررفتن های پدر بزرگ بسیار " شیکار" بود و دایماً در مورد آن غر می زد، معتقد بود که کار کار خود پدر بزرگ بوده و آخر و عاقبت آن هم همان بود که آه این حیوانات زبان بسته پدر بزرگ را گرفته و او را به درد بی درمان " سلاطون" گرفتار کرده و در ابتدای میان سالی به سرای باقی فرستاده است.
به هر حال، وقتی پدر بزرگ، حالا یا با آه حیوانات شکار شده و یا بی آه این حیوانات ،به دنیای دیگر شتافت، وضع زندگی خانواده به کلی عوض شد. مادر بزرگ که حالا دیگر نان آوری نداشت، به زودی مجبور شد که خانه و باغ بزرگ خیابان امیریه تهران را بفروشد و پول آن را میان فرزندانش تقسیم کند، و خودش هم به یک هشتم آن، که سهم شرعیش بود، و پول چندانی نمی شد، بسازد. تنها خوشبختی مادر بزرگ این بود که از میان بچه ها، آن که پسر بود و طبق قانون، ارثیۀ بیشتری دریافت می کرد ( یعنی همبازی قدیم ما، فریبرز ) هنوز" صغیر" به حساب می آمد، و چون پدر بزرگ کس و کار دیگری که بتواند مدعی سرپرستی فرزندان و اموال او باشد نداشت، مادر بزرگ بدون درد سر سهم فریبرز را در حساب خودش نگه داشت تا وقتی این پسر "کبیر" شد آن را به او پس بدهد. با استفاده از همین سهم، مادر بزرگ خانه ای دو طبقه ،که حیاط کوچکی هم داشت در شمال شهر ( که هنوز آباد نشده بود و زمین هایش ارزان بود ) خرید و به آن جا نقل مکان کرد، و چون باید به تنهایی با یک پسر، که گرچه بسیار فعال وشیطان، اما هنوز "صغیر" بود، زندگی کند و کوچه های تنگ و خاکی شمال شهر هم اصلاً امنیت نداشت، تصمیم گرفت که برای نگهبانی از خانه و فرزند کوچکش سگی نگهبان بیاورد .
معلوم نیست در آن روز گار از نژاد های کنونی سگ های نگهبان چون شین لو، لوبرمن، جرمن شپرد و غیره، در ایران خبری بوده یا نه. هر چه که بود، مادر بزرگ یک سگ بسیار بزرگ سفید رنگ از جایی گرفت که پشم هایی بلند مثل پشم گوسفند های "مرینوس" استرالیایی داشت و پوزه ای باریک و بلند شبیه پوزه ی گرگ های صحرا، دندان های نیش بلند و تیزی مثل دندان های شیر یا پلنگ داشت و چشمانی ریز و برٌاق و برجسته که به نظر می آمد دارند از صورتش بیرون می جهند. خلاصه هیبتی داشت که برای بچه ها بسیار ترسناک بود، به طوری که هر بار که به خانۀ مادر بزرگ می رفند مدتی پشت در می ایستادند تا یک شیر پاک خورده ای آن موجود درنده و خطرناک را با طناب مهار کند و در محل خودش ببندد تا مهمانان بتوانند بدون ترس به دیدار مادر بزرگ بروند. البته مادر بزرگ یک "خانه شاگرد" به نام "کریم" هم استخدام کرده بود که کار خرید خانه اش را انجام می داد، و دختر جوانی(به نام "حوٌا")هم در خانه اش بود که یکی ازخواهر های متعددش، که همسر یک " امیر تومان" سابق ارتش قاجار و جزو مالکین فئودال زمان بود، به او "هدیه" داده بود. این دختر که وظیفۀ آشپزی خانه مادربزرگ را بر عهده داشت در دهی که به "امیرتومان" تعلق داشت ،متولد شده بود. و چون طبق قانون آن زمان، کلیٌۀ ساکنین هر روستا ("رعیت ها" )متعلق به ارباب و مالک آن بودند، وارباب حق داشت که هر کدام از "رعایایش" را که دلش می خواست به عنوان خدمتکار به خانه ببرد،خواهر مادر بزرگ هر چند وقت یک بار چند دختر یا زن جوان را به خانۀ خودش می برد. و بر اساس همین حق بود که این دختر جوان را از روستایش بیرون آورده و به مادربزرگ کادو داده بود. خلاصه این که مادر بزرگ در آن خانۀ دو طبقه، دستیارانی هم داشت و هر وقت که کسی زنگ در خانه را می زد، یا " کریم " یا "حوا" می دویدند و سگ را که شاید برای ترساندن بچه ها اسمش را "لولو" گذاشته بودند می بستند تا آن ها بتوانند خود را به سلامت به داخل خانۀ مادر بزرگ برسانند .
در یکی از آن روز هایی که بچه ها به منزل مادر بزرگ رفته بودند ، بابک که ظاهراً از وجود "لولو" در منزل مادر بزرگ حوصله اش به سر آمده بود، چرا که از ترس آن سگ درنده اجازه نداشت برای بازی به حیاط برود، پیشنهاد داد که برای راحت شدن از شٌر این موجود خطرناک، همان روز بروند و او را "شکار کنند".
بهروز با تعجب گفت: " شیکار!؟ مگه مادر بزرگ نگفت که شیکار گناه داره! تازه ... ما که تفنگ نداریم!"
بابک شانه هایش را بالا انداخت." هیچم گناه نداره! اگه داشت چطور مادر بزرگ اون همه گوشت شیکار رو که بابا بزرگ میاورد می خورد!؟"
بهروز با گیجی گفت:" خب آخه... اونا آهو و خرگوشو و کفتر چایی و از این چیزا بودن... سگ که نبودن!"
بابک نگاهی عاقل اندر سفیه به بهروز انداخت و گفت: " خب، ما که نمی خوایم اونو بخوریم که، خره! فقط می خوایم... می خوایم یه خورده ... زجرش بدیم تا آدم شه!"
بهروز گفت: "اگه آدم شه که...دیگه به درد مادر بزرگ نمی خوره... اون یه سگ می خواد که...دزدا رو بگیره."
بابک گفت: " تو چقده خری بچه! نمی گم راس راس آدم شه که! می گم ...یه خورده بترسه که...ما رو داخل آدم حساب کنه!"
این اصطلاح را به تازگی از پدر شنیده بودند که وقتی صحبت یکی از قوم و خویش های مادربزرگ شده بود گفته بود :"اون که داخل آدم نیست!"
بهروز گفت: " مگه ما رو ... داخل آدم حساب نمی کنه؟ "
بابک گفت: " خب نه دیگه! واسۀ همین هم حق داریم... اونو اذیت کنیم دیگه!"
بهروزبا گیجی گفت: " اون...سگ خیلی خریه!"
بابک پیروزمندانه گفت: " آره دیگه. منم همینو می گم . پس راه بیفت بریم!"
بهروز سری تکان داد و به دنبالش رفت. حالا تنها مشکل باقی مانده پیدا کردن تفنگ مناسب بود تا بتوانند لولو را شکار کنند. همۀ اتاق های خانه را زیر و رو کردند و به دنبال چیزی که بتواند کار تفنگ را انجام دهد یا لااقل شباهتی به تفنگ داشته باشد گشتند. اما در انتها به جز یک کارد کره خوری که حوٌا موقع جمع کردن سفرۀ صبحانه روی زمین به جا گذاشته بود پیدا نکردند. بابک که از دیدن کارد خیلی خوشحال شده بود با شعف گفت: " آهان ، پیداش کردیم. زود بیا بریم!"
بهروز گفت: " آخه اون که واسۀ شیکار نیس. اون واسه مالیدن کره است!"
بابک با تردید گفت: " خب ... آره ، واسۀ کره اس...اما....خب، اون سگه که اینو نمی دونه!" و بعد از لحظه ای اضافه کرد: " اون یک سگ خره! از کجا بدونه که این تفنگه یا کارد کره خوری!؟"
بهروز با خوشحالی حرف او را تأیید کرد.
حالا که کاملاً مسلح شده بودند خود را آماده شکار می دیدند. تنها اشکال باقی مانده این بود که تفنگ آن ها نمی توانست از دور تیر بیندازد و آن ها مجبور بودند برای شکار آن حیوان وحشی کاملاً به او نزدیک شوند و این کار خطرناکی بود. بهروز با تردید گفت: " اون دندوناش خیلی تیزه...اگه بریم جلو ممکنه گازمون بگیره..."
بابک کمی با غرور به این طرف و اون طرف نگاه کرد و بعد گفت: " تو ... مگه اون وقتا رو که با هم از تونل بابا بزرگ رد می شدیم یادت نیست!"
بهروز گفت : " خب ... چرا ...."
بابک گفت : "خب، مگه تو... توی تونل... می ترسیدی!؟"
بهروز محکم گفت: " نه!"
بابک گفت : " خب اون جا تاریک و خطرناک بود دیگه!"
بهروز با تردید گفت: "خب... آره... اون تاریک بود... اماٌ سگ نداشت که...تازه، اون عبای بابا بزرگ بود..."
بابک با بی حوصله گی گفت: " خب بود که بود! بالاخره تاریک بود و خطرناک دیگه ... و مام هیچ ازش نمی ترسیدیم، مگه نه!"
بهروز با گیجی گفت: "آخه...لنبر بابا بزرگ که... دندون نداشت..."
بابک با عصبانیت گفت: " خب نداشت که نداشت! بالاخره خطرناک بود دیگه! تازه، ما که مجبور نیستیم بریم توی لونۀ تاریک لولو که گازمون بگیره! می ریم تا نزدیکیش یه چند تا داد و فریاد می کنیم که حرصش بگیره و بعد در می ریم! لولو هم که با طناب بسته است، نمی تونه زیاد دنبال ما بیاد."
بهروز با گیجی گفت: " خب اون وقت... این که... شیکار نمی شه..."
بابک فیلسوفانه سرش را تکان داد: " چرا، می شه. اگه ما حسابی لجشو در بیاریم لولو اون قده خرناس می کشه وعوعو می کنه که مامان بزرگ از دستش شیکار می شه و میندازتش تو کوچه! یعنی که ما شیکارش کردیم دیگه!"
بهروز که زیاد قانع نشده بود اما از فکر بیرون کردن آن سگ وحشتناک از خانۀ مادر بزرگ خیلی خوشحال بود از پیشنهاد بابک استقبال کرد. تنها نگرانی او این بود که مبادا لولو آن قدر سر و صدا به راه بیندازد که خواهر کوچکشان گلریزرا ، که به تازگی به راه رفتن افتاده بود و دایم مزاحم بازی آن ها می شد، به حیاط بیاورند و کار آن ها را خراب کنند. باید صبر می کردند تا او را بخوابانند. اما بابک حال و حوصلۀ منتظر ماندن تا آن زمان را نداشت. به تندی گفت:" اگه اونو بخوابونن اون از صدای لولو از خواب می پره و مامان این ها رو از دست ما عصبانی می کنه."
بهروز به ناچار قبول کرد و به آرامی از ساختمان بیرون آمدند. آن خانه یک زیر زمین با طاق های بلند هم داشت به طوری که طبقۀ هم کف آن از سطح زمین در حدود دو متر بلند تر بود. در کنار در ورودی طبقۀ اول ایوان کوچکی قرار داشت که با رشته پله هایی به حیاط وصل می شد. نرده ای آهنی کنار پله ها و ایوان کوچک را احاطه کرده بود. آن ها از پله ها بی سر و صدا پایین رفتند و از گوشۀ دیوار ساختمان که به طرف در بزرگ ورودی حیاط می رفت به آرامی به سوی قرار گاه لولو پیش روی کردند. حالا می شد با نگاه کردن از کنج دیوار موقعیت لولو را دریافت .
سگ پشمالوی سفید رنگ، زیر یک طاقی که با چند قطعه چوب و یک گونی برایش ساخته بودند تا از گزند آفتاب تابستان مصون بماند، خوابیده بود. این جا به اصطلاح لانۀ حیوان بود و او تمام روزهایی را که بچه ها منزل مادر بزرگ بوند در این گوشه می ماند و فقط شب ها آزاد می شد تا وظیفۀ نگهبانی اش را انجام دهد. حالا هم در گرمای اوایل تابستان، سرش را روی دست هایش گذاشته بود و چرت می زد.
بهروز با صدای بلند گفت: " حالا چیکار کنیم؟"
بابک یا عصبانیت گفت: " کوفتو چیکار کنیم! خب معلومه دیگه! اول یه خورده خفه خون می گیریم که صدای ما رو نشنفه تا بتونیم جلو بریم، بعد تفنگ به دست جلو می ریم و جارو جنجال راه میندازیم تا عصبانی شه و خرناس بکشه! "
بهروز گفت: "اگه گازمون گرفت چی؟"
- مگه نگفتم اون بسته است، خره! چطوری گازمون بگیره!؟ "
و بعد انگار که خودش هم شک کرده باشد گفت: " اصلاً یه کاری! بیا..." کارد را به زمین گذاشت و از باغچۀ کوچکی که در کنار دیوار درست کرده و در داخل آن تعدادی گل شمعدانی و چند بوته پیچ امین الدوله کاشته بودند یک ریگ نسبتاً بزرگ برداشت و از پشت دیوار بیرون رفت، نشانه ای گرفت و آن را به طرف لولو پرتاب کرد. ریگ به نزدیکی پوزۀ سگ که کمی از لانه بیرون آمده بود خورد واز پهلوی او گذشت. لولو با بیحالی سرش را بیرون آورد و نگاهی به طرف ما انداخت و بعد، انگار که حوصلۀ انجام کاری را نداشته باشد به کندی از جایش بلند شد و ایستاد. اما صدایی از خود در نیاورد. بابک با دلخوری گفت: " سگ احمق انگار شیره کشیده! داره چرت می زنه. جون نداره یه قدم بذاره جلو! "
بهروز گفت : " شاید اون... لاله!"
بابک نگاهی عصبانی به بهروز انداخت و گفت: " مگه وقتی زنگ خونه رو زدیم ندیدی چطوری داشت پاشنۀ در رو می کند؟ حالا لاله !!؟؟"
بهروز گفت:" خب...آره!"
بابک با عصبانیت گفت: " آجر پاره!" و بعد ریگ بزرگتری برداشت و به طرف لولو پراند. ریگ این بار به دیوار خورد و از بالای سر سگ گذشت. لولو حالا گوش هایش را تیز کرده بود .صدای مختصری هم از هنجره اش بیرون آمد . اما عوعو نکرد.
بهروز گفت: " مطمئنم که اون لاله...." و بعد که عصبانیت بابک را دید برای اثبات نظریه اش به کنار باغچه رفت یک تکه آجر شکسته را که جزو مرز باغچه بود به زحمت از زمین بیرون کشید و با قدم های سریع به طرف سگ رفت و آن را به طرفش پراند. پاره آجردرست در وسط سر لولو فرود آمد و یک لحظه بعد سگ ناله و ونگ ونگی کرد و بعد ناگهان مثل بمب منفجر شد و با صدایی که بچه ها تا آن زمان از هیچ سگی نشنیده بودند و با پوزه ای که از شدت عصبانیت کاملاً باز شده و آماده گاز گرفتن بود عوعو کنان به طرف بهروز هجوم آورد. بهروز که آمادگی چنین برخوردی را از سگ نداشت چنان به تندی برگشت و دوید که پایش لیز خورد و با سر به وسط باغچه افتاد. لولو به طرف او هجوم برد اما قبل از این که پوزه اش به پای بهروز برسد طنابی که به گردنش بسته بودند به انتها رسید و او را به همان سرعتی که به طرف بهروز جست زده بود به عقب پرتاب کرد. سگ اما کوتاه نیامد، از جا بلند شد و دوباره به طرف بهروز یورش برد. این بار البته بهروز هم به کمک بابک که او از جا بلند کرده بود و به همراه خودش می کشید کمی دور تر شده بود و از حملۀ سگ کاملاً در امان بود.
به پشت دیوار که رسیدند هر دو زدند زیر خنده. البته پای بهروز در چند جا خراش مختصری برداشته بود و صدای جیغ و فریاد گلریز هم از داخل ساختمان بلند شده بود،اما بهروز از این که از خطر دندان های تیز لولو نجات پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود و هیچ چیز دیگری برایش اهمیت نداشت.
لولو مدتی طولانی عوعو کرد و وقتی خواست آرام بشود بابک تکه آجر دیگری برداشت و به طرفش انداخت که این بار به پشت سگ اصابت کرد و فریاد او را در آورد. حالا دیگر صدای سگ و گریه گلریز مادر و پدر و مادر بزرگ را از خواب بیدار کرده بود و آن ها که رختخواب بچه ها را هم خالی دیده بودند سراسیمه به بیرون دویدند. اما وقتی بیرون آمدند بهروز و بابک خونسرد روی ایوان بالای پله ها نشسته و ظاهراً با هم "یه قل دو قل" بازی می کردند. مادر بزرگ با نگرانی پرسید:" چی شده مادر جون اون سرو صداها چیه!؟"
بابک گفت: " این سگه دیوونه س .باید بندازینش تو کوچه..."
مادر گفت: "حتماً گربه ای چیزی دیده...."
پدر چپ چپ نگاهی به طرف بچه ها انداخت و با تردید گفت: " شما ها... توی حیاط نبودین؟"
بهروز گفت: " ما... داریم یه قل دو قل بازی می کنیم!"
مادر خندید: " که این طور...." و چون صدای گریه گلریز حالا بلندتر شده بود هر سه به داخل رفتند و بچه ها نفسی به راحتی کشیدند. .
هفتۀ بعد که بچه ها به منزل مادر بزرگ رفتند لولو که در لانه اش بسته شده بود به مجرد ورود آن ها با صدایی گوشخراش به عوعو کردن پرداخت. معلوم بود که خاطره هفته پیش و پاره آجر هایی که به سویش پرتاب شده بود را از یاد نبرده است. آن روز بعد از ظهر برای این که از خروج بهروز و بابک از ساختمان جلوگیری شود لولو را نبستند و به بچه ها هم تاًکید کردند که اگر می خواهند صحیح و سالم بمانند حتی اگر اتفاقاً از خواب بعد از ظهر پریدند، به حیاط نروند!
آن روز بهروز و بابک دیگر در صدد عصبانی کردن لولو بر نیامدند بلکه برای گول زدن او چند تکه استخوان را که با توطئۀ قبلی از سر سفره کش رفته بودند برایش بردند که با اشتها خورد و بعد هم به عنوان تشکر خرناسی برایشان کشید که باعث فرار آن ها به ایوان جلو در ساختمان و بعد به داخل آن شد. اما لولو زیاد به تعقیب آن ها نیامد و جلو پله ها توقف کرد و بدون سر و صدا در همان جا خوابید و به تماشای بچه ها که به روی ایوان آمده و با ترس و لرز یه قل دو قل بازی می کردند پرداخت.
در طول چند جمعۀ بعد، لولو که حالا ظاهراً بچه ها را شناخته بود دیگر کاری به کار آن ها نداشت و یا از لانه اش بیرون نمی آمد و یا این که به چرخ زدن در حیاط و بازی با جانوران و گیاهان باغچه می پرداخت و به آن ها توجهی نمی کرد.
اما یک روز که بهروز و بابک روی ایوان بالای پله ها ایستاده و با هفت تیر های ترقه ای که مادر به تازگی برایشان خریده بود با هم " دوئل " می کردند، بابک که هفت تیرش را به سوی بهروز گرفته بود و با صدای دهان به طرف او تیر اندازی می کرد، وقتی لولو را دید که در پائین پله ها ایستاده وبا شک و تردید به آن ها نگاه می کند ناگهان هفت تیرش را به سوی سگ چرخاند، ماشه اش را کشید و ترقه اش را منفجر کرد، که صدای مهیبش در گوش بهروز، و احتمالاً در گوش لولو، پیچید. سگ که ظاهراً انتظار چنین چیزی را نداشت ابتدا نیم متر به عقب پرید و چرخی به دور خودش زد و بعد در حالی که به شدت عوعو می کرد و صدایش شبیه عربده کشیدن شده بود به سوی بابک هجوم برد. بابک که غافلگیر شده بود عقب عقب رفت و به زمین افتاد، اما به سرعت از جا بلند شد و خود را به داخل راهرو خانه رساند و در را بست. لولو با همان سرعتی که می دوید به در بسته برخورد کرد و واژگون شد ،اما باز چرخی زد و بدون توجه به بهروز که از ترس به روی نرده پله ها رفته بود، دوباره به در ورودی پرید و بعد همان جا ایستاد و به عوعو کردن ادامه داد .
معلوم نیست لولو چه مدت در آن جا بود. بهروز به شدت خسته شده بود و حس می کرد که دارد از روی نرده به پایین می افتد که در باز شد و مادر بزرگ بیرون آمد و با چند تشر ، لولو را به پایین پله ها راند و او نجات داد.
از آن روز دشمنی لولو با بچه دوباره آغاز شد. اما این بار آن ها از این مطلب زیاد هم بدشان نیامد چرا که یک نوع نوع بازی " گرگم به هوا" را با لولو آغاز کردند . به این ترتیب که کشیک می کشیدند تا لولو در موقع گشت زدن در حیاط به نزدیکی پله برسد و آن وقت به ناگهان درب ایوان را باز می کردند و با سر و صدا بیرون می آمدند. لولو هم که ظاهراً خاطره آن ترقه را نمی توانست از یاد ببرد به محض این که خروج آن ها را از در می دید به سویشان یورش می برد و بچه ها با جیغ و خنده به داخل می دویدند و در را می بستند.
اما این بازی هم زیاد دوام نیاورد و در پایان آن روز، لولو که ظاهراً متوجۀ شوخی بودن بیرون آمدن های بچه ها شده بود دیگر وقعی به آن ها نگذاشت و آخرین باری که از ساختمان خارج شدند راهش را کج کرد و به سوی دیگر حیاط رفت.
جمعۀ بعد حوصلۀ بهروز و بابک واقعاً سر رفته بود. حالا آنها نه جرأت داشتند به داخل حیاط بروند و نه این که لولو سر و صدای آن ها را جدی می گرفت. حوصلۀ یه قل دو قل بازی در داخل خانه را هم دیگر نداشتند. مدتی خمیازه کشیدند و توی سر و کلٌۀ یکدیگر زدند. هیچ نمانده بود که دعوایشان شود که ناگهان گلریز با عروسک بزرگی که مادر بزرگ برایش خریده بود به طرف آن ها آمد و بابک فرصتی یافت تا با کشیدن پای عروسک و پرت کردن آن به طرف دیگر اتاق، جیغ گلریز را در آورد و باعث شود که مادر حکم آزادی آن ها را از داخل خانه صادر کند و از آن ها بخواهد برای بازی به حیاط بروند.
وقتی از در خارج شدند بابک خندۀ بلندی کرد و داد زد: " آخ جون! حالا می تونیم ماتادور بازی کنیم!"
بهروز با تعجب گفت: " ماتادور بازی دیگه چیه؟"
بابک سرش را تکان داد: " همون دیگه. همون که اون هفتۀ پیش تو سینما دیدیم!"
بهروز گفت: " کدوم سینما؟ من که اون هفته سینما نبودم؟"
بابک گفت: "چرا بودی، اما توی بغل مامان خواب بودی. ماتادورا رو ندیدی!"
بهروز که چیزی به یادش نمی آمد سری تکان داد و ساکت شد. اما بابک در حالی که لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت از جیبش تکه پارچۀ قرمزی را که ظاهراً از عروسک گلریز کنده بود بیرون آورد و بعد یک پارچه بزرگ را که شبیه رومیزی یکی از میز های خانه مادر بزرگ بود بیرون کشید و آن ها را با یک سنجاق قفلی به هم وصل کرد و در حالی که به روی پاهایش بلند شده بود داد زد: " هو...لی!"
بعد در حالی که به قیافۀ بهروز نگاه می کرد و می خندید گفت: " تو توی سینما خواب بودی. توی اون بازی، یه گاو شاخ دار هست که به طرف ماتادور حمله می کنه. ماتادور هم که یه جوون بلند بالا مثه منه، یه رومیزی قرمز جلو خودش می گیره و تا گاوه بهش نزدیک شد خودشو می کشه کنار و داد می زنه: هو...لی! یعنی که....به زبون اسپانیایی یعنی که... کور خوندی!"
بهروز گفت: “خب... اگه گاوه شاخش بزنه چی؟"
بابک گفت: " نمی تونه که! اون گاوه می ره زیر رو میزی و از اون ورش در میاد دیگه. واسۀ همینم هست که ماتادور می گه هولی ، یعنی کور خوندی!"
بهروز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " خب ... ما حالا... گاو از کجا بیاریم؟"
بابک باز خندید: " ما گاو لازم نداریم که بچٌه! ما یه سگ گاو داریم، همین بسه دیگه. کافیه ما رومیزیمون رو جلو صورتش بگیریم و یه ترقه براش در کنیم اون وقت اون مثه همون گاوه به ما حمله می کنه و مام می دویم می ریم تو و می گیم : هو...لی! یعنی که، کور خوندی."
بهروزبا تردید قبول کرد. هفت تیرهایشان را که همیشه در جیب داشتند بیرون آوردند در آن ها ترقه گذاشتند و در حالی که رومیزی را جلویشان گرفته بودند به طرف لانۀ لولو حرکت کردند. به محض این که لولو از طرف دیگر حیاط پیدایش شد هفت تیر ها را به طرفش گرفتند و ترقه ها را در کردند و بعد هر دو فریاد زدند: " هولی!" و پا به فرار گذاشتند! جلو پله های ایوان، لولو در حالی که خرناس می کشید به آن ها رسید. بابک به عنوان آخرین دفاع، رومیزی را به طرف او پرتاب کرد که خوشبختانه به روی پوزۀ او افتاد و به آن ها مجال داد تا خود را به در ساختمان برسانند و به داخل بپرند. لولو طبق معمول خود را به در زد و بعد چند بار به شدت عوعو کرد و آن وقت از پله ها پایین رفت.
جمعه بعد وقتی بهروز و بابک متوجه شدند که ترقه هایشان تمام شده است و سخت از این که آن روز نخواهند توانست "ماتادور بازی" کنند ناراحت شدند.وقتی دو نفری نا امید و غمگین روی پله ها نشسته و به لولو که بیکار در فاصله ای جلوشان خوابیده بود نگاه می کردند بابک از روی عصبانیت هفت تیرش را بیرون کشید و بعد از این که آن را به سوی لولو نشانه رفت با صدای بلند گفت: " ترق!" و لولو که از پایین پله ها آن ها را می پایید ناگهان از جایش پرید و انگار که گلوله ای به سویش شلیک کرده باشند به شدت به عوعو کردن پرداخت به سوی آن ها یورش برد. بچه ها به سرعت از جا بلند شدند و با هیجان به داخل دویند و از ته دل خندیدند چون معلوم شده بود که دیگر نیازی به ترقه ندارند و با صدای دهان هم می شود به ماتادور باز ی ادامه داد. و این کار را هفتۀ بعد هم ادامه دادند .
دو هفته بعد که با خانه مادر بزرگ رفنتند بابک با ناراحتی متوجه شد که هفت تیرهایشان را در منزل جا گذاشته است. حالا دیگر هیچ وسیله ای برای ادامۀ بازی وجود نداشت .باز با دلخوری به روی پله های ایوان نشستند و مدتی به لولو که در فاصله ای از آن ها خوابیده بود و چرت می زد نگاه کردند.
بابک ناگهان گفت:" حالا چیکار کنیم؟"
بهروز که از این که بابک به او کلک زده و سوالی را که خودش باید می کرد، پرسیده است به شدت دلخور شده بود با عصبانیت به سوی لولو برگشت، دستش را به شکل هفت تیر در آورد و داد زد:" ترق!!"
لولو به محض این که این صدا را شنید از جایش بلند شد، غرشی کرد و در حالی که به شدت عوعو می کرد به طرف آن ها یورش برد. بهروز و بابک چنان از این حملۀ او غافلگیر شده بودند که در موقع فرار به شدت به یکدیگر برخورد کردند و هیچ نمانده بود که از پله ها سرنگون شوند و به چنگ دندان های تیز لولو بیفتند. وقتی دوتائی با هم به داخل راهرو پریدند و با قهقهه فریاد زدند: "هو...لِی" ، و نقش زمین شدند.
حالا دیگر ماتادورهای جوان به هیچ سلاحی احتیاج نداشتند و بازی می توانست با دست خالی هم انجام شود. آن روز آن ها چندین بار دیگر این کار را تکرار کردند و هر بار که دستشان را به سوی لولو نشانه می رفتند او به سمت شان هجوم می برد. این بازی در جمعه بعد هم تکرار شد و دامنۀ آن به همه جای حیاط هم رسید. حالا حتی وقتی لولو در لانه اش نشسته بود و چرت می زد، کافی بود آن ها از دور با انگشتانشان به سوی او تیر اندازی کنند تا او با خشم و سرو صدا به تعقیبشان بپردازد .
یک روز که آن ها سه بار پشت سرهم ماتادور بازی کرده و به شدت خسته شده بودند، وقتی از پله ها به طرف در ساختمان می دویدند لولو که در تعقیبشان بود به آن ها رسید و در حالی که سرش را به طرف پای بابک برده وخور خور می کرد راه او را بست. بابک با وحشت برگشت و به داخل حیاط دوید. بهروز خواست از پله ها بالا برود اما لولو به سویش هجوم برد و راهش را مسدود کرد. بهروز که از ترس در جا خشک شده بود، دست هایش را بالا گرفت و زیر گریه زد. لولو مدتی در حالی که عوعو می کرد به دور او چرخید و بعد سرش را به طرف پای بهروز آورد. بهروز چشمانش را بست وجیغی بلند کشید. اما سوزشی در پایش حس نکرد. وقتی چشمانش را باز کرد . بابک را دید که به سرعت از پله ها بالا می رود و لولو، در حالی که سرش را نزدیک پای او گرفته بود و عوعو می کرد به دنبالش می دود. وقتی بابک به در ساختمان رسید لولو لحظه ای توقف کرد تا او از در بگذرد و بعد به شدت به در پرید و با صدای بلند چند دقیقه عوعو کرد و آن وقت به طرف بهروز برگشت، چرخی به دور او زد و ناگهان ساکت شد. بهروز مدتی در حالی که از ترس به خود می لرزید به لولو که دندان هایش را نشان می داد و خور خور می کرد چشم دوخت. وقتی لولو رویش را به طرف پله ها برگرداند بهروز خواست حرکتی بکند که سگ خرناسی کشید .بهروز به ناچار چند دقیقۀ دیگر بی حرکت در آن جا ایستاد. لولو حالا روی زمین خوابیده بود و به آرامی خور خور می کرد. بهروز بالاخره به خود جرأتی داد و ناگهان به طرف پله ها دوید. اما لولو از جایش تکان نخورد. وقتی بهروز به بالای پله ها رسید و خواست در را باز کند متوجه شد که لولو هنوز همان جا نشسته است و او را تماشا می کند. دستش را به شکل هفت تیر در آورد ، به سوی سگ نشانه رفت و با تمام قدرت فریاد زد: "ترق!!"
لولو تکانی به سر و دمش داد، یکی دو بار زیر لبی عوعو کرد، اما از جایش تکان نخورد. بهروز که جرأت بیشتری پیدا کرده بود، برگشت، از چند پله پایین رفت و باز داد زد:" ترق!" لولو این بار فقط خور خوری کرد و بعد به آهستگی از جایش بلند شد، نگاهی به بهروز انداخت وبدون این که به تیر اندازی های پی در پی او وقعی بگذارد آرام به سوی لانه اش حرکت کرد. بهروز که فکر می کرد سگ از او ترسیده است به دنبالش به داخل حیاط دوید. سگ حالا داخل لانه اش دراز کشیده بود و با خونسردی به بهروز نگاه می کرد. بهروز دستش را به علامت هفت تیر به سوی او نشانه رفت و باز چند بار به حیوان شلیک کرد. لولو نگاهی به او انداخت، دهان دره ای طولانی کرد و رویش را برگرداند. ظاهراً حوصله لولو از ماتادور بازی آن ها به سر آمده بود و به این ترتیب پایان این بازی را رسماً اعلام کرده بود!

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 684


بنیاد آینده‌نگری ایران



سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۹ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995