Iranian Futurist 
Iranian Futurist
Ayandeh-Negar
Welcome To Future

Tomorow is built today
در باره ما
تماس با ما
خبرهای علمی
احزاب مدرن
هنر و ادبیات
ستون آزاد
محیط زیست
حقوق بشر
اخبار روز
صفحه‌ی نخست
آرشیو
اندیشمندان آینده‌نگر
تاریخ از دیدگاه نو
انسان گلوبال
دموکراسی دیجیتال
دانش نو
اقتصاد فراصنعتی
آینده‌نگری و سیاست
تکنولوژی
از سایت‌های دیگر


4- نبش قبر

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:
Twitter Google Yahoo Delicious بالاترین دنباله

[07 Jan 2016]   [ هرمز داورپناه]

آن روز وقتی مادر بزرگ داستان فرنگیس را برای بهروز تعریف کرد اوهیچ چیز خنده داری در آن ندید، اما، مادر بزرگ خودش در حین گفتن داستان چند بار به قهقهه خندید و پدر بزرگ هم که کمتر لب به خنده باز می کرد چند بارتبسم کرد و بعد، انگار که خجالت کشیده باشد، از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت. مادر که تازه از راه رسیده بود و بخشی از داستان را شنیده بود لبخندی زد و وقتی خنده های بلند مادر بزرگ را دید به خنده افتاد. اما بهروز و بابک حتی لبخند هم نزدند. چنان نگاهی عاقل اندر سفیه به مادر بزرگ انداختند که انگار با فرد دیوانه ای رو به رو هستند که با شنیدن هر حرف بی معنایی می خندد!" داستان مادر بزرگ این طور شروع می شد که وقتی او 9 سالش شده بوده مادرش ( یعنی جدٌه بهروز و بابک که به او " مامان دوله" می گفتند) برایش یک عروسک فرنگی خیلی قشنگ و بسیار قیمتی خریده بود که چون هم فرنگی بود و هم این که گیسی بلند و طلائی داشت، اسم او را "فرنگیس" گذاشته بودند. از آن روز به بعد مادر بزرگ و فرنگیس مثل دو دلداده شده بودند که بدون یکدیگر به هیچ کجا نمی رفتند به طوری که حتی وقتی مادر بزرگ به دستشوئی می رفت فرنگیس را با خود می برد. اما از بخت خوب یا بد مادر بزرگ، چند ماهی نگذشته بود که یکی از "معتمدین " محله که آوازه زیبائی مادر بزرگ را شنیده بوده کسانی را فرستاد تا مادر بزرگ را برای پسرش خواستگاری کنند. مادر بزرگ حالا نه سال و اندی سن داشت و شرعاً بالغ و عاقل و آماده برای ازدواج به حساب می آمد. خانوادۀ مادر بزرگ که به همان دلایل فرزنداشان را واجد شرایط برای ازدواج می دانستند، و شاید به علت کثرت تعداد کودکان موجود در خانه، زیاد هم از سبک کردن بار نگهداری آن ها بدشان نمی آمد، بلافاصله موافقت خود را با ازدواج دخترشان با پسر همسایه که جوانی "فرنگ رفته" و تحصیل کرده بود و شغل خوبی هم در "دارالحکومه" داشت اعلام کردند، ودر نتیجه عقد و ازدواج طرفین خیلی سریع به انجام رسید و مادر بزرگ هنوز سنش به نه سال و نیم هم نرسیده بود که راهی " خانۀ بخت" شد.
تا اینجای داستان برای هیچ کس نه چیزی غیر عادی در بر داشت و نه اصلاً خنده دار بود. چه بسی بسیاری دخترهای خانواده یا در و همسایه، به بخت بلند "ماه منیر" خانم( که همان "مادر بزرگ" باشد) هم رشک می بردند که در "عنفوان جوانی" وتنها چند ماهی بعد از گذشتن از مرز بلوغ شرعی توانسته بود به "خانۀ بخت" برود.اما گره اصلی داستان مادر بزرگ این بود که مردی که برای همسری ماه منیر خانم نه سال و نیمه انتخاب شده بود "عاقل مردی" بیست و سه ساله بود که سال ها عمرش را در فرنگ گذرانده بود و از آداب و رسوم مردم در " ممالک محروسه" ایران زیاد اطلاع نداشت. او ریشش را می تراشید، فوکل و کروات می زد و با دختر بچه ها هم میانۀ خوبی نداشت. طرز برخورد او در مراسم خواستگاری به طوری بود که مادر بزرگ از این "عاقل مرد" به شدت ترسیده بود، به طوری که در روز عقد از محل مراسم فرار کرده و در یکی از انبار های اندرونی قایم شده بود! البته پدر و مادر ها بالاخره او را پیدا کرده و بر سر سفره عقد نشانده بودند و مراسم سر گرفته بود.اما وقتی جهیزیه ماه منیر خانم را که، به گفتۀ مادر بزرگ، از صد "طبق" بار تشکیل می شد، به خانۀ شوهر، که همان خانۀ با اتاق های تو در تو و باغ بزرگ بود، می بردند، پنچ شش تا از آن طبق ها مالامال از اسباب بازی های عروس خانم بود که در مرکز آن ها هم " فرنگیس" اطراق کرده بود که حالا لباس سفید عروسی هم بر تن داشت و دور تا دورش را هم از لباس های رنگارنگ و رختخواب ها و وسایل غذا خوری و خلاصه کلٌیه مایحتاجی که یک عروسک لوس و از خود راضی می توانست داشته باشد، پر کرده بودند. تا این جای داستان هم به نظر بهروز و بابک هیچ خنده دار نبود. بعد از انجام مراسم عروسی هم البته اتفاق چندان عجیبی به جز شاید فرار عروس خانم از دست داماد و دویدن او به دور باغ نیفتاد و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. اما تنها در روز سوٌم ورود عروس خانم به خانۀ بخت بود که لج بازی های آقای داماد "میانسال" که حوصلۀ عروسک بازی دایمی عروس خانم را نداشت شروع شد و اوضاع ظاهراً به شکل دیگری در آمد. داماد که ظاهراً انتظار داشت عروس خانم وقتش را صرف رسیدگی به امورات خانه و خانواده و همسرش بکند، از این که وی هر روز بیشتر سرگرم رسیدگی به امور مربوط به فرنگیس می شد به شدت دلخور بود و بعد از این که چند بار این مطلب را تذکر داده و به این و آن شکایت کرده بود بالاخره تصمیم گرفت که برای نجات خود از دست "فرنگیس خانم" به یک ترتیبی او را " سر به نیست" کند،... و همین کار را هم کرد. اما روز بعد، علاوه بر مشکل گریه و زاری و شیون عروس خانم که سخت از دوری فرزند دلبندش ناراحت شده بود، مشکل فلج شدن تمامی خانه هم پیش آمد چرا که به دستور ماه منیر خانم تمامی خدمۀ خانه که تعدادشان کم هم نبود و شامل طوبی سلطان( دایه ماه منیر خانم)، فاطمه سلطان(کلفت و مسئول نظافت اتاق ها)، کبری سیاه (مسئول آوردن چای و اغذیه به اندرونی)، زهرا سلطان(آشپز)،ابراهیم(نوکر)، محمد علی( خانه شاگرد و مسئول خرید)، و بالاخره مش باقر( باغبان ) می شد کارهای روزمره شان را رها کردند و همه به جستجوی فرنگیس پرداختند، و نه تنها تمامی اتاق ها و انبارها و ساختمان محل زندگی خدمه، بلکه سراسر باغ را هم به دنبال این عروسک نازنین خانم خانه زیر پا گذاشتند تا این که بالاخره بعد از چندین ساعت کار، فرنگیس خانم را در مکان بسیار امنی، که پدر بزرگ در انتهای انبار مواد غذایی و در زیر کیسه های برنج برایش در نظر گرفته بود، یافتند. ماه منیر خانم عروسک فرنگی را که حالا غرق در خاک و خاشاک و فضلۀ موش شده بود، تنگ در آغوش گرفت و چند ساعت برایش گریه کرد. پدر بزرگ که از این ماجرا متنبه شده و درس عبرتی گرفته بود، ظاهراً چندهفته ای حضور فرنگیس را تحمل کرد، اما بالاخره، آن روزی که طاقتش طاق طاق شده بود، به سیم آخر زد و فرنگیس را با خشونت از دست عروس خانم که هنوز ده سالش هم نشده بود بیرون کشید، کلٌه اش را در روز روشن و در مقابل چشمان بهت زدۀ او و خدمۀ خانه، کند، و سر و بدن هر دو را از پنجره بیرون انداخت و در را قفل کرد، و به همۀ دستور اکید داد که دست به جسد مرحوم مغفور فرنگیس خانم نزنند! از قضا آن شب که ماه منیر خانم تا صبح گریه کرد،باران مفصٌلی هم بارید، تا به حدٌی که آب قسمت هایی از باغ را فرا گرفت. وقتی صبح روز بعد در غیاب "آقا " که به سر کار رفته بود، ماه منیر خانم و خدمه به سراغ فرنگیس رفتند، سر ایشان در سویی و بدنشان در سویی دیگر در آب شناور بود، و صورت باد کرده و رنگ و رو رفتۀ او هم قابل شناسایی نبود.مادر بزرگ ساعت ها به عزاداری نشست وبعد از آن هم مجلس ترحیمی با شرکت فاطمه سلطان،زهرا سلطان،طوبی سلطان و کبری سیاه برای فرزند دلبندش برگزار کرد و سپس جسد مرحومه را طی مراسمی مقابل اتاق خواب خودش، پایین ایوان به خاک سپرد و قطعه سنگ بزرگی هم بر روی آن گذاشت تا دست "احد الناسی" به جسد او نرسد! مادر بزرگ از آن پس در هر فرصتی که به دست می آورد به پایین ایوان می رفت و سر قبر مرحومه فرنگیس می نشست و با او راز و نیاز می کرد.
داستان که تمام شد بابک نگاهی به بهروز انداخت و زیر لب گفت: " چه لوس!"
بهروز سری به علامت تأیید تکان داد و با صدای بلند گفت: " بابا بزرگ خیلی خر بوده!"
مادر بزرگ که هنوز داشت می خندید چپ چپ نگاهی به بهروز انداخت اما به جای این که چیزی بگوید بلند تر خندید. آن وقت بابک بلند شد و از پنجره نگاهی به باغ انداخت. مادر بزرگ که انگار حدس زده بود بابک در فکر چی است در وسط خنده هایش گفت: "قضیه مال خیلی وقت پیشه، ننه جون! از اون وقت، چهل سال آزگار گذشته!" و بعد خودش هم از این که این همه سال گذشته است ناراحت شد،کمی فین فین کرد و اخم هایش را در هم کشید. مادر شاید برای عوض کردن جوٌی که بهروز و بابک ایجاد کرده بودند باز کمی خندید و گفت: " واقعاً با مزه بود. خب هر دوتون بچه بودین دیگه!" مادر بزرگ لبخندی زد و زیر لب گفت: " آره ...واقعاً هم بچه بودیم!"
بابک با غرغر گفت: "خانوم ده سالش بوده .... میگه بچه بوده!!"
مادر نگاهی به آن ها انداخت و باز خندید. آن وقت بابک اشاره ای به بهروز کرد که یعنی"بریم بیرون!" و بهروز بدون این که چیزی بگوید به آرامی از جایش بلند شد و به راه افتاد. مادر و مادر بزرگ چیزی نگفتند. حالا به وقت ناهار خیلی مانده بود و شاید بدشان هم نمی آمد که بچه ها از آن جا بروند تا آن ها بتوانند کمی با هم خلوت کنند.
در آن سال، پدر به یکی از آن مأموریت های طولانیش که گاه چند ماه طول می کشید رفته بود، و مادر و بچه ها طبق معمول مواقعی که او غایب بود به خانۀ پدر بزرگ کوچ کرده و در آن جا اقامت گزیده بودند. در این جور مواقع، مادر بزرگ یکی از اتاق های تو در توی اندرونی را به آن ها اختصاص می داد و خودش با پدر بزرگ و فریبرز در اتاق مجاور می خوابیدند. البته مواقعی که هوا گرم بود همۀ آن ها به ایوان سراسری کنار اتاق ها می رفتند و شب را بر روی تخت های چوبی متعددی که در آن جا گذاشته بودند، داخل پشه بند سپری می کرد ند...
این ایوان در طول روز محل تفریح بچه ها بود که هر وقت از بازی در باغ خسته می شدند به آن جا می رفتند و "یه قل دو قل"، "نخ بازی"، یا "لی لی فرنگی" می کردند. آن وقت ها اثری از رادیو، تلویزیون، ماهواره، اینترنت و این قبیل چیزها نبود و بچه ها مجبور بودند با بالا رفتن از درخت ها، یا ور رفتن به جانواران و حشرات و این جور چیز ها سر خودشان را گرم کنند. بنا بر این، بیرون رفتن بهروز و بابک چیزی غیر عادی به حساب نمی آمد، و بعد از گوش دادن به حرف های خسته کنندۀ بزرگترها، همه انتظارش را داشتند.
دوتایی، انگار که هر کدام می داند دیگری در چه فکری است به ایوان جلو اتاق خواب مادر بزرگ رفتند و بعد نگاهی به همدیگر انداختند و و ساکت ایستادند. چند لحظه بعد بابک در حالی که به پایین اشاره می کرد زیر لب گفت: "یعنی این جا بوده؟"
بهروز گفت:" اون گفت که... چهل سال پیش خاکش کرده... خب ممکنه توی این چهل سال...چرخیده باشه... رفته باشه یه جای دیگه."
بابک نگاهی به بهروز انداخت و گفت: " آخه اون، توی زمین چه جوری بچرخه،خره!"
بهروز گفت: " مامان می گه...زمین همش دور خودش می چرخه!"
بابک نگاهی به سر تا پای بهروز انداخت وگفت:" اگه دور خودش بچرخه که سرش گیج میره می خوره زمین، خره!"
بهروز که جوابی برای این معما به ذهنش نرسیده بود با عصبانیت گفت: " خب مامان گفت دیگه!"
بابک که در مقابل این منطق قوی بهروز درمانده شده بود و نمی دانست که چه بگوید کمی به به این سو و آن سو نگاه کرد و به خود فشار آورد و بالاخره زیر لب گفت: " دروغ گفته!"
بهروز خواست بگوید:" مامان که دروغ نمی گه ..." اما بابک مهلت نداد که حرفی بزند، به لبه ایوان رفت به آن آویزان شد و پائین پرید. بهروز با عجله به انتهای ایوان دوید، از پله ها پایین رفت و خودش را به بابک رساند. بابک حالا در نقطه ای ایستاده بود و پایش را به زمین می کشید. بهروز را که دید به نقطه ای اشاره کرد: " باید همین جا باشه!"
بهروز گفت: " از کجا می دونی؟"
- چون درست مقابل ایوون و اتاق خواب مامان بزرگه....خاکش هم، هم قلنبه شده و هم نرمه. معلومه تازه اونو کندن..."
بهروز گفت: " بابا بزرگ گفت که اون بچهه رو که که گم شده بوده... اصفر آقا کشته بوده...و توی یه جایی که ... خاکش نرم و قلنبه بوده...زیر خاک کرده بوده...شاید ...اون این جا بوده...."
بابک گفت:"اون که مال خیلی وقت پیش بوده خره! تازه، اصغر قاتل که بچهه رو تو باغ بابا بزرگ نکشته که اینجا چال کنه!"
بهروز گفت: " خب مامان بزرگ هم گفت که اون... مال چل سال پیش بوده. شاید اونوآورده این جا و ..."
بابک که ظاهراً کاملاً گیج شده بود، سرش را تکان تکان داد و گفت: " آخه بچۀ خر....!" می خواست حرف دیگری هم بزند اما انگار چیزی برای گفتن پیدا نکرد، بنا بر این به دور خودش چرخید و با کف دست محکم توی سر بهروز زد و قبل از این که او جیغ بکشد دهانش را محکم گرفت و گفت: " تو اصلاً دلت نمی خواد فرنگیس رو پیدا کنی!"
بهروز از میان انگشتانش داد زد: " خیلی هم می خود!"
بابک گفت: "اگه راس می گی ...پس برو اون بیل مش باقر رو بیار تا این جا رو بکٌنیم!"
بهروز گفت: "خیلی هم می آرم!" و وقتی بابک دهانش را رها کرد، با قدم های محکم به طرف نقطه ای در پشت کرت های گوجه فرنگی که بیل باغبان به درختی تکیه داده شده بود رفت و آن را کشید. بیل سنگین بود و به جای این که با او بیاید سقوط کرد و دسته اش توی سر بهروز خورد. خواست گریه کند اما ترسید بابک به او بگوید "دست و پا شلفتی." . کمی سرش را مالید و نوک بیل را گرفت و به زحمت کشید. نصف راه را نرفته بود که بابک رسید و گفت: " دست و پا شلفتی!" و بعد بیل را از او گرفت و روی زمین کشید و برد.
در محلی که خاکش نرم بود ایستادند و دو نفری بیل را گرفتند و شروع کردند به کوبیدن نوکش به زمین. خاک همان طور که بابک می گفت نرم بود و زیاد در مقابل بیل مقاومت نکرد. به زودی چاله به اندازۀ یک وجب پایین رفت. حالا هر دو عرق کرده بودند و نفسشان تنگ شده بود .بابک ایستاد. عرق صورتش را پاک کرد و گفت: " انگار توی این چهل ساله... جسد خیلی رفته پایین."
بهروز لبخندی زد وگفت:" اسمش جسد نبود که خره! فرنگیس بود! تازه، من گفتم زمین می چرخه، نگفتم میره پایین که!"
بابک بیل را به حالت تهدید بلند کرد و گفت : " تو اصلاً ... خیلی خری!" و چند دهان کجی کرد و باز مشغول کندن شد. کمی که گذشت چیز سیاهی از میان خاک پدیداربیرون آمد. بابک که حالا خیلی خسته شده بود با خوشحالی بیل را به کناری انداخت و نشست: "هان! دیدی گفتم بچٌه! ایناهاش! اینم فرنگیس!"
بهروز گفت: " نخیرم! مامان بزرگ گفت فرنگیس موهاش طلائی بوده. مال این یکی سیاهه!" و بعد از مکثی اضافه کرد: "این ...این همون بچه هس که ... اصغر آقا کشتتش! ....همین جا گرفته ش و و کشتش و ... چالش کرده!"
بابک گفت: " آخه خره! اون بچهه چطوری اومده تو باغ پدر بزرگ؟ بعدشم، چرا داد نزده که نتونن بگیرن بکشنش و این جا چالش کنن!؟"
بهروز گفت: " خب شاید کبری سیاهه به دهنش قفل دولبه زده بوده...!" و بعد شانه هایش را بالا انداختت و با چوب بلندی که از کنار باغچه برداشته بود مشغول ور رفتن به موهای سیاه آن بچه که پرپشت و قطور بود شد.
بابک که ظاهراً خیلی لجش گرفته بود گفت: " اصلاً تو خیلی خری!"
بهروز گفت: " خودت خیلی خری! تازه...، خیلی هم الاغی!"
بابک از جایش بلند شد، به زحمت بیل را بلند کرد که توی سر بهروز بزند اما از دستش افتاد.زیر لب گفت: " الان نشونت می دم که ....فرنگیس چه شکلی بوده!" و مشغول کندن شد. بهروز هم با چوب خاک ها را کنارمی زد. چند دقیقه بعد قسمت بیشتری از سر فرنگیس بیرون آمد. اما موهایش خیلی کلفت و بیشتر شبیه پر بود. بابک که مردد شده بود باز بیل را انداخت و روی زمین نشست. هر دو با چوب هایی که در دست داشتند سرگرم کندن خاک دور وبر سر فرنگیس که نسبتاً نرم بود شدند.
چند دقیقه بعد چیزی شبیه یک پر از زیر خاک بیرون آمد و وقتی پایین تر رفتند پرها بیشتر و خون آلود شدند. بابک با حیرت گفت: " چهل ساله مرده،اما هنوز خونش خشک نشده ..."
بهروز گفت:"فرنگیس که پر نداشته. این... یه گنگیشه!"
بابک چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت: " گنجیشک که به این بزرگی نمی شه، خره! تازه، گنجیشک که سیاه نیست. خاکستریه! "
بهروز گفت: " نخیرهم ...." حالا بابک تکه چوب کلفت و نوک تیزی را برداشته بود و با آن دور و بر پرنده را می کند. بهروز هم با تکه سنگی مشغول حفٌاری شد. چند لحظه بعد سر سیاه یک پرنده و نوک بلندش پدیدار شد. داشتند جانور را از خاک بیرون می کشیدند که صدای دو رگه ای از پشت سرشان گفت." این جا چیکار می کنین، بچه ها؟"
مش باقر باغبان بود. آمده بود بیلش را ببرد. بچه ها که سر بزنگاه گیر افتاده بودند از جایشان تکان نخوردند. مش باقر جلو تر آمد، نگاهی به آن ها انداخت و گفت: " واسۀ چی نبش قبر می کنین؟ مگه نمی دونین نبش قبر حرومه و هر کس این کارو بکنه میره جهنم!؟"
بهروز و بابک با وحشت نگاهی به یکدیگر انداختند. بابک گفت: " ما که نقش ببر نمی کنیم که ... ما داشتیم کلاغه رو... می کشیدیم بیرون ... "
بهروز گفت: " اون راس می گه ... آقا کلاغه... گنگیش نیست!"
مش باقر با دلخوری جلو آمد و پرنده را دوباره به داخل چاله انداخت و با بیل رویش خاک ریخت. زیر لبی گفت: " نبش قبر حرومه...آقای دکتر عصبانی می شه. تا نیومده و نفهمیده، بدوین برین تو!"
بچه ها که خیلی ترسیده بودند به سرعت دویدند و به روی ایوان رفتند. بهروز خواست به داخل ساختمان برود اما بابک ایستاد. ابروهایش را بالا داده و گوش هایش را تیز کرده بود. بهروز جلو در ایستاد:" چی شده؟"
بابک چند لحظه ساکت ماند و بعد با صدایی آهسته گفت: "داره صدا میاد." و پاورچین پاورچین به سمت لب ایوان رفت و به پایین نگاه کرد .
بهروز باز گفت: " چی شده؟"
_ اون ... اون خودش داره .... نقش قبر می کنه ...
- کی !؟
- مش باقر!
بهروز هم سرک کشید. مش باقر داشت به آرامی از آن جا دور می شد .در دست راستش یک بیل بود و در دست چپش یک پرندۀ سیاه رنگ. اما کنارپرنده یک چیز دیگر هم بود که توی آفتاب می درخشید.
بابک نگاهی به بهروز انداخت و بعد گفت: "اون گلدون نقرۀِ مامان بزرگه ..."
بهروز گفت: "حتماً کلاغه اونو خورده بوده. کلاغا خیلی دزدن... هر چی صابون لب حوض باشه... می برن می خورن..."
بابک گفت: " اون که صابون نیست، خره! اون یه گلدون قدیمیه!"
بهروز گفت: " اون میره جهنم! اون نقش ببر کرده!"
بابک گفت: " نقش ببر نه، خره! نقش قبر!"
و هردو بی سر و صدا به داخل ساختمان برگشتند.
داخل اتاق، مادر بزرگ و مادر روی زمین نشسته بودند و پارچه بزرگی را با قیچی می بریدند. وقتی آن ها وارد شدند هر دو سر شان را بلند کردند. مادر بزرگ طبق معمول خندید و مادر لبخند زد.
مادر بزرگ گفت: "کجا بودین ننه؟ هیچ اثر و خبری ازتون نبود!"
بهروز گفت: " ما نقش قبر کردیم!"
مادر و مادر بزرگ با گیجی به آن ها نگاه کردند. بابک در حالی که پس گردن بهروز می زد با صدای بلند گفت: " اون دروغ می گه! ما که نقش قبر نکردیم..."
مادر بزرگ بی اختیار گفت: " قبر کی؟ ما که در این جا قبر نداریم؟"
بهروزگفت: " همون بچهه دیگه... همون که بابا بزرگ گفت... گم شده بوده. اونو اصغر آقا... اونجا تو باغچه... قبر کرده بود."
مادر و مادر بزرگ با تعجب به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
بابک گفت: "دروغ می گه! اون یه کلاغ بود." و توضیح داد: "ما می خواستیم فرنگیس رو در آریم. نقش قبر کردیم. از توش یه کلاغ در اومد!"
مادر بزرگ با صدای بلند خندید.
مادر با لبخند گفت:" حالا کلاغه... چطوری رفته بوده توی زمین؟"
مادر بزرگ گفت:"اونو دیروز مش باقرگرفت. خیلی اذیتمون می کرد. هر چی صابون لب حوض می ذاشتیم می دزدید. انگار مش باقراونو کشته و چالش کرده."
بهروز گفت: " اون... یه گلدون نقره ای هم... خورده بود!"
بابک گفت: " نخورده بود که! دزدیده بود! یعنی که .... مش باقر دزدیده بود ... داده بودش به کلاغه... کلاغم ... وقتی مرده بود ... اونو با خودش...یعنی که...."
مادر و مادر بزرگ با هم خندیدند.
مادر بزرگ گفت: " باید به دکتر بگم. این آدم اصلاً قابل اطمینان نیست. دله دزده. این دفعۀ چندمه که یه تیکه از نقرهام گم می شه! "
مادر گفت: " جای شکرش باقیه که بچه ها "نقش قبر" کردن و اونو در آودرن، وگرنه به این زودیا نمی فهمیدیم که دله دزد خونه مون کیه!"

مطلب‌های دیگر از همین نویسنده در سایت آینده‌نگری:


منبع: 1804


بنیاد آینده‌نگری ایران



پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۸ مارس ۲۰۲۴

هنر و ادبیات

+ ۱۸ کتاب پنج داستان شماره ۲ پرنده زیبا  هرمز داورپناه

+ کتاب 5 بخش اول ۱-مردی در طبقه بالا هرمز داورپناه

+ ۱۷- صعود یا سقوط!؟  هرمز داورپناه

+ ۱۶- اولین آوای رعد! هرمز داورپناه

+ سپیده می گرید!  هرمز داورپناه

+ ۱۵- سپیده می گرید! هرمز داورپناه

+ ۱۴ - .راه طولانی پیش رو هرمز داورپناه

+ ۱۳ – تارهای عنکبوت  هرمز داورپناه

+ 12- ژنرال هرمز داورپناه

+ طولانی ترین روز - بخش دوم هرمز داورپناه

+ ۱۱. طولانی ترین روز! هرمز داورپناه

+ ۱۰ ساعت آخر هرمز داورپناه

+ پشه ها هرمز داورپناه

+ سال ۲۰۲۲ سالی بهتر برای همگی  

+ فرار بزرگ هرمز داورپناه

+ ۷- خبرچین هرمز داورپناه

+ ۶- شاپرک هرمز داورپناه

+ ۵ عملیات "ب"  هرمز داورپناه

+ فصل 4- مردی در چادر هرمز داورپناه

+ ۳- صبح بخیر، آفتاب!  هرمز داورپناه

+ ۲- این دیگه چه مفهموی داره؟  هرمز داورپناه

+ پوست دایناسور هرمز داورپناه

+ ۳۷-ناخدا، به پیش! هرمز داورپناه

+ ۳۶- کلید هرمز داورپناه

+ ۳۵- تله هرمز داورپناه

+ ۳۴- پیرمرد هرمز داورپناه

+ ۳۳- راه طولانی به خانه... هرمز داورپناه

+ ۳۲- میلیونر هرمز داورپناه

+ ۳۱- آدمخوار هرمز داورپناه

+ ۳۰- دیشب چه اتفاقی افتاد؟ هرمز داورپناه

+ ۲۹- کرگدن ها هرمز داورپناه

+ ۲۸ در جستجوی بهشت هرمز داورپناه

+ ۲۷ – خرسها هرمز داورپناه

+ ۲۶– ماتاهاری  هرمز داورپناه

+ مارسل پروست: در جستجوی زمان از دست رفته دکتر شیرزاد کلهری

+ نگاهی به هزار و یکشب دکتر شیرزاد کلهری

+ ۲۵ - پلیس مخفی هرمز داورپناه

+ ۲۴– راننده هرمز داورپناه

+ 23 – جاسوس ایرلندی هرمز داورپناه

+ 22 سایۀ مرگ هرمز داورپناه

+ پائیز پویا ی. صفایی

+ ۲۱ / قدم بعد  هرمز داورپناه

+ ۲۰- اولین قدم هرمز داورپناه

+ ۱۹- از جات تکون نخور! هرمز داورپناه

+ چگونگی و انواع بحران ها دکتر مهدی مطهرنیا

+ ۱۸- مردی در رؤیا هرمز داورپناه

+ توریسم موسیقی معصومه اشتیاقی

+ جامعه شناسی ارتباطات؛ سواد رسانه ای و سواد گفتمانی دکتر حسن بشیر

+ ۱۷ – مرد انقلابی هرمز داورپناه

+ به سوی توفان، بخش ‍۱۶ هرمز داورپناه

+ ۱۵ - آدم خوش شانس  هرمز داورپناه

+ ۱۴- باید یا نباید؟ هرمز داورپناه

+ ۱۲- تاریکخانه هرمز داورپناه

+ ۱۲- غرش توفان هرمز داورپناه

+ 11- خودکشی هرمز داورپناه

+ ۱۰- مردی با یک ترومپت هرمز داورپناه

+ «انسان ایرانی»؟ کدام «انسان ایرانی»؟ گفتگو با ناصر فکوهی مجمد جواد صابری

+ ۹ - پارتی هرمز داورپناه

+ ۸- جاسوس روسیه! هرمز داورپناه

+ ۷- اسکانک هرمز داورپناه

+ ۶- جسد  هرمز داورپناه

+ 5 - مردی در تابوت  هرمز داورپناه

+ بخش 4: سانفرانسیسکو : روز نخست هرمز داورپناه

+ به سوی توفان - بخش سوم: لال بازی! هرمز داورپناه

+ حقیقت در هنر 

+ عروسی مرگ  بیژن

+ به سوی توفان 2- شیکاگو هرمز داورپناه

+ اسفند زبان، منزلت و قدرت در ایران دکتر محسن رنانی

+ پوزخند خدا...... بیژن

+ به سوی توفان هرمز داورپناه

+ عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و  بیژن

+ جهانی شدن و فرهنگ 

+ شان پن، بازیگر برنده اسکار، به نویسندگی روی آورده است BBC

+ دختران انقلاب ی. صفایی

+ سوزان سانتاگ: بورخس به ما آموخت کتاب راهی برای رسیدن به انسانیت است 

+ حقیقت هنر چیست؟ حامد گنجعلی‌خان حاکمی

+ کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم محمود پوراکبری

+ 12- پرواز هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 3 گلناز داورپناه

+ 11- سفر به شمال هرمز داورپناه

+ پرواز بی پایان - فصل اول، بخش 2 گلناز داورپناه

+ 10- سینه سرخ ها هرمز داورپناه

+ درد برخی ادبیاتی‌ها «بی‌دردی» است محمدرحیم اخوت

+ پرواز بی پایان (یا :سراب زرین ) گلناز داورپناه

+ 9- جناب دکتر... هرمز داورپناه

+ 8 -انجمن هدایت هرمز داورپناه

+ 7- مرد عوضی هرمز داورپناه

+ 6 - بُزی هرمز داورپناه

+ 5- پایانِ یک آغاز هرمز داورپناه

+ 4- گرگ ها هرمز داورپناه

+ 3- شتر دیدی ندیدی هرمز داورپناه

+ ۲- خون آشام هرمز داورپناه

+ نگاه نو شمارة 113،بهار 1396 منتشر شد 

+ کتاب ۲: نوجوانی - فصل اول: قهرمان هرمز داورپناه

+ 46 – کودتا  هرمز داورپناه

+ وقتی یک فیلسوف رمان می‌نویسد مهسا رمضانی

+ 45- خروس جنگی هرمز داورپناه

+ اسکار ۲۰۱۷؛ «فروشنده» برنده شد 

+ 44 – مرغ، یا خروس؟ هرمز داورپناه

+ 43- فرشته هرمز داورپناه



info.ayandeh@gmail.com
©ayandeh.com 1995